محل تبلیغات شما

 

                                              فصل چهل و یکم                

مریم حال درستی نداشت . مثل محکومی بود که به آخر خط رسیده باشد و قید همه چیز غیر از رهائی را زده باشد.   رضا هم دیوانه وار داشت خود را به دست احساساتش میسپرد به او نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند این ندانستن داشت تمام وجودش را به آتش میکشید . عشق داشت رضا را از پای در میاورد . درحالیکه در دلش آشوبی به پا بود به حرفهای مریم گوش میکرد . مریم در حالیکه بغضش را فرو میداد نگاه معصومانه اش را به رضا دوخته بود . لحظه ای مکث برای رضا دنیا را دگرگون کرده بود . مریم گفت .من گفت میخواهم هر چه را در دل دارم به تو بگویم . نمیدانم بعد از این در باره من چطور فکر میکنی. من دیگر راهی بجز مرگ برایم باقی نمانده . راستش من  در ذهنم و رویاهایم شوهری مثل ترا برای خودم تصور کرده بودم و حالا ابوالفضل را میبینم . یک لحظه فکر کن خودت را با او مقایسه کن . میدانم از این حرفی که میزنم ممکن است در باره من هزاران فکر بکنی. ولی مرگ یکبار و شیون یکبار. برای من دیگر همه چیز تمام شده . به خودم حق میدهم آنچه را که در دل دارم برای کسیکه از جانم بیشتر دوستش دارم بگویم . رضا شاید اگر این اتفاق نیفتاده بود و مرضی برای تو یک زندگی عادی را داشت اگر میمردم هم لب از لب باز نمیکردم ولی حالا فرق دارد . بن بستی که من در آن گیر کرده ام به من این حق را میدهد که دردم را بگویم . شاید هیچ دری به رویم باز نشود ولی لااقل میدانم که حرفم را زده ام . رضا با این شرایط من جز تو با هیچدگی نخواهم کرد این حرف اول و آخر منست خیلی سعی کردم که این حرفها را در دلم نگهدارم از روزیکه احساس کردم قلبی درون سینه ام می تپد ترا با تمام وجودم دوست داشتم .با خودم عهد بسته بود  تا هستم هرگز تن به ازدواج با هیچ مردی را ندهم . شاید بچه بودم و زندگی را خوب نشناخته بودم و شاید وقتی زندگی تو روی روال عادی می افتاد بچه دار میشدی و زندگی مرضی هم مسیر خودش را میرفت منهم عاقل میشدم و زندگی خودم را انتخاب میکردم . ولی حالا اوضاع اینطور شده .بدبختی در حال حاضر نه تو هستی نه مرضی و نه عشقی که به سر دارم . مشکل من ابوالفضل است اگر کسی بود که از حد اقلها برخوردار بود شاید منهم پی زندگی خودم میرفتم ولی خوب حالا که دیگر پدر و مادرم خوب تکه ای برایم گرفته اند .فکر کن نه من به تو احساسی داشتم و نه اصلا خواهری مثل مرضی . که به او حسادت کنم .چشمت را ببند آیا خودت قبول میکنی خواهرت زن کسی مثل ابوالفضل باشد ؟ من چه از تمام دختران کمتر دارم که باید سر به بالین چنین کسی بگذارم .از فکرش هم حالم بهم میخورد پدرم دارد مرا قربانی میکند هیچکس هم به درد دل من گوش نمیدهد . رضا بگذار حالا که آب از سرم گذشته همه حرفهایم را بزنم . منکه امیدی به بودن ندارم پس میخواهم به تو بگویم آنچه را که سالهاست در دلم مثل عقده شده . من جز تو با هیچدگی نخواهم کرد .یا تو ویا مرگ . رضا عشق تو باعث شده که من سنگدل شوم ترا به خدا به من بگو چه حسی به من داری دارم دیوانه میشوم . تو مال خواهرم هستی ولی از مرضی همه قطع امید کرده اند همه میدانیم که به  سلامت شدنش هیچ امیدی نیست هرچه هم که زمان بخواهد ده سال بیست سال می نشینم . تا تو .

رضا دستش را روی دهان مریم گذاشت چشمش را به چشمان سیاه و مشتاق مریم دوخت و گفت . بگذار فکرکنم . فقط به تو بگویم که راحت باش به هیچکس هم حرفی نزن . اصلا نگو مخالف هستی . من فکرهایم را که میکنم بالاخره هرگره کوری هم که باشد میشود با زمان و فکر بازش کرد فقط از تو میخواهم این حرفها را که به من زدی جائی حتی به مادرت نگو . مریم من به تو حق میدهم . هرکس این خبر را شنید حتی مرضی بیچاره وقتی به او گفتم که چه کسی از تو خواستگاری کرده آه از نهادش در آمد. در همان حالی که داشت گفت رضا صلاح میدانی من و پدر صحبت کنم ؟ شاید نمیدانند دارند چه تکه ای برای خواهر بیچاره ام میگیرند. من به او گفتم نه مرضی مادرت بیچاره که کاره ای نیست . هر چه پدرت بگوید باید گوش کند . پدرت هم که تصمیمش را گرفته او سر یک یک شما را حاضر است سر دار ببیند تا مردم او را لعن و نفرین نکنند . میخواهد از نفوذ پدر ابوالفضل استفاده کند . خوب آنها هم دیدند تنورشان داغ است دارند نان خوبی برایتان میپزند . نه مریم حتی اگر برای زشترین و پائین دست ترین مردم هم بروند دخترشان را به ابوالفضل نمیدهند . دارند حسابی سوء استفاده میکنند . با این شرایط بهتر است بگذاریم ببینم در از چه پاشنه میگردد . شاید بی دخالت ما کارها درست شود خدا را که دیده ؟ تو که با این خانواده بزرگ شده ای و میدانی که در این مورد تنها کسیکه حرف آخر را میزند پدرت هست . البته مرضی حرفهای دیگری هم زد که حالا وقت گفتنش نیست . مرضی گفت خوب میدانم که وقتی قربانعلی تصمیمی گرفت ما هیچکدام نمیتوانیم دخالتی بکنیم خصوصا تو که غریبه هم هستی. بعد در حالیکه مریم را آرام میکرد گفت من اینجا مرد و مردانه  به تو قول میدهم که تا این مشکل را حل نکنم از پای نمینشینم .فقط امیدوارم تو حماقتی نکنی که هم آبروی خانواده را ببری و هم من نتوانم به تو کمکی بکنم . فقط صبور باش.

مریم نمیدانست از خوشحالی چه کند . یک آن حس کرد خوب حتما رضا هم مرا دوست دارد وگرنه حاضر نمیشد در این شرایط به من وعده ی کمک بدهد  . با نگاهی که به چشمان رضا کرد همه چیز را گفت . دیگر زبانی تشکر کردن لازم نبود و رضا هم که خود شیفته ی مریم بود از نگاهش هرچه را که باید بفهمد فهمید . صدای پائی که معلوم شد مرضیه بود آمد مریم به سرعت رضا را ترک کرد و خودش را مشغول کاری نشان داد . حرفهای مریم حسابی رضا را بهم ریخت درست است که دو عاشق هرچقدر سعی در پنهان کردن عشقشان بکنند باز بالاخره چشمانشان آنها را لو میدهد ویا شاید آنطور که شنیده ایم قلبشان نسبت به هم بی تفاوت نیست ولی بالاخره تا به زبان نیاید و تا این احساس با کلمات به گوش معشوقه نرسد چطور میشود اطمینان کرد ؟ رضا ناخود آگاه نگاه مشتاق مریم را حس کرده بود ولی این را به حساب عشقی میگذاشت که خودش به او داشت  وتارو پود خودش را میسوزاند . از خودش خجالت میکشید یک عمر ادعای مردانگی و پاکی کرده بود که الحق هم سزاوارش بود او این خصوصیات را سرلوحه ی تمام اعمال و کردارش کرده بود حالا نمیدانست این آتش از کجا پیدا شد که اینگونه دارد خانمانش را به باد میدهد چه بسا شبها که بر شیطان لعنت میفرستاد . فکر میکرد که اوست میخواهد از راه بدرش کند . بی آنکه خودش متوجه شود کم کم داشت نسبت به مرضی ودردهایش بی تفاوت میشد و اینهم شده بود بار گناهی که بر دوشش سنگینی میکرد در ظاهر ازهیچ کاری برای همسرش کوتاهی نمیکرد بطویکه همیشه تاج خانم مادر مرضی و مریم همه جا از اینهمه فدارکاری و کمک رضا صحبت میکرد . همیشه رضا از چشمان بی رمق و مریض مرضی نور تشکر و لطف را میدید او خود را سرباری بر زندگی رضا میدید . ولی چاره این نداشت قربانعلی از هیچ چیز برای مرضی کوتاهی نمیکرد . بهترین طبیبهائی که برایش مقدور بود برای درمان دخترش بسیج کرده بود و دلبسته بود به اینکه میگفتند فقط چون چند بار پشت سرهم سقط جنین کرده به این روز افتاده زمان که بگذرد صد در صد حالش خوب خواهد شد هرچه مرضیه رو به قهقرا میرفت مریم مثل گل هر روز با طراوت تر و زیباتر میشد و این به چشم همه میامد . بعد از آن روز که مریم عشقش را به رضا ابراز کرده بود دیگر رضا هم آن همه در پنهان کردن احساسش نسبت به مریم سعی نمیکرد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,تو ,هم ,مریم ,مرضی ,کرده ,را به ,کرده بود ,که به ,به تو ,را که ,هیچدگی نخواهم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

New navigator www.satak.ir پاك ترین احساس من تو هستی بهترین هایم رابه تو می بخشم بدون توقع بدون چشمداشت atantwenal spirovoutber عتیق سرویس اولین مرکز خدمات پس از فروش و "تعمیر" لوازم خانگی در ایران وبلاگ به روز ciotravqueta آتش بگیر....! خانم و آقای میم