محل تبلیغات شما
 برای ادامه ی داستان (قسمت پانزدهم)به وبلاگ رویاهای تنهائی مراجعه شود

                                            فصل پانزدهم

فردای آن روزمن به خیال خودم دیگر حساب همه راپدر تصفیه کرده واحتمالا اگر مادرش برای خاطر کمال به منزل ما آمده بوده حتما ماجرای اتفاق افتاده در خانه مان را برایپسرش خواهد گفت و با اوضاعی که پیش آمده  کمال هم مثل مادرش حساب کار دستش آمده و دیگردست از اصرار برداشته و فهمیده که این وصلت شدنی نیست و اگر هم که مادرش برای اینموضوع نیامده باشد باز هم حتما در خانه آنها مطرح خواهد شد . بهر حال وقتی من پیشخودم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شر کمال از سر من کم شده گو اینکه درباطن خیلی هم راضی به این جدائی نبودم ولی حالی که به پدرم دیدم دیگر هیچ امیدینمیتوانستم داشته باشم ولی باز هم یک احساس درونی مرا وادار میکرد که سری به کوچهبزنم و اگر میشود از این مسئله سر در بیاورم .با این فکر در همان مواقع کهمیدانستم کمال اگر آمده باشد منتظر من خواهد بود به بهانه ای خودم را به کوچهرساندم  اما در با ناباوری دیدم کمال گویامدتیست منتظر منست  آمد و رفت کمال با اینکهاگر پدر و یا مادرم او را آنجا میدیدند بی شک پی به ماجرا میبردند چون حضور اوخیلی عادی نبود و پدر و مادر منهم آنقدر از مرحله پرت نبودند که کمال بتواند آنهارا بپیچاند برای همین او بسیار حواسش جمع بود و آنقدر هم زرنگ بود که میدانست  چگونه خودش را قایم کند آنطور میامد و میرفت کهآب از آب تکان نمیخورد . او از دلواپسیهای من کاملا خبر داشت یعنی به او گفته بودمکه اگر پدر و مادرم بوئی ببرند دیگر آبروئی برایم پیش آنها نمیماند . خلاصه آن روزدرحالیکه من اصلا فکرش را نمیکردم که او جرات کند دیگر به من نزدیک شود . با دیدن منبسرعت خودش را به من رساند خدا میداند چه حالی به من دست داد انگار داشتم توی کورهمیسوختم میخواستم بلند بلند هوار بکشم و هرچه بد و بیراه بود نثارش کنم ولی نهآنجا جایش بود و نه او به من فرصت کلامی را داد ا و در حالیکه با چشمان نگرانشاطراف را میپائید گفت . منیر اگر تو مرا بخواهی این کارهای پدرت هیچ تاثیری نداردمن ممکن است بتوانم ماه را به زمین نیاورم که میدانم نمی توانم ولی تا ترا به خانهام نبرم از پای نمینشینم . من تصمیمم را گرفته ام . کاری میکنم که پدرت ترا دودستی به من بدهد . بالاخره کار نشد ندارد من عادت نکرده ام نه بشنوم . فقط تو بگوکه راضی هستی یا نه . راستش رضا منکه از همان روز اول دلم را به کمال بسته بودم باسکوتم تمام حرفهایم را کمال فهمید . راستش من نمیدانم چه در سر دارد ولی آنطور کهاو حرف زد میدانم که میتوانم به موفق شدن کمال امید داشته باشم .

از آن روز هم تا حالا گاهی یواشکی همدیگر رامیبینیم . اگراز من بپرسی به تو بگویم که منهم دلم نمیخواهد جز کمال کسی را برایزندگیم انتخاب کنم . از تو خواهش میکنم از من نرنج به قول خودت که گفتی صحبت یکعمر زندگیست . من ترا خیلی دوست دارم درست مثل برادرم .چشم باز کردم ترا دیدم کههمیشه حامی و پشتیبان من بودی ولی برای زندگی نه. میدانم که هرگز نه تو را خوشبختمیکنم و نه خودم احساس خوشبختی خواهم کرد .الان هم که می بینی پدر و مادرم دارنددو دستی آنهم به این سرعت مرا به توتقدیم میکنند برای اینست که ازگوشه وکنار گویا فهمیدهاند که بین من وکمال سروسری هست . مستقیما هم تا حالا چیزی نگفته اند شاید به قولخودشان میترسند روی من به آنها باز شود . ولی من حتی اگر کمال خودش را بکشد حاضرنیستم یک مو از سر مادر و پدرم کم بشود . کمال قول داده آنها را راضی میکند همینبه من دلگرمی میده .یکی دو بار مادرم زیرپاکشی کرد ولی من اصلا بروز ندادم . پدرمشاید جسته گریخته چیزی شنیده و یاچون پدر است نگران است چون به مادرم گفته نه من ونه او حق اینکه حتی اسم عمومجید را درخانه بیاوریم نداریم .

از تو چه پنهان رضا من هرگز فکر نمیکردم که آنهابخاطر اینکه از شر کمال خلاص شوند حاضر شوند مرا به تو بدهند ضمن اینکه پدر ترا بهقول خودش مثل پسرش دوست دارد و مادرم میگوید رضا را خودم بزرگ کرده ام ولی خوبخودت میدانی که شرایط تو با ما خیلی فرق دارد . آنها میخواهند هرچه زودتر این کاررا انجام دهند . شاید یک منظور دیگر پدرم اینست که ممکن است عمو مجید به این عنوانبا ما سر رابطه را باز کند . و همین باعث شود رو در روی برادش بایستد و کار بهجاهای باریک بکشد برای همین میخواهد هرچه زودتر به گوششان برسد که من ازدواج کردهام و دندان این ماجرا کنده شود .راستش وقتی مادرم اول به نرمی و با جانم و عمرماین موضوع را به من گفت شوکه شدم چون هرگز باورم نمیشد که آنها مرا برای تو در نظرگرفته باشند این را هم بگویم که قبل از این ماجراها چندین باراز دهان مادرم شنیدهبودم که میگفت خوش به حال دختری که رضا به خانه ببرد با اخلاق و خصوصیاتی که رضادارد هردختری به خانه اش قدم بگذارد خوشبخت میشود . این ها را گفتم که بدانی اینتصمیم پدر و مادر من خیلی هم بی دلیل نیست . اولش هم مادرم وقتی میخواست تراپیشنهاد کند بی آنکه موضوع کمال و عمو را پیش بکشد مرتبا از تو و خوبیهایت برایمتعریف کرد ضمن اینکه من میدانستم که مادرم کاملا درست میگوید . او میگفت اگر تو بهاین ازدواج راضی باشی خیال من و پدرت از جانب زندگی تو تا آخر عمر راحت است خلاصهبعد از کلی حرف و حدیث حرف آخرش را زد و گفت مرا برا تو در نظر گرفته اند .من کهبا شنیدن پیشنهاد مادرم کاملا شوکه شده بودم در جوابش اول مقاومت کردم البته اصلاپای کمال را وسط نکشیدم. در آن لحظه هرگز فکر نکرده بودم که شاید خانواده ام ازرابطه من و کمال بوئی برده باشدن و وقتی مادرم پرسید چرا به خودت اجازه فکر کردننمیدهی ؟ بهتر نیست کمی در مورد این فکر من و پدرت فکر کنی در جواب مادرم گفتمحالا زود است برای ازدواج من آمادگی در خودم حس نمیکنم . کاش آنها بهمین جواب منقناعت میکردند و اینگونه پافشاری نمیکردند بخدا در این مدت روزگارم را سیاه کردهاند حالا که این حرف را میزنم مطمئن هستم آنها پی به ارتباط من و کمال برده اندپدرم در ذات از عمو مجید میترسد میگوید او اگر کاری را بخواهد بکند با پول و مال ومنالی که دارد هرکاری از او ساخته است راستش پدرم عمو مجید را شیطانی مجسم میداند. نمیخواهد هرگز پرش به او بگیرد منهم این را میدانم . هربار آنها در این مدت حرفازدواجم را تو را پیش کشیدند مرغ من یک پا داشت راضی نمیدشم خیلی خواهش و تمناکردم که آنها از این تصمیم منصرف شوند ولی وقتی دیدم آنها مرا در فشار گذاشته انددیگر راهی نداشتم . مرا ببخش رضا . گفتم و هزار بار دیگر هم میگویم که من ترا مثلیک برادر از پدر و مادر یکی دوست دارم اما هرچه فکرش را میکنم اینکه ترا بعنوانشوهرم قبول کنم نمیشود یعنی حس خوبی در این وابستگی نمی بینم . خوب ازدواج با دوستداشتن آنهم اینطور خیلی فرق میکند . حالا این من و این تو اگر تو با من ازدواجنکنی من تا دم مرگم منتظر کمال میمانم واگر هم با تو ازدواج کنم تا آخر عمرم عاشقکمال هستم .تو فقط صاحب جسم من میشوی روح من جز کمال کسی را قبول ندارد .حالا اینتو و این راهی که میخواهی انتخاب کنی . من همین جا همه چیز را گفتم مبادا که فردابگوئی نمیدانستم . در حقیقت من با گفتن تمام آنچه که احساس میکنم خودم را راحتکردم اگر هم با همه ی این حرفها مرا بخواهی تا جائیکه میتوانم مقاومت میکنم و اگرناچار شدم پیش خودم شرمنده نخواهم بود . منیر در این لحظه چشم به دهان رضا دوخت تاسرنوشت آینده اش را او انتخاب کند . او رضا را خوب میشناخت و با تمام کم سن و سالیعشق به او آموزش داده بود .


تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

کمال ,تو ,هم ,مادرم ,ولی ,پدر ,به من ,من و ,پدر و ,را به ,به این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

terpeserteo cormomisswhen truebook برند سازی ، تبلیغات اینترنتی ثبت شرکت، ثبت برند gurloogemi سایت تخصصی قناری اسلامشهر دایره ی سرخ بهترین مشاور ۰۲۱۲۲۶۸۹۵۵۸ engoltentplan