محل تبلیغات شما

                                            فصلسی و هفتم

سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم رابگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصهآنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره  ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من وخانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتیداشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عموماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواریدارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساباخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلیدرکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شومبه گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیازبه آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنارمیزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزلمن آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیارخوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها رویخوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتیخداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را ازاین جهت میگویم که  برادر بزرگ و برادری کهازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند. در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباسبعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانیهمه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودندولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده امباز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو بهبیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشهمثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکهبرای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آنبزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزندودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونهنشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحرومبودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیدهشده بودند وازآنجا که  اطرافیان شوهرم هم همهزالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیماز هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد. طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته یدوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلیطول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیراآنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها ازدهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانهشما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمهمیگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف بایک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بوددید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکمبا عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درددلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم راازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد .خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.

خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردوبسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش رابه عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت  .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم .شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکندنمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کارکردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابلخواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر وصدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از مابریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم ایننیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم .نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بستهبودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به منآدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توانداشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اشپیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان وهمسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنمولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلولسلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درکمیکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباسزنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهردارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بودحالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود.بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چندبار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتیمتوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق درجنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاقاحاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمرخانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبروداریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالیشکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشانکم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید .البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بودنمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصهوقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برودبیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبرداشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خودوادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند  از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش اینمستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفتمامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت. زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیرتا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهستهمیامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصیما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایشخانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای مانسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاینمیزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختیما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا  باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگرخسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را باسیلی سرخ نگهمیداشتیم . ولی عباس داشت همین امید را هم از ما میگرفت. بچه هایمبزرگ شده بودند بد و خوب را تشخیص میدادند . اینجا بود که دیگر من تنها نمیتوانستمتصمیم بگیرم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

عباس ,هم ,بودند ,یک ,بچه ,زندگی ,بود که ,را به ,به من ,که از ,به عباس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت تبلیغاتی بازار آذربایجان قدبلندها cheap nhl jerseys baniruntio turtanori Claribel's game گنجینه دانلودهای رویایی وبلاگ مهندسی برق و کامپیوتر پایگاه اموزشی .فن آوری عرصه دیجیتال مدیریت و کنترل پروژه