محل تبلیغات شما

                                           فصلبیست و چهارم

با شنیدن این حرفهای خلیل دست وپایم را حسابی گمکردم نمیدانستم چه باید بکنم . حرفهای خلیل را خوشبختانه برادرم و پدر و مادرمنشنیدندمنهم نمیخواستم ازپدرومادرم دراین شرایط واینهمه گرفتاری که برایشان درستکرده بودم کمک بگیرم زیرا میترسیدم اگر آنها بدانند جز اینکه رنجشان بیشتر شودکاری از دستشان بر نمی آید  من با شناختیکه ازاین جانور داشتم حداقل به این نتیجه رسیده بودم که اگر اوروزی آزاد شود و بهسراغ آنها برود( زیرا من خیالی در همان لحظه به ذهنم رسیده بود )بیچاره ها راهی جزاین ندارند که به خواسته هایش تن دهند وگرنه بی گمان اودودمانشان را به باد میداد.منهمان لحظه که خلیل مراتهدید کردراهی به  ذهنم  رسید.درحقیقت دیگر بریده بودم . هرکاری در این شرایط میکردم تا از گرند بعدی این یرت دورباشم.شاید در این زمان اگر خودکشی به ذهنم نرسید فرار راهی بود که گریزیاز آن نداشتم واگراینکار را میکردم به این نیت که خلیل بعد از آزادی دستش به مننرسد به شرطی موفق بودم که خانواده ام اصلا بوئی ازتصمیم من نبرند چون اواگروقترها شدن اززندان بسراغ خانواده ام میرفت میتوانست   بازرنگی که دارد حتما جای مراهرجا که باشم حتی اگرقطره در دریا پیدا کند. خانواده یمن مردمی آبرو دار و ساده بودند در اولین ترفندی که خلیل به کار میبرد تسلیمخواسته هایش میشدند . لذا تصمیم گرفتم که خودم به تنهائی برای اینکه هم آنها درامنیت باشند و هم خودم را نجات داده باشم اقدام کنم . تمام این افکار به ثانیه اینکشید که از ذهن منِ درمانده و رنج کشیده گذشت . در آن زمان به فکرم نرسید کهچگونه وکجا؟ و حتی به خودم گویا فرصت فکر کردن هم ندادم .البته زمانی نبود کهاینگونه تفکرات را ساماندهی کنم

در این موقع به ظاهر شرِّ خلیل از سرمان کم شد وماکمی احساس آرامش کردیم پس از آنکه به شهرمان نزد خانواده ام رفتم دو سه روزی رابهفکرکردن سپری کردم .تمام مدت دراین فکربودم که چگونه ازگزندبعدی خلیل درامان باشم.منمطمئن بودم باروابطی که اوبا افرادذی نفوذ دارددیری نخواهد گذشت که آزادمیشود.اوحتیمیتوانست ازچوبه ی دار هم رها شود . منکه اسد را خوب نمیشناختم ولی ازحرفهائی کهخلیل ازتوانائیهایش برایم زدمیدانستم که همان یک نفرهم میتواند قاتل محکوم بهاعدام راهم مثل آب خوردن اززیر چوبه  داررهاسازد .این افکار بود که لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . اما من مشکل خانواده ام را هماز جهات دیگر داشتم . رفتن من ازخانه ی آنها بعد از اینهمه درد سرباعث میشد آنهادرگیر جوابگوئی اطرافیان بشوندمبنی بر اینکه لابد کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دختربوده که بلافاصله چکه روغن شده و به زمین رفته . ضمنا از این دررنج بودم که بعد ازرفتنمحال و روز پدر و مادر و برادرم که بخاطر رهائی من ازدست این گرگ اینهمه درگیربودند.وسینه شان را سپر بلای من کرده بودند  چهخواهد شد .آیا این یک فکر نا معقول نبود؟ نمک خوردن و نمکدان شکستن نبود؟ خودّآنها چه فکری میکردند ؟ اگر میخواستم از دردها و رنجهائی که کشیده بودم برایشانبگویم آنها را بیشتر رنج میدادم چون خودشان میدانستند که من قربانی پدرم شدم .درست است که پدر بیچاره ام هم در دامآن گرگان گرفتار شده بود ولی بهر حال اینزندگی من بود که در این راه تباه شده بودو من راضی نبودم و نمیخواستم آزارشان دهم.آنها خودشان به نظر من کاملا میدانستندمن چه کشیده ام با همین اتفاق اخیر که خلیلدست به قتل بچه اش زده به آنها روشن کرده بود که او چه انسان کثیف و رذلیست بهرحال  از روزنی دشتی پیدا بود آنها به خوبیاز رفتار و اوضاع زندگی و خانوادگی خلیل هم کاملا میتوانستند به گردابی که من درآنافتاده ام آگاه باشند .ولی من با همه ی این اوصاف نمیخواستم سوهان روحشان شوم . پسبهتر دیدم دردم را در خودم نگه دارم و تنها کاریکه میتوانم این باشد که ازاتفاقاهای ناگواری که میدانستم احتمال اتفاق افتادنش بسیارزیاد است  تا حدی که عقلم میرسد پیشگیری کنم . هرچند کاملاواقف بودم که این یک تصمیم عادی نبود . ولی در نهایت پای زندگیم وسط بود . ترسلحظه ای مرارها نمیکردخواب و خوراکم را گرفته بود . ولی برای آنکه خانواده امآسیبی نبینند بهتر دیدم دهانم را ببندم و فکرم رابکار اندازم .بی آنکه به کسی چیزیبگویم درمدت کوتاهی هرچه که داشتم با این حساب که دیگر نیازی به آنها ندارم فروختمچون به نظر آنها من آمده بودم که با آنها و کنارشان زندگی کنم خیلی زمان برنبوداین کار. پس از آنکه کمی پول از فروش اثاثیه نه چندان زیادم به دستم رسید دل بهدریا زدم .تنها کاریکه برای آرامش خیال خانواده ام به ذهنم رسیداین بودکه باسوادکمی که داشتم برای آنها نوشتم که ازطرف من خیالشان جمع باشد میدانم که خلیل زیاددرحبس نخواهد ماند. وبعد ازرهائی حتما بسراغ ما خواهد آمد و با بودن من زندگی همهبه مخاطره می افتد. بهتراست دیگرآنها را دراین ماجرا درگیر نکنم . نمیگویم کجا وچطور ولی تنها راه نجاتم اینست که از این خانه و دیار بروم . نمیگویم کجا که شمامجبوربه افشای محل اقامتم نباشید . اگر خدا کمک کند به محض اینکه خیالم راحت شدحتماآنها رادرجریان زندگیم خواهم گذاشت .نامه را در جای امنی که میدانستم روزها طولخواهد کشید تا آنها به دست یافتن به آن موفق شوند گذاشتم و ازترسی که خلیل برتنمانداخته بود تنها وبا دلی پراز وحشت راهی تهران شدم .میدانستم که تهران بزرگ استهرچند در تهران نه کسی را داشتم و نه آشنائی ولی دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتمداشتم در حقیقت به آب و آتش میزدم داستان این سفر خودش یک کتاب است زنی تنها در آنشرایط و آن زمان . بهر حال هرچه بود این تنها راهی بود که میباید میرفتم و رفتم .باهرسختی ورنجی که دراین سفرتحمل کردم هرچه بود گذشت.بمحض ورود به تهران با پرس وجوهائی که کردم به یک مسافرخانه رفتم . خوب انسان هرچه که بدبخت هم باشد بازممکناست روزی خداوندرحمتی به او داشته باشد . دو سه روزی که در مسافرخانه بودم صبحهابرای پیدا کردن کاروسروگوش آب دادن واشنا شدن با شهر از مسافرخانه بیرون می آمدم وعصرهابرمیگشتم  روز سوم احساس کردم صاحب مسافرخانهبمن مشکوک شده اومردی بودحدود پنجاه ساله باقدی کوتاه .چاق وصورتی گوشتالودوتیرهدر همین مدت کوتاه نمیدانم چرا احساس میکردم نگاهی مهربان دارد.در حالیکه وقت ورودو خروجم خیلی نمیتوانستم صورتش را واضح ببینم ولی گاهی انسانها ندانسته در بارهشخصی نا آشنا هم احساس خوبی دارند . بی آنکه بدانند منشا آن کجاست . شاید هم من ا علاجی سعی میکردم به کسی اطمینان کنم در حال حاضر او تنها آشنای من در این شهرشلوغ بود . او همیشه پشت میزی که به فاصله چهار پنج متر ازدرمسافرخانه بود مینشست.اغلب سرش به کارخودش بود.راستش من فکر میکردم خیلی توجه به آمدو رفت مسافرانندارد ولی بعدا فهمیدم که کاملا اشتباه میکنم .زیرا او سالها بود که در چنین کاریبه قول قدیمیها استخوان خردکرده بود . و در شرایطی که من داشتم ایجاب میکرد که بیشاز بیش مرازیرنظر داشته باشد.یک دختر تنها که صبح میرودو عصر می آید در حالیکه کاملامشهود بود که تهرانی نیستم . این نشانیهای خوبی نبودکه بشود از آن چشم پوشید .حالابهتر است شما را کمی با این صاحب مسافر خانه آشنا کنم . زیرا او یکی ازکسانی بودکهدرسرنوشت من بی تاثیر نبود.خانواده  اودرهمانمسافرخانه زندگی میکردند البته خانه و زندگیشان کاملا جدابودیعنی دری پشت سرصاحبمسافرخانه بودکه این دربحیاطی تقریبا بزرگ باز میشد . محل زندگی خانواده اش ساختمانیبود که در انتهای این حیاط قرار داشت .اوبازن وبچه هایش دراین ساختمان زندگیمیکردندکه صدالبته این ساختمان دری هم از پشت داشت که به کوچه ای باز میشد و رفت وآمد خانواده از آن در به خارج از خانه بود .برای همین بود که من در این مدت کمهیچکدام ازافرادخانوده اش را ندیده بودم.چنانچه بعدها متوجه شدم وضع زندگیش همخیلی رو براه بود.خلاصه روزسوم دیدم وقتی از در آمدم برعکس همیشه که تکان نمیخوردوفقط بطور کاملا واضح زیر چشمی اوضاع را حسابی می پائید این بار بلند شد . بلندشدن او توجه مراکمی جلب کرد وقتی به جلوی اورسیدم اشاره کرد که بایستم .مثل همیشه سلامکردم وایستادم.اواول با نگاه آرامش بی آنکه خودش متوجه شده باشد کلی بمن ارامش دادراستشتا آن لحظه هرگزبه چشمانش نگاه نکرده بودم . یعنی آنقدر سرش را پشت پیشخوان پنهانمیکرد که اصلا توجه کسی به دیدن صورتش جلب نمیشد . با این حرکتش  فهمیدم که حرفی برای گفتن دارد ولی با هماننگاهی که گفتم احساس کردم  قصد و منظور بدیندارد . اولین کلماتش این تصور مرا تائید کرد او گفت دخترم شما چند روز اینجامیمانید؟ من باید حساب و کتاب وزمان ماندن مسافران راداشته باشم . در حالیکهانتظار این سئوال را نداشتم کمی من و من کردم که البته او کاملا متوجه شد. گفتمراستش هیچکس را ندارم ازشهرستان آمده ام ودنبال کار میگردم . گفت خوب توانسته ایکاری پیدا کنی؟ گفتم من نا اشنا هستم . راستش هنوز نه . او ادامه داد اینطور کهنمیشود گفتم خودم هم دارم یواش یواش نا امید میشوم .انگار خدا نمیخواهد دری بهرویم باز شود دستم هم به جائی بند نیست.پرسید کاری بلدهستی ؟ هنری داری؟ گفتم نه .گفت سواد چی داری ؟ گفتم بلی ولی خیلی کم .گفت من خودم دو تا دختر دارم یکی از توبزرگتر است که شوهر کرده و دو تا بچه دارد و یکی هم از تو کوچکتر است که هنوز درخانهاست سه تا هم پسردارم که هرسه کوچک هستند این راگفتم که بدانی من ترامثل بچه هایخودم می بینم ازآمدورفت و برخورد با توفهمیدم هم چشم وگوش بسته ای وهم دخترپاک ودرستیهستی . اینجا شهرخطرناکیست خصوصا برای امثال تواگرکسی بفهمد که تو بی کس و کار دراین شهر میگردی خدا به دادت برسدکه تا همین لحظه هم شانس آوردی دراین شهر گرگانیهستند که اگر  پی به اوضاع و احوال دختریمثل بتو ببرند به توبگویم بی  آنکه خودتمتوجه باشی آنچنان ازتوبهره بردای میکنندکه خدا نصیب هیچ کس نکند من عمریست د اینشهر دارم زندگی میکنم آنهم باچنین کاری  کهمیبینی روزی نیست که خبرهای ناجور و ناگوارکه برای ن و دخترانی که بی گناه بهدام این زالوها می افتندبه گوشم نرسد و یا حتی بعضی اوقات به چشم خود میبینم همانطورکه من فهمیدم خدا میداند اگر کسی از حال و روز تو بوئی ببرد . و از آن اقشار خدانترس باشد.راستش اصلا میترسم به این چیزها فکر کنم .خلاصه ی این حرفهایم اینست کهباید کاملا هوشیار باشی. حواست را حسابی جمع کن هرجا با هرکس نرو.با کسی در دل نکنو از تنهائیت با کسی حرفی نزن  که بسیارخطرناک است  سعی کن حساب و کتاب زندگیت راداشته باشی. من از تو نمیپرسم چرا با این نا آگاهی به این شهر آمدی پدر و مادر وخانواده ات کجا هستند یعنی به من مربوطی هم نیست من خدا و پیغمبری امثال ترا کمندیده ام وظیفه ی خودم میدانم که به شما راه را نشان دهم . در حالیکه در همین مدتکوتاه توانسته بودم اینگونه به این مرد تکیه کنم خودم متعجب بودم البته شرایطمطوری بود که ایجاب میکرد . به او گفتم من شما را مثل پدر خودم میدانم هر راهنمائیرا که بکنید برایم یکدنیا ارزشمند است . شاید شما را خداوند برای من فرستاده.اینراهم بگویم که من هم خانواده دارهستم وهم زنی بسیارمتعصب. ولی طوفانی که آمد وزندگیم را به فنا داد مرا به اینجا کشانده است . الان هم تمام نصایح شما را به جانخریدارم .امیدوارم خداوند مرا از این گردابی که درآن هستم نجات دهد . صاحبمسافرخانه در حالیکه در این لحظه به پشت میز کارش میرفت گفت  اگر صلاح بدانی من به تو یک پیشنهاد میکنم .دلمفرو ریخت.نمیدانستم چه میخواهد بگوید من به او نگفته بودم که ازدواج کرده ام و چهبلاهائی را پشت سر گذاشته ام فقط گفتم خانواده ای دارم حالا مانده بودم که اگرپرسشهای دیگر کرد چه جوابی بدهم اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که لابد الانمیخواهد به من بگوید بهتر است به نزد خانواده ات برگردی و یا میخواهد علت امدنم رابپرسد من هرگز نمیخواستم به کسی در این مورد حرفی بزنم زیرا در همین محیط هم سایهخلیل را همیشه پشت سرم حس میکردم میخواستم بی نام و نشان باشم . واین احساسات بودکه از حرف مسافرخانه چی دلم لرزید .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,خانواده ,خلیل ,ام ,ولی ,زندگی ,بود که ,در این ,بودم که ,که خلیل ,خانواده ام

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Best Electronic Pulse Massager Reviews,TENS Unit Pads,Women Breast Massager For Sale henlouroless بدنسازی nascyastunab Scott's blog porgiotrixcon کاهش وزن Darrell's notes Lisa's life desnoscsourlo