محل تبلیغات شما

                                           فصلبیست و هشتم   

با آنکه در آن زمان حجاب خیلی مرسوم نبود مناولا بعلت اینکه اصولا محجبه بودم و بعد هم بعلت اینکه پرویز میگفت خانواده امبسیار متدین و سنی هستند بیشتر از بیشتر حجابم را حفظ میکردم . خلاصه سه سال گذشتو پرویز روزیکه پایان نامه دکترایش را گرفت تنها کسیکه شاهد این شادمانیش بودمن بودم.البتهاین برای یک کسیکه داشت پایان نامه اش را میگرفت لحظه بسیارحیاتی بود ومعمولا دراینروزهمه خصوصا پدر و مادر و خانواده در ردیف اول مینشستند تا شاهد این رویداد مهمدر زندگی فرزندشان باشند . صد البته دوستان هم تاحد ممکن سعی میکنند که برای نشاندادن علاقه به او در سالن حضور داشته باشند . این روز یکی از خاطره ساز ترین روزیک دانشجو هست . من هرگز نفهمیدم که چرا هیچیک از خانواده ی پرویز در این روز اصلادر این مراسم حضور نداشتند خیلی هم اصرار در پی بردن به این غیبت نداشتم در حالیکهواقعا برای من یک سئوال بود . نمیدانم چرا پرویز اصلا اشتیاقی بحضورخانواده اشنداشت. بهرحال من وظیفه ی خود میدانستم که مثل تمام سالهای گذشته که مواظبت لحظه بلحظهی زندگی پرویز بودم واوراحمایت میکردم این روز خاطره انگیز هم سعی کردم از هیچکوششی فرو گذار نکنم . مثل یک مادر دلسوز یک هفته مانده بودبه این مراسم اولا از پرویزخواستم که تمام کوشش خود راصرف این بکند که به بهترین وجه دردفاع ازتزش حاضر شود واصلا خودش رادرگیر مسائل جنبی نکند. من بعلت اینکه بسیار زیاد در اینگونه جلساترفته بودم کاملا آمادگی برای مهیا کردن کوچکترین وبزرگترین کارهای آن بودم لذاچنان با وسواس در این یک هفته کار کردم که وقتی در جلسه حاضر شدم خودم از اینکهتوانسته بودم اینگونه تمام کارها رادرحد بسیار عالی انجام دهم از نظر روحی بخودممیبالیدم .ولی هرگز نگذاشتم که پرویز احساس کند که در این یک هفته چطورتمام زندگیمراوقف اوکرده ام . اول .یکدست لباس شیک برایش خریدم که موقع جشن پایان تحصیلیش خوشبدرخشد. با دلگرمیهائی که به او دادم تشویقش کردم که بی هیچ تنشی به کارهای درسیاش بپردازد تمام مدت روز را در خدمتش بودم . پیش خودم فکر میکردم که چیزی دیگرنمانده که دردها و رنجهائی را که یک عمر کشیده ام پایان بگیرد و به خود میبالیدمکه وقتی لقب خانم دکتررابگیرم حتما باسرافرازی هرطورشده به دیدن خانواده ام پس ازچندینسال خواهم رفت .شبها و روزهااین آینده ی درخشان باعث میشد که بطور خستگی ناپذیریبه کارهای پرویز برسم . او هم از هیچ زبان بازی در حق من کوتاهی نمیکرد راستشبعدها فهمیدم که چه خوب مراشناخته بودوازنقطه ضعف من استفاده ای را که میخواست برد.خلاصهاینکه آن روز سرنوشت ساز فرا رسید ومن با احساسی عاشقانه اورا بدرقه کردم.تمامتشویشها و نگرانیهایش را به دوش کشیدم و در حقیقت او را راهی یک زندگی موفقیت آمیزکردم.آن روزبالاخره درخت آرزوهایم به بارنشست ودرپناه کمکهای مادی ومعنوی من او بهتریننمره را آورد و برای دو سالی که میبایست به شهرستان برود انتخاب شهرستان را بهخودش واگذار کردند و او تهران را انتخاب کرد . من از شادی در پوست نمی گنجیدم تماممنتی که  پرویزدر ازاء اینهمه فداکاریبرسرمن گذاشت این بود که من تهران را فقط و فقط برا ی خاطر تو انتخاب کردم . وگرنهاولین گزینه ام شیراز بود . در تمام آشنائیمان پرویز آنچنان با پاکی و متانت با منرفتار کرده بود که من با تمام وجودم او را می پرستیدم اوهرگزازمن انتظاری غیرمتعارف نکرده بود و همین باعث شده بود که من خیال کنم او با تمام وجود مرا دوستدارد . پرویزهمیشه بازبان چرب ونرمش مرا گول میزد.درتمام این مدت من دراین فکربهسرمیبردم که بالاخره پرویز چطور به خانواده اش خبراین موفقیت را نداده. او اصلا دراین رابطه با من صحبتی نمیکرد و بعضی اوقات که من دیگر اصرار میکردم میگفت بگذارسر موقعش تمام ماجرارابرایت تعریف میکنم روزها پشت سرهم میگذشت ومن همچنان درانتظاررخدادیبودم که مرابآرزوی چند ساله ام برساند. تا بالاخره آن روز فرا رسید . درست به خاطردارم روزی بود که هردو به سینما رفته بودیم در راه بازگشت  به من خبر داد که پدرش جایزه این مدرکش راداده وآنخانه ای هست که درتهران برایش خریده.وقتی من شادمانه گفتم چطورمیشود این هدیه بزرگپدرت را ببینم اوگفت راستش فقط پدرم خبرش راداده قرار است خودش و خانواده برایدادن این هدیه به تهران بیایند . و در مراسمی که گویاتهیه دیده اند سندخانه رابمنهدیه کنند.بعد توضیح دادکه بعلت اینکه خانواده من بسیارمعروف هستند وتقریبا ازاستخوان داران هستیم تعدادزیادی ازاقوام همراه پدرومادروخواهروبرادرهایم میایند.خلاصه همین امر باعث شده بود که در مراسم گرفتن دانشنامه ام نتوانند بتهران بیایند.پدر میگفت برایمان سخت است که همه را دعوت کنیم از طرفی بهتر دیده اند که در چنینروزی با گرفتن یک جشن تمام و کمال این موفقیت مرا در حقیقت به رخ اقوام بکشند.  من برای رسیدن آن روز که موفق به دیدنخانواده ی پرویز شوم روز شماری میکردم چه خوابهای خوشی که ندیده بودم . و چهامیدها که به خود نمیدادم . خیلی برایم مسئله بود که خانواده اش با این توصیفات کهمیکند چطوردر تمام طول درس خواندن هیچ کمک مادی به او نکرده بودند . که صد البتهبعدها فهمیدم که بعلت اختلافی که بین اوو پدرش بوده .گویا پدرش مخالف درس خواندناو در تهران بوده و از او خواسته که منصرف شود و چون پرویز راهی را که خودش انتخابکرده بود ارجح به حرف پدر دانسته بود با پافشاری به تهران آمده بود و پدرش هم بهاو گفته بود ریالی به او کمک نخواهد کرد به این امید که سال اول به دوم نکشیده اومنصرف شود . ولی از بخت بد من و از شانس خوب پرویز من سرراهش قرار گرفتم واین بارسنگینراتا نهایت به دوش کشیدم .با این امیدکه درچنین روزی شاید او مرا بعنوان ناجی خودشبه خانواده اش معرفی کند  ومن اجرزحماتی راکه بیدریغ از مادی و معنوی برایش کشیده بودم بگیرم . ولی افسوس که (گلیم بخت کسیرا که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.)

روزی که  خانواده و فامیلش آمدند تا خانه ای را پدش خریدهبود  طی جشین به او هدیه کنند. پرویز اینمورد را به گوش من رسانده بود .بی آنکه پرویز امیدی به من بدهد پیش خودم فکر کردمحتما یکی از برنامه های پرویز اینست که مرا به خانواده اش معرفی کند باهمین تصور.خودم را برای یک معرفی جانانه حاضرکرده بودم . آن چند روز مثل برق و باد گذشت . صبحروز موعود خدا میداند چه حالی داشتم .هرکاریکه به نظرم میرسید که مرا جلوی خانوادهی پرویزخوش آیند کند انجام دادم .و بعد با دلی پر از عشق  منتظر پرویز شدم.او بمن نگفته بود که مرا به جشنخانوادگیشان میبرد ولی از نظر من این یک امر حتمی بود . مگر میشد با اینهمه از خودگذشتگی واینهمه ابرازعشق پرویز در چنین روز سرنوشت سازی مرا فراموش کند ؟    ولی هرچه منتظر ماندم از او خبری نشد تمامآرزوهایم داشت مثل یخ جلوی خورشید تابستانی آب میشد. یاس وناامیدی کم کم وجودم راپرکرد نها خواسته ی من این بود که  پرویز مرابه خانواده اش معرفی کند. و اما  انتظارمکاملا بیهوده بود . عقربه های ساعت به سرعت راهشان را میرفتند و مرا نا امیدانه بهدنبال خودمیکشیدند .نمیدانستم چه باید بکنم .اوبمن حتی هیچ ادرسی نداده بود که بهرشکلی خودم را به آنجا برسانم . گاهی دلم شور میزد.نکند برای پرویز اتفاق بدیافتاده باشد ولی دراین زمان هیچ راهی جز چشم به راه بودن نداشتم .مثل همیشه که درمواقع ناکامی خودم را دلداری میدادم بازهم خودم رابا انواع امیدها گول زدم . وقتیدیگر مطمئن شدم که از او هیچ خبری نخواهد رسید ناچار کنار اتاقم نشستم و به بختسیاهم گریستم . هزاران بار از خودم سئوال کردم که چرا هیچ خبری از پرویز نشد . چرابه من نگفت که چرا نمیخواست مرا به خانواده اش معرفی کند ؟ مگر گناه من جز سادگی واز خود گذشتگی در این سالها چه بود؟ ایکاش لااقل اگر علتی داشت  به من توضیح میداد.تا اینگونه آتش به جان نباشم.البته او به من صراحتا نگفته بود که مرا در این جشن خبر میکند ولی جای سئوالنداشت .خوب میباید اومرا باخودش میبردمگرغیرازاین راهی بود؟ آنشب چراهای فراوانی بمغزمخطور کرد و جوابهای مثبت ومنفی بسیاری را پیش خودم مزه مزه کردم .ولی هیچکدام ازجوابها آن نبود که مرا راضی کند .  آنهاآمدند و رفتند . صبح روز بعد از پرویز خبری نشد . دو سه روزی از او بی خبر بودم دلتوی دلم نبود . این بار سعی کردم بر خودم مسلط شوم . راستش رنجیده بودم .دلم شکستهبود .میخواستم بیش ازاین خودم رادستاویز تمایلات او نکنم. برای همین اصلا بسراعشنرفتم . تا اینکه بعد از چند روزسروکله اش توی بیمارستان پیدا شد . میخواستم فریادبزنم و دردهایم را و فشارهائی را که در این چند روز کشیده بودم به سرش خالی کنم .ولی من او را دوست داشتم . میترسیدم اگر اشتباهی بکنم او را از دست بدهم خصوصاالان که دیگر میدانستم هیچ نیازی هم به من ندارد . پس این بار هم دندان بر جگرگذاشتم و خیلی آرام بی آنکه به او بگویم چه کشیده ام گلایه کنان ازاو خواستم توضیحدهد که خودش از کاریکه که در حق من کرده خشنود است ؟و در حالیکه اشک در چشمم پرشده بود  پرسیدم این مزد اینهمه فداکاری منبود ؟ چرابامن اینگونه رفتار کردی؟میدانی که چگونه دلم راشکستی واودر حالیکه بازمثل همیشه با تظاهر و صورت معصومانه بخود گرفتن  گفت  عجله نکن عزیزم . تو میدانی که من هیچ کاری رابی سبب نمیکنم . برای این کار هم دلایلی دارم که حالا وقتش نیست به تو بگویم . منخانواده ام را خوب میشناسم . بهتر آن دیدم که به موقع به آنها این خبر را بدهم میخواهموقتی این موضوع را به آنها بگویم که بدانم حتما با نظر من موافقت میکنند و ترا باهیچ واکنش بدی مواجه نکنم . وقتی خواستم بهتر برایم توضیح دهد در حالیکه سعی میکرداز حرفش رنجشی پیش نیاید گفت آخر تو که دختر نیستی زن مطلقه هستی ولی من پسر هستمخودت میدانی که این خیلی برای آنها قابل هضم نیست .خانواده ی من سنتی هستند . منبا مخالفت پدرم این راه را انتخاب کرده ام میترسم اگر بی گدار به آب بزنم اوضاع راخرابکنم توبه من فرصت بده و اعتماد کن می بینی که تمام تصمیماتی که میگیرم موبه مورویحساب و کتاب است . پرویز آنچنان با محبت و قاطعیت این توضیحات را داد که راستش منکمی هم پهلوی خودم شرمنده شدم که چرا اینگونه زود قضاوت میکنم . و به خودم نهیبزدم که از بس در زندگی گذشته ام نامردی و نامردمی دیده بودم اینطور عجولانه حکمصادر میکنم  .من در شرایطی بودم که دیگرتاب و تحمل فشار بیش از این ها را نداشتم  . بعد از حرفهای پرویز در حالیکه به او اطمینانمیدادم که قانع شده ام از او خواستم بخاطر افکار غلطی که در مورد او کرده ام مراببخشد. و او هم بزرگوارانه مرا بخشید !!  

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

پرویز ,خانواده ,مرا ,تمام ,روز ,ام ,بود که ,در این ,به او ,که در ,خانواده اش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بزرگترین سایت ادیان و عرفان| کتابدان شیمی دبیرستان ............ شیمی و آزمایشگاه ............ علمی و آموزشی خودرو در ایران Maglie Calcio online con a prezzi convenienti tuavibattblac meavemetsa نقدهای اجتماعی سیاسی من Angel's receptions ورزش ایران و جهان , بیوگرافی (زندگی نامه) بازیکنان فوتبال ایران و جهان کلبه کوچک تنهایی من