محل تبلیغات شما

                                              فصل سی ام

زنگ خانه رازدم مدتی طول کشید وصدائی که از داخلخانه شنیدم آنچنان برایم عجیب بودکه نهایت نداشت .باخودم گفتم حتما پرویز آمده وخواهرویا مادروخانواده اش را آورده تا بساط ازدواج مارا جورکندبرای همین هم که بهمن اطلاع نداده تا مرا غافلگیر کند دلم فروریخت .تمام این فکرها یکی دو ثانیهبیشترطول نکشید صدای زن دو باره رشته افکارم رابرید ( که هستی؟) هنوز ازحالت شوک بیروننیامده بودم باحساب اینکه من بسفارش پرویزنبایدبگذارم آنها ازحضورمن اطلاع داشتهباشند فورا اسمی راکه نمیدانم چگونه به ذهنم رسید عنوان کردم.صدای نه ازهمانپشت درگفت اشتباه آمدید حال من حالی بود که گفتنی نیست . ترس سلول سلولم را داشتمنفجر میکرد . صدا خیلی خیلی جوان بود پرویز بنا به گفته ی خودش خواهری به این سنوسال نداشت . او سه خواهر بزرگ داشت که هرسه شوهرکرده بودند وپرویزتنها پسروتهتغاری خانوده اش بودولی بازازآنجا که ناخود آگاه میخواستم باورنکنم برای خودم دلیلمیاوردم که خوب شایدصدای خواهرش است .بی آنکه درخانه ی پرویزباز شود ومن صاحب صدارا ببینم به سرعت ازآنجا دور شدم یکی از دلایلم این بود که صاحب صدا هرکه میخواهدباشد نباید مرا ببیند . این دستور پرویز بود و من مجری دستورات او بودم .

به خانه رفتم معمولا وقتی از بیمارستان میامدمبه خانه که میرسیدم دیگر خواب امانم نمیداد. دو سه ساعتی میخوابیدم ولی آنروز بایدحسرت خواب را میکشیدم .سه چهار ساعتی که گذشت حال درستی نداشتم . دلشوره امانم رابریده بود . یک احساسی در انسان هست که وقتی بلائی به سرش می آید انگار نا خودآگاه دلش میلرزد هرچند هم میخواهد به خودش دلخوشی بدهد ولی باز این احساس او رارها نمیکند . من هرچه میکردم نه خودم را میتوانستم قانع کنم که این صدا مال یکی ازخواهران پرویزاست و نه فکرم به جائی دیگر قدمیداد .بهتر دیدم هرچه زودتر این مشکل فکریرا که بلای جانم شده حل کنم . پس به سرعت خودم را به محل کار پرویز رساندم . خوشبختانهپشت میزش بود . گویا اوهم تازه رسیده بود .تا مرا دید بلند شد و جلو آمد و گفت تواینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم ببینم تو از سفر آمدی یا نه ؟ کی آمدی ؟ گفت دوسه روزپیش آمدم . گفتم بی خبر از من؟ با حالتی بسیار منفعل و طلبکارانه گفت نمیدانستم کهباید به شما خبر بدهم .این طرز برخورد او برایم بسیار تازگی داشت . همیشه این منبودم که در تمام موارد اظهار نظر میکردم یا تصمیم میگرفتم . برای همین انگار شوکی سختاز این طرز برخوردش به من دست داد . یک آن خودم را جمع و جور کردم وگفتم امروزآمدم به خانه ات صدای زنی را شنیدم که انتظارش را نداشتم .انگار دارد اتفاقاتی میافتد که برایم غیر قابل باور است . میشه بگی اون کی بود؟ پرویز که از همان لحظه یورودم احساس کردم که دیگر او را نمیشناسم با لحنی که اصلا تا به حال از او نشنیده بودمگفت. فکر نمیکنم که باید توضیح دهم ؟ قراراینگونه باهم نداشتیم . در حالیکه داشتماز حال عادی خارج میشدم سعی کردم خودم را کنترل کنم وبا بی تفاوتی  ظاهری  گفتم خودت میدانی . اگر لازم نیست که نه ولی منفکر میکنم این حق را دارم که این سئوال را بکنم . پرویزدرحالیکه همانطور جلوی منایستاده بود مستقیم به چشمانم نگاه کرد وگفت از این ببعد سعی کن در رفتارت با منتجدید نظر کنی . گفتم مگر چه اتفاق خاصی افتاده ؟ مگر تو همان پرویزی نیست که شب وروزت را با من گذراندی . مگر تو نبودی که میگفتی لحظه ای بی من نمیتوانی بگذرانی ؟مگر.هنوز حرفها و دردهای به دل مانده ام تمام نشده بود که او در حالیکه دستشرا روی دهانم میگذاشت با کمال وقاحت گفت . خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو . من ازاول هم به تو گفتم که خانواده ی من بسیار خاص هستند ودرشرایط بدی من آنها راترککرده بودم حالاهم آنها برایم این تصمیم را گرفتند ومن می بایداجرا میکردم دیگرشرایط من فرق کرده نمیتوانستم بی پشتوانه ی آنها باشم ضمن اینکه حالا هم نمیخواستماینگونه این خبر را به تو بدهم ولی چون خودت خواسته ای میگویم.البته هم برای تو وهم برای زندگی آینده من بهتراست حالا هم زمان خوبی هست .هرچه زودتر بهتر .  لازمست که بدانی .راهی جز این نداشتم . منازدواج کرده ام و زنی که صدایش را شنیدی زنم هست.دختری که آنها انتخاب کرده اندمتناسب با اوضاع زندگیمان . این بار دیگر بهیچ عنوان نمیتوانستم از دستوراتشانسرپیچی کنم . ضمن اینکه من هرگز به تو دروغ نگفتم این تو بودی که خودت بنا بهخواسته و دلخواهت و کمبودهایت در زندگی گذشته برای خودت قصری ساخته بودی .و بنا بههمان آرزوها هرکاری برای من کردی.این تو بودی که به خیالت من نردبانی هستم برای تووفرارتاززندگی مصیبت بارگذشته ات .دراین صورت من هیچ گناهی ندارم . چون درهیچ موردازتوتقاضائی نکردم.کی من ازتو خواسته بودم که خودت را به خاطر من درفشار بگذاری ؟ ضمناینکه زمان خوبی رادرکنار هم بودیم حالا هم اگر طلبی داری حاضرم هرچه باشد جبرانکنم . ولی از این لحظه زندگی من  و تو ازهم جدا شده . بهتر است هرکدام به راه خودمان برویم و مزاحم دیگری نشویم . این بهنظر من بهترین گزینه است . این حرف اول و آخر منست  .

و این آخرین کلماتی بود که از دهان پرویز در آمدو من شنیدم .

وقتی چشمم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم وپرویز بالای سرم بود . چشمانم سیاهی میرفت او را در غبار میدیدم . دستی به پیشانیمگذاشت . رو به پرستار کنار دستش کرد و گفت خوب بحمدالله خطر رفع شد خیالتان جمعباشد . یکی دو ساعت دیگر حسابی حالش جا میاید . احتمالا فشارش افتاده بود . او بیآنکه منتظر شود قصد ترک اتاق را داشت .با همان حال بلند شدم روپوش سفیدش را چنگزدم و گفتم . لطفا بایست و جوابم را بده و بعد به هرجا میخواهی برو. پرویز پرستاررا از اتاق بیرون کرد(روابط من و پرویز در تمام این دوران با تمهیداتی که او چیدهبود از نظر همه پنهان بود و حتی یک نفر از اطرافیان من و او از رابطه بین ما خبرنداشت . شاید اگر من کمی عقل داشتم میفهیدم که اینهمه سعی او در پوشاندن این رابطهچیست ولی من آنچنان در عشق او غرق بودم که هرگز هیچ اتفاقی نبود که مرا متوجه دامیکه او سر راهم گذاشته بود کند . او درست آمده بود با حساب و کتاب آمده بود کنارزنی تنها با در آمدی مکفی و بی هیچگونه مزاحم خانوادگی . او میخواست کمال استفادهی مادی را از من بکند که موفق شد)ا و گفت خوب بگو. گفتم بگم؟چی بگم؟ یعنی تونمیدانی من چه باید بگویم ؟ گفت من هرچه میدانم ونمیدانم به خودم مربوط است تو بگو. گفتم یعنی آنهمه سالها آنهمه فداکاریها آنهمه عشقنها و آنهمه وعده و وعیدها همهباد هوا بود ؟

او درحالیکه اصلا آثارپشیمانی هم درصورتش پیدانبودوقیحانه به من نگاه کرد و گفت سالهای خوبی بود و منهم از آن سالها خاطراتبسیار خوبی دارم .ولی من نمیتوانستم جلوی پدرومادرم بایستم . وقتی به شیراز رفتمپدرم حالش خوش نبود . همه ی خانواده دوره ام کردند . خودشان بریدند ودوختند. گفتمپس من چی؟ منکه یک عمراز بهترین سالهای زندگیم را فدایت کردم کجای این داستان بودم؟ گفت ببین من بهیچ عنوان نمیتوانستم با شرایطی که خانواده ام داشتند ترابه عنوانهمسرم به آنها معرفی کنم . این دختر از خانواده ای بسیار متشخص است از خانواده هایبه نام شیرازدارای اصل و نسب و بسیار هم زیباست اگر خودت او را ببینی متوجهتفاوتهائی که با او داری خواهی شد . من چطور میتوانستم در مقابل چنین انتخابی تراکه هم بیوه هستی و سن و سالی هم داری ضمن اینکه درتمام مدتی که من باتوبودم هرگزازپدرومادروخانواده ات هیچ خبری نبود راجایگزین چنین دختری بکنم ؟حال میگویم من بخاطرمحبتهای تو ازهمه ی این مزایا بگذرم ببین من تنها پسر خانواده ام هستم پسری از یکخانواده ی بسیار اسم و رسم دار همه ی فامیل از پدری و مادری چشمشان به این است کهمن با چه کسی ازدواج میکنم خودت را جای من بگذار.

با همان حال نیم خیز از روی تخت بلند شدم و دستمرا با شدت روی دهانش گذاشتم . حرفهای پرویز دیگر توان زنده بودن را ازمن گرفته بودوبعد درحالیکه دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم به روی تخت افتادم و دو باره بهحال اغما رفتم . بیست و چهار ساعت روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بودم و وقتی بههوش آمدم مثل بوکسوری بودم که روی رینگ هرچه توان داشت درمقابل مشتهای سنگین حریفآنچنان خورد شده بود که روحا و جسما چیزی برای از دست دادن نداشت  . هیچکس در اتاق نبود له شده و داغون از جایمبلند شدم وبه هربدبختی بود خودم رابه خانه رساندم و مثل مرده گوشه اتاق تنها و بیکس و وامانده افتادم  بی آنکه به محل کارماطلاع دهم دوسه روزی درتنهائی خودم را تنبیه کردم . نه خوردی و نه خوراکی گویا مسخشده بودم فقط به دیوار اتاقم نگاه میکردم. انگاردیوانه شده بودم مرتبابخودم میگفتمممکن است پرویزوقتی بفهمدبی خبر به محل کارم نرفته ام دلش به شور بیفتد و مثمانهای قبل دلش برایم شور بزند وبه سراغم بیاید . به خودم دلخوشی میدادم کهبالاخره ته دلش من جائی داردم . او را نشناخته بودم . نمیدانستم که وقتی کسی بهخوی حیوانی برسد و تمام وجودش صرف متمتع شدن از کسی باشد دیگر جائی برای هیچ احساسانسانی باقی نمیگذارد تمام مدت ِدو سه روز را با یاد و مرور خاطرات پرویز گذراندم. گاه گریه میکردم و گاه به خودم نوید میدادم . فکر میکردم هیچکس مثل من او رادوست نخواهد داشت . و مثل من از خود گذشتگی برایش نمیکند بالاخره میفهمد که منبرایش چه کردم . سنگ که نیست آدم است . و زمانی دیگر فکر اینکه من در چه شرایطیهستم و زنی که او گرفته در چه موقعیتی به او و خانواده اش حق میدادم . شاید به اینوسیله میخواستم پرویز را که باندازه جانم دوستش داشتم تبرئه کنم . فکر میکردم حقدارد مرا . منی که نه پدر و مادر درست و حسابی دارم و نه خودم در شرایطی هستم کهدر خور او و خانواده اش باشم چطور میتوانست مرا جایگزین چنین دختری بکند .

روزسوم دیگر طاقتم طاق شده بود او نیامد که نیامد. با خودم تصمیمهای مختلفی گرفتم . گفتم بروم آبرویش را در محل کارش بریزم  ویا بروم جلوی خانه اش و غائله راه بیاندارم.بروم شیرازجلوی خانواده اش را تمام ظلمی راکه به من کرده بگویم .همه ی این راههابه بن بست میرسید. اودر تمام مدت چهار سال حتی به من دست هم نزده بود چه بگویم ؟از همه اینها که بگذریم من اصلا کسی نبودم که چنین کارهائی از من برآید . من آنقدرماخوذ به حیا بودم که حتی در آن شرایط سخت هم نتوانستم بر سر پرویز داد بزنم .اصلا من اهل این گونه اعتراضات نبودم . از طرفی هم او فقط در تمام مدت که باهمبودیم فقط مرا با وعده و وعید دلخوش کرده بود . و مرا مثل برده با چرب زبانیهاش بهمن ِمحبت ندیده باعث شده بود که مثل برده ای باشم آخرین تصمیم من این بود که حداقل غرورم را حفظ کنم . من در این کار مهارت داشتم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,تو ,پرویز ,ی ,خانواده ,؟ ,بود که ,او را ,خودم را ,به من ,بودم که ,بهیچ عنوان نمیتوانستم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ همسفران رودهن crisingoodro وبلاگ مسافر رضا شوشتری ternnichegood علوم ماورا وبلاگ آموزشی تری جو وبلاگ نماینگی عطار همسفران naricalto پای درراه مسایل زناشویی و جنسی