محل تبلیغات شما

                                               فصل بیست و یکم

هنوزچند ماهی نگذشته بودکه یواش یواش پای آدمهایناشناخته که همه مردبودند به خانه ما باز شد . از دو سه نفر شروع شد و حتی به پنجشش نفرهم رسید . شبها تا نیمه خلیل با آنها مشروب میخورد و قمار میکرد و عربده میکشیدند . و من در حقیقت نا خواسته و به فرمان خلیل ساقی این مجالس بودم . خودمنمیدانستم چه میکنم.بره ای بودم که به دست گرگی چون خلیل اسیر و گرفتارشده بودم .یکی دو بار دیدم که زنهائی هم گاهگاهی باآنها میایند.حال چه ارتباطی باهم داشتند .یعنیمن بچه تر از آن بودم بتوانم اینگونه روابط را درک نم . وقتی هم که ازخلیلمیپرسیدم اومیگفت این زنها همسرهمین مردها هستند. من بعد از جواب خلیل دیگر پیگیرینمیکردم نمیدانم واقعا قانع میشدم یا نه ولی نهایتا برایم چه فرق میکرد.من هرگز باینزنهانزدیک نمیشدم.آنها هم تمایلی ازخود نشان نمیدادند . ولی بعد ازمدتی این حرفخلیل برای من قابل قبول نبودزیرامدت به مدت زنهاعوض میشدند . بهمین منوال دوسال گذشتتازه پانزده سالم شده بودکه اولین ورق زندگیم بهم خوردورنگی گرفت.شاید برای بسیاریازن و دختران این اتفاق قابل درک بودولی برای من که درزمان ترک خانه و خانوادهخصوصا مادرم بسیار بچه تر از آن بودم که اینگونه خبرها را حس کنم این اتفاق همبرایم مهم بود و هم دربی اطلاعی کامل بودم .هم میترسیدم و هم یک خوشی بسیار لذتبخشدر گوشه ی دل تنهایم حس میکردم . درست متوجه شدید . احساس کردم که دارم مادرمیشوم.وفکرمیکردم گفتن این مطلب بخلیل اوراهم مثل من خوشحال خواهد کرد.برای همین اولینکسی را که دراین احساس قشنگم مطلع کردم خلیل بودوقتی که خبرحاملگی ام راباو دادم درحالیکهخیال میکردم خوشحال میشود.منتظر عکس العمل بودم ولی اودرحالیکه چپ چپ نگاهم میکردبیآنکه اصلا به من و به احساسی که پیدا کرده بودم فکر کند بی تفاوت نگاهم کرد وگفتبایدبچه راسقط کنی .من به اخلاق و نگاههای خلیل آشنائی کامل داشتم وخصوصا بانگاهش درواقع وقتی خبرحاملگی ام راشنید حتی قبل ازآنکه بزبان بیاورد فهمیدم که چه میگویدووقتی به زبان آورد دنیا جلوی چشمم سیاه شد. من توی دنیا کسی رانداشتم برای همینوقتی فهمیدم حامله هستم خیلی خوشحال شدم این را هم بگویم که در آن زمانها وسیله ارتباطیتقریباوجود نداشت وخلیل مرا به جائی آورده بود که خانواده ام هیچ دسترسی بمننداشتند درمدت این دوسال من هرگز ندیدم که خلیل ویابرادرانش هم تماسی داشتهباشد اگر پدرومادرش وخواهرهاوبرادرانش را میدیدم هم هرگز نمی شناختم . او مرا درحقیقت به اسیری آورده بود گاهی یکی دوروزغیبش میزد ولی هنوزهم نمیدانم که درآننبودنها به کجا میرفت و وقتی از این سفرها برمیگشت اوضاع زندگیمان خیلی خوب میشد .حالراه بدست آوردن این پولها ازکجا بودنمیدانم .بهرحال بااحساس حضوراین بچه فکرمیکردم بالاخره کسی را پیدا میکنم که بوجودم بسته است از طرفی میگفتم با آمدن بچهشاید خلیل هم سر به راه شود و من جائی در دلش پیدا کنم بعضی اوقات در تنهائیهایمبه این فکر میکردم که وقتی بچه دار شوم دیگر مجبور به رفتن به مجالس آنچنانی خلیلو دوستانش نیستم من هرگز و هرگز از رفتن به بزمی که خلیل درخانه درست میکردومرابالاجبارواداربحضوردر آن میکرد راضی نبودم بعضی اوقات از نگاههائی که دوستانش به من میکردن راستشپشتم میلرزید . حس بسیار بدی داشتم ولی جرات ابرازش را هرگز نداشتم چون میدانستمکه جوابم یا کم محلی است واگر پافشاری میکردم بایدتن بیک کتک خوردن میدادم . ولیدیدم درست برعکس شد . چه بگویم که چه بلاهائی به سرم آورد تا بچه سقط شد.یکیدوماهی رنجورو ناتوان از نظر روحی و جسمی در رختخواب افتاده بودم ولی بالاخره هرطوربود روی پا شدم انگار مثل سگ هفت جان  داشتم . باید میمردم ولی وقتی خدا کسی را بدبختکند تا آخر خط باید برود .

چند ماه نگدشته بود که دو باره حامله شدم اینبارهم ازترسم وهم ازآنجا که عاشق بچه بودم تا سه چهار ماهگی به خلیل نگفتم . کم کمشکمم بالاآمد و جسته گریخته خودش زیر زبانم را کشید و وقتی فهمید مثل گراز تیرخورده نمیدانست چه کند . اولا دیگر بچه بزرگ شده بود و بعد هم چون هنوزسالی از سقطاولم نگذشته بود نمیتوانست کاری کند . البته بازهم تا توانست سعی خودش را کرد ولیخدا این بارنخواست دل من بیشتربشکند.چندین بار با بهانه های واهی مرا به باد کتکگرفت البته قبل از آنهم من به این تعرضها عادت کرده بود م .اوهروقت که احساس میکردمیتواند ازمن زهره چشم بگیرد کم وبیش مرا کتک میزد ولی این بار نوع کتک زدنش کاملافرق کرده بود سعی میکرد به پهلو و پشتم ضربه بزند . زیر دست و پایش مثل بره ای کهگرگ به جانش حمله کرده باشد زار میزدم و تمام سعی ام در همان لحظات هم به این بودکه تا میتوانستم از بچه ای که در شکم داشتم محافظت کنم . چندین بار با نشانه هائیکه میدیدم لرزه برتنم میافتاد زیرا شنیده بودم که این علامتها زمانی هست که بچهصدمه دیده .من درآن زمان تنها و تنها امیدم به این بچه بود نه پد و نه مادر و نههیچکسی را نداشتم تنهائی مثل خوره به جانم افتاده بود از خلیل میترسیدم تماملحظاتی که در کنارم بود فقط این حس را داشتم که ازدست وزبانش درامان باشم . زندگیدر همان سن پائین آنقدربرایم ناگوار بود که حتی مرگ هم برایم نعمتی به حساب می آمد. وحالا با این دریچه ی امیدی که به رویم بازشده بوددنیارنگ دیگری گرفته بود .گاهیفکر میکردم که از رفتار خلیل کاملا معلوم است که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. وبعدمتعجب میشدم که اومیتواند درهمین کتک زدنها با یک حرکت مرا از سر راه خودشبرداردضمن اینکه دیده بودم که خودش وخانواده اش چطوربه راحتی آدم میکشند.و ازقانون هم هیچ ترسی ندارند . گویا با کسانی سرو کار داشتند که میتوانستند بر رویاین کارهایشان سرپوش بگذارند .واین برایم همیشه یک سئوال بود بعدها به این راز همپی بردم و این وقتی بود که  فهمیدم خلیلنمیخواست ازوجود من بگذرد اومرا برای مقاصدی میخواست که مرگ من برایش بیشتر ازآنکه سود داشته باشد ضرر داشت با مقاصدی که او در سر میپروراند مرگ من  ناگواربودیعنی اگربودم بیشتربرایش منفعت داشتبرای همین ازآنجا که بسیاردرتمام کارهای خلاف خبره بود میدانست چطور از من زهرهچشم بگیرد وقتی زیر دست و پایش مرا می اندخت سعی میکردتا جائی پیش برود که دوبارهمن بتوانم سرپا شوم و او خیالش از اینکه من هنوز میتوانم به او و دوستانش سرویسبدهم جمع باشداوهرکارراکه میخواست میتوانست بکندزمان مکان هم برایش تفاوتنمیکرد.ولی من بااین زندگی که داشتم هرروز که میگذشت بیشتر و بیشتر به بچه ای کهدر شکم داشتم وابسته میشدم . شبها برای کودکم  از دردهایم میگفتم احساس میکردم من وجود او راکاملا حس میکردم باخودم میگفتم اگر دختر باشد که محرم اسرارم میشود و اگر پسر باشدپشت و پناهم است . ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تنها آرزویم این بود کهاین نوزاد پسرباشد .اورا تنها راه نجات خودم میدانستم .صد البته با اوضاعی کهداشتم نه تنها داشتن پسر برای خودم که اگراین نوزاد پسربود فکر میکردم خلیل همخوشحال خواهد شد ولی اگر دختر بود از نظراو نبودش بهتر از بودش بود زیرا دیده بودمکه خودش وخانواده اش با نوزاددختر خیلی هم شادمان نمیشوندولی وقتی پسر به دنیامیاید احساس برتری میکنند . خلاصه اینکه هربدبختی که داشتم این روزهاوقتی احساسحضوراین بچه رامیکردم کمی آرام میشدم دیگرخیلی رفتار خلیل ودوستان ناجورش ذهنم رااشغال نمیکرد.کم کم داشتم سنگین میشدم .رفتارخلیل نه تنها بهترنشده بود که هر روزنسبت به روز پیش بدتر هم میشد گاهی حس میکردم که دیگراز خود منهم دارد چشم میپوشداکثر شبها به خانه نمی آمد . وقتی ناله میکردم که بی تو شبهادلم میلرزدکه نکند بدنیاآمدن این بچه به مخاطره  بیافتد با حرفهائیکه میزد بیشترآزارم میداد . ولی همانطورکه شب روز میشود بالاخره تاریکی شبها راگنراندمتا اینکه چشمم با بدنیا آمدن پسرم رحمان روشن شد  . خداوند مرا به آرزویم رسانده بودوبا نگاه کردنبه صورت نازنینش از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,خلیل ,بچه ,ولی ,میکردم ,داشتم ,بود که ,به این ,بودم که ,که در ,میکردم که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

از همه جا اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها baniruntio اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها therlupinpre mechanical engineering عکس خفن و لو رفته | نیا تو نوید آبادانی فایل کده دانشگاهی abapunen