محل تبلیغات شما

                                                          فصل هفدهم

در حالیکه آن شب  منیرپس از مدتها رنج و عذاب به راحتی بهرختخواب رفت رضا تا صبح نخوابید . نمیدانست چگونه از این دامی که برایش در لباسمهربانی گسترده اند نجات پیدا کند . او تنها راه رهائی را در رفتن و دور شدن ازاین محیط که دیگر در آن جز دروغ و توطئه چینی و استفاده از سادگی او بود   نمیدید .

حالا مانده بود چطورو چگونه و از کجا باید شروع کند . این تنها مشکل او بود . رضا عاشق منیر بود . ازوقتی خود را شناخته بود با این عشق زندگی کرده بود .چه شبها که با خیال منیرشب رابه صبح رسانده بود و تا آنجا که به یاد داشت بی آنکه هیچ امیدی به زندگی با اوداشته باشد با او در خیال زیسته بودو اما امشب این ضربه ای که احساس میکرد درمقابل آن تمام نیروی خود را از دست داده است در واقع رضا حتی در تصورش هم نمیگنجید که با چنین صحنه ای روبرو شود بنا بر این در مقابل اتفاق نا خوش آیندی قرارگرفته بود وکاملا خود را باخته بود . خیالات آنچنان رضا را در بر گرفته بود کهمرتبا در فکرش از این شاخه به آن شاخه میپرید. انگار رضای چند ساعت قبل نبودمیتوان گفت که خودش را حسابی گم کرده بود لحظه ای خوشحال بود که خداوند به او لطفکرده و اینگونه او را از این دام آگاه کرده وگرنه با پافشاری که رجب و زهرامیکردند ممکن بود او ناخواسته به سراشیبی زندگی سقوط کند این منیر عاشقی که رضادیده بود زندگی کن با او نبود جز اینکه آینده رضا را هم دستخوش هزاران هزار مشکلمیکرد و خدا میداند که چه به سر اووزندگیش میاورد چه خوب شد. انسانها وقتی به زمانی میرسند که بدون هیچ کمکی احساسمیکنند دستی غیبی به کمکشان آمده به یاد خدا می افتند رضا هم الان در چنین وضعیبود   میدانست تنها نیروی که قادر بود بهاو کمک کند کسی جز پروردگارنبوده . شاید او به رضا نظر لطف داشته و باعث شده بهاین شکل او از این آینده ای که معلوم نبود به کجا میخواست برسد نجات پیدا کرده .یک لحظه دستهایش را به سوی آسمان برد و از خدا تشکر کرد و زیر لب گفت راست میگویندکه جنگ اول به از صلح آخر است. . تازه معلوم نبود که با خصوصیاتی که از کمالدرحرفهای منیر استنباط کرده بودآخر و عاقبت روابط  او با منیر به کجا برسد اصلا شاید کمال این مسیررا برای ازدواج با منیر طی نکند و او را فقط و فقط برای یک سرگرمی کوتاه میخواهدبا توصیفی که منیر از کمال و خانواده اش کرده بود بعید به نظر میرسد که منیر آنیباشد که کمال به زندگی مشترک با او بیاندیشد. درست که فکر کرد دید منیر در نظر اوکه چشم باز کرده و او را دیده اینقدر زیباست ولی نباید تکه دهان گیری برای کسی مثلکمال باشد . در اینوقت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد دیگی که برایمن نجوشد هرچه میخواهد و برای هرکی میخواهد بجوشد به من چه ؟  رضا حالا در افکارش به مسیر دیگری افتاده بودانگار میخواست خودش را راضی کند که بندهای عشق و محبتی را که بین خودش و منیر رشتهبود پاره کند . او میخواست رها شود و این رهائی دلیل میخواست و رضا داشت راه رابرای جدائییش هموار میکرد . با خود فکر کرد که تازه اگر آقا رجب بهر علتی مجبور بهتن دادن به این وصلت بشود از کجا معلوم که کمال بعد از ازدواج چه بسا که پنهانی بهمنیر خیانت هم بکند . رضا وقتی سربازی رفته بود حسابی چشم و گوشش باز شده بود خیلیچیزها یاد گرفته بود و با خیلی از پسرهای شهری تماس داشت . زندگیهائی را دیده بودکه بخاطر هوس پسرها از هم پاشیده شده او دیده بود که پسرهای شهری اصلا مثل او بهزندگی خانوادگی فکر نمیکنند . حالا کمال را آنگونه میدید. از این  فکر ناخواسته کمی دلش آرام گرفت انگار حس کردکه اگر هم اینطور بشود کمال تقاص او را از منیر گرفته . خلاصه فکرهائی نبود که آنشب رضا نکند .  او به این هم فکر کرد کهپدر و مادر منیر هرچقدر هم نخواهند که به خواسته ی دل منیر تن دهند ولی اگر مجبورشوند و به شکلی کار به جاهای باریک بکشد و برداشتی که رضا از حرفها و عشق و علاقهاو به کمال زده بود خیلی دور  به نظر نمیرسیدممکن بود منیر در حرفهایش بر پدر و مادرش پیروز شود و آنها رضا را کنار بگذارند ودر این صورت  خود این ضربه ای بود برای اوکهتحملش خیلی به نظر آسان نبود  و از طرفدیگر شاهد آن باشد که منیر را دست در دست کمال ببیند.در حالیکه یقین دارد که اینازدواج پایان خوشی نخواهد داشت . حال اگر بخواهد با دلسوزی و آگاهی پادر میانی کندو ذهن خانواده ی منیر را روشن کند مطمئن بود که اینهم نه کار ساده ای هست و نهامکان پذیر چه بسا که اتفاقاتی بیفتد که هرگز قابل پیش بینی نیست الان زمانی هستکه رضا دستش برای گرفتن هر تصمیمی باز است  . حالا وقت دارد میتواند کاری کند که هرگز ایناتفاقها حد اقل برای او و آینده اش نیفتد و اینجا بود که  یکبار دیگر سر شکرانه پیش خداوند به خاک سائید .رضا الان در شرایطی بود که بهر حال با سن وسال ودرایتی که داشت میتوانست درهرمحیطی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد . و خودش از همه بیشتر به این توانائیهایشواقف بود . تنها مشکل کنونی او رهائی بود او از محبت و توجه آقا رجب و زهرا خانمدر تمام مدت زندگیش آگاهی داشت میدانست از همه ی این مسائل که بگذرد او به این دونفر احساس دین دارد و باید با توجه به هر مسئله ای راه خود را پیدا کند و سعی کندبه قول معروف بی گدار به آب نزند . فرار از این تنگنا  هرچند آسان نبود ولی با فکر میتوانست بهترین راهرا انتخاب کند .رضا بچه ای بود که با فقر بزرگ شده بود مغزش خوب کار میکرد درحقیقت هرچند با حضور        کسانی مثل زهراو رجب بی پشتوانه نبود ولی حالا حس میکرد که از آنها بهتر فکر میکند . لازمه رهائیاز این                 

 ورطه تنها و تنها فکرکردن درستبود .پس بعد از اینکه به تمام راههائی که میشد برایش راهگشا باشد فکر کرد آخر بهاین جا رسید که تنها راه حل در فرار از این محیط و دام است . بهرکجا و بهر وسیلهای که باشدفقط تنها چیزی که باعث دلگرمیش میشد فرصت یکی دو هفته ای بود که دستش راباز گذاشته بود تا سر فرصت تصمیم نهائیش را بگیرد و ثانیا زمانی بود که میتوانستاو خودش را جمع و جور کند و با پشتوانه ی پولی که جمع کرده بهر راهی که میخواست برود.پیش از این که این اتفاق بیفتد او فکر آینده اش را کرده بود هرچند همیشه به اینامید بود که در کنار این خانواده باشد و از حمایت آنها برخوردار ولی حالا سکهبرگشته بود تنها خوشحالی که داشت این بود که دست و بالش از نظر مالی خیلی خالینبود و از حد اقل امکانات مالی بهره مند بود. یک لحظه با خودش فکر کرد وقتی  زهرا خانم پیشنهاد منیر را به اوکرد چه شب خوبیرا سحر کرد و آنهمه پس انداز حالا میتوانست آبرویش را پیش همه حفظ کند . آهی کشیدو گفت خوب عیبی ندارد شاید صلاح خدا برای خوشبختی من این راه بوده .بهر حال آنشب ر  صبح کرد بی آنکه فکرش به راه حلیمناسب برسد . حالا تنها کسیکه میتوانست به رضا کمک کند اول خدا بود و بعد خودش صبحآن روز رضا مثل همیشه کارش را شروع کرد ولی درحقیقت یک لحظه هم در آن مکان نبودهمه و همه ی  فکر و ذکرش این بود که راهیبرای رهائی پیدا کند . یک آن یک جرقه ای در ذهنش روشن شد با خودش فکر کرد. این فکرکه بالاخره او را پدر و مادری بوده آهی کشید و حس کرد تمام سلولهایش از این فکر بهدرد آمده اند  احساس کرد  به تنها دردی که فکر نکرده این بود که بالاخرهمادری و پدری داشته و یا دارد  اگر بشودبهر وسیله به دنبال آنها برود این خودش یک حل مشکل روحی اومیشود چه بسا که ورقزندگیش برگردد. اینکه انسان نداند از کجا آمده نمیتواند درد کمی باشد  . تا حالا خیال میکرد با بودن آقا رجب و زهراخانم و عشق منیر میتواند فکر آنها را از سر به در کند ولی امشب سخت دلتنگشان بود .دست نوازش مادر و حمایت پدر کجا و رجب و زهرا که تازه متوجه شده بود بخاطر نجاتفرزندشان دارند او و آینده اش را قربانی میکنند کجا؟

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

منیر ,رضا ,کند ,فکر ,ای ,کمال ,بود که ,از این ,به این ,فکر کرد ,را از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

درود و لعنت بر سیگار هایی که من را گذاشتند و رفتند به "خیال تو".... mechanical engineering wwithrannesea کد های دخترونه « فانوس عشق » وبلاگ همسفران آبادان thearbiburgfe منابع دروس دوره دبیرستان و دانشگاه غزل عاشقانه2 setttruseblai