محل تبلیغات شما

                                          فصلسی و پنجم

مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجراراکش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقیبیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان رابچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمرزندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالمراحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آرهمیشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچیرابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچهوتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباسشده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمانما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه درتمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکهازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمهگلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی ومخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلتپافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشتهبودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانشبیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااینازدواج تمام کدورتها ی  خواهروبرادروبالاخرهفامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که باچنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحالنبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدتخودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همهمهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا کهاین رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوبومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم.آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرفخانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خودعباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایلراحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند درتمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله  این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دلعاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریمرا نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبلاز رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برایهمین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواجعمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباسبه من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت کهروزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیردستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمدآن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهلروز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همهچیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را مناز دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت .گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربانبود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در موردمن که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایمآماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبستهبشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودمتا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده

تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگیام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایماندور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحالبودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهمبا آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزدخانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال اینبچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هممن و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .

 خالهمریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرشاشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردمهرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیهداستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه کهدلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودترا اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پربود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه  داد.

بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم .میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد "روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسیمجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگانکشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیارجالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبقروشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها ودهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند ونصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی همبه آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد اگر باشد بنی آدمنباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلالرا دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تنداشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال ورفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حکشده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواستببیند چنین عروسی  با این دبدبه و کبکبه چهحالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت  . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش  از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیدهاند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختیتو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئیداری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست کهبه آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویشمتعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچهدردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش کههنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفتمیخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر راخیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده رویهوا و دختر هم جوابی داده  تا او را از سرخود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا  آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنابه روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای  دیگر رفت . و اما

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

عباس ,هم ,دختر ,ولی ,ی ,درویش ,بود و ,بود که ,کرده بود ,این حرفها ,عباس برای

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سار بازاریابی وفروش الماس سگ های ولگرد بانگو etmonazi وبلاگ نمایندگی حسنانی شرکت ایده آل گستر قارتال قاره داغلی کدخداموبایل Judy's game