محل تبلیغات شما

                                         فصل سیچهارم

دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمهگلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانشدرست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباسگذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچدخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثلهمان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود وهرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم. خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوشبود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود. آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شبمرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب بازمیکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . دربیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هممیتوانم آن  را کاملا درخودم  احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اولبرای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند .این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . اینراهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مراگرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان برسرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشتوهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بودکه ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدامیداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شایدماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدمعاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنمگویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتممریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده وپسندیده یا عمه آن  روز ترادیده حالا پنجسال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنهامنصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمهدلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمامکارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش وحواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه اینحرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم  را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دخترشهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدنبین ماخیلی اهمیت داشت.هریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشدخیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوریاز من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول بهعباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازهشانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قراربود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .

بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد ازاینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز درخدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برایهمین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچهنباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولیحالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم .در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآننشست تمام گفتگوها بین  بزرگترها بود .منکهمیدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود.  دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار بهکجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه  اگردرگذشته یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهماز صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آنحال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلومبود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجارسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و بهقول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقتبقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است کهعباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم .گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که ازشما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزیشیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادرخوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمامحرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهایخاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . بهسرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالاو پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکهآنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخواندهبودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برایاینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیلبود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم کهکارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودشدیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد کههنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایشکارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتیمادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زنبگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلیهم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیلدختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالاشما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولیاین اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازمندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمیهمدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنااگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلتسربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخونهستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم وسعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکهمن و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبهتهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,عباس ,یک ,عمه ,تمام ,ماشاالله ,ماشاالله خان ,بود و ,بود که ,عباس بود ,من و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sonya's page درآمد از اینترنت مزرعه گردشگری خورشید globarorus Man trepercirfo ابزارآلات صنعتی و ساختمانی ماجراهای سیاسیون عشق در وادی محبت بازرگانی الرمس |فروش دستگاه گلاب گیری عرق گیری عرق کشی