محل تبلیغات شما

                                                           فصل هشتم

دو سه روزی از این صحبتها گذشت و کم کم صبر وتحمل رجب و زهرا داشت به دلهره تبدیل میشد . در تنهائی از خود میپرسیدند پس چر قدم جلو نمیگذارد و مگر نگفت بگذارید خودم با منیر صحبت کنم . کم کم این فکربه ذهن پدر و مادر منیر رسید که شاید رضااصلا راضی به این پیشنهاد رسید و از آنجاکه بچه ای با شرم و حیا و ضمنا خود را مدیون آنها میبیند باعث شده توی روی زهراحرفی نزند و بگذارد تا با گذشت زمان خودشان متوجه شوند ولی وقتی رجب و زهرا در اینباره بالاخره مجبور شدند حرف بزنند به این نتیجه رسیدند که رضا بسیار هم مشتاقبوده . این دو دولی داشت ذهن این پدر و مادررا حسابی بهم میریخت از طرفی زهرا گفتشاید هم رضا با منیر حرف زده وبین آنها اتفاقی افتاده که رضا اینگونه عکس العملنشان داده ومنیر کاری کرده و یا حرفی زده که نهایتا رضا عطای این ازدواج را بهلقایش بخشیده برای همین بود که تصمیم گرفتند زهرا خودش وارد عمل شود واز دخترشبپرسد.چون بالاخره این مسئله ی مهمی بود و میخواستند بفهمند که بعد از این چه بایدبکنند پس زهرا قرار شد از منیر سئوال کند که رضا با او حرف زده  یا نه  وبا هوشیاری کاری که میکند این باشد که زیر زبان منیر را بکشد که آیا اصلا حاضر استزن رضا بشود یانه .با تمام این ترفندها بالاخره آن روز فرا رسید وقتی زهرا در بارهرضا و ازدواجش  با منیر حرف زد منیردرحالیکه اصلا آمادگی برای اینگونه حرفها نداشت و در حقیقت از طرز برخوردش کاملا مشهود بود که جوابش جز نه نیست  واصلیت به این وصلت ندارد . ولی زمانه و شرایط او را وادار کرده بود که به پدر ومادرش  مستقیما جواب نه ندهد . او هرگز درمورد رضا اینگونه فکرنکرده بود .در حقیقت او اصلا رضا را نمیدید و شاید اورا لایقخودش نمیدانست ولی مگر میشد که این حرفها را به مادرو پدرش بزند؟ اومیدانست کهآنها خیلی رضارا دوست دارند بارها ازدهان آنها شنیده بود که رضا مثل فرزند خودشاناست . وازعرضه ولیاقت رضا بسیارتعریف کرده بودند.رجب میگفت اگر رضا پسر من بوددیگر هیچ غصه ای نداشتم ولی خوب هرچه من بگویم نمیشودگفت که اوفرزند من است اینحرفها راکه منیرشنیده بودمیدانست بااین پیشنهادامکان مخالفت نداردضمن اینکه درنهایت در شرایطی که داشت میدانست همان خواهد شد که آنها میگویند . پس چاره نبود واوهم ناچاردر جواب مادرش که از او سوال کرد که آیا رضا با تو حرفی در مورد ازدواجو یا اینطور چیزها زده یا نه منیر ضمن اینکه به زهرا گفت هرگز در این مدت هیچبرخوردی با رضا نداشته و اصلا او را ندیده است به مادرش قول داد اگر ب صحبتکرد حتما او را در جریان بگذارد.البته زهرا از همان لحظه اول برخوردش با منیرمتوجه شده بود که این کار خیلی ساده حل نخواهد شد ولی آنچنان نه گفتن منیر درلفافه برای او شگفت انگیز بود که بهتر دید به منیر کمی فرصت و زمان بدهد .در مدتدو سه روزی که منیر از مادرش فرصت خواسته بود حسابی فکرهایش را کرد و دید بهترینراه نجات آنست که درد دلش را به رضا بگوید .او میدانست که رضا اورا مثل خواهرشدوست دارد این دوست داشتن را بارها و بارها رضا خواسته یا ناخواسته با کارهایش بهمنیر نشان داده بود . حالا منیر به همین ریسمان چسبیده بود و حس کرد ممکن است ازاین مسیر راه نجاتی باشد او فکر کرد اگر شانسش بزند و رضا راضی بشود که ازاین لقمهچرب و نرمی که گیرش آمده چشم پوشی کند منیرهم میتواند بی دردسر از این مهلکه نجاتپیدا کند اگر رضا بگوید من منیر را نمیخواهم دیگر فشار پدر و مادر از روی اوبرداشته میشود ضمنا نمیتوانند که به زور او را به رضا بدهند . پس خود را برای اینروز آزمائی آماده کرد .

روزموعود برای این تصمیم منیرفرا رسید .آن روزساعت ده صبح بود که زهرا خانم به در مغازه آهنگری رفت رضا سخت مشغول کار بود . بادیدن زهرا خان دست از کار کشید دو روز گذشته رضا در برزخی سخت گرفتار بود . نهخواب داشت و نه خوراک . گاهی حتی میترسید به عاقبت جواب منیر فکر کند او حتم داشتکه منیرروی حرف خانواده اش حرف نمیزند ولی رضا میخواست منیر از ته دلش رضایت داشتهباشد . از آنجا که این حرف و پیشنهاد هرگز به مخیله رضا هم نرسیده بود در حقیقتحال رضا را دگرگون کرده بود . او گاهی به خود وعده میداد که این کارحتما شدنی هست. او به این نتیجه میرسید که لابد زهرا خانم با منیر اول صحبت کرده و بله را از اوگرفته که این راه به نظر بسیار عاقلانه میامد . و حالا هم آمده که رضایت رضا رابگیرد ولی رضا درسن و سالی بود که فکر کردن برای تشکیل خانواده برایش بسیار مهمبود نمیخواست قدمی بردارد که بعدها باعث پشیمانیش شود او نه پدر داشت و نه مادر ونه کس و کاری در حالیکه منیر از تمام این مواهب برخوردار بود شاید برای کسانیکهتمام این چیزها را دارند برایشان عادی باشد ولی برای رضا که یک عمر در حسرت داشتنخانواده و پدر و مادر سوخته بود این مشکل کوچکی نبود میترسید که بعدها منیر کهمیدانست تمام این کاستیهای رضا را به رخش بکشد و زندگی را برایش زهر کند او حقداشت که فکر آخر کاررا هم بکند . برای همین در این راستا بسیار داشت محتاطانه عملمیکرد . شاید این ازدواج از نظر زهرا و رجب مشکل گشا بود ولی برای رضا خیلی سادهنبود . رضا میدانست که این کلاه برای سر او بسیار بزرگ است خصوصا الان که اوضاعآقا رجب خیلی خیلی خوب شده بود ولی میدانست اقا رجب مردیست که تجربه ایبسیاردرزندگی داردمعلوم بود فکر کرده میخواهد دختر یکی یکدانه و مثل دسته گلش راتقدیم رضاکند دختری که در همین حال حاضر چه بسا بهتر از رضا در کمین هستند تا بااو ازدواج کنند .

دوشب وسه روز گذشته بود خدا میداند به رضا چهگذشت و با تمام این افکار از آنجا که عاشق منیر بود گاهی هم به خودش دلخوشی میدادچندین و چند بار لباس دامادیش رادر خواب و خیال به تن کرد و در آورد . خانه راآذین بست و چندین بار صورت منیر را در رویاغرق بوسه کرد. به اوگفت که همیشه آرزویچنین لحظاتی راداشت ام حتی به خواب هم به خوداجازه نمیدادکه تصور این روزها رابکند. دررویاهایش به منیرعاشقانه ترین حرفهائی را که ته دلش مانده بودرا میزد .  ودر همان رویاها که زهرا خانم پایه و اساسش رادرفکررضا کاشته بود میدید که منیرهم به اوعاشقانه نگاه میکند ومی شنید هرآنچه راکه آرزوی شنیدنش را از دهان منیر داشت . رضا تا جائی در این خیالات خام  پیش رفت که در زندگی مشترکش با منیر بچه هایش رابه سینه فشرد . سالها بود که در ضمیر ناخود آگاهش ارزوی چنین زمانی را داشت ولیهرگز و هرگز در بیداری تصورش را هم نمیکرد حالا زهرا خانم به اودر باغ سبز و سرخنشان داده بود و او را به رویاهایش امیدوار کرده بود .

همان روز صبح ساعت ده زهرا خانم پس از خوش و بشبا رضا به او گفت که عصر وقتی کارش تمام شد مثل یک مهمان به خانه آنها برود تا بامنیر صحبت کند . منظور زهرا این بود که رضا حسابی به خودش برسد تا به چشم منیر خوشبیاید . او در حقیقت داشت نقش مادر رضا و منیر را با هم بازی میکرد.

خنده ی زیر لبی زهرا خانم رضا را حسابی امیدوارکرد او با دست به پشت رضا زد و گفت . ببینم چه میکنی آقا داماد من.

شاید کمتر در زندگی رضا چنین روزی روشن و شاد بهاو رو کرده بود . نمیدانست از خوشی گریه کند یا بخندد. در حالیکه زهرا خانم رابدرقه میکرد خیلی آهسته بطوریکه زهرا هم شنید گفت. امیدوارم بتوانم شما را سرافرازکنم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,منیر ,زهرا ,ولی ,هم ,کرده ,بود که ,را به ,زهرا خانم ,با منیر ,که رضا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آسمان همیشه آبیست marevenwa سیستم حفاظتی و نظارتی سایت شبیه سازی مقالات مهندسی برق مخابرات عینک آفتابی فناوری اطلاعات گروه تلگرام مشهد,گروه دوستیابی مشهد,گروه چت مشهد Lisa's notes possorttuka .