محل تبلیغات شما

                                         فصل سیو سوم

یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیالعباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالامرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند ویواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاینخواستگارهارا قبول کنند  چون به نظرآنهادیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکهدراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگاربه خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآنشرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بختاین خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر ومادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازیکنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران  اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالابود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بودکه او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر منکجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدامیشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم صمیمانه تر میشد اغلب با اوتقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچههارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمامحرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواسترودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ منمیامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلشمیخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلیحرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوریداشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویاخواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمدخبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدوداهفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختریبسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرمحسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهمبااین حرفها که میشنیدم  آنقدر به خودممغرورشده بودم که  ظاهراهیچ کس را قبولنداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را  لرزاند.اوانگارخودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمیخود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ وپچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد کهپدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشندخنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوشمن رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برایعباس خواستگاری کنیم .

راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگربه فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آنروزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالمرا دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثلهمیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب اینخبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن بهصورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به اواحساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آنروزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدنپدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی راداشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستممیخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشمرا تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشتبرای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟  مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت منچه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونهخانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگویدحرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادرادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هماز خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا مننمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند.چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است .حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .

پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودوشاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمنمریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهمو صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود ومعلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهمدخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم درحالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایشرابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشااللهخان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودماینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند وهمیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خانمجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالافکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشتبچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه همما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تاالان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدرعباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیمبگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرفیک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشانرابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائینکنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنهاجواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئنهستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند .به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"

مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آرهاینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .

هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمهنرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابهدست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشهلب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود

آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس راداشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها درعرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی کهگلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیهشماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,دلم ,ای ,مادر ,پدرم ,پدر ,بود که ,را به ,شده بود ,بود و ,خیلی هم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی ملی شاپ peorapober وبلژیون همسفر مریم ابراهیم زاده idfurniture ✦♡دختری از مدرسه پونی ها♡✦ Sadie's info کلاس ششم M&MSUBTITLE nsidininen Randi's receptions