محل تبلیغات شما
    فصل بیست ونهم

مثل همیشه  که حرفهای پرویز مرا برای زمانهای کوتاهی قانعمیکرد این بار هم او بود که موفق شده بود . شاید عشق بود که جلوی شعور و فهم مراگرفته بود خودم را گول میزدم و خبر نداشتم . ولی کم کم داشتم متوجه میشدم که انگارپرویز دارد کلاه گشادی سر من میگذارد آنچنان این کلاه بزرگ بودکه حتی جلوی چشمانمرا هم گرفته بود و در حقیقت کورم کرده بود من به کلمات عاشقانه اش نیاز داشتم واواینراخوب میدانست هرکاری که از من میخواست باجان و دل برایش انجام میدادم . بدون آنکهحتی کوچکترین ادعائی و یا درخواستی داشته باشم .بازهم آنقدر دندان بر سرجگر گذاشتمو ابلهانه خودم را گول زدم و امروز تا به فردا و فرداها سپردم و منتظر ماندم  تا اینکه بعد ازرفتن خانواده اش  آنهم با پافشاری (که پرویز این روزها خیلی هم روبه من نشان نمیداد و با بهانه کردن کارهای معوقه اش در حقیقت مرا سرمیدواند)رفتم وخانه اش را دیدم .با دیدن آن خانه و زندگی انگارشوک بزرگی به من وارد آمد . راستشنمیدانم چه بلائی به سرم آمده بود باید خوشحال میبودم که خودم را خانم چنین زندگیدر آینده میدانستم یا تازه داشت ازکلاهی که به سرم میرفت آگاه میشدم  زنها خوب تفاوت این دو را میدانند ولی من مستبودم و ناآگاه و ساده دل . مدتهای زیادی بود که خودم را به دست منویات پرویز سپردهبودم . انگار کورم کرده بود نمیدیدم که دارم کورمال کورمال در تاریکیها قدم برمیدارم . و اوست که با درایتی که دارد تمام اهدافش را استادانه و بی آنکه کمترینزیانی را در این مسیر متحمل شود انجام میدهد هنوز در شوک دیدن آن سرو سامانی بودمکه در خانه پرویز درست شده بود البته هرگزمن خواب چنین زندگی را هم نمیدیدم .بعداز دیدن خانه پرویز و وعده وعیدهائی که اودر زمان نیازمندیش  به من داده بودبه یادم آمد که چه شبها که خودمرا خانم خانه او میدیدم . یک لحظه چشمم را بستم رویاهایم چه زیبا داشت پر و بالمیگرفت احساس کردم پرویز و من در آن خانه مثل شاه و ملکه خواهیم بود دراین خانه بااین شکوه و جلال چه شبها که بچه هایم را در کنار پرویز با عشق بزرگ خواهم کردخلاصه عالمی برایم درست شده بود . عالمی رویائی . آری رویائی نه واقعی. برای یکدختر با آن گذشته . خیلی تعجب آور نیست که با کوچکترین تلنگری از رفاه اینگونهبرای خودش رویا پروری کند . یک لحظه که بر من عمری طول کشید محو این اتفاق بودم.همیشه زیبائیهای زندگی خصوصا برای افرادی مثل من در همین تصورات خلاصه میشود وآینده ای ندارد . آن روز شاید آخرین روزی بود که من احساس خوشبختی کردم . اما چهحاصل که این احساس چون حبابی بود که زمان زیادی دوام و بقا نداشت.  تا این که تابستان همان سال.

درهمان روزها که من غرق رویای شیرین زندگی مشترکبا پرویز بودم و او هم مهربانتر از همیشه مرا در این خیال واهی بیشتر و بیشترغرقمیکرد(بعدها فهمیدم که او برای پیشبرد اهدافش از هیچ نامردی در حقم فرو گذار نکرد)یکروز پرویز گفت . پدرم مریض شده و باید برای مدتی به شیراز بروم از نظر من هیچمانعی نداشت . با کلی شوق و ذوق از اینکه میرود و احتمالا میخواهد برای ازدواج منو خودش خانواده اش را راضی کند و سفر بعد من بعنوان زن پرویز راهی شیراز خواهم شدبا دلی شاد او را بدرقه کردم دو ماه گذشت . این راهم بگویم تاوقتی در یک اتاق زندگیمیکرد کلید اتاقش دستم بودولی هرگز کلید خانه اش را در اختیارم نگذاشت منهم ازاونخواستم با خودم خیال کردم اگر بگویم و او دلیلی برای اینکارش داشته باشد حد اقلشاینست که غرورم راشکسته ام . فکر میکردم خوب اگرلازم بداندخودش به این کار اقداممیکند .ضمنا خودم را هم راضی کرده بودم که چه بهتردیگر موظف نیستم کارهای خانه اشرا خصوصا که بزرگتر هم شده به عهده بگیرم . غافل از اینکه پرویز میدانست چه میکندو تمام کارهایش همه روی حساب وکتاب بود. بیچاره من ساده دل .من احمق نمیدانستم درچهچاهی از حماقت خودم دست پا میزنم . به سرعت دو ماه سپری شد در این دو ماه حتی یکخبر از او نداشتم او میتوانست توسط تلفنی که همیشه به بیمارستان میزد با من تماسبگیرد ولی او هرگز این کار را نکرد خیلی چشم به راه بودم ولی باز به خودم امیدمیدادم . این حال هر انسان ناامیدیست که نمیخواهد زمانی که با خیال و رویا دست بهبگریبان است و خودش را با این چیزها دلگرم میکند آنهم کسیکه سالهای سال در ناامیدی و رنج به سر برده از دست بدهد . من سعی میکردم که خودم را راضی کنم که زندگیبرایم طرح خوبی ریخته نکندحال با حساس شدن این کاخ آرزوها را بهم بریزم . میدانستمکه پرویز از هر نظر از من بالاتراست ولی فکر میکردم با گذشت اینهمه سال و به هدررفتن جوانی من  و گذشتن به خاطر او از بهترینشرایطی که خودش میدانست به خاطر او از آن گذشتم انصاف دارد و میداند که با چهامیدواری من با او زندگی کردم . یک نفر هرگز نمیتواند اینقدر بی رحم باشد که زندگیدختری مثل مرا بازیچه امیال خودش بکند . ولی اینها همه دلایلی بود که من برای راضیکردن خودم می آوردم .هنوز مردم را نشناخته بودم . همان دختر روستائی پاک و زودباور بودم . من در تمام سالها که با پرویز بودم حتی یکبار هم به ذهنم نرسید کهقیاس کنم و ببینم آیا این ارتباط میتواند سرانجامی داشته باشد یا نه . وقتی اکنوندرست فکر میکنم میبینم خیلی هم من مقصر نبودم در گیر عشقی شده بودم که طراحی وانجامش با کسی مثل پرویز بود او گویا از اول تمام مهره های شطرنج زندگیش را درست وبجا چیده بود . اوذره ذره انتخاباتی را که کرده بود بر واقعیات منطبق بود بر عکسمن . او حتی انتخاب مرا برا این پایه و اساس گذاشته بود که من با در آمدی که دارمو نداشتن هیچ خانواده ای به راحتی از همه جهت میتوانم در اختیارش باشم . او زمانیبه من متوسل شد که از خانواده ی خودش هیچ امکانی نمیتوانست دریافت کند . پدرش اورا در مضیقه گذاشته بود و او میخواست بر پدرش غلبه کند خوب در این راه میباید یکیبرای قربانی شدن باشد . پس چه کسی بهتر ازمن ؟ از منی که هم در زندگی گذشته امشکست فاحشی خورده بودم . و مثل قایق سرگردان در دریای متلاطم زندگی به دنبال حتی تختهپاره ای برای تکیه کردن می گشتم . چه کسی بهتر از من که تمام احساسش دست نخوردهمنتظر یک شاهزاده ی با اسب سفید بود که برای نجاتش قد علم کند . چه کسی از من بهترمیتوانست ببخشد و تنها درخواستش یک احساس زیبای عاشقانه باشد . او با زرنگی خاصیکه داشت تمام این چیزها را بررسی کرده بود و آنگاه با چراغی شد که تمام هستیمرا به باد داد .

دو ماه سپری شد .در تمام این مدت روزی نبود کهتصور زندگی آینده ام با پرویز در آن خانه و زیر سایه خانواده ای که میشد از هر نظربه آنها تکیه کرد مرا به اوج نبرد. کم کم داشتم گذشته ی تلخم را به دست فراموشیمیسپردم و به خودم میگفتم بالاخره بعد از شب سیاهی که داشتم خداوند در رحمتش را بهرویم باز کرد . روز روز و ثانیه ثانیه ها را برای آمدن پرویز میشمردم . تا بالاخره آنروزفرا رسید . صبح زود ازخانه بیرون زدمراستش اصلا آنشب خواب درستی نکرده بودم سراسر شب را در انتظار بودم حتم داشتم کهپرویز سر دوماه خواهد آمد . با تمام شوق و شوری که برای دیدن پرویز داشتم به سرکار رفتم . مطمئن بودم به محض اینکه به تهران برسد اولین تلفنی که بزند به منخواهد بود تا مرا از دلواپسی در آورد او به روحیات من کاملا واقف بود میدانست چقدربه او وابسته هستم . از عشق من بخودش مطلع بود من هیچوقت به او دروغ نگفته بود ونارو نزده بودم برای همین او حسابی دست مرا خوانده بود و شاید همین صفت من باعث شدکه او برنده و من بازنده ی این داستان باشم . وقتی از سرکار بر میگشتم احساس کردمیکی از غیب . به من هی میزند که بروم و ببینم پرویز آمده یا نه . دلم برایش خیلیتنگ شده بود کم اتفاق افتاده بود که در تمام مدتی که باهم بودیم اینهمه از او بیخبر باشم . در حالیکه مطمئن بودم پرویز از سفر نیامده چون مثل همیشه وقتی از سفربر میگشت حتی در همان لحظات اول به سراغ من میامد و میگفت توان دوری مرااز اینبیشتر نداشته ولی با همه این افکار مثل اینکه یکی اختیارپاهای مرا داشت بی اختیاربه سوی خانه ی پرویز می کشید 

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

پرویز ,زندگی ,مرا ,خانه ,هم ,تمام ,بود که ,خودم را ,که با ,به من ,بود و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

rorzopana Christopher's game footnestdyco نرم افزار افزایش بازدید سایت مذهبی فرهنگی danbitedu عصر انتظار dosneparce اسبِ بدونِ باند ؛ زرد درب ضد سرقت