محل تبلیغات شما

                                         فصل سیو دوم

من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسیدرآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها بافهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است .هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کمدانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستمکه تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم بادانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکهمیدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولیبسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنینداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر بارینداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطوندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصهها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آنقسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایتدیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یکاقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنهاکه برایم روشن شده بود  . میخواهم این رابگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمامزندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .

داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم بهنظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دوسید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چهبسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.

                             ****************************

من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برایسفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکهرابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به اومراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانمقرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایشجور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که درآنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان  من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظربا او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگرحتی گنجایش یک قطره را هم ندارد  روزی خالهمریم سر درد دلش باز شد وشرح  حال خودش وتمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبکشود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم  تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان  شرح بدهم  و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعدهم پایان زندگی خاله مریم .

                                 ***********************************

                                        داستانزندگی خاله مریم

خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شماخیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یکبرادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیاردور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتاننقل کنم  به علتهای گوناگون و"به قولقدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندشداشت.

حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزیپدرم  همراه با عمه ام که در تهران زندگیمیکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش  به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود کهمیدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشتهبودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمدهبودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر درگفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلمبود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنیزحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتندپشت  پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلامی بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویکبرادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه اینبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترشازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادرو خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهریبآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدریرا که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولیازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا.نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بینراه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه اممغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی ازدلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنهابود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویمنوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاریبا برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالاهم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگریراگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حالمثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهدبرای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقلجلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یکرنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصهما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنیفامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهیمهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ وجلائی گرفته بود. 

عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنانما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد واصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهانبا آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلملرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودنفضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرمشود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشندبیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلمافتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنممیبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت مناینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده سالهبود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود. موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزارانآرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسرعمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با اوداشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بودبا دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیهپدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دخترعمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامتودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهرهای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .

دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتیدریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوبومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر ازپذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کردهبودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیداکرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادربزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همینحضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود کهحال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال وروز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازاداراتدولتی است  او هم سه تا پسر دارد وآنطور کهعمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارایکلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایانکلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیطکوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم اینکمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایهها پز عمه  تهرانیم و پسر و دخترش و عمویندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان  شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روزوشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیالثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط باخودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکرعباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههایعباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیبمیزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکهحسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی بهثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

عمه ,زندگی ,هم ,عباس ,بودند ,یک ,بود که ,که در ,خاله مریم ,شده بود ,عمه ام

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ حقوقی بهروز سلیمانی bepoteethdo اتوبار تهران بار بیمه اجتماعی کشاورزان,روستائیان وعشایر51082 بستان آباد شهدا شرمنده ایم... وبلاگ رسمی نیمار در ایران وبلاگ عاشقانه عشق زیبای من جنس ساعت دیواری چیست ؟ isingenla برق وصنعت اشکور