محل تبلیغات شما

داستانهای من (نویسنده گیتی رسائی)



                                            فصلسی و هفتم

سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم رابگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصهآنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره  ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من وخانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتیداشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عموماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواریدارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساباخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلیدرکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شومبه گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیازبه آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنارمیزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزلمن آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیارخوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها رویخوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتیخداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را ازاین جهت میگویم که  برادر بزرگ و برادری کهازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند. در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباسبعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانیهمه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودندولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده امباز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو بهبیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشهمثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکهبرای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آنبزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزندودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونهنشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحرومبودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیدهشده بودند وازآنجا که  اطرافیان شوهرم هم همهزالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیماز هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد. طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته یدوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلیطول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیراآنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها ازدهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانهشما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمهمیگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف بایک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بوددید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکمبا عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درددلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم راازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد .خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.

خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردوبسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش رابه عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت  .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم .شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکندنمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کارکردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابلخواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر وصدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از مابریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم ایننیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم .نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بستهبودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به منآدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توانداشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اشپیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان وهمسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنمولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلولسلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درکمیکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباسزنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهردارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بودحالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود.بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چندبار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتیمتوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق درجنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاقاحاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمرخانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبروداریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالیشکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشانکم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید .البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بودنمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصهوقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برودبیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبرداشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خودوادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند  از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش اینمستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفتمامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت. زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیرتا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهستهمیامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصیما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایشخانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای مانسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاینمیزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختیما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا  باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگرخسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را باسیلی سرخ نگهمیداشتیم . ولی عباس داشت همین امید را هم از ما میگرفت. بچه هایمبزرگ شده بودند بد و خوب را تشخیص میدادند . اینجا بود که دیگر من تنها نمیتوانستمتصمیم بگیرم .


                                         فصل سیو ششم

سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاقگذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتیکه دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطهمیخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرفچه بود ؟  حس کنجکاوی او را وادارکردکه برودو ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود  در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هستخیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس وگمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید اینجستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد .  در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنانبه خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد.  زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سرو رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود  .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سرکنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود کهباورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ایپیدا کرد . با چابکی مرغ مرده  را از آب گلآلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به  راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویشبه دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهایخرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای بهنظاره ی زن پرداخت  هوا دیگر تقریبا تاریکشده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بودگفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم  برایتان  مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . درمیان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویشدیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مردهاست حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی  نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار رابیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهیعمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده رابا خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلیدیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود  مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن باخوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش درکناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغشد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاهکن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیمپرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطرداشت  درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید .تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهممیخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟" درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه منزیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دخترپادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.

آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تاسرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماهچهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباسرا برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . منتا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم .اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادمو گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردممن چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته راگرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا ازکجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جامیکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواستبکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم بهعباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .

و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پرماجرای من بخت برگشته بود .

همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بینیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بینیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمهچیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویمکم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست  پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمهخوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابهزندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکههرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی.

آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبهعمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا بهخاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر منخیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواجمن با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برایاین زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلیبه عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شدهبود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .اودلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چهکارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش بهجائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارمعباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.

فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرامآرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد کهمیدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او رویخوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادیکه فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکساز این ماجرا بوئی نبرده بود .

آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانهمشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا کهبه عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من وعباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشبتا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با تی که داشت بی آنکه بگذارد منبفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتیکه من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست  یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرایعشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده  اوفقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا  راپیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید. من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار وزندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کردهبودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از اوپرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بودکه آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکهسعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهمدرست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانتداده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . منمثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما راروشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به منگفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو .حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوختهبشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بیجهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمهمثل پتک بر سرم فرود آمد .


                                          فصلسی و پنجم

مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجراراکش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقیبیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان رابچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمرزندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالمراحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آرهمیشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچیرابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچهوتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباسشده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمانما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه درتمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکهازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمهگلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی ومخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلتپافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشتهبودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانشبیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااینازدواج تمام کدورتها ی  خواهروبرادروبالاخرهفامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که باچنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحالنبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدتخودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همهمهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا کهاین رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوبومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم.آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرفخانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خودعباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایلراحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند درتمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله  این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دلعاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریمرا نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبلاز رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برایهمین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواجعمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباسبه من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت کهروزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیردستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمدآن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهلروز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همهچیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را مناز دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت .گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربانبود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در موردمن که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایمآماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبستهبشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودمتا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده

تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگیام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایماندور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحالبودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهمبا آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزدخانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال اینبچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هممن و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .

 خالهمریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرشاشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردمهرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیهداستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه کهدلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودترا اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پربود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه  داد.

بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم .میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد "روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسیمجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگانکشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیارجالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبقروشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها ودهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند ونصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی همبه آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد اگر باشد بنی آدمنباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلالرا دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تنداشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال ورفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حکشده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواستببیند چنین عروسی  با این دبدبه و کبکبه چهحالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت  . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش  از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیدهاند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختیتو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئیداری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست کهبه آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویشمتعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچهدردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش کههنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفتمیخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر راخیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده رویهوا و دختر هم جوابی داده  تا او را از سرخود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا  آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنابه روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای  دیگر رفت . و اما


                                         فصل سیچهارم

دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمهگلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانشدرست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباسگذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچدخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثلهمان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود وهرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم. خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوشبود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود. آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شبمرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب بازمیکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . دربیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هممیتوانم آن  را کاملا درخودم  احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اولبرای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند .این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . اینراهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مراگرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان برسرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشتوهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بودکه ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدامیداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شایدماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدمعاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنمگویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتممریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده وپسندیده یا عمه آن  روز ترادیده حالا پنجسال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنهامنصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمهدلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمامکارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش وحواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه اینحرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم  را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دخترشهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدنبین ماخیلی اهمیت داشت.هریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشدخیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوریاز من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول بهعباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازهشانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قراربود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .

بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد ازاینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز درخدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برایهمین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچهنباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولیحالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم .در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآننشست تمام گفتگوها بین  بزرگترها بود .منکهمیدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود.  دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار بهکجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه  اگردرگذشته یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهماز صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آنحال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلومبود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجارسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و بهقول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقتبقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است کهعباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم .گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که ازشما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزیشیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادرخوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمامحرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهایخاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . بهسرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالاو پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکهآنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخواندهبودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برایاینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیلبود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم کهکارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودشدیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد کههنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایشکارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتیمادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زنبگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلیهم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیلدختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالاشما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولیاین اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازمندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمیهمدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنااگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلتسربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخونهستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم وسعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکهمن و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبهتهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم.


                                         فصل سیو سوم

یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیالعباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالامرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند ویواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاینخواستگارهارا قبول کنند  چون به نظرآنهادیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکهدراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگاربه خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآنشرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بختاین خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر ومادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازیکنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران  اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالابود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بودکه او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر منکجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدامیشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم صمیمانه تر میشد اغلب با اوتقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچههارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمامحرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواسترودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ منمیامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلشمیخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلیحرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوریداشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویاخواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمدخبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدوداهفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختریبسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرمحسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهمبااین حرفها که میشنیدم  آنقدر به خودممغرورشده بودم که  ظاهراهیچ کس را قبولنداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را  لرزاند.اوانگارخودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمیخود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ وپچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد کهپدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشندخنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوشمن رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برایعباس خواستگاری کنیم .

راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگربه فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آنروزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالمرا دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثلهمیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب اینخبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن بهصورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به اواحساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آنروزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدنپدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی راداشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستممیخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشمرا تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشتبرای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟  مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت منچه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونهخانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگویدحرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادرادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هماز خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا مننمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند.چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است .حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .

پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودوشاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمنمریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهمو صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود ومعلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهمدخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم درحالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایشرابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشااللهخان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودماینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند وهمیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خانمجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالافکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشتبچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه همما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تاالان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدرعباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیمبگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرفیک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشانرابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائینکنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنهاجواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئنهستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند .به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"

مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آرهاینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .

هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمهنرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابهدست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشهلب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود

آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس راداشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها درعرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی کهگلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیهشماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.


                                         فصل سیو دوم

من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسیدرآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها بافهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است .هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کمدانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستمکه تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم بادانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکهمیدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولیبسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنینداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر بارینداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطوندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصهها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آنقسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایتدیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یکاقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنهاکه برایم روشن شده بود  . میخواهم این رابگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمامزندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .

داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم بهنظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دوسید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چهبسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.

                             ****************************

من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برایسفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکهرابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به اومراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانمقرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایشجور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که درآنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان  من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظربا او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگرحتی گنجایش یک قطره را هم ندارد  روزی خالهمریم سر درد دلش باز شد وشرح  حال خودش وتمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبکشود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم  تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان  شرح بدهم  و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعدهم پایان زندگی خاله مریم .

                                 ***********************************

                                        داستانزندگی خاله مریم

خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شماخیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یکبرادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیاردور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتاننقل کنم  به علتهای گوناگون و"به قولقدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندشداشت.

حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزیپدرم  همراه با عمه ام که در تهران زندگیمیکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش  به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود کهمیدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشتهبودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمدهبودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر درگفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلمبود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنیزحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتندپشت  پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلامی بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویکبرادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه اینبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترشازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادرو خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهریبآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدریرا که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولیازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا.نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بینراه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه اممغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی ازدلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنهابود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویمنوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاریبا برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالاهم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگریراگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حالمثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهدبرای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقلجلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یکرنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصهما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنیفامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهیمهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ وجلائی گرفته بود. 

عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنانما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد واصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهانبا آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلملرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودنفضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرمشود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشندبیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلمافتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنممیبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت مناینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده سالهبود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود. موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزارانآرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسرعمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با اوداشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بودبا دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیهپدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دخترعمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامتودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهرهای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .

دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتیدریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوبومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر ازپذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کردهبودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیداکرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادربزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همینحضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود کهحال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال وروز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازاداراتدولتی است  او هم سه تا پسر دارد وآنطور کهعمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارایکلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایانکلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیطکوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم اینکمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایهها پز عمه  تهرانیم و پسر و دخترش و عمویندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان  شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روزوشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیالثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط باخودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکرعباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههایعباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیبمیزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکهحسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی بهثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .


                                       فصل سی ویکم

بعد از اینکه خودم را راضی کردم که بی پرویز هممیتوانم زندگی کنم یکروز پنهانی جلوی خانه اش کمین کردم . میخواستم سوگلیش راببینمنمیدانم چرا دست به اینکار زدم . انگار از خود دیگر اختیاری نداشتم . این دلم بودکه میخواست پرویز را ببیند و این را بهانه کرد. عصربود میدانستم او عصرها دوستدارد که برای گردش و تمدد اعصاب بیرون از خانه گردش کند .  در گوشه ای که مطمئن بودم دیده نمیشوم کمینکردم .نمیتوانم بگویم چه حالی داشتم .هرکسی میخواهدحال مرابداند باید درست اینلحظات را از سر گذرانیده باشد .دلم آشوب بودوانگار پاهایم توان تحمل وزن بدنم رانداشت . خوشبختانه طولی نکشید که در خانه باز شد. قلبم داشت از جا کنده میشد .فریادم رادرگلوخوردم . پرویز ازدر بیرون آمد وپشت سرش اورا دیدم .پرویزعاشقانهدستش را گرفت که اگر توانش را داشتم میرفتم وسیلی محکمی به اومیزدم آخر او همانطورکه دست او را گرفته بود بارها وبارها دستم رادردستان مردانه اش مشتاقانه گرفته بود.گرمی دستش را در آن لحظه روی تک تک سلولهای دستم حس کردم. صورت زن پرویز در آفتابنیمروز چقدر زیبا بود . تمام رخ به طرف من برگشت.انصافا خیلی زیبا بود راست میگفتپرویز.جوان و زیبا معلوم هم بود که از یک خانواده ی متشخص است . یک آن خودم را بااومقایسه کردم .من درشرایطی بودم که این تفاوتها را به خوبی درک میکردم . آه کهمجبور بودم با تمام عشقی که به پرویز داشتم به او حق بدهم که مرا بگذارد و بگذرد.نمیدانستم چه باید بکنم . آرام آرام گوئی در خودم مُردم . بی آنکه بهوش باشمنگاهشان میکردم . رفتند و من ماندم و دردهائی که میباید به آنها خو کنم . آنروز وشب را چگونه گذراندم نمیدانم بعد از آن هم مدتها کارم در تمام روزو شب در هرموقعیتی که بودم گریه بود و گریه و یا با خودم حرف میزدم میخواستم خودم را ازبرزخی که گرفتار آمده ام نجات دهم . اگر درمقابل مرگ انسان راه چاره ای داردمنهم درمقابل این اتفاق راهی داشتم .پس میباید یا به زندگیم خاتمه دهم ویاخودم رابا شرایطموجودوفق دهم . وآخر به این نقطه رسیدیم که ازمحیطهائی که پرویزبهرشکلی او حضوردارددورشوم. و بهمین دلیل تقاضای انتقال به یک آزمایشگاه دولتی  که فرسنگها فاصله با بیمارستان و دانشگاه داشت راکردم.اوضاع اقتصادیم خیلی خوب بودخانه کوچکی درنزدیکی همان آزمایشگاه خریدم تا بیرون ازآنمحیط نروم . شاید از ترس اینکه دوباره به علتی چشمم به پرویزکه گذشته ی نابه سامانمبود نیفتد. هنوز عشقش درتارتار وجودم غلیان داشت . ضمنا با خودم عهد کردم کهتنهائی رابرای همیشه انتخاب کنم . تازه به مرزسی سالگی نزدیک میشدم .بیست و هشتسال سن با آن گذشته ای که من داشتم دیگر جائی برای شروع یک زندگی جدید  نبود. بزرگترین بدبختی من این بود که راهی برایرفتن به نزد خانواده ام را هم نداشتم . ترس از خلیل وجودم را می لرزاند . شاید اگرنروم هم خانواده خودم و هم خانواده خلیل به خیال اینکه مرده ام زندگیشان روال عادیپیدا کرده من را اگر ببینند دو باره سر دشمنیها باز میشود و آن بیچاره ها را دچاردرد و رنج میکنم پس بهتر است در این سر دنیا به درد خود بسوزم و بسازم . شایدناآگاه به این شکل زندگی خو کرده ام . البته از اینکه زندگی آرامی دارم خیلی همنگران نیستم . ولی تاکی تنهائی ؟ بالاخره زندگی تداوم دارد هیچ انسانی از فردایخودش با خبر نیست . این وحشتها هست که دنیا خانم در حالیکه از بازگو کردن ویاد آوری دردهایش دیگرتوانی برایش باقی نمانده بود گفت حالااز شما چه پنهان مدتیکی دوماه است مردی که کارمند وزارت راه است و سن وسالی هم دارد و به گفته خودشمدتهاست از همسرش جدا شده از من میخواهدکه با او ازدواج کنم راستش میترسم دلم میلرزدنا گفته نماند که من آنقدردر زندگیم بدی دیدم که دیگر توانی برای مقابله باناملایمات ندارم . چون شنیده ام این سیدها میتوانند آینده را بگویند گفتم اگر حتییک هوشدار هم بدهند شاید کمکی به خودم کرده باشم . انسان وقتی در دریائی متلاطم درحال غرق شدن است به یک تکه چوبی که میداند هیچ امیدی به آن نیست متوسل میشود.  از طرفی احساس میکنم دارم پیر میشوم تاکیمیتوانم تنها باشم . راستش ازاین تنهائی بسیاروحشت دارم.همین افکارباعث شده بخودماین نوید رابدهم که ممکن است امیدی به داشتن بچه باشد هنوز خاطره ی رحمان قلبم رابه درد میاورد . همه ی این فکرها دارد مثل خوره مرا میخورد .  بخدا اگر ناعلاج نبودم هرگز به شما زحمتنمیدادم . در حالیکه من و مادرم هردو  اورا دلداری میدادیم هرسه به نزد سیدها رفتیم . مادرم که مدتی بود درگیر درد دلهایدنیا بود برای کارهای خانه رفت و من و دنیا را با دو برادر تنها گذاشت.

هردو سید مثل همیشه مدتی به صورت رنج کشیده دنیانگاه کردند و من شاهد این صحنه بودم . آقا کمال نگاهی به من و بعد به دنیا خانمکرد. از حرفهائی که سید از گذشته ی دنیا به او گفت و منهم نقش بازگو کننده راداشتم میدیدم که دنیا هرلحظه متعجب تر میشد انها ازرازهائی هم پرده برداشتند کهحتی دنیا ازگفتن آنها به ما ابا کرده بود.وقتی درپایان دنیا سئوالش را مطرح کرد سیدگفت. ببین این مردکه الان خواستگار توست  به پای تو نخواهد ماند . او زمانی طولانی نمیگذرد که زنش به سراغش میاید از او بچه دارد . بالاخره هم به سمت آنها میرود هوایخودت را داشته باش . ولی من صلاح میدانم که با او ازدواج کنی میدانم از چه رنجمیبری او حلال مشکل تو خواهد بود . از او دو پسر خدا به تو خواهد داد . دنیا پرسیدبا تمام این حرفها شما باز هم میگوئید من به این ازدواج تن دهم . سید گفت بلی . تودر شرایطی هستی که اگر او برود کس دیگری به سراغت نمی آید . حد اقل صاحب دو بچهمیشوی . پرسید او بچه ها را به که خواهد داد ؟ میترسم از چاله در آیم و به چاهبیفتم . میترسم بازبرسر نگهداری بچه ها  بازاینهم یک بامبول در آورد . بخدا دیگر تحمل ندارم . خدا میداند و شما هم که از سیرتا پیاز زندگیم را میدانید . سید گفت نه خیالت راحت باشد او پنج فرزند بزرگ وکوچکدارد اوضاع زندگیش هم زیاد تعریفی ندارد از توهم پولی نمی گیرد به تو هم پولینمیدهد سرپرستی بچه ها را هم به تو واگذار خواهد کرد با این وصلت تو از تنهائی درمیائیوصاحب بچه هائی میشوی که یک عمراست آرزویشان را داشتی. حال میل خودت هست.ضمنا بهطالع تومیبینم که دو پسرت سرپرست خوبی برایت هستند . و عاقبت خوبی در کنارشانخواهی داشت جلسه تمام شد. دنیا خانم با کلی تشکر از ما خداحافظی کرد و رفت  . رفت به همان راهی که سید ها به او پیشنهادکرده بودند در تمام کارهایش هروقت فرصتی میشد به مادرم سر میزد و از کم و کیفزندگیش خبر داشتیم .تا اینکه دنیا خانم از محله ی ما رفت و دیگر ما از او بی خبرماندیم  .

زمان چه زود میگذرد . پنج سال از آن روزها گذشتو بعد از پنج سال روزی دنیا خانم را اتفاقی در راه آمدن به خانه دیدم . بسیارخوشحال شدم خیلی دلم میخواست از حال و روزش با خبر باشم .بعد از سلام و احوالپرساز او حال و روزش را پرسیدم گویا خود را به آنچه که پیش آمده بود راضی کرده بود  . هرچند روال خوبی نبود ولی با آمادگی که داشتتوانسته بود مثل زندگی گذشته اش بسازد و بسازد و گلیم پاره اش را از آبهای گلآلودی که زنگیش بود بیرون بکشد . گفت همان شد که آن دو برادر سید گفته بودند . و درحالیکهاشک در چشمانش پر شده بود گفت به همان نقطه رسیدم. دنیا خانم ادامه داد تازه ازشوهرم جدا شده . گفت مرد بدی نبود ولی دلش مثل دل پرویز گیر دیگری بود . و این شدتمام زندگی من حالا خدا را شکر میکنم دو پسر دارم . راضیم زندگیم را اینها پر کردهاند . هنوز کار میکنم پرسیدم از پرویز خبری داری ؟ گفت نه . او از زندگیم بیرونرفته راستش همه بیرون رفتند فقط مانده همین دو تا که تمام عمرم و زندگیم هستند . .نمیدانم خوشحال از او جدا شدم و یا با دلی شکسته .

بعدها شنیدم که پسربزرگش  نویدبه خارج برای تحصیل رفته . آنجا زن ایرانیگرفته و برگشته و اکنون با زنش و بچه اش در تهران درنزدیکی خانه دنیا زندگیمیکنند. پسرکوچکش هنوززن نگرفته او در حال حاضر پزشک است . دنیا خانم به بیماریاایمر خفیفی دچار شده وحید پسر کوچکش گفته تا مادرم زنده هست زن نخواهم گرفت . وکمر همت بسته تا از دنیا خانم به بهترین نحوپذیرائی کند . نوید هم یک لحظه خودش وزنش و بچه اش دنیا را ترک نمی کنند . دنیا خانم آخر و عاقبت به خیر شد.

وقتی من آخر داستان زندگی دنیا را شنیدم پیشخودم گفتم . خدایا زندگی چقدر پیچ در پیچ است.


                                              فصل سی ام

زنگ خانه رازدم مدتی طول کشید وصدائی که از داخلخانه شنیدم آنچنان برایم عجیب بودکه نهایت نداشت .باخودم گفتم حتما پرویز آمده وخواهرویا مادروخانواده اش را آورده تا بساط ازدواج مارا جورکندبرای همین هم که بهمن اطلاع نداده تا مرا غافلگیر کند دلم فروریخت .تمام این فکرها یکی دو ثانیهبیشترطول نکشید صدای زن دو باره رشته افکارم رابرید ( که هستی؟) هنوز ازحالت شوک بیروننیامده بودم باحساب اینکه من بسفارش پرویزنبایدبگذارم آنها ازحضورمن اطلاع داشتهباشند فورا اسمی راکه نمیدانم چگونه به ذهنم رسید عنوان کردم.صدای نه ازهمانپشت درگفت اشتباه آمدید حال من حالی بود که گفتنی نیست . ترس سلول سلولم را داشتمنفجر میکرد . صدا خیلی خیلی جوان بود پرویز بنا به گفته ی خودش خواهری به این سنوسال نداشت . او سه خواهر بزرگ داشت که هرسه شوهرکرده بودند وپرویزتنها پسروتهتغاری خانوده اش بودولی بازازآنجا که ناخود آگاه میخواستم باورنکنم برای خودم دلیلمیاوردم که خوب شایدصدای خواهرش است .بی آنکه درخانه ی پرویزباز شود ومن صاحب صدارا ببینم به سرعت ازآنجا دور شدم یکی از دلایلم این بود که صاحب صدا هرکه میخواهدباشد نباید مرا ببیند . این دستور پرویز بود و من مجری دستورات او بودم .

به خانه رفتم معمولا وقتی از بیمارستان میامدمبه خانه که میرسیدم دیگر خواب امانم نمیداد. دو سه ساعتی میخوابیدم ولی آنروز بایدحسرت خواب را میکشیدم .سه چهار ساعتی که گذشت حال درستی نداشتم . دلشوره امانم رابریده بود . یک احساسی در انسان هست که وقتی بلائی به سرش می آید انگار نا خودآگاه دلش میلرزد هرچند هم میخواهد به خودش دلخوشی بدهد ولی باز این احساس او رارها نمیکند . من هرچه میکردم نه خودم را میتوانستم قانع کنم که این صدا مال یکی ازخواهران پرویزاست و نه فکرم به جائی دیگر قدمیداد .بهتر دیدم هرچه زودتر این مشکل فکریرا که بلای جانم شده حل کنم . پس به سرعت خودم را به محل کار پرویز رساندم . خوشبختانهپشت میزش بود . گویا اوهم تازه رسیده بود .تا مرا دید بلند شد و جلو آمد و گفت تواینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم ببینم تو از سفر آمدی یا نه ؟ کی آمدی ؟ گفت دوسه روزپیش آمدم . گفتم بی خبر از من؟ با حالتی بسیار منفعل و طلبکارانه گفت نمیدانستم کهباید به شما خبر بدهم .این طرز برخورد او برایم بسیار تازگی داشت . همیشه این منبودم که در تمام موارد اظهار نظر میکردم یا تصمیم میگرفتم . برای همین انگار شوکی سختاز این طرز برخوردش به من دست داد . یک آن خودم را جمع و جور کردم وگفتم امروزآمدم به خانه ات صدای زنی را شنیدم که انتظارش را نداشتم .انگار دارد اتفاقاتی میافتد که برایم غیر قابل باور است . میشه بگی اون کی بود؟ پرویز که از همان لحظه یورودم احساس کردم که دیگر او را نمیشناسم با لحنی که اصلا تا به حال از او نشنیده بودمگفت. فکر نمیکنم که باید توضیح دهم ؟ قراراینگونه باهم نداشتیم . در حالیکه داشتماز حال عادی خارج میشدم سعی کردم خودم را کنترل کنم وبا بی تفاوتی  ظاهری  گفتم خودت میدانی . اگر لازم نیست که نه ولی منفکر میکنم این حق را دارم که این سئوال را بکنم . پرویزدرحالیکه همانطور جلوی منایستاده بود مستقیم به چشمانم نگاه کرد وگفت از این ببعد سعی کن در رفتارت با منتجدید نظر کنی . گفتم مگر چه اتفاق خاصی افتاده ؟ مگر تو همان پرویزی نیست که شب وروزت را با من گذراندی . مگر تو نبودی که میگفتی لحظه ای بی من نمیتوانی بگذرانی ؟مگر.هنوز حرفها و دردهای به دل مانده ام تمام نشده بود که او در حالیکه دستشرا روی دهانم میگذاشت با کمال وقاحت گفت . خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو . من ازاول هم به تو گفتم که خانواده ی من بسیار خاص هستند ودرشرایط بدی من آنها راترککرده بودم حالاهم آنها برایم این تصمیم را گرفتند ومن می بایداجرا میکردم دیگرشرایط من فرق کرده نمیتوانستم بی پشتوانه ی آنها باشم ضمن اینکه حالا هم نمیخواستماینگونه این خبر را به تو بدهم ولی چون خودت خواسته ای میگویم.البته هم برای تو وهم برای زندگی آینده من بهتراست حالا هم زمان خوبی هست .هرچه زودتر بهتر .  لازمست که بدانی .راهی جز این نداشتم . منازدواج کرده ام و زنی که صدایش را شنیدی زنم هست.دختری که آنها انتخاب کرده اندمتناسب با اوضاع زندگیمان . این بار دیگر بهیچ عنوان نمیتوانستم از دستوراتشانسرپیچی کنم . ضمن اینکه من هرگز به تو دروغ نگفتم این تو بودی که خودت بنا بهخواسته و دلخواهت و کمبودهایت در زندگی گذشته برای خودت قصری ساخته بودی .و بنا بههمان آرزوها هرکاری برای من کردی.این تو بودی که به خیالت من نردبانی هستم برای تووفرارتاززندگی مصیبت بارگذشته ات .دراین صورت من هیچ گناهی ندارم . چون درهیچ موردازتوتقاضائی نکردم.کی من ازتو خواسته بودم که خودت را به خاطر من درفشار بگذاری ؟ ضمناینکه زمان خوبی رادرکنار هم بودیم حالا هم اگر طلبی داری حاضرم هرچه باشد جبرانکنم . ولی از این لحظه زندگی من  و تو ازهم جدا شده . بهتر است هرکدام به راه خودمان برویم و مزاحم دیگری نشویم . این بهنظر من بهترین گزینه است . این حرف اول و آخر منست  .

و این آخرین کلماتی بود که از دهان پرویز در آمدو من شنیدم .

وقتی چشمم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم وپرویز بالای سرم بود . چشمانم سیاهی میرفت او را در غبار میدیدم . دستی به پیشانیمگذاشت . رو به پرستار کنار دستش کرد و گفت خوب بحمدالله خطر رفع شد خیالتان جمعباشد . یکی دو ساعت دیگر حسابی حالش جا میاید . احتمالا فشارش افتاده بود . او بیآنکه منتظر شود قصد ترک اتاق را داشت .با همان حال بلند شدم روپوش سفیدش را چنگزدم و گفتم . لطفا بایست و جوابم را بده و بعد به هرجا میخواهی برو. پرویز پرستاررا از اتاق بیرون کرد(روابط من و پرویز در تمام این دوران با تمهیداتی که او چیدهبود از نظر همه پنهان بود و حتی یک نفر از اطرافیان من و او از رابطه بین ما خبرنداشت . شاید اگر من کمی عقل داشتم میفهیدم که اینهمه سعی او در پوشاندن این رابطهچیست ولی من آنچنان در عشق او غرق بودم که هرگز هیچ اتفاقی نبود که مرا متوجه دامیکه او سر راهم گذاشته بود کند . او درست آمده بود با حساب و کتاب آمده بود کنارزنی تنها با در آمدی مکفی و بی هیچگونه مزاحم خانوادگی . او میخواست کمال استفادهی مادی را از من بکند که موفق شد)ا و گفت خوب بگو. گفتم بگم؟چی بگم؟ یعنی تونمیدانی من چه باید بگویم ؟ گفت من هرچه میدانم ونمیدانم به خودم مربوط است تو بگو. گفتم یعنی آنهمه سالها آنهمه فداکاریها آنهمه عشقنها و آنهمه وعده و وعیدها همهباد هوا بود ؟

او درحالیکه اصلا آثارپشیمانی هم درصورتش پیدانبودوقیحانه به من نگاه کرد و گفت سالهای خوبی بود و منهم از آن سالها خاطراتبسیار خوبی دارم .ولی من نمیتوانستم جلوی پدرومادرم بایستم . وقتی به شیراز رفتمپدرم حالش خوش نبود . همه ی خانواده دوره ام کردند . خودشان بریدند ودوختند. گفتمپس من چی؟ منکه یک عمراز بهترین سالهای زندگیم را فدایت کردم کجای این داستان بودم؟ گفت ببین من بهیچ عنوان نمیتوانستم با شرایطی که خانواده ام داشتند ترابه عنوانهمسرم به آنها معرفی کنم . این دختر از خانواده ای بسیار متشخص است از خانواده هایبه نام شیرازدارای اصل و نسب و بسیار هم زیباست اگر خودت او را ببینی متوجهتفاوتهائی که با او داری خواهی شد . من چطور میتوانستم در مقابل چنین انتخابی تراکه هم بیوه هستی و سن و سالی هم داری ضمن اینکه درتمام مدتی که من باتوبودم هرگزازپدرومادروخانواده ات هیچ خبری نبود راجایگزین چنین دختری بکنم ؟حال میگویم من بخاطرمحبتهای تو ازهمه ی این مزایا بگذرم ببین من تنها پسر خانواده ام هستم پسری از یکخانواده ی بسیار اسم و رسم دار همه ی فامیل از پدری و مادری چشمشان به این است کهمن با چه کسی ازدواج میکنم خودت را جای من بگذار.

با همان حال نیم خیز از روی تخت بلند شدم و دستمرا با شدت روی دهانش گذاشتم . حرفهای پرویز دیگر توان زنده بودن را ازمن گرفته بودوبعد درحالیکه دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم به روی تخت افتادم و دو باره بهحال اغما رفتم . بیست و چهار ساعت روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بودم و وقتی بههوش آمدم مثل بوکسوری بودم که روی رینگ هرچه توان داشت درمقابل مشتهای سنگین حریفآنچنان خورد شده بود که روحا و جسما چیزی برای از دست دادن نداشت  . هیچکس در اتاق نبود له شده و داغون از جایمبلند شدم وبه هربدبختی بود خودم رابه خانه رساندم و مثل مرده گوشه اتاق تنها و بیکس و وامانده افتادم  بی آنکه به محل کارماطلاع دهم دوسه روزی درتنهائی خودم را تنبیه کردم . نه خوردی و نه خوراکی گویا مسخشده بودم فقط به دیوار اتاقم نگاه میکردم. انگاردیوانه شده بودم مرتبابخودم میگفتمممکن است پرویزوقتی بفهمدبی خبر به محل کارم نرفته ام دلش به شور بیفتد و مثمانهای قبل دلش برایم شور بزند وبه سراغم بیاید . به خودم دلخوشی میدادم کهبالاخره ته دلش من جائی داردم . او را نشناخته بودم . نمیدانستم که وقتی کسی بهخوی حیوانی برسد و تمام وجودش صرف متمتع شدن از کسی باشد دیگر جائی برای هیچ احساسانسانی باقی نمیگذارد تمام مدت ِدو سه روز را با یاد و مرور خاطرات پرویز گذراندم. گاه گریه میکردم و گاه به خودم نوید میدادم . فکر میکردم هیچکس مثل من او رادوست نخواهد داشت . و مثل من از خود گذشتگی برایش نمیکند بالاخره میفهمد که منبرایش چه کردم . سنگ که نیست آدم است . و زمانی دیگر فکر اینکه من در چه شرایطیهستم و زنی که او گرفته در چه موقعیتی به او و خانواده اش حق میدادم . شاید به اینوسیله میخواستم پرویز را که باندازه جانم دوستش داشتم تبرئه کنم . فکر میکردم حقدارد مرا . منی که نه پدر و مادر درست و حسابی دارم و نه خودم در شرایطی هستم کهدر خور او و خانواده اش باشم چطور میتوانست مرا جایگزین چنین دختری بکند .

روزسوم دیگر طاقتم طاق شده بود او نیامد که نیامد. با خودم تصمیمهای مختلفی گرفتم . گفتم بروم آبرویش را در محل کارش بریزم  ویا بروم جلوی خانه اش و غائله راه بیاندارم.بروم شیرازجلوی خانواده اش را تمام ظلمی راکه به من کرده بگویم .همه ی این راههابه بن بست میرسید. اودر تمام مدت چهار سال حتی به من دست هم نزده بود چه بگویم ؟از همه اینها که بگذریم من اصلا کسی نبودم که چنین کارهائی از من برآید . من آنقدرماخوذ به حیا بودم که حتی در آن شرایط سخت هم نتوانستم بر سر پرویز داد بزنم .اصلا من اهل این گونه اعتراضات نبودم . از طرفی هم او فقط در تمام مدت که باهمبودیم فقط مرا با وعده و وعید دلخوش کرده بود . و مرا مثل برده با چرب زبانیهاش بهمن ِمحبت ندیده باعث شده بود که مثل برده ای باشم آخرین تصمیم من این بود که حداقل غرورم را حفظ کنم . من در این کار مهارت داشتم .


    فصل بیست ونهم

مثل همیشه  که حرفهای پرویز مرا برای زمانهای کوتاهی قانعمیکرد این بار هم او بود که موفق شده بود . شاید عشق بود که جلوی شعور و فهم مراگرفته بود خودم را گول میزدم و خبر نداشتم . ولی کم کم داشتم متوجه میشدم که انگارپرویز دارد کلاه گشادی سر من میگذارد آنچنان این کلاه بزرگ بودکه حتی جلوی چشمانمرا هم گرفته بود و در حقیقت کورم کرده بود من به کلمات عاشقانه اش نیاز داشتم واواینراخوب میدانست هرکاری که از من میخواست باجان و دل برایش انجام میدادم . بدون آنکهحتی کوچکترین ادعائی و یا درخواستی داشته باشم .بازهم آنقدر دندان بر سرجگر گذاشتمو ابلهانه خودم را گول زدم و امروز تا به فردا و فرداها سپردم و منتظر ماندم  تا اینکه بعد ازرفتن خانواده اش  آنهم با پافشاری (که پرویز این روزها خیلی هم روبه من نشان نمیداد و با بهانه کردن کارهای معوقه اش در حقیقت مرا سرمیدواند)رفتم وخانه اش را دیدم .با دیدن آن خانه و زندگی انگارشوک بزرگی به من وارد آمد . راستشنمیدانم چه بلائی به سرم آمده بود باید خوشحال میبودم که خودم را خانم چنین زندگیدر آینده میدانستم یا تازه داشت ازکلاهی که به سرم میرفت آگاه میشدم  زنها خوب تفاوت این دو را میدانند ولی من مستبودم و ناآگاه و ساده دل . مدتهای زیادی بود که خودم را به دست منویات پرویز سپردهبودم . انگار کورم کرده بود نمیدیدم که دارم کورمال کورمال در تاریکیها قدم برمیدارم . و اوست که با درایتی که دارد تمام اهدافش را استادانه و بی آنکه کمترینزیانی را در این مسیر متحمل شود انجام میدهد هنوز در شوک دیدن آن سرو سامانی بودمکه در خانه پرویز درست شده بود البته هرگزمن خواب چنین زندگی را هم نمیدیدم .بعداز دیدن خانه پرویز و وعده وعیدهائی که اودر زمان نیازمندیش  به من داده بودبه یادم آمد که چه شبها که خودمرا خانم خانه او میدیدم . یک لحظه چشمم را بستم رویاهایم چه زیبا داشت پر و بالمیگرفت احساس کردم پرویز و من در آن خانه مثل شاه و ملکه خواهیم بود دراین خانه بااین شکوه و جلال چه شبها که بچه هایم را در کنار پرویز با عشق بزرگ خواهم کردخلاصه عالمی برایم درست شده بود . عالمی رویائی . آری رویائی نه واقعی. برای یکدختر با آن گذشته . خیلی تعجب آور نیست که با کوچکترین تلنگری از رفاه اینگونهبرای خودش رویا پروری کند . یک لحظه که بر من عمری طول کشید محو این اتفاق بودم.همیشه زیبائیهای زندگی خصوصا برای افرادی مثل من در همین تصورات خلاصه میشود وآینده ای ندارد . آن روز شاید آخرین روزی بود که من احساس خوشبختی کردم . اما چهحاصل که این احساس چون حبابی بود که زمان زیادی دوام و بقا نداشت.  تا این که تابستان همان سال.

درهمان روزها که من غرق رویای شیرین زندگی مشترکبا پرویز بودم و او هم مهربانتر از همیشه مرا در این خیال واهی بیشتر و بیشترغرقمیکرد(بعدها فهمیدم که او برای پیشبرد اهدافش از هیچ نامردی در حقم فرو گذار نکرد)یکروز پرویز گفت . پدرم مریض شده و باید برای مدتی به شیراز بروم از نظر من هیچمانعی نداشت . با کلی شوق و ذوق از اینکه میرود و احتمالا میخواهد برای ازدواج منو خودش خانواده اش را راضی کند و سفر بعد من بعنوان زن پرویز راهی شیراز خواهم شدبا دلی شاد او را بدرقه کردم دو ماه گذشت . این راهم بگویم تاوقتی در یک اتاق زندگیمیکرد کلید اتاقش دستم بودولی هرگز کلید خانه اش را در اختیارم نگذاشت منهم ازاونخواستم با خودم خیال کردم اگر بگویم و او دلیلی برای اینکارش داشته باشد حد اقلشاینست که غرورم راشکسته ام . فکر میکردم خوب اگرلازم بداندخودش به این کار اقداممیکند .ضمنا خودم را هم راضی کرده بودم که چه بهتردیگر موظف نیستم کارهای خانه اشرا خصوصا که بزرگتر هم شده به عهده بگیرم . غافل از اینکه پرویز میدانست چه میکندو تمام کارهایش همه روی حساب وکتاب بود. بیچاره من ساده دل .من احمق نمیدانستم درچهچاهی از حماقت خودم دست پا میزنم . به سرعت دو ماه سپری شد در این دو ماه حتی یکخبر از او نداشتم او میتوانست توسط تلفنی که همیشه به بیمارستان میزد با من تماسبگیرد ولی او هرگز این کار را نکرد خیلی چشم به راه بودم ولی باز به خودم امیدمیدادم . این حال هر انسان ناامیدیست که نمیخواهد زمانی که با خیال و رویا دست بهبگریبان است و خودش را با این چیزها دلگرم میکند آنهم کسیکه سالهای سال در ناامیدی و رنج به سر برده از دست بدهد . من سعی میکردم که خودم را راضی کنم که زندگیبرایم طرح خوبی ریخته نکندحال با حساس شدن این کاخ آرزوها را بهم بریزم . میدانستمکه پرویز از هر نظر از من بالاتراست ولی فکر میکردم با گذشت اینهمه سال و به هدررفتن جوانی من  و گذشتن به خاطر او از بهترینشرایطی که خودش میدانست به خاطر او از آن گذشتم انصاف دارد و میداند که با چهامیدواری من با او زندگی کردم . یک نفر هرگز نمیتواند اینقدر بی رحم باشد که زندگیدختری مثل مرا بازیچه امیال خودش بکند . ولی اینها همه دلایلی بود که من برای راضیکردن خودم می آوردم .هنوز مردم را نشناخته بودم . همان دختر روستائی پاک و زودباور بودم . من در تمام سالها که با پرویز بودم حتی یکبار هم به ذهنم نرسید کهقیاس کنم و ببینم آیا این ارتباط میتواند سرانجامی داشته باشد یا نه . وقتی اکنوندرست فکر میکنم میبینم خیلی هم من مقصر نبودم در گیر عشقی شده بودم که طراحی وانجامش با کسی مثل پرویز بود او گویا از اول تمام مهره های شطرنج زندگیش را درست وبجا چیده بود . اوذره ذره انتخاباتی را که کرده بود بر واقعیات منطبق بود بر عکسمن . او حتی انتخاب مرا برا این پایه و اساس گذاشته بود که من با در آمدی که دارمو نداشتن هیچ خانواده ای به راحتی از همه جهت میتوانم در اختیارش باشم . او زمانیبه من متوسل شد که از خانواده ی خودش هیچ امکانی نمیتوانست دریافت کند . پدرش اورا در مضیقه گذاشته بود و او میخواست بر پدرش غلبه کند خوب در این راه میباید یکیبرای قربانی شدن باشد . پس چه کسی بهتر ازمن ؟ از منی که هم در زندگی گذشته امشکست فاحشی خورده بودم . و مثل قایق سرگردان در دریای متلاطم زندگی به دنبال حتی تختهپاره ای برای تکیه کردن می گشتم . چه کسی بهتر از من که تمام احساسش دست نخوردهمنتظر یک شاهزاده ی با اسب سفید بود که برای نجاتش قد علم کند . چه کسی از من بهترمیتوانست ببخشد و تنها درخواستش یک احساس زیبای عاشقانه باشد . او با زرنگی خاصیکه داشت تمام این چیزها را بررسی کرده بود و آنگاه با چراغی شد که تمام هستیمرا به باد داد .

دو ماه سپری شد .در تمام این مدت روزی نبود کهتصور زندگی آینده ام با پرویز در آن خانه و زیر سایه خانواده ای که میشد از هر نظربه آنها تکیه کرد مرا به اوج نبرد. کم کم داشتم گذشته ی تلخم را به دست فراموشیمیسپردم و به خودم میگفتم بالاخره بعد از شب سیاهی که داشتم خداوند در رحمتش را بهرویم باز کرد . روز روز و ثانیه ثانیه ها را برای آمدن پرویز میشمردم . تا بالاخره آنروزفرا رسید . صبح زود ازخانه بیرون زدمراستش اصلا آنشب خواب درستی نکرده بودم سراسر شب را در انتظار بودم حتم داشتم کهپرویز سر دوماه خواهد آمد . با تمام شوق و شوری که برای دیدن پرویز داشتم به سرکار رفتم . مطمئن بودم به محض اینکه به تهران برسد اولین تلفنی که بزند به منخواهد بود تا مرا از دلواپسی در آورد او به روحیات من کاملا واقف بود میدانست چقدربه او وابسته هستم . از عشق من بخودش مطلع بود من هیچوقت به او دروغ نگفته بود ونارو نزده بودم برای همین او حسابی دست مرا خوانده بود و شاید همین صفت من باعث شدکه او برنده و من بازنده ی این داستان باشم . وقتی از سرکار بر میگشتم احساس کردمیکی از غیب . به من هی میزند که بروم و ببینم پرویز آمده یا نه . دلم برایش خیلیتنگ شده بود کم اتفاق افتاده بود که در تمام مدتی که باهم بودیم اینهمه از او بیخبر باشم . در حالیکه مطمئن بودم پرویز از سفر نیامده چون مثل همیشه وقتی از سفربر میگشت حتی در همان لحظات اول به سراغ من میامد و میگفت توان دوری مرااز اینبیشتر نداشته ولی با همه این افکار مثل اینکه یکی اختیارپاهای مرا داشت بی اختیاربه سوی خانه ی پرویز می کشید 


                                           فصلبیست و هشتم   

با آنکه در آن زمان حجاب خیلی مرسوم نبود مناولا بعلت اینکه اصولا محجبه بودم و بعد هم بعلت اینکه پرویز میگفت خانواده امبسیار متدین و سنی هستند بیشتر از بیشتر حجابم را حفظ میکردم . خلاصه سه سال گذشتو پرویز روزیکه پایان نامه دکترایش را گرفت تنها کسیکه شاهد این شادمانیش بودمن بودم.البتهاین برای یک کسیکه داشت پایان نامه اش را میگرفت لحظه بسیارحیاتی بود ومعمولا دراینروزهمه خصوصا پدر و مادر و خانواده در ردیف اول مینشستند تا شاهد این رویداد مهمدر زندگی فرزندشان باشند . صد البته دوستان هم تاحد ممکن سعی میکنند که برای نشاندادن علاقه به او در سالن حضور داشته باشند . این روز یکی از خاطره ساز ترین روزیک دانشجو هست . من هرگز نفهمیدم که چرا هیچیک از خانواده ی پرویز در این روز اصلادر این مراسم حضور نداشتند خیلی هم اصرار در پی بردن به این غیبت نداشتم در حالیکهواقعا برای من یک سئوال بود . نمیدانم چرا پرویز اصلا اشتیاقی بحضورخانواده اشنداشت. بهرحال من وظیفه ی خود میدانستم که مثل تمام سالهای گذشته که مواظبت لحظه بلحظهی زندگی پرویز بودم واوراحمایت میکردم این روز خاطره انگیز هم سعی کردم از هیچکوششی فرو گذار نکنم . مثل یک مادر دلسوز یک هفته مانده بودبه این مراسم اولا از پرویزخواستم که تمام کوشش خود راصرف این بکند که به بهترین وجه دردفاع ازتزش حاضر شود واصلا خودش رادرگیر مسائل جنبی نکند. من بعلت اینکه بسیار زیاد در اینگونه جلساترفته بودم کاملا آمادگی برای مهیا کردن کوچکترین وبزرگترین کارهای آن بودم لذاچنان با وسواس در این یک هفته کار کردم که وقتی در جلسه حاضر شدم خودم از اینکهتوانسته بودم اینگونه تمام کارها رادرحد بسیار عالی انجام دهم از نظر روحی بخودممیبالیدم .ولی هرگز نگذاشتم که پرویز احساس کند که در این یک هفته چطورتمام زندگیمراوقف اوکرده ام . اول .یکدست لباس شیک برایش خریدم که موقع جشن پایان تحصیلیش خوشبدرخشد. با دلگرمیهائی که به او دادم تشویقش کردم که بی هیچ تنشی به کارهای درسیاش بپردازد تمام مدت روز را در خدمتش بودم . پیش خودم فکر میکردم که چیزی دیگرنمانده که دردها و رنجهائی را که یک عمر کشیده ام پایان بگیرد و به خود میبالیدمکه وقتی لقب خانم دکتررابگیرم حتما باسرافرازی هرطورشده به دیدن خانواده ام پس ازچندینسال خواهم رفت .شبها و روزهااین آینده ی درخشان باعث میشد که بطور خستگی ناپذیریبه کارهای پرویز برسم . او هم از هیچ زبان بازی در حق من کوتاهی نمیکرد راستشبعدها فهمیدم که چه خوب مراشناخته بودوازنقطه ضعف من استفاده ای را که میخواست برد.خلاصهاینکه آن روز سرنوشت ساز فرا رسید ومن با احساسی عاشقانه اورا بدرقه کردم.تمامتشویشها و نگرانیهایش را به دوش کشیدم و در حقیقت او را راهی یک زندگی موفقیت آمیزکردم.آن روزبالاخره درخت آرزوهایم به بارنشست ودرپناه کمکهای مادی ومعنوی من او بهتریننمره را آورد و برای دو سالی که میبایست به شهرستان برود انتخاب شهرستان را بهخودش واگذار کردند و او تهران را انتخاب کرد . من از شادی در پوست نمی گنجیدم تماممنتی که  پرویزدر ازاء اینهمه فداکاریبرسرمن گذاشت این بود که من تهران را فقط و فقط برا ی خاطر تو انتخاب کردم . وگرنهاولین گزینه ام شیراز بود . در تمام آشنائیمان پرویز آنچنان با پاکی و متانت با منرفتار کرده بود که من با تمام وجودم او را می پرستیدم اوهرگزازمن انتظاری غیرمتعارف نکرده بود و همین باعث شده بود که من خیال کنم او با تمام وجود مرا دوستدارد . پرویزهمیشه بازبان چرب ونرمش مرا گول میزد.درتمام این مدت من دراین فکربهسرمیبردم که بالاخره پرویز چطور به خانواده اش خبراین موفقیت را نداده. او اصلا دراین رابطه با من صحبتی نمیکرد و بعضی اوقات که من دیگر اصرار میکردم میگفت بگذارسر موقعش تمام ماجرارابرایت تعریف میکنم روزها پشت سرهم میگذشت ومن همچنان درانتظاررخدادیبودم که مرابآرزوی چند ساله ام برساند. تا بالاخره آن روز فرا رسید . درست به خاطردارم روزی بود که هردو به سینما رفته بودیم در راه بازگشت  به من خبر داد که پدرش جایزه این مدرکش راداده وآنخانه ای هست که درتهران برایش خریده.وقتی من شادمانه گفتم چطورمیشود این هدیه بزرگپدرت را ببینم اوگفت راستش فقط پدرم خبرش راداده قرار است خودش و خانواده برایدادن این هدیه به تهران بیایند . و در مراسمی که گویاتهیه دیده اند سندخانه رابمنهدیه کنند.بعد توضیح دادکه بعلت اینکه خانواده من بسیارمعروف هستند وتقریبا ازاستخوان داران هستیم تعدادزیادی ازاقوام همراه پدرومادروخواهروبرادرهایم میایند.خلاصه همین امر باعث شده بود که در مراسم گرفتن دانشنامه ام نتوانند بتهران بیایند.پدر میگفت برایمان سخت است که همه را دعوت کنیم از طرفی بهتر دیده اند که در چنینروزی با گرفتن یک جشن تمام و کمال این موفقیت مرا در حقیقت به رخ اقوام بکشند.  من برای رسیدن آن روز که موفق به دیدنخانواده ی پرویز شوم روز شماری میکردم چه خوابهای خوشی که ندیده بودم . و چهامیدها که به خود نمیدادم . خیلی برایم مسئله بود که خانواده اش با این توصیفات کهمیکند چطوردر تمام طول درس خواندن هیچ کمک مادی به او نکرده بودند . که صد البتهبعدها فهمیدم که بعلت اختلافی که بین اوو پدرش بوده .گویا پدرش مخالف درس خواندناو در تهران بوده و از او خواسته که منصرف شود و چون پرویز راهی را که خودش انتخابکرده بود ارجح به حرف پدر دانسته بود با پافشاری به تهران آمده بود و پدرش هم بهاو گفته بود ریالی به او کمک نخواهد کرد به این امید که سال اول به دوم نکشیده اومنصرف شود . ولی از بخت بد من و از شانس خوب پرویز من سرراهش قرار گرفتم واین بارسنگینراتا نهایت به دوش کشیدم .با این امیدکه درچنین روزی شاید او مرا بعنوان ناجی خودشبه خانواده اش معرفی کند  ومن اجرزحماتی راکه بیدریغ از مادی و معنوی برایش کشیده بودم بگیرم . ولی افسوس که (گلیم بخت کسیرا که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.)

روزی که  خانواده و فامیلش آمدند تا خانه ای را پدش خریدهبود  طی جشین به او هدیه کنند. پرویز اینمورد را به گوش من رسانده بود .بی آنکه پرویز امیدی به من بدهد پیش خودم فکر کردمحتما یکی از برنامه های پرویز اینست که مرا به خانواده اش معرفی کند باهمین تصور.خودم را برای یک معرفی جانانه حاضرکرده بودم . آن چند روز مثل برق و باد گذشت . صبحروز موعود خدا میداند چه حالی داشتم .هرکاریکه به نظرم میرسید که مرا جلوی خانوادهی پرویزخوش آیند کند انجام دادم .و بعد با دلی پر از عشق  منتظر پرویز شدم.او بمن نگفته بود که مرا به جشنخانوادگیشان میبرد ولی از نظر من این یک امر حتمی بود . مگر میشد با اینهمه از خودگذشتگی واینهمه ابرازعشق پرویز در چنین روز سرنوشت سازی مرا فراموش کند ؟    ولی هرچه منتظر ماندم از او خبری نشد تمامآرزوهایم داشت مثل یخ جلوی خورشید تابستانی آب میشد. یاس وناامیدی کم کم وجودم راپرکرد نها خواسته ی من این بود که  پرویز مرابه خانواده اش معرفی کند. و اما  انتظارمکاملا بیهوده بود . عقربه های ساعت به سرعت راهشان را میرفتند و مرا نا امیدانه بهدنبال خودمیکشیدند .نمیدانستم چه باید بکنم .اوبمن حتی هیچ ادرسی نداده بود که بهرشکلی خودم را به آنجا برسانم . گاهی دلم شور میزد.نکند برای پرویز اتفاق بدیافتاده باشد ولی دراین زمان هیچ راهی جز چشم به راه بودن نداشتم .مثل همیشه که درمواقع ناکامی خودم را دلداری میدادم بازهم خودم رابا انواع امیدها گول زدم . وقتیدیگر مطمئن شدم که از او هیچ خبری نخواهد رسید ناچار کنار اتاقم نشستم و به بختسیاهم گریستم . هزاران بار از خودم سئوال کردم که چرا هیچ خبری از پرویز نشد . چرابه من نگفت که چرا نمیخواست مرا به خانواده اش معرفی کند ؟ مگر گناه من جز سادگی واز خود گذشتگی در این سالها چه بود؟ ایکاش لااقل اگر علتی داشت  به من توضیح میداد.تا اینگونه آتش به جان نباشم.البته او به من صراحتا نگفته بود که مرا در این جشن خبر میکند ولی جای سئوالنداشت .خوب میباید اومرا باخودش میبردمگرغیرازاین راهی بود؟ آنشب چراهای فراوانی بمغزمخطور کرد و جوابهای مثبت ومنفی بسیاری را پیش خودم مزه مزه کردم .ولی هیچکدام ازجوابها آن نبود که مرا راضی کند .  آنهاآمدند و رفتند . صبح روز بعد از پرویز خبری نشد . دو سه روزی از او بی خبر بودم دلتوی دلم نبود . این بار سعی کردم بر خودم مسلط شوم . راستش رنجیده بودم .دلم شکستهبود .میخواستم بیش ازاین خودم رادستاویز تمایلات او نکنم. برای همین اصلا بسراعشنرفتم . تا اینکه بعد از چند روزسروکله اش توی بیمارستان پیدا شد . میخواستم فریادبزنم و دردهایم را و فشارهائی را که در این چند روز کشیده بودم به سرش خالی کنم .ولی من او را دوست داشتم . میترسیدم اگر اشتباهی بکنم او را از دست بدهم خصوصاالان که دیگر میدانستم هیچ نیازی هم به من ندارد . پس این بار هم دندان بر جگرگذاشتم و خیلی آرام بی آنکه به او بگویم چه کشیده ام گلایه کنان ازاو خواستم توضیحدهد که خودش از کاریکه که در حق من کرده خشنود است ؟و در حالیکه اشک در چشمم پرشده بود  پرسیدم این مزد اینهمه فداکاری منبود ؟ چرابامن اینگونه رفتار کردی؟میدانی که چگونه دلم راشکستی واودر حالیکه بازمثل همیشه با تظاهر و صورت معصومانه بخود گرفتن  گفت  عجله نکن عزیزم . تو میدانی که من هیچ کاری رابی سبب نمیکنم . برای این کار هم دلایلی دارم که حالا وقتش نیست به تو بگویم . منخانواده ام را خوب میشناسم . بهتر آن دیدم که به موقع به آنها این خبر را بدهم میخواهموقتی این موضوع را به آنها بگویم که بدانم حتما با نظر من موافقت میکنند و ترا باهیچ واکنش بدی مواجه نکنم . وقتی خواستم بهتر برایم توضیح دهد در حالیکه سعی میکرداز حرفش رنجشی پیش نیاید گفت آخر تو که دختر نیستی زن مطلقه هستی ولی من پسر هستمخودت میدانی که این خیلی برای آنها قابل هضم نیست .خانواده ی من سنتی هستند . منبا مخالفت پدرم این راه را انتخاب کرده ام میترسم اگر بی گدار به آب بزنم اوضاع راخرابکنم توبه من فرصت بده و اعتماد کن می بینی که تمام تصمیماتی که میگیرم موبه مورویحساب و کتاب است . پرویز آنچنان با محبت و قاطعیت این توضیحات را داد که راستش منکمی هم پهلوی خودم شرمنده شدم که چرا اینگونه زود قضاوت میکنم . و به خودم نهیبزدم که از بس در زندگی گذشته ام نامردی و نامردمی دیده بودم اینطور عجولانه حکمصادر میکنم  .من در شرایطی بودم که دیگرتاب و تحمل فشار بیش از این ها را نداشتم  . بعد از حرفهای پرویز در حالیکه به او اطمینانمیدادم که قانع شده ام از او خواستم بخاطر افکار غلطی که در مورد او کرده ام مراببخشد. و او هم بزرگوارانه مرا بخشید !!  


  فصلبیست و هفتم

 پرویزدر تهران در یک اتاق که اجاره کرده بود زندگی میکرد بعد از آشنائی با من محندگیش را هم به نزدیک جائی که من اقامت داشتم منتقل کرد . من در یک خانه کهصاحبخانه اش دو اتاقش را اجاره داده بود زندگی میکردم . یکی از اتاقها مال من بودواتاق دیگرهم یک زن و شوهرمسن زندگی میکردند . صاحبخانه هم خودش در دو اتاق با زنشو یک بچه که داشتند زندگی میکردند . با این تغییر در زندگی پرویز بالطبع من و اوبهم نزدیکتر شدیم . اغلب اوقات با هم بودیم . البته اوایل سعی میکردیم که اینرابطه برملا نشود زیرا هم برای او و هم برای من ایجاد دردسر میکرد . در بیمارستانیکه من کار میکردم چندین خواستگار برای من پیدا شده بود که بعلت شرایطی که داشتم "باآنکه درباطن با بعضی ازآنها  بسیاررضایتداشتم و واقعا برایم اوکازیون بود  "ولیمیدانستم که اینکار شدنی نیست و هم به صلاح من نیست زیرااولین اشکالی که داشت اینبود که  همه مرا به چشم یک دختر نگاهمیکردند . و اگر راضی به ازدواج با یکی از این همکاران میشدم خیلی زود تمام زندگیگذشته ام خواه ناخواه از پرده ای که من سعی کرده بودم سالها روی گذشته ام بکشم بیرونمی افتاد وترس من از همین موضوع باعث شده بود که به تمام کسانیکه به من پیشنهادمیدادند جواب منفی بدهم . خیلی اوقات شنیده بودم که پشت سرم گفته میشد لابد کاسهای زیر نیم کاسه اش هست که این کیسهای خوب را رد میکند ولی من به تمام حرفهائی کهمی شنیدم بی اعتنا بودم . گذشته ی من آنقدر تلخ بود که حتی اگر این افکار منفکرهای درستی نبود ولی در حدیک تصور هم نمیخواستم شرایطی به وجود بیاید کهدامنگیرم بشود و حتی باعث شود که آنها را به خاطر بیاورم . شاید اینها همه تصوراتمن و وحشت من بود . ولی بهر حال احتمال بسیار ضعیفی هم اگر بود من راضی به برملاشدن گذشته ام نبودم . با آشنا شدن با پرویز به این علت که در محیط کاری من نبودبرایم یک اوکازیون به حساب میامد از فکر اینکه اووقتی درسش تمام شود دارای یکشخصیت در جامعه میشودو من میتوانم یک زندگی آبرو مند و در سطح بالا را داشته باشم  برایم آرزو بود .کم کم همانطور که بالاخرهخورشید زیر ابر پنهان نمیماند دوستی من و پرویزرا اول دوستان او و بعد همکاران منبو بردند . این آشکار شدن برای من خیلی هم بد نبود اولا از آن جهت که دیگر کسی بهسراغم نمی آمد و هم باعث میشد که کمتر فضولها در کار و زندگی من دخالت کنند وچراهای جواب رد دادن مرا دنبال کنند و از طرفی آینده ای که پرویز داشت موجبی بود برایاینکه حتی دوستان نزدیک من این ازدواج را کاملا منطقی و به صلاح من میدانستند .ولی از آنجا که هرکاری باید روی حساب و کتاب باشد خصوصا در جامعه ای که ما زندگیمیکردیم نزدیک  شدن خانه پرویز به خانه من وارتباطمان باعث شد که پشت سرمان حرفهائی زده شود .و وقتی من این مطلب را با پرویزدر میان گذاشتم و گله مند بودم از اینکه بهتر است این رابطه را فعلا قطع کنیم اودر جوابم گفت که من بهیج وجه راضی به قطع نیستم . زیرا تصمیمم را گرفته ام و خودتمیدانی که من اولا هنوز درسم تمام نشده و استطاعت مالی در حد تشکیل یک خانواده راندارم . بعد هم خانواده ام در شهرستان هستند باید تمام شرایط طبق سنن و آداب جورشود . من گفتم خوب جواب اطرافیان را چه بدهیم ؟ که پرویزبا زرنگی  این مشکل را با خرید دو تا حلقه که یکی به دستخودش کرد و یک را هم به دست من و اینطور شایع کرد که روابط ما زیر نظر خانواده ورسمی است و بقیه مراسم  به این علت که اودانشجو بود به تمام شدن درس او موکول شد  .

این ترفندی که پرویز به کار برد خیال مرا همخیلی راحت کرده بود . او روزها به دانشگاه میرفت و من برای اینکه در آمد خوبیداشته باشم و راحت زندگی کنم و برای آینده ام هم پس اندازی داشته باشم تمام شبهاکار میکردم این نوع اشتغال من و پرویز باعث شده بود که فقط بعضی عصرها که منکارنداشتم و او هم درس نداشت ساعاتی را با هم باشیم . او می آمد به خانه اش استراحتمیکرد و بعد میامد مرا با خود به گردش و تفریح میبرد . و هروقت میتوانست برایاینکه بنا به گفته اش همه بدانند که روابط ما یک رابطه ی بسیار معمولی نامزد هاهست مرا به بیمارستان میرساند و خودش میرفت . کار من این شده بود که صبحها کهپرویز در خانه اش نبود و من از شیفت شبانه برمیگشتم مشتاقانه میرفتم و با خستگی وشب نخوابیهائی که کشیده بودم با زهم با تمام عشق و علاقه ای که به زندگی آینده باپرویز داشتم به اتاقش میرفتم تمام خانه اش را مثل گل روبراه میکردم برایش غذامیپختم و ازهر کاری که باعث راحتی و استراحتش بود دریغ نمیکردم و درست شده بودمکلفت بی جیره مواجبش . بیشتر اوقات پول کتاب و و سایل شخصی اش را هم من میدادمهروقت به شیراز میرفت کلی برای خانواده اش سوغاتی میخریدم بی آنکه حتی این تقاضارا داشته باشم که او نامی از من پیش خانواده اش ببرد . و راهیش میکردم گاهی کهفکرهای ناجور به سرم میزد و احساس بدی به من دست میداد میگفتم  پرویز بهتر نیست مرا ببری و به خانواده ات معرفیکنی؟و او درجوابم  میگفت خانواده من سنتیهستند برایشان اینگونه ارتباطها قابل قبول نیست بگذار درسم که تمام شد خودم آنطورکه تو را راضی کند کارها را رو براه خواهم کرد. پرویز آنچنان با چرب زبانی مراقانع میکرد که حتی من در مخیله ام نمی گنجید که ممکن است این حرفها فقط  و فقط یک ترفند باشد تا او بتواند در سایهگذشتها و فداکاریهای من به راحتی این دوران را بگذراند . پرویز رفتاری داشت کهبیشتر اوقات من رنجیده خاطر میشدم . اودقیقا از من میخواست که مایحتاج او راازجیبم  فراهم کنم . البته  من  احمقدر باطن راضی بودم زیرا احساس میکردم که اولا او به من وابسته میشود و بعد اینکهاین خواسته ی او مرا به این تفکر می انداخت که او چون مرا به خود نزدیک می بینداینگونه از من درخواست میکند .روی این حساب با رضا و رغبت اکثرا حتی بیشتر از آنکهاو بخواهد من برایش مایه میگذاشتم غافل از اینکه  من ناپخته و خام به دام او افتاده بودم .اوتقریبا از تمام زندگی گذشته ی من آگاه شده بود . با این آگاهیها بود که میتوانستآنطور که دلش میخواست با من و احساساتم بازی کند . در حالیکه در کلیت او ازخانواده اش چیزی برای من بطور روشن نگفته بود . منهم در شرایطی نبودم که باصطلاحمته به خشخاش بگذارم شاید در باطن میترسیدم که او را از دست بدهم . ویااز خودمبرنجانم و دورش کنم . در این مدت من بعلت تنهائی هم از نظر روحی و هم از نظراجتماعی واقعا نیاز به حضور کسی مثل پرویز را داشتم . به او وابسته بودم و نه تنهاوابسته که عاشقش شده بودم . من دختری بودم که از اول زندگیم طعم عشق را نچشیدهبودم . با حضور خلیل نه تنها عشق که نفرت را تجربه کرده بودم مثل هر انسانی نیازبه مهر و همبستگی داشتم نه خانواده ام بودند و نه هیچ کس و حالا فکر میکنم کهپرویز تمام این حالات و روحیات مرا به خوبی درک کرده بود . و حسابی داشت بهرهبرداری میکرد . ولی اگر من کمی دقت نظر داشتم به حرفهای  حاج عسکری که مثل پدر به من نصیحت کرده بود فکرمیکردم  .و هرگز در چاهی که این بار شایدعمیقتر و سیاهتر از زندگی قبلی ام بود نمی افتادم ولی هیهات که دیر فهمیدم .

پرویز در رابطه با من با چراغ بود . قیاس اوبا خلیل بسیار احمقانه هست ولی در نهایت ضربه ای که او به من زد بیشتر از دردهاو کتکهاوبلاهائی بود که درخانه خلیل تجربه کرده بودم . زیرا من از خلیل توقع نداشتم کهرفتاری غیر از آن داشته باشد او ظاهر و باطنش همان بود که مینمود . منهم جوان بودمو ناپخته و خام . اوایل که اصلا نمیدانستم که در چه جهنمی افتاده ام و بعد هم ازاو انتظاری جز این نداشتم . همه اطرافیان هم او را میشناختند و با این اوصاف، منبه چشم آنها بره ی معصومی بودم که به دست گرگ افتاده ام . و همین دل سوزاندن آنهابه هر حال آبی بود بر آتش درونم . ولی پرویز اینطور نبود . همه خیال میکردند مناورا صید کرده ام . او تمام شرایط خوب را داشت . و گذشت و فداکاری مرا به حساب اینمیگذاشتند که دارم دانه میپاشم . ضمنا در ظاهر او فردی با خانواده و تحصیلکرده بود.  و چه بسا که دخترانی بودند که حسرت مرامیخوردند . حال از چنین آدمی با اینهمه نقاط مثبت چگونه میشود انتفاد کرد؟ نهایتااین طالع منِ نگون بخت بود که باید این بار با این مار خوش خط و خال به دام بیفتم. و حالا بقیه ماجرا که نشان میدهد پرویز از روز اول قصدش از این ارتباط فقط یکدام برای سوء استفاده از دختری بود که نیازمند عشق و محبت و توجه  بود .


                                                     فصلبیست وششم

.با کمک و راهنمائی حاج عسگری و مهری خانم ( کهاو را دیگر مهری خانم صدا میکردم ) که واقعا از هیچ کمکی به من دریغ نکردند امتحاندادم  و قبول شدم و این بزرگترین لطفی بودکه خداوند این انسانهای والارا سرراه من قرار داد . زندگی مرا اینها از ورطه یخطرناکی  که در کمین امثال من بود نجاتدادند . من تا عمر دارم محبتشان را فراموش نخواهم کرد . خدا حاج عسگری را بیامرزدو غرق رحمتش کند خودش که نیست ولی با خانواده اش هنوز هم ارتباط بسیار نزدیک وصمیمی دارم زن حاج آقا مثل مادرم و مهری خانم مثل خواهر بزرگم است . در حقیقت آنهادراین تنهائیها  خانواده ی من هستند . درستمقارن با قبول شدنم امتحانات  آموزشگاهپرستاری هم شروع شده بود. هفته بعد از آن روزکه تصدیقم را گرفته بودم در مئیت حاجیبه آموزشگاه رفتم از دم در که وارد شدیم اکثرا حاجی را میشناختند و همه با روئیباز با او مواجه میشدند اینها همه در آن زمان برای من یک دلگرمی بود من هرگز باورنمیکردم مردی ساده با آن صورت تقریبا روستائی که کارش هم خیلی چشمگیر نبود و پشتپیشخوان یک مسافر خانه ی نه چندان بزرگ نشسته بود و اغلب سرش توی کارخودش بوداینگونه در آن آموزشگاه با آن همه امکانات و بزرگ اینهمه سرشناس باشد . در کنار اوکه راه میرفتم مثل اینکه درکنار پدری قدرتمند قدم بر میداشتم. هیچگاه آن حس و آنلحظات را فراموش نخواهم کرد . اولین باری بود که در خودم هیچ احساس بدی را نمیدیدم. من با انواع دردها بزرگ شده بودم . انگار روی جای جای تنم هنوز جای ضرباتی را کهخلیل زده بود حس میکردم . لگدها و چوب زدنهایش چکهائی که گاهی دو سه روز جای آنهاروی صورتم خودنمائی میکرد را حس میکردم .ناله های بیصدای شبهایم  و تنهائی و بیکسی دردهائی نیست که به راحتیقابل فراموش کردن باشد . هرگز حسی را که وقت جدا شدن از خانواده ام و برای گم شدندر شهر را از ترس خلیل داشتم نمیتوانم نادیده انگارم من جاده ی پر نشیب و فرازی راپشت سر گذاشته بودم . این آرامش برایم باندازه نفس کشیدنم ارزش داشت . باید مثل مندر کوران سختیها دست و پا زد تا قدر این زمان بخوبی لمس شود . هر لحظه که میگذشتاز یکطرف شادمانی به دلم چنگ میزد و از طرف دیگر بخاطر اینکه نمیدانستم چه پیشخواهد آمد دلم در تاب و تب بود . صد البته با پشتیبانی خانواده ای که به تازگیپیدا کرده بودم دیگر مثل سابق در هول و ولا نبودم . ولی دلم میخواست کارها بی هیچدرد سری پیش برود میترسیدم در این مسیر مشکلاتی پیش آید که هم کار درست نشود و همباعث زحمت این پدر خوانده مهربانم شود . زمان زیادی طول نکشید همراه حاجی به پشتدر اتاقی رسیدیم ا و با مردی که جلوی اتاق روی یک چهار پایه نشسته بود خوش و بشیکرد و پرسید خانم مدیر تشریف دارند ؟ که مستخدم اتاق با خوشروئی گفت بله هستند . ودر حالیکه یک خنده صورت مهربانش را پر کرده بود گفت باز حاجی یک دختر خوب برایمانآوردی و ادامه داد  همیشه همه میدانند کهکسی را که شما معرفی کنی همیشه از بهترینها ست . بعد رو به من کرد و گویا از صورتمن دلهره ام را حدس زده بودگفت دخترم نگران نباش کسی راکه حاجی معرفی کنه  خانم مدیربلافاصله قبول میکند. داخل اتاق شدیمخانم مدیر که زنی میانسال وبسیارخوشرو و خوش صورت بود با سلامی که حاجی کرد سرش رااز روی کاغذ ها بلند کرد و در حالیکه جواب سلام او رامیداد به سلام منهم پاسخ داد.نمیدانم چه فضائی بود که درآن شوری که داشتم  دلم را گرم کرد . مدت زمانی نگذشت که حاجی بهسئوالات خانم مدیر پاسخ گفت در تمام این مدت یک لحظه چشمان تیز بین خانم ارروی  صورتم برداشته نمیشد . آنچنان دقیق و خاص به مننگاه میکرد که خودم هم حس میکردم .و بهمین جهت  دست و پایم را حسابی گم کرده بودم . ولی کم کممتوجه شدم که تاثیرحرفهای حاج عسگری وظاهرساده وشهرستانی بودن من کار خودش را کرد. آخرین جواب خانم مدیر مثبت بود . حاجی در حالیکه بلند میشد تا برای رفتن آمادهشود رو کرد به من گفت . این خانم از این لحظه به بعد معلم و مادر تو محسوب میشود .امیدوارم که مرا پیش ایشان شرمنده نکنی . و در حالیکه یک لبخند دلنشین چاشنیحرفهایش میکرد گفت .خانم شهرآئینی (اسم خانم مدیر شهرآئینی بود) برای همه ی دختراناینجا حکم مادر را دارند .و با جدا شدن از حاجی و پیوستن به خانم مدیر زندگی منشروع جدیدی را آغاز کرد و در واقع آن روز پایه و اساس زندگی جدیدم گذاشته شد .

  خلاصه دو سال کارآموزیم مثل برق و باد گذشت . ازخوشحالیروی پا بند نبودم . به خاطر اینکه جز درس خواندن سرگرمی دیگر نداشتم همیشه جزو بهترینشاگردان کلاس بودم.در پایان به عنوان تشویق مرا دربیمارستان دانشگاه تهران دعوت بکارکردند.یکی از بهترین دوران زندگیم همان موقع بود.هنوزدوسه ماهی نگذشته بودکه متوجهشدم یکی ازدانشجویان سال چهارم پزشکی امدو شدهایش به بیمارستان و به بهانه هایمختلف نزد من خیلی عادی نیست .این را هم بگویم چون من در بیمارستان دانشگاه خدمتمیکردم رفت وآمد دانشجویان بسیارعادی بودولی یک زن خیلی خوب متوجه تفاوتهای اطرافشمیشود . کم کم توجه من نسبت به رفتار این دانشجو جلب شد.نمیدانم چرا نا خودآگاه بهاوفکر میکردم .هر بار که می آمد دست و پایم را گم میکردم . بسیار مودبانه با منبرخورد میکرد و سعی میکردزمانهای بیشتری را در کنارم باشد بعضی اوقات درست متوجهمیشدم که مراجعه اش نه تنها ضروری نیست ولی کاملا مشهودبود که درپی بهانه ایمیگردد.من سعی میکردم که رفتارم با اوبسیارعادی باشد.من دخترخیلی جوان و خامی نبودمدر شرایطی هم که بودم بسیارمراقب رفتاروبرخوردهایم بودم .درآن محیط که اکثرمراجعینمادانشجویان بودندداشتن یک دیسیبلین بسیار ضروری به نظرمیرسید.بسیاری ازاین دخترانوپسران شهرستانی بودند ورعایت نکردن بعضی رفتارها ممکن بود مشکلاتی به وجود بیاورد. به همین منظورمن بیشتراز آنکه به مسائل پزشکی پابندباشم به طرز رفتار و برخوردمحساسیت داشتم . رفت و آمدهای این دانشجوی سال چهارمی همچنان فکرمرا به خود مشغولکرده بود . حتی گاهی در خلوت به خود نهیب میزدم. و به این تفکر می افتادم که شایدبعلت تنهائی بی جهت برای خودم داستان بافی میکنم . ولی هرگاه او را میدیدم احساسمیکردم که نمیتوانم این واقعیت را از نظر دور کنم که مراجعه ی او اصلا به مناسبتنیازش نیست . و گویا فقط و فقط برای جلب توجه من است .کم کم این فکر که در پشت ایندیدارها احساسی هم هست مرا بر آن داشت که معتقد شوم اوواقعا نگاهش بمن یک حس عادینیست .تا اینکه  زمان زیادی نگذشت . او ازقرارمدتها بودکه مرا زیرنظر داشت .خوب مرا شناخته بود . اصولا بچه های این رشته بسیارباهوش هستند و به خوبی میتوانند ازعهده ی هر کاری چه درسی وچه احساسی بر بیایند.اوهمکه بعدها فهمیدم یکی از شاگران بسیار باهوش کلاس است در مدت زمان بسیار کمی تقریباهیچ چیزی ا رفتار من برایش پوشیده نمانده بود . از این نظر بخوبی توانست خود رابرای مقصدی که داشت به من نزدیک کند.زمان زیادی تقریبا گذشت گویاداشت کم کم مرابرای شنیدن تقاضایش آماده میکرد . او بسیار زرنگ و با فراست بود آرام آرام بهدفشنزدیک شد و زمانی که دیگرمطمئن شدمن آمادگی کامل برای تقاضایش رادارم پا پیش گذاشتوآنچنان استادانه و دلنشین عشقش را ابراز کرد.که نه برای من زبانی برای نه گفتنباقی گذاشته بود و نه توانی برای گذشتن از این احساس زیبا  و خلاصه من که هیچوقت در زندگیم از هیچکس اینگونه محبتی را که نیاز هرزن ودختری هست را ندیده بودم پاک خام حرفهایش شدم . اوآنقدر درابراز علاقه اش به من پا فشاری کرد تا کم کم به این موضوع که من کس وکاریدر تهران ندارم و تنها زندگی میکنم و زن مطلقه ای هستم پی برد . این را هم بگویمکه من وقتی خلیل با آن جرم سنگین به زندان افتاد غیابا با کمک برادرم از او طلاقگرفته بودم .

خلاصه پرویزازسیر تا پیاززندگی مرابا رندی وزرنگیاززیر زبانم کشید ضمنا به من گفت که اهل شیراز است و خانواده اش هم در شیرازهستندواوهم تنها درتهران زندگی میکند.تنهائی او ومن باعث شد که این نزدیکی به سرعت بهیک دوستی و عشق تبدیل شود .


                                       فصل بیستو پنجم

حاجی عسگری دلواپسی مرا گویا از نگاهم درک کرد .گفتنترس .ببین من به تو گفتم که ترا مثل دختر خودم میدانم اگر بتو گزندی برسانم خداپیش پای بچه هایم میگذارد .برای اینکه خیالت از هر جهت راحت شود. و هیچگونه خیالناروائی ذهنت را پر نکند بگذار بی رودربایستی ازهمین الان که اول قدم است توراآگاه کنم .من این راهنمائی راکه الان به تو میکنم راستش یکی دو سال دیگر دختر کوچکخودم راهم به این جامعرفی میکنم .روشنتر بگویم برایت  درتهران مکانی هست که اگرسواد داشته باشیمیتوانی مراجعه کنی در آنجا با یک امتحان خیلی ساده قبولت میکنند خوبیش اینست کهشبانه روزیست . دو سالی درس میخوانی و بعد بعنوان پرستار در بیمارستانهائی کهدولتی هم هستند مشغول بکار میشوی.من تا حالا دو سه نفر مثل ترا معرفی کردم . و خدارا شکر الان از حال همه آنها باخبرهستم مرا پدر خطاب میکنند پیش آنها و خدا روسفیدهستم اگر بخواهی تراهم راهنمائی میکنم . از این سازمان به ما که بیشترین مسافرین راازشهرستانهاداریم مرتبا نامه میدهند که اگر کسی رامیشناسیم که نیازبه کمک داردبه آنها معرفیکنیم . خدا طول عمر به کسی بدهد که این کار خیر را انجام میدهد سالیانه کلی دختر وپسر از این مسیر به یک زندگی آبرومند میرسند. و خصوصا دخترانی نظیرتوبه بیراهه نمیافتند.البته منهم این دلخوشی را دارم که اجرم رااز خداوند میگیرم و همانطور کهبرایت گفتم قصد دارم دخترخودم راهم باین سازمان بفرستم حس میکنم با گذراندن حدوددو سال سرو سمامان میگیرد و خیالم از آینده اش جمع میشود

گفتم من مدرک ندارم پنج سال درس خواند م ولیمدرک نگرفتم . او گفت آن را هم میشود حل کرد . این حرف مرا حلقه در گوشت کن که کارنشدندارد کافیست تو بخواهی . دختربزرگم معلم است ازاو میخواهم بتوکمک کند . حرفهایحاجی مثل دری بود از درهای بهشت که آن روز به رویم گشوده شد .گفتم حاج آقا من ازخدامیخواهم

در تمام مدتی که داشتم با حاجی صحبت میکردم و اوداشت از آینده ای که  من در درپیش دارمصحبت میکرد تنها چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که اگر بخواهد ازمن بپرسد که از کجا میائی و چرا تنها آمده ای و یا سئوالاتی از این قبیل که مننمیدانم چه خواهد بود چه جوابی باید بدهم؟ میترسیدم کوچکترین گافی که بکنم باعثشود او از این تصمیمی که در مورد من گرفته است منصرف شود و مرا لایق این شرایطنداند . راستش دل توی دلم نبود . ولی از آنجا که اگر خدا بخواهد هر درِ بسته ای بهروی انسان گشوده میشود اوازمن در باره پیشینه ام هیچ سئوالی نکرد بعدها این مطلبرا متوجه شدم که او بعلت تجربه ای که داشت میتوانست کنه ضمیرافراد را تقریبا حدس بزندبه قول خودش سالهای سال بودکه در پشت این میزخاک خورده بود وآنقدر مورد وثوق بودکه ازسازمانی به آن عظمت باو برای معرفی افراد اعتماد داشتند . گفتگوی من و حاجیعسگری حدود یکساعت به طول انجامید و قرار شد او با دخترش و خانواده اش صحبت کند .او حتی نظر خانواده ی مرا از من نپرسید همین که من با اشتیاق از پیشنهادش استقبال کردهبودم گویا برایش کافی بود . فردای آن روز دیگر به خارج از مسافرخانه نرفتمنزدیکیهای ساعت ده صبح خود را به جلوی میز حاج اقا رساندم و او مژده داد که تمامکارها درست شده . و با این حرف که حتما خداوند خودش پشت و پناه منست ادامه داد کههیچ موردی وجود ندارد با مهر انگیز دختر بزرگم صحبت کرده ام او با آنکه بسیارگرفتار است ولی گفت اگر تا کلاس پنجم را خوب درس خوانده باشد من میتوانم به سرعت بهاو کمک کنم که سریعا موفق به گرفتن کارنامه ششم دبستان بشود و صد البته با اینکارنامه او میتواند به سازمان مراجعه کند .

روز معرفی من به خانواده و خصوصا مهرانگیز خانمبرایم روزی استثنائی و فراموش نشدنی هست . عصر همانروز بود که حاجی با تلنگری کهبه در اتاق من زد مرا از حضور مهرانگیز در خانه و آمادگیش برای آشنائی با من باخبرکرد . به سرعت چادرم را به سر کردم ودنبال حاجی به پشت مسافرخانه یعنی حیاطی کهخانه ی او درآنجا بودرفتم .حیاطی که دیدم آنقدر در آن زمان برایم دلپذیر بود که حدندارد واقعا فکر کردم به بهشت وارد شده ام . خیلی بزرگ نبود ولی از یک حال خوبیبرخوردار بود حوض وسط خانه که گلدانهای زیبائی به آن روح داده بودبه  انسان آرامش خاصی میداد . در انتهای خانهساختمانی بسیار قدیمی وجود داشت که کاملا مشخص بود که دارای شرایط خوبی هست . واردخانه که شدیم منیر خانم همسر حاجی با روئی گشاده از من استقبال کرد کاملا میشد حدسزد که حاجی تمام شرایط مرا به آنها گفته است . دختربزرگ حاجی مهرانگیز خانم کهدختری بسیار برازنده به نظر میرسد بعد از منیر خانم به من معرفی شد . همان وحلهاول مهرانگیز را مثل فرشته نجات خود دیدم و هنوز هم که دارم یاد آن روزها را میکنمبر این باورهستم که او یکی ازکسانی بود که بعد از محبت پدرش توانست دست مرا بگیردو از منجلابی که احتمال غرق شدن در آن راداشتم نجات داد. پذیرائی گرم وبسیارخودمانیآنها دلم راگرم کرد. مهرانگیز خانم بعد از کمی خوش و بش کردن تقریبا یک امتحانسرسری ازمن کرد او گفت که خودش معلم ششم است وبه راحتی میتواند راهنمای من باشد .با سئوالاتی که از من کرد احساس کردم که حسابی راضی شده است او در حالیکه یک لبخندصورتشرازیباتر کرده بود رو کرد به پدرش و گفت بابا من فردا هم برای ایشان تمام کتابهایمربوطه رامیاوردم ( و با لحنی صمیمانه از من پرسید اسمت چیست ؟ گفتم دنیا) دو بارهاوپدرش را مخاطب قرار داد و گفت من تمام توانم را به کار میبرم که دنیا هرچهسریعتر تصدیق ششم را بگیرد فقط این را بگویم که برای درس خواندن ایشان زمان زیادیدر اختیار ندارد دو ماه دیگر امتحانات متفرقه شروع میشود .من خودم از طریق مدرسهخودمان تمام کارهای اسم نویسی او را انجام میدهم شما هم که تااینجاهرکمکی که ازدستتانبرمیاید باو کرده اید باز هم همانطور که همیشه در تمام مراحل زندگیمان برای ما یکناجی بودید اورا راهنمائی کنید . از پرسشهائی که کردم او دختر بسیار خوب و حواسجمعی هست من این امید را دارم که موفق شود . بعد رو به من کرد و گفت دنیا جان مناز هیچ کمکی به تو دریغ نمیکنم دیگر این گوی و این میدان . کسیکه باید موفق شود توهستی خدا را شکرتمام شرایط جور است و توازفردا همین ساعت روزانه دو ساعت باید بهاینجا بیائی  تا هرچه زودتر کار را شروعکنیم بتوبگویم که منهم زمان زیادی ندارم .بعد از کلی حرف در این رابطه با دلی شادو روحی که آرامشش را مدیون بزرگواری این خانواده بودم آنجا را ترک کردم و نمیدانمدر حال پرواز بودم یا قدمهایم را بر روی زمین میگذاشتم تا به اتاقم رسیدم .

خلاصه آنکه با هوشی که خداوند داده بود و با کمکمهرانگیزخانم در مدت کمتر از دو ماه  تصدیقششم را گرفتم روزیکه تصدیقم را گرفتم انگار خداوند ورقه رهائیم را از برزخی کهسالها با خلیل زیر یک سقف گذرانده بودم به دستم دادند . سر از پا نمیشناختم ضمنابا راهنمائیهای حاج آقا تقریبا خیلی از شهررا بلد شده بودم وخیلی مشکلی دراینراستا نداشتم بایک جعبه ی شیرینی و یک قواره پارچه پیراهنی برای مادرمهرانگیز خانمکه دراین مدت مثل یک مادردور و بر من بود و از هیچ کمکی به من دریغ نکرده بود بهمسافر خانه آمدم .حاجی داشت آماده میشد که برای ناهار به خانه برود شیرینی و بستهی پارچه را روی میز گداشتم و به او گفتم شما در حق من پدری کردید من تا زنده امفراموش نمیکنم و به او خبر قبولیم را دادم او آنچنان خوشحال شد که میشد تمامشادمانیش را در صورتش خواند . بسته و شیرینی را برداشت و مرا دعوت به ناهار کرد کهمن ردکردم و گفتم عصرخدمت میرسم تا حضوری از مهرانگیز خانم و منیر خانم تشکر کنم .


                                           فصلبیست و چهارم

با شنیدن این حرفهای خلیل دست وپایم را حسابی گمکردم نمیدانستم چه باید بکنم . حرفهای خلیل را خوشبختانه برادرم و پدر و مادرمنشنیدندمنهم نمیخواستم ازپدرومادرم دراین شرایط واینهمه گرفتاری که برایشان درستکرده بودم کمک بگیرم زیرا میترسیدم اگر آنها بدانند جز اینکه رنجشان بیشتر شودکاری از دستشان بر نمی آید  من با شناختیکه ازاین جانور داشتم حداقل به این نتیجه رسیده بودم که اگر اوروزی آزاد شود و بهسراغ آنها برود( زیرا من خیالی در همان لحظه به ذهنم رسیده بود )بیچاره ها راهی جزاین ندارند که به خواسته هایش تن دهند وگرنه بی گمان اودودمانشان را به باد میداد.منهمان لحظه که خلیل مراتهدید کردراهی به  ذهنم  رسید.درحقیقت دیگر بریده بودم . هرکاری در این شرایط میکردم تا از گرند بعدی این یرت دورباشم.شاید در این زمان اگر خودکشی به ذهنم نرسید فرار راهی بود که گریزیاز آن نداشتم واگراینکار را میکردم به این نیت که خلیل بعد از آزادی دستش به مننرسد به شرطی موفق بودم که خانواده ام اصلا بوئی ازتصمیم من نبرند چون اواگروقترها شدن اززندان بسراغ خانواده ام میرفت میتوانست   بازرنگی که دارد حتما جای مراهرجا که باشم حتی اگرقطره در دریا پیدا کند. خانواده یمن مردمی آبرو دار و ساده بودند در اولین ترفندی که خلیل به کار میبرد تسلیمخواسته هایش میشدند . لذا تصمیم گرفتم که خودم به تنهائی برای اینکه هم آنها درامنیت باشند و هم خودم را نجات داده باشم اقدام کنم . تمام این افکار به ثانیه اینکشید که از ذهن منِ درمانده و رنج کشیده گذشت . در آن زمان به فکرم نرسید کهچگونه وکجا؟ و حتی به خودم گویا فرصت فکر کردن هم ندادم .البته زمانی نبود کهاینگونه تفکرات را ساماندهی کنم

در این موقع به ظاهر شرِّ خلیل از سرمان کم شد وماکمی احساس آرامش کردیم پس از آنکه به شهرمان نزد خانواده ام رفتم دو سه روزی رابهفکرکردن سپری کردم .تمام مدت دراین فکربودم که چگونه ازگزندبعدی خلیل درامان باشم.منمطمئن بودم باروابطی که اوبا افرادذی نفوذ دارددیری نخواهد گذشت که آزادمیشود.اوحتیمیتوانست ازچوبه ی دار هم رها شود . منکه اسد را خوب نمیشناختم ولی ازحرفهائی کهخلیل ازتوانائیهایش برایم زدمیدانستم که همان یک نفرهم میتواند قاتل محکوم بهاعدام راهم مثل آب خوردن اززیر چوبه  داررهاسازد .این افکار بود که لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . اما من مشکل خانواده ام را هماز جهات دیگر داشتم . رفتن من ازخانه ی آنها بعد از اینهمه درد سرباعث میشد آنهادرگیر جوابگوئی اطرافیان بشوندمبنی بر اینکه لابد کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دختربوده که بلافاصله چکه روغن شده و به زمین رفته . ضمنا از این دررنج بودم که بعد ازرفتنمحال و روز پدر و مادر و برادرم که بخاطر رهائی من ازدست این گرگ اینهمه درگیربودند.وسینه شان را سپر بلای من کرده بودند  چهخواهد شد .آیا این یک فکر نا معقول نبود؟ نمک خوردن و نمکدان شکستن نبود؟ خودّآنها چه فکری میکردند ؟ اگر میخواستم از دردها و رنجهائی که کشیده بودم برایشانبگویم آنها را بیشتر رنج میدادم چون خودشان میدانستند که من قربانی پدرم شدم .درست است که پدر بیچاره ام هم در دامآن گرگان گرفتار شده بود ولی بهر حال اینزندگی من بود که در این راه تباه شده بودو من راضی نبودم و نمیخواستم آزارشان دهم.آنها خودشان به نظر من کاملا میدانستندمن چه کشیده ام با همین اتفاق اخیر که خلیلدست به قتل بچه اش زده به آنها روشن کرده بود که او چه انسان کثیف و رذلیست بهرحال  از روزنی دشتی پیدا بود آنها به خوبیاز رفتار و اوضاع زندگی و خانوادگی خلیل هم کاملا میتوانستند به گردابی که من درآنافتاده ام آگاه باشند .ولی من با همه ی این اوصاف نمیخواستم سوهان روحشان شوم . پسبهتر دیدم دردم را در خودم نگه دارم و تنها کاریکه میتوانم این باشد که ازاتفاقاهای ناگواری که میدانستم احتمال اتفاق افتادنش بسیارزیاد است  تا حدی که عقلم میرسد پیشگیری کنم . هرچند کاملاواقف بودم که این یک تصمیم عادی نبود . ولی در نهایت پای زندگیم وسط بود . ترسلحظه ای مرارها نمیکردخواب و خوراکم را گرفته بود . ولی برای آنکه خانواده امآسیبی نبینند بهتر دیدم دهانم را ببندم و فکرم رابکار اندازم .بی آنکه به کسی چیزیبگویم درمدت کوتاهی هرچه که داشتم با این حساب که دیگر نیازی به آنها ندارم فروختمچون به نظر آنها من آمده بودم که با آنها و کنارشان زندگی کنم خیلی زمان برنبوداین کار. پس از آنکه کمی پول از فروش اثاثیه نه چندان زیادم به دستم رسید دل بهدریا زدم .تنها کاریکه برای آرامش خیال خانواده ام به ذهنم رسیداین بودکه باسوادکمی که داشتم برای آنها نوشتم که ازطرف من خیالشان جمع باشد میدانم که خلیل زیاددرحبس نخواهد ماند. وبعد ازرهائی حتما بسراغ ما خواهد آمد و با بودن من زندگی همهبه مخاطره می افتد. بهتراست دیگرآنها را دراین ماجرا درگیر نکنم . نمیگویم کجا وچطور ولی تنها راه نجاتم اینست که از این خانه و دیار بروم . نمیگویم کجا که شمامجبوربه افشای محل اقامتم نباشید . اگر خدا کمک کند به محض اینکه خیالم راحت شدحتماآنها رادرجریان زندگیم خواهم گذاشت .نامه را در جای امنی که میدانستم روزها طولخواهد کشید تا آنها به دست یافتن به آن موفق شوند گذاشتم و ازترسی که خلیل برتنمانداخته بود تنها وبا دلی پراز وحشت راهی تهران شدم .میدانستم که تهران بزرگ استهرچند در تهران نه کسی را داشتم و نه آشنائی ولی دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتمداشتم در حقیقت به آب و آتش میزدم داستان این سفر خودش یک کتاب است زنی تنها در آنشرایط و آن زمان . بهر حال هرچه بود این تنها راهی بود که میباید میرفتم و رفتم .باهرسختی ورنجی که دراین سفرتحمل کردم هرچه بود گذشت.بمحض ورود به تهران با پرس وجوهائی که کردم به یک مسافرخانه رفتم . خوب انسان هرچه که بدبخت هم باشد بازممکناست روزی خداوندرحمتی به او داشته باشد . دو سه روزی که در مسافرخانه بودم صبحهابرای پیدا کردن کاروسروگوش آب دادن واشنا شدن با شهر از مسافرخانه بیرون می آمدم وعصرهابرمیگشتم  روز سوم احساس کردم صاحب مسافرخانهبمن مشکوک شده اومردی بودحدود پنجاه ساله باقدی کوتاه .چاق وصورتی گوشتالودوتیرهدر همین مدت کوتاه نمیدانم چرا احساس میکردم نگاهی مهربان دارد.در حالیکه وقت ورودو خروجم خیلی نمیتوانستم صورتش را واضح ببینم ولی گاهی انسانها ندانسته در بارهشخصی نا آشنا هم احساس خوبی دارند . بی آنکه بدانند منشا آن کجاست . شاید هم من ا علاجی سعی میکردم به کسی اطمینان کنم در حال حاضر او تنها آشنای من در این شهرشلوغ بود . او همیشه پشت میزی که به فاصله چهار پنج متر ازدرمسافرخانه بود مینشست.اغلب سرش به کارخودش بود.راستش من فکر میکردم خیلی توجه به آمدو رفت مسافرانندارد ولی بعدا فهمیدم که کاملا اشتباه میکنم .زیرا او سالها بود که در چنین کاریبه قول قدیمیها استخوان خردکرده بود . و در شرایطی که من داشتم ایجاب میکرد که بیشاز بیش مرازیرنظر داشته باشد.یک دختر تنها که صبح میرودو عصر می آید در حالیکه کاملامشهود بود که تهرانی نیستم . این نشانیهای خوبی نبودکه بشود از آن چشم پوشید .حالابهتر است شما را کمی با این صاحب مسافر خانه آشنا کنم . زیرا او یکی ازکسانی بودکهدرسرنوشت من بی تاثیر نبود.خانواده  اودرهمانمسافرخانه زندگی میکردند البته خانه و زندگیشان کاملا جدابودیعنی دری پشت سرصاحبمسافرخانه بودکه این دربحیاطی تقریبا بزرگ باز میشد . محل زندگی خانواده اش ساختمانیبود که در انتهای این حیاط قرار داشت .اوبازن وبچه هایش دراین ساختمان زندگیمیکردندکه صدالبته این ساختمان دری هم از پشت داشت که به کوچه ای باز میشد و رفت وآمد خانواده از آن در به خارج از خانه بود .برای همین بود که من در این مدت کمهیچکدام ازافرادخانوده اش را ندیده بودم.چنانچه بعدها متوجه شدم وضع زندگیش همخیلی رو براه بود.خلاصه روزسوم دیدم وقتی از در آمدم برعکس همیشه که تکان نمیخوردوفقط بطور کاملا واضح زیر چشمی اوضاع را حسابی می پائید این بار بلند شد . بلندشدن او توجه مراکمی جلب کرد وقتی به جلوی اورسیدم اشاره کرد که بایستم .مثل همیشه سلامکردم وایستادم.اواول با نگاه آرامش بی آنکه خودش متوجه شده باشد کلی بمن ارامش دادراستشتا آن لحظه هرگزبه چشمانش نگاه نکرده بودم . یعنی آنقدر سرش را پشت پیشخوان پنهانمیکرد که اصلا توجه کسی به دیدن صورتش جلب نمیشد . با این حرکتش  فهمیدم که حرفی برای گفتن دارد ولی با هماننگاهی که گفتم احساس کردم  قصد و منظور بدیندارد . اولین کلماتش این تصور مرا تائید کرد او گفت دخترم شما چند روز اینجامیمانید؟ من باید حساب و کتاب وزمان ماندن مسافران راداشته باشم . در حالیکهانتظار این سئوال را نداشتم کمی من و من کردم که البته او کاملا متوجه شد. گفتمراستش هیچکس را ندارم ازشهرستان آمده ام ودنبال کار میگردم . گفت خوب توانسته ایکاری پیدا کنی؟ گفتم من نا اشنا هستم . راستش هنوز نه . او ادامه داد اینطور کهنمیشود گفتم خودم هم دارم یواش یواش نا امید میشوم .انگار خدا نمیخواهد دری بهرویم باز شود دستم هم به جائی بند نیست.پرسید کاری بلدهستی ؟ هنری داری؟ گفتم نه .گفت سواد چی داری ؟ گفتم بلی ولی خیلی کم .گفت من خودم دو تا دختر دارم یکی از توبزرگتر است که شوهر کرده و دو تا بچه دارد و یکی هم از تو کوچکتر است که هنوز درخانهاست سه تا هم پسردارم که هرسه کوچک هستند این راگفتم که بدانی من ترامثل بچه هایخودم می بینم ازآمدورفت و برخورد با توفهمیدم هم چشم وگوش بسته ای وهم دخترپاک ودرستیهستی . اینجا شهرخطرناکیست خصوصا برای امثال تواگرکسی بفهمد که تو بی کس و کار دراین شهر میگردی خدا به دادت برسدکه تا همین لحظه هم شانس آوردی دراین شهر گرگانیهستند که اگر  پی به اوضاع و احوال دختریمثل بتو ببرند به توبگویم بی  آنکه خودتمتوجه باشی آنچنان ازتوبهره بردای میکنندکه خدا نصیب هیچ کس نکند من عمریست د اینشهر دارم زندگی میکنم آنهم باچنین کاری  کهمیبینی روزی نیست که خبرهای ناجور و ناگوارکه برای ن و دخترانی که بی گناه بهدام این زالوها می افتندبه گوشم نرسد و یا حتی بعضی اوقات به چشم خود میبینم همانطورکه من فهمیدم خدا میداند اگر کسی از حال و روز تو بوئی ببرد . و از آن اقشار خدانترس باشد.راستش اصلا میترسم به این چیزها فکر کنم .خلاصه ی این حرفهایم اینست کهباید کاملا هوشیار باشی. حواست را حسابی جمع کن هرجا با هرکس نرو.با کسی در دل نکنو از تنهائیت با کسی حرفی نزن  که بسیارخطرناک است  سعی کن حساب و کتاب زندگیت راداشته باشی. من از تو نمیپرسم چرا با این نا آگاهی به این شهر آمدی پدر و مادر وخانواده ات کجا هستند یعنی به من مربوطی هم نیست من خدا و پیغمبری امثال ترا کمندیده ام وظیفه ی خودم میدانم که به شما راه را نشان دهم . در حالیکه در همین مدتکوتاه توانسته بودم اینگونه به این مرد تکیه کنم خودم متعجب بودم البته شرایطمطوری بود که ایجاب میکرد . به او گفتم من شما را مثل پدر خودم میدانم هر راهنمائیرا که بکنید برایم یکدنیا ارزشمند است . شاید شما را خداوند برای من فرستاده.اینراهم بگویم که من هم خانواده دارهستم وهم زنی بسیارمتعصب. ولی طوفانی که آمد وزندگیم را به فنا داد مرا به اینجا کشانده است . الان هم تمام نصایح شما را به جانخریدارم .امیدوارم خداوند مرا از این گردابی که درآن هستم نجات دهد . صاحبمسافرخانه در حالیکه در این لحظه به پشت میز کارش میرفت گفت  اگر صلاح بدانی من به تو یک پیشنهاد میکنم .دلمفرو ریخت.نمیدانستم چه میخواهد بگوید من به او نگفته بودم که ازدواج کرده ام و چهبلاهائی را پشت سر گذاشته ام فقط گفتم خانواده ای دارم حالا مانده بودم که اگرپرسشهای دیگر کرد چه جوابی بدهم اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که لابد الانمیخواهد به من بگوید بهتر است به نزد خانواده ات برگردی و یا میخواهد علت امدنم رابپرسد من هرگز نمیخواستم به کسی در این مورد حرفی بزنم زیرا در همین محیط هم سایهخلیل را همیشه پشت سرم حس میکردم میخواستم بی نام و نشان باشم . واین احساسات بودکه از حرف مسافرخانه چی دلم لرزید .


 فصل بیست و سوم

واین باربرای اینکه جواب مثبت راازمن گرفته باشدموهایم راگرفت و سرم را آنچنان به عقب برگرداند که احساس کردم سرم از بدنم جدا شده. راستش آنقدر وضعم وخیم بود که در آن حال درک نکردم چه میگوید و چه میخواهد .وقتی مدتی گذشت به خود آمدم گریه رحمان جان دوباره به تنم داد.نفس این بچه همه یزندگی من بود .نمیدانم چقدر زمان گذشته بود . گویا از دنیای دیگری خداوند مرابهزمین انداخت.چشمانم که اکنون درست هم نمیدید وانگارخونابه ای جلوی دیدم را گرفتهبود گرداندم خلیل رادرگوشه اتاق دیدم احساس کردم مدت طولانی گذشته چون اومشغول چرتزدن بودیک آن بخود آمدم وتازه گویا مغزم به کار افتاده بود و متوجه شدم چه برمنگذشته بیاد این افتادم که خلیل ازمن چه خواسته. دراینزمان انگارعقلم زایل شده بودچون  دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم درحقیقتگویادیگرازخودم وزنده بودنم هم گذشته بودم درحالیکه بطرف رحمان میرفتم باوگفتم هرکاریخواستی کردم ولی این یکی ازعهده ی من برنمی آید.این حرف من تنهاعکس العملی که داشتاین بودکه اوخنده ای تلخ بروی لبهای سیاهش نقش بست من این خنده را خوب میشناختم.باینمعنی که تو کی هستی که چه بخواهی .او درست میگفت . خوب مرا شناخته بود . من کهبودم؟ یک زن که در قاموس این گرگها مثل گنجشکی بودم که در چنگالشان گرفتار است .خنده ی او قلبم را از جا کند . میدانستم خوابهای بدی برایم دیده.

یکی دوهفته ای در گیر بودم هروقت عنوا ن میکردمنزیربارنمیرفتم همیشه هم کارمان دراین تقاضای اوبه دعواوکتک کاری میرسید دراین میانمن متوقع بودم حد اقل امد و رفت اسد راخلیل کم کند ولی اوبی شرمانه همیشه بااسدبودگویا به اووعده هائی داده بود وکم کم داشت به این نتیجه میرسیدکه نمیتواندمراواداربهاین کار بکند پس حملاتش را به من هر روز بیشتر و بیشتر میکرد گاه مرا آنچنان میزدکه تا روبه مرگ نمیشدم دست بردار نبود.اویکی دو بار میخواست با عوض کردن فضا و بانرمش حرفش را پیش ببرد و به من میگفت هرچه بخواهی در اختیارت میگذارم تو فقط بااسدباش . اینکه کاری ندارد مهربان باش وقتی او اینجاست بیا کنارش . خودت کم کممتوجه میشوی که اسد مرد بسیاردست ودل بازی هست وازهیچ چیز در مقابل تو کوتاهینمیکند . و وقتی من کارد به استخوانم میرسید تنها حرفی که برای رهائی خودم میگفتم اینبودکه اگرمادر نبودم حرفی نداشتم ولی حالا من مادرم این خیانت است به فرزندم مرابکشولی تن باینکار نمیدهم . خلیل که همیشه با زور و جبر و کتک زدن ویا وعده و وعیدمرا وادار به هر خواسته ای که داشت میکرد این حرف من تقریبانتوانست  کاری از پیش ببرد . آنچنان به حرفی که میزدمایمان داشتم و آنچنان از عشق رحمان پر بودم که مرگ را به این بی ابروئی ترجیحمیدادم . و خلیل هم میدانست که حرفی که میزنم از صمیم قلبم است .رفتار خلیل از آنروز به بعد با رحمان کاملا فرق کرد .این را یک مادر بخوبی متوجه میشود .

یک شب که کار دعوا ی ما بالا گرفت خلیل باعصبانیت در حالیکه خون به چشمانش آمده بودگفت تو فقط به خاطر رحمان است که داریمراازیک لقمه چرب و نرم که با هزارترفند گیر آوردم محروم میکنی؟ اگر نمیدانی بگذاربه تو بگویم .خوب گوشت رو باز کن میدانم که نمیدانی  اینکه ترا از من خواست کیست ؟ گفتم هرکه میخواهدباشد حرام است حرام .گفت خودت خوب میدانی که من حرام و حلال  سرم نمیشود با این گذشت تومن اززمین به اسمانمیرسم.اگر خیال کردی من ترا میگذارم هرکار میخواهی بکنی فکر بیهوده کردی .خوب حالا فکر کن رحمان را نداشتی . گفتم آن زمانطور دیگر رفتار میکردم . خلیل گفت من هر طور شده باید این معضل را حل کنم .ولی بهتو بگویم هربلائی که سرخانه وزندگیمان بیاید تو مسببش بودی. گفتم اگر بی آبروئیمیخواهد بنیان زندگیم را بکند من حرفی ندارم . او گفت مبینیم . از حالا بگویم کهپشیمان میشوی ولی آن زمان خون هم گریه کنی دیگر کار از کار گذشته است من تصمیمم راگرفته ام تو هم باعث و بانیش بودی .

 دراین زمانرحمان شش ماهه بودوزندگی من ودنیای من وجودهمین پسربود.این راهم بگویم که ازآنلحظه من مثل ماری که همیشه در کمین باشد مواظب رحمان بودم میدانستم که خلیل فکرهایبدی توی سرش هست . این مرد یک حیوان بود از انسانیت و احساسات هیچ چیز سرش نمیشدوقتی تصمیمی میگرفت پای خون هم درمیان بودترسی نداشت .درست است که رحمان بچه اشبود ولی سر لج ولجبازی خدا میداندچه فکرهای شومی ممکن بود در سرش باشد . من از اوبشدت میترسیدم برای همین یک لحظه هم رحمان را تنها نمیگذاشتم. بارها به این فکربودم که رحمان را بردارم وسربه نیست شوم ولی کجا و چطور؟منکه پناهی نداشتم ضمناآنقدر از قدرت وتوانائی خلیل میترسیدم که میدانستم اگرکاری هم نخواسته باشد بکندبا اینکار من گور خودم و رحمان را کنده ام . بیشتر فکر میکردم حواسم را باید جمعکنم .ولی کاردیگری ازدستم بر نمیامد.چهار پنج  روز بعد از این دعوای آخر بود . صبح زود بلند شدمبه سرعت کارهای روزانه را کردم ومثل همیشه صبحانه ی رحما ن راآماده کردم ولی وقتیرفتم بچه ام را بیدارکنم با جسد سیاه شده رحمان رو بروشدم .باورم نمیشد. دستم رابا ترس ولرز به روی صورت رحمان که همیشه مثل گل لطیف بودکشیدم حس کردم گردذغال بهروی بچه ام پاشیده اند. دیوانه شده بودم . هرگز خودم را برای دیدن چنین لحظه ایاماده نکرده بودم دستم که به صورت رحمان خورد فقط با پوست خشکیده ی بچه ام روبروشدم . چشمهای عزیزم بسته بود مرا نمیدید . نمیدید که چه دیوانه وار دارم به صورتمچنگ میزنم .در حالیکه نمیدانم چه زمانی گذشت مثل کسیکه تمام نیرویش را در گلویشجمع کرده فریاد میزدم در همان حال به کوچه با سرو پای رفتم . خلیل مثل ماریکه نیش میزند ودرگوشه ای کمین میکند تا اثر زهرش را در قربانی ببیند  خودش را به خواب زده بودو مثلا بیدارشد .بالایسربچه آمد.من او را خوب میشناختم . در حالیکه او هم همراه من فریاد میکشید بهدنبال من به کوچه آمد . مرگ رحمان چیزی نبود که کسی بتواند آن را پنهان کند بالطبعیک مرگ مشکوک بود . دخالت عوامل قانونی باعث شد که پای من و خلیل به دادگاه ودادسرا باز شود . آنزمان در جائی که ما بودیم نه دادگاهی و نه مقامی قضاوتی مثلشهر وجود نداشت . کار بالا گرفت و این بار او بود که باز هم با کسانیکه با هزارجور کلک و حقه هزاران کار از دستشان بر می آمد توانست زهرش را بریزد و مرا به یادآن حرفش بیاندازد که گفت کاری میکنم که مثل سگ پشیمان شوی و حالا با شکایتش ازمنبعنوان قاتل رحمان  یعنی بچه ام با اینعنوان که من حاضر به زندگی با او نبودم و این بچه مزاحمم بود مرا به زندان انداخت .من زنی بی دست و پا و بی یار و یاور بودم حدودا دراین موقع بیش از هجده سال نداشتم و اومردی زرنگ وکلاش وهمه فن حریف بود کهدوروبرش هم پر بوداز کساینکه مثل خودش بودند مگرنه اینکه پدربیچاره ام رابی گناهبه قتلی که خودشان کرده بودند متهم کردند؟ مگر دست ما به جائی بند شد؟ حالا کهدیگر صد درجه اوضاع برای خلیل از آن زمان هم بهتربوداوازقدرت کسانی برخوردار بود کهبرایتان شرح دادم .منکه محبوس بودم ودرآن حال نمیتوانستم با پدرومادرم حتیکوچکترین تماسی داشته باشم احتمالا خلیل هم به آنها هیچ خبری نداده بود .دریاس وناامیدی وبا دردجانکاه مرگ عزیزم رحمان مرگ برایم عروسی بود.روزگارم گفتنی نیست  . فقط کارم گریه بود و استغاثه به درگاه خداوند. نه شبم را میفهمیدم نه روزم را.حدودا دوماه دربازداشت بودم ازآنجائیکه بالاخره بقولکسانیکه میگفتندمرغ آمین درراه است وناله ها ودرخواستها رابعالم بالامیرساند.نمیدانمچه کسی راخدا مامورکرده بودکه حال وروزمرابخانواده ام اطلاع بدهند.بعد از دو ماهسروکله پدرومادرم ویکی ازبرادرانم پیدا شدو اینجا بود که دیگر من آن زن بی پناهنبودم  برادرم هرکارتوانست برایم کرد.بعداز کلی دوندگی بالاخره توانست برای من کاری بکند.یکی ازدوستان برادرم که خوشبختانهدردم ودستگاهای دولتی کارش قضاوت بودبه اوراهنمائی کردوهمین راهنمائی اوباعث شد کهگره ازکارما بازشودگفته بودمسلمابعدازمرگ رحمان چون علت مرگ مشکوک بود ه ازاوکالبد شکافی کرده اند اگربتوانی آن ورقه را پیدا کنی ممکن است راه امیدی باشداحتمالااگرخلیلدر این مرگ مقصر بوده باشد با ترفندهائی که دوستانش به اوتعلیم داده اند میتوانستهکاری کند که این ورقه اصلا رونشود . تو اگر آن را پیدا کنی ممکن است در آن چیزیباشد که بتوانی بفهمی اصلارحمان به چه علتی چنین مرگ سریعی داشت به نظرمیرسد که اوراکشته باشند . وبه گردن دنیا گذاشته باشند . این راهنمائی دوست برادرم توانست مرانجاتدهدزیرابا پیگیرهای وپیدا کردن ورقه کالبد شکافی معلوم شد که رحمان با داروی سمیکه دربدنش پیدا شده بود مرده است همین سرنخی بود که برادرم دنبال کرد و با روشنشدن ماده سمی که سیانور بود او ازپا ننشست و باپولی که خرج کرد بالاخره متوجه شدکه یک داروفروش باسفارش یکی ازهمان کسانیکه باخلیل اشنا بودآنهم به عنوان اینکهبرای ازبین بردن موشهای خانه ازاوگرفته بود دست به این کار زده با شهادت مردانه یهمان دارو فروش ، برادرم توانست مرا آزاد کند و بعد ازاین دادگاه چون جرم خلیلثابت شده بود اورا به جای من به زندان انداختند . روزی که آخرین دیدارم با خلیلبود یعنی زمانی که اورا برای زندانی کردن میبردند و من آزاد شده بود او برایم جلویهمه خط و نشان کشید که حتی اگر برای مرخصی یکساعته از زندان آزاد شود اولین کارشکشتن من است .


فصل بیست و دوم

نمیدانید چقدر رحمان زیبا بود هنوز که هنوز استو بیست و اندی سال گذشته یک لحظه قیافه زیبا و معصومش از جلوی چشمم محو نمیشود هرکسرحمان را میدید میگفت که کپیه خودم است . یک مو از خلیل گویا به تن رحمان نبودواین بیشترمهر رحمان را در دل من می انداخت . من به شدت ازخلیل نفرت داشتم ویکدنیا ازاو می ترسیدم درمقابل اومثل موشی بودم که شیری همیشه قصد حمله به او رادارد . صدایش که درمی آمد تنم میلرزید.بعد از به دنیا آمدن رحمان به اصطلاحقدیمیها منهم استخوان ترکاندم و قد و بالا و سر و سینه ای بهم زدم بعدها فهمیدم کههمین مسئله باعث شد که خلیل زودتر ازآنچه که شایدخودش برایم پیش بینی کرده بودتصمیش را بگیرد .خلیل اصلا آدمی نبود که ذره ای احساس در تمام وجودش داشته باشد.کمکم به این نتیجه رسیده بودم که  اصلا نامانسان دادن باین فردباهیچ معیاری درست نیست.سراپاشربودحالاوقتی فکرمیکنم از خودممیپرسم  چطورتوانستم آنهمه سال کنارش باشم وتحملشکنم.ولی ازطرفی هم هرکس جای من بود چاره ای جز این نداشت یا این زندگی را میبایستادامه میدادم ویا چاره ای جزمردن نداشتم اززمانی که رحمان به دنیا آمدورق زندگی منهمبرگشت .رفتار خلیل دگرگون شد.این باربا چهره ی دیگراو آشنا شدم او میدانست من روحوروانم بسته به رحمان است این را کرده بود دستاویزوبه این وسیله هرچه می خواست بسرمنمی آورد.تامن زبان بازمی کردم میگفت زیادحرف بزنی دخل رحمان رااول وبعددخل خودت رامیاورم.بزرگشدن سریع رحمان بواسطه توجهی که من میکردم باعث شده بود که بیشتربه این کودکوابسته شوم و بهمین دلیل دیگر بهرخفتی خلیل میگفت تن میدادم گاهی احساس میکردم با بزرگشدن رحمان زمان برای رها شدن ازشراونزدیک است .غافل ازاینکه سرنوشت برایم خوش قلمنزده بود.این خلیل بودکه همیشه چرخ  دنیا بروفقمرادش میچرخید.تمام روزمشغول مواظبت ازرحمان بودم ولی بمحض اینکه خلیل میآمد دیگرتمام وقتم باید صرف اوو خوش گذرانیهایش میشد. از اول زندگی مرا به این پذیرائیهاعادت داده بود. واین روزها علاوه بر اینکه ساقی مجالسش بودم تازگیها بساط تریاک ودیگرکارهاینامشروعش راهم راست وریس میکردم.با تمام این کارهاهرگزخم به ابرونمیاوردم یعنیجراتش راهم نداشتم. اوبمن گفته بودکه اگردست ازپاخطا کنم یا تن بخواسته هایش ندهمچه عاقبتی درانتظارم است.واما مدتی بوداحساس میکردم رفتارخلیل کمی بامن بهترشدهفکرکردم شاید بزرگ شدن رحمان دارداوراتحت تاثیرقرارمیدهد . بالاخره هرچه نباشدرحمان بچه اش بود.تااینکه بالاخره دستش برایم روشد و فهمیدم این تغییررفتارنه برایوجودمن ورحمان است که اودرسرخیالاتی دارد درست بخاطردارم آنروز وقتی که بخانه آمدرفتارشکاملامتفاوت بود. داشتم به رحمان شیر میدادم کنارم نشست دستی به سروگوش رحمان کشید.خدا میداند چه حالی شدم تا  آنروزحس میکردمکه رحمان پدرندارد دلم میخواست نقش پدرومادررابرایش بازی کنم درآن سن کم دلم برای بیپدری رحمان میسوخت بااین کارخلیل انگارگرمی احساس پدری اوبه دلم رنگ داد.میخواستمبرای اولین باربلند شوم واوراببوسم که برحمان مهر پدری دارد  ولی این شادمانی  دقایقی بیشتر به طول نیانجامید و  به کابوسی دهشتناک بدل شد . زیرااو بی انکه هیچشرم وحیائی جلودارش باشد باکمال وقاحت تقاضائی کردکه باهمه ی خط و نشانهائی که گاهو بیگاه برایم کشیده بود که اگرهرکاری بخواهم و انجام ندهی چنین وچنان میکنم انگاردیگرکاسه صبرم لبریز شده بود . بی آنکه به آخر و عاقبت جوابی که میدهم فکر کنم آب پاا روی دستش ریختم  یعنی نتوانستم جوابمثبت به او بدهم . قضیه از این قرار بود که .

در بین کسانی که خلیل به خانه می آورد تازگیهاپسری راهمراهش بودکه بسیارهیزوبی شرم بود.باکارهایش و نگاههایش متوجه شده بودم کهقصد آزارمرادارد اوایل به روی خودم نمی آوردم.راستش احساس میکردم اوهام وخیالاتاست وسرچشمه اش هم این بودکه ناخود آگاه چون به خلیل بدبین بودم وازرفتارناجوانمردانهاش باخودم همیشه درعذاب بودم هرکار خلافی در اطرافم میدیدم همه را از چشم اومیدیدم.من اوراانسان بی شرف وبی آبروئی میدانستم که ازانجام هیچ گونه کارخلاف اخلاقی برایپیشبردهدفهایش رویگردان نیست وتنها عکس العملی که در قبال حرکات زشت و خارج از عرفاین پسرک  انجام میدادم این بود که  کم کم سعی میکردم زمانی که او همراه خلیل است (که اغلب کنار هم بودند) دوروبر آنها نباشم . مدت زمانی طول نکشید که فهمیدم خیلیهم بیراه فکر نمیکردم و با آن سن کم توانسته بودم به مقاصد شوم خلیل پی ببرم . چندروزی ازحضوراین جوان به خانه مان نگذشته بودکه  خلیل درلفافه از من خواست که با اسد مهربانترباشم.حدس میزنم که اسد از اکراه من نسبت به خودش حرفی به خلیل زده بود.آنروز من بهخیال اینکه خلیل چیزی گفته واین حرفش پایه ومبنائی نداردوحتی این فکر که ممکن استاین خواسته ادامه دار نباشد بهتر دیدم که اولا ماجرا را بازنکنم وبعدهم جدی نگیرمضمنا ازجهتی میترسیدم ا فکری که در این لحظه بسرم زده شایدخیلی درست نباشد . وگرنه اگر اینطور بود احتمالا با خلیل درگیریلفظی پیدا میکردم وممکن بودبا شناختی که ازاو داشتم کار به جاهای باریک بکشد . درچند ثانیه به ذهنم رسید مسئله را پیگیری نکنم و به خودم این فرصت را بدهم که راجعبه این موضوع فکرکنم  .اما از همان لحظهانگار ورق تازه ای در زندگی من باز شد.تمام حواسم این بود که بدانم پشت حرفی کهخلیل به من زده چه خواسته ای هست. با تمام این دلواپسیهای هرگز جرات نمیکردم که دراطراف این موضوع از او سئوالی بکنم در حقیقت آنقدر او را خوب میشناختم که حرفهایشرا حتی از نگاهش میخواندم . وحشت اینکه او دهان باز کند داشت دیوانه ام میکرد .سکوت من مدت زیادی طول نکشید . ضمن اینکه در این مدت خلیل کمی با من راه می آمد کهحتی این کارش هم به نظر من خدعه ای بیش نبود. .بالاخره یک شب این دُمَل سر بازکرد  و خلیل بی رو دربایستی از من خواست کهوقتی اسد را میاورد به خانه من سعی کنم بیشتر کنارشان باشم وازدادن هیچ سرویسیکوتاهی نکنم من از این خواسته ی خلیل پی به رذالت و بی شرفی اوکه همیشه برآن اذعانداشتم بیشترایمان آوردم . در این موقع دیگر کاسه صبرم لبریز شد. گویا درآن لحظهدنیاجلوی چشمم سیاه شد ثانیه ای نگاه حریص اسد را به خاطر آوردم . من حالا دیگر آندخترک ساده روستائی  نبودم کناراین گرگهاخیلی چیزهارا یادگرفته بودم و از هرنگاهی میتوانستم بفهمم که چه خواسته ای در آن نهفتهاست . آن روز برای اولین باردرحالیکه احساس میکردم دیگرمرگ هم درمقابل این خواستهی خلیل رنگ باخته است با تشدد  به او گفتمکه من مادر هستم نمیتوانم رحمان را به امان خدا بگذارم وخدمت این اراذل واوباش رابکنم.تواصلامیفهمی که ازمن بعنوان زنت چه خواسته ای داری؟ چطورغیرتت قبول میکند نگاه به چشمانبیگناه فرزندت بکن.ولی  هنوز حرفم تمامنشده بودبا سرگیجه ای که احساس کردم و پرخون شدن دامنم از خونیکه مثل فواره از دماغمبیرون ریخت   مواجه شدم نمیدانم چه زمان گذشت که متوجه خلیلآنچنان سیلی محکمی به صورتم زده درآن لحظه نفهمیدم از کجا خورده ام.احساس کردمدارم ازهوش میروم . اورا دیدم که  پس اززدن این سیلی در حالیکه مثل گرازی وحشی به سمت من هجوم آورده بودومیخواست با لگدبه سینه ام بکوبد. در این زمان خودم را آماده مرگ کرده بودم ولی از بد شانسینمیدانم چرا منصرف شد. کاش زده بود و طومار زندگی نکبت بارم را که بعد ازایناتفاقات صدها مرتبه  از آن بدتر و بدتر شدرا از روی زمین بر میچید . انسان بد بخت حتی از بدترین اتفاقات هم بعضی اوقات شانسنمیاورد . کاش آن لحظه لگدش به سینه ام خورده بود تا این اقبال را داشتم که دیگر شاهدبقیه این داستان غم انگیر نباشم . اوبی آنکه هیچ احساس بعد ازاین لطمه ای که به منزده بود و حرفهائی که به او زده بودم داشته باشد این بار صورتش را نزدیک صورتم کردو در حالیکه دهانش را به گوشم چسبانده بود  خیلی روشن و واضح بی آنکه هیچ شرمی از گفته اشداشته باشد از من خواست که به خواسته بی شرمانه اوکه گذشتن از حیثیت و آبرویم بوددر مقابل خواسته اسد است  پاسخ مثبت بدهم .


                                               فصل بیست و یکم

هنوزچند ماهی نگذشته بودکه یواش یواش پای آدمهایناشناخته که همه مردبودند به خانه ما باز شد . از دو سه نفر شروع شد و حتی به پنجشش نفرهم رسید . شبها تا نیمه خلیل با آنها مشروب میخورد و قمار میکرد و عربده میکشیدند . و من در حقیقت نا خواسته و به فرمان خلیل ساقی این مجالس بودم . خودمنمیدانستم چه میکنم.بره ای بودم که به دست گرگی چون خلیل اسیر و گرفتارشده بودم .یکی دو بار دیدم که زنهائی هم گاهگاهی باآنها میایند.حال چه ارتباطی باهم داشتند .یعنیمن بچه تر از آن بودم بتوانم اینگونه روابط را درک نم . وقتی هم که ازخلیلمیپرسیدم اومیگفت این زنها همسرهمین مردها هستند. من بعد از جواب خلیل دیگر پیگیرینمیکردم نمیدانم واقعا قانع میشدم یا نه ولی نهایتا برایم چه فرق میکرد.من هرگز باینزنهانزدیک نمیشدم.آنها هم تمایلی ازخود نشان نمیدادند . ولی بعد ازمدتی این حرفخلیل برای من قابل قبول نبودزیرامدت به مدت زنهاعوض میشدند . بهمین منوال دوسال گذشتتازه پانزده سالم شده بودکه اولین ورق زندگیم بهم خوردورنگی گرفت.شاید برای بسیاریازن و دختران این اتفاق قابل درک بودولی برای من که درزمان ترک خانه و خانوادهخصوصا مادرم بسیار بچه تر از آن بودم که اینگونه خبرها را حس کنم این اتفاق همبرایم مهم بود و هم دربی اطلاعی کامل بودم .هم میترسیدم و هم یک خوشی بسیار لذتبخشدر گوشه ی دل تنهایم حس میکردم . درست متوجه شدید . احساس کردم که دارم مادرمیشوم.وفکرمیکردم گفتن این مطلب بخلیل اوراهم مثل من خوشحال خواهد کرد.برای همین اولینکسی را که دراین احساس قشنگم مطلع کردم خلیل بودوقتی که خبرحاملگی ام راباو دادم درحالیکهخیال میکردم خوشحال میشود.منتظر عکس العمل بودم ولی اودرحالیکه چپ چپ نگاهم میکردبیآنکه اصلا به من و به احساسی که پیدا کرده بودم فکر کند بی تفاوت نگاهم کرد وگفتبایدبچه راسقط کنی .من به اخلاق و نگاههای خلیل آشنائی کامل داشتم وخصوصا بانگاهش درواقع وقتی خبرحاملگی ام راشنید حتی قبل ازآنکه بزبان بیاورد فهمیدم که چه میگویدووقتی به زبان آورد دنیا جلوی چشمم سیاه شد. من توی دنیا کسی رانداشتم برای همینوقتی فهمیدم حامله هستم خیلی خوشحال شدم این را هم بگویم که در آن زمانها وسیله ارتباطیتقریباوجود نداشت وخلیل مرا به جائی آورده بود که خانواده ام هیچ دسترسی بمننداشتند درمدت این دوسال من هرگز ندیدم که خلیل ویابرادرانش هم تماسی داشتهباشد اگر پدرومادرش وخواهرهاوبرادرانش را میدیدم هم هرگز نمی شناختم . او مرا درحقیقت به اسیری آورده بود گاهی یکی دوروزغیبش میزد ولی هنوزهم نمیدانم که درآننبودنها به کجا میرفت و وقتی از این سفرها برمیگشت اوضاع زندگیمان خیلی خوب میشد .حالراه بدست آوردن این پولها ازکجا بودنمیدانم .بهرحال بااحساس حضوراین بچه فکرمیکردم بالاخره کسی را پیدا میکنم که بوجودم بسته است از طرفی میگفتم با آمدن بچهشاید خلیل هم سر به راه شود و من جائی در دلش پیدا کنم بعضی اوقات در تنهائیهایمبه این فکر میکردم که وقتی بچه دار شوم دیگر مجبور به رفتن به مجالس آنچنانی خلیلو دوستانش نیستم من هرگز و هرگز از رفتن به بزمی که خلیل درخانه درست میکردومرابالاجبارواداربحضوردر آن میکرد راضی نبودم بعضی اوقات از نگاههائی که دوستانش به من میکردن راستشپشتم میلرزید . حس بسیار بدی داشتم ولی جرات ابرازش را هرگز نداشتم چون میدانستمکه جوابم یا کم محلی است واگر پافشاری میکردم بایدتن بیک کتک خوردن میدادم . ولیدیدم درست برعکس شد . چه بگویم که چه بلاهائی به سرم آورد تا بچه سقط شد.یکیدوماهی رنجورو ناتوان از نظر روحی و جسمی در رختخواب افتاده بودم ولی بالاخره هرطوربود روی پا شدم انگار مثل سگ هفت جان  داشتم . باید میمردم ولی وقتی خدا کسی را بدبختکند تا آخر خط باید برود .

چند ماه نگدشته بود که دو باره حامله شدم اینبارهم ازترسم وهم ازآنجا که عاشق بچه بودم تا سه چهار ماهگی به خلیل نگفتم . کم کمشکمم بالاآمد و جسته گریخته خودش زیر زبانم را کشید و وقتی فهمید مثل گراز تیرخورده نمیدانست چه کند . اولا دیگر بچه بزرگ شده بود و بعد هم چون هنوزسالی از سقطاولم نگذشته بود نمیتوانست کاری کند . البته بازهم تا توانست سعی خودش را کرد ولیخدا این بارنخواست دل من بیشتربشکند.چندین بار با بهانه های واهی مرا به باد کتکگرفت البته قبل از آنهم من به این تعرضها عادت کرده بود م .اوهروقت که احساس میکردمیتواند ازمن زهره چشم بگیرد کم وبیش مرا کتک میزد ولی این بار نوع کتک زدنش کاملافرق کرده بود سعی میکرد به پهلو و پشتم ضربه بزند . زیر دست و پایش مثل بره ای کهگرگ به جانش حمله کرده باشد زار میزدم و تمام سعی ام در همان لحظات هم به این بودکه تا میتوانستم از بچه ای که در شکم داشتم محافظت کنم . چندین بار با نشانه هائیکه میدیدم لرزه برتنم میافتاد زیرا شنیده بودم که این علامتها زمانی هست که بچهصدمه دیده .من درآن زمان تنها و تنها امیدم به این بچه بود نه پد و نه مادر و نههیچکسی را نداشتم تنهائی مثل خوره به جانم افتاده بود از خلیل میترسیدم تماملحظاتی که در کنارم بود فقط این حس را داشتم که ازدست وزبانش درامان باشم . زندگیدر همان سن پائین آنقدربرایم ناگوار بود که حتی مرگ هم برایم نعمتی به حساب می آمد. وحالا با این دریچه ی امیدی که به رویم بازشده بوددنیارنگ دیگری گرفته بود .گاهیفکر میکردم که از رفتار خلیل کاملا معلوم است که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. وبعدمتعجب میشدم که اومیتواند درهمین کتک زدنها با یک حرکت مرا از سر راه خودشبرداردضمن اینکه دیده بودم که خودش وخانواده اش چطوربه راحتی آدم میکشند.و ازقانون هم هیچ ترسی ندارند . گویا با کسانی سرو کار داشتند که میتوانستند بر رویاین کارهایشان سرپوش بگذارند .واین برایم همیشه یک سئوال بود بعدها به این راز همپی بردم و این وقتی بود که  فهمیدم خلیلنمیخواست ازوجود من بگذرد اومرا برای مقاصدی میخواست که مرگ من برایش بیشتر ازآنکه سود داشته باشد ضرر داشت با مقاصدی که او در سر میپروراند مرگ من  ناگواربودیعنی اگربودم بیشتربرایش منفعت داشتبرای همین ازآنجا که بسیاردرتمام کارهای خلاف خبره بود میدانست چطور از من زهرهچشم بگیرد وقتی زیر دست و پایش مرا می اندخت سعی میکردتا جائی پیش برود که دوبارهمن بتوانم سرپا شوم و او خیالش از اینکه من هنوز میتوانم به او و دوستانش سرویسبدهم جمع باشداوهرکارراکه میخواست میتوانست بکندزمان مکان هم برایش تفاوتنمیکرد.ولی من بااین زندگی که داشتم هرروز که میگذشت بیشتر و بیشتر به بچه ای کهدر شکم داشتم وابسته میشدم . شبها برای کودکم  از دردهایم میگفتم احساس میکردم من وجود او راکاملا حس میکردم باخودم میگفتم اگر دختر باشد که محرم اسرارم میشود و اگر پسر باشدپشت و پناهم است . ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تنها آرزویم این بود کهاین نوزاد پسرباشد .اورا تنها راه نجات خودم میدانستم .صد البته با اوضاعی کهداشتم نه تنها داشتن پسر برای خودم که اگراین نوزاد پسربود فکر میکردم خلیل همخوشحال خواهد شد ولی اگر دختر بود از نظراو نبودش بهتر از بودش بود زیرا دیده بودمکه خودش وخانواده اش با نوزاددختر خیلی هم شادمان نمیشوندولی وقتی پسر به دنیامیاید احساس برتری میکنند . خلاصه اینکه هربدبختی که داشتم این روزهاوقتی احساسحضوراین بچه رامیکردم کمی آرام میشدم دیگرخیلی رفتار خلیل ودوستان ناجورش ذهنم رااشغال نمیکرد.کم کم داشتم سنگین میشدم .رفتارخلیل نه تنها بهترنشده بود که هر روزنسبت به روز پیش بدتر هم میشد گاهی حس میکردم که دیگراز خود منهم دارد چشم میپوشداکثر شبها به خانه نمی آمد . وقتی ناله میکردم که بی تو شبهادلم میلرزدکه نکند بدنیاآمدن این بچه به مخاطره  بیافتد با حرفهائیکه میزد بیشترآزارم میداد . ولی همانطورکه شب روز میشود بالاخره تاریکی شبها راگنراندمتا اینکه چشمم با بدنیا آمدن پسرم رحمان روشن شد  . خداوند مرا به آرزویم رسانده بودوبا نگاه کردنبه صورت نازنینش از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم .


                                          فصل بیستم

همانطورکه زندگی باید بگردد و بگردد . اسرافیلدارای فرزندان متعددی از پسر و دختر میشود و پدر ومادر منهم صاحب پنج فرزند میشوند. سه دختر و دو پسر که من دخترآخر آنها بودم یعنی ته تغاری وبسیار عزیزدردانه  امروزم را نبینید . میگفتند حتی از مادرمزیباترهستم یعنی تمام خصوصیات برجسته ی پدرومادرم درمن جمع بود.دربین اطرافیانبسیار شاخص بودم . دو برادر ودو خواهرم ازدواج کرده بودند میدانید که درآن خطه وآنزمان هم پسرها وهم دخترها خیلی زود به خانه بخت میرفتند. تازه 12 یا 13 ساله بودم کهبین دو برادرمن ودوتا از پسرهای اسرافیل همان خواستگار قدیم مادرم را میگویمدرگیری ایجاد میشود نمیدانم علتش چه بوده ولی آنشب برادرهایم با زنهایشان وخواهرهایمبا شوهرانشان در منزل ما مهمان بودند که ناگاه آتش به جان همه شان می افتد و ما تاآمدیم به خودمان بجنبیم ده پانزده نفرازخانواده اسرافیل و ده پانزده نفراز خانوادهمابه جان هم می افتند.کار دعوا بالا میگیرد و طبق معمول آن زمانها کاربه چوب وچماقمیکشدکه هرکدام درتاریکی شب باهرچیزکه داشتند به سروروی یکدیگر میزدند . چون درگیری بسیار خونین وطولانی میشود پای پلیس هم به میان می آید وهنوزغائله تمام نشدهبودکه فریاد اسرافیل بلند میشود زیرا دراین میان درحالیکه خیلی ازآدمهایدرگیرازهردو دسته مجروح شده بودند وهرکدام از یک ناحیه بدنشان خونی جاری شده بود واما بدترین واقعه آنشب این بود که از بخت بد خانواده ی من  پسر برادر اسرافیل که جوان حدود یال19 سالهای بوده قربانی این ماجراشده بود .وفریاد اسرافیل برای این بلند بود.او در حالیکه  پسر برادرش را به روی دست بلند کرده بود. باالفاظی بسیار رکیک که نثار خانواده ی ما میکرد و بیشتر هدفش برای داغ کردن این  ماجرا این بود که توجه همه را همان اول ماجراقبل از اینکه پلیس بتواند تحقیقی بکند در شلوغی و بگیروبه بند بی حساب و کتابی کهدر جریان بود با زرنگی همه ی گناهها را به گردن خانواده ی ما انداخت و در حقیقت بهنفع خودش و خانواده اش آنچنان ورق را برگرداند و خودش را در موضع قربانی قرار دادکه دیگر از دست هیچیک از افراد خانواده ی من که در حقیقت شوکه شده بودند کاری برنمی آمد  اینگونه  شده بود که پای پدر و برادرهای من بد جوربه میانآمد که صد البته جار و جنجالی که اسرافیل به پا کرده بود باعث موفقیتش  شد. او مردی بود که در تمام زندگیش در اینگونهدرگیریها خبره شده بود و میدانست چه موقع چه باید بکند . بیچاره خانواده ی من کهآدمهائی ساده و بی خبر از این بگیر و ببندها بودند . بسیار قابل درک است کهاسرافیل برنده ماجرا شد . .بالاخره پس از پایان درگیری وقتی همه ی افراد را بهکلانتری میبرند با این حساب که فردی از افراد اسرافیل کشته شده بود تمام حقها رابه آنها میدهند و در پی روشن شدن ماجرامتاسفانه پای دو برادرمن بعنوان مقصر بهمیان کشیده میشود که آنهم با قسمی که پدرم (شاید هم به دروغ برای رهائی برادرهایم) میخورد وخودش راعامل کشته شدن غلامعباس پسربرادر اسرافیل معرفی میکند . اینماجرا میشود پایه بدبختی من.

یکی دوماهی پدرم رابازداشت و زندانی کردند وباارتباطاتیکه اسرافیل باهمه منجمله با کسانی که ریش وقیچی قانون دستشان بود و هرحکمی را حتیبرگناهکاری بیگناهی با پول ووعده ووعید میدادند باعث شد پدر مرا محکوم به مرگکردند حالا مانده بود رضایت اولیای دم . تنها پیشنهاد آنها برای رضایت این بود کهمن بخت برگشته را بکنند گوسفند قربانی . یکی ازشرورترین پسرهای اسرافیل یعنی خلیلکه با آن سن کم به خلیل گرگه معروف بود وآنطور که می گفتند عاشق من شده بود و شرطرضایت خانواده اسرافیل برای رهائی پدرم از چوبه دار  ازدواج من با خلیل گرگه بود .من بعدها فهمیدم کهدر این ماجرا که اتفاق افتاد قصد اول اسرافیل این بود که به هر نحوی شده زهرش رابه پدرم و خانواده ی ما بریزد . اینکه غلامعباس در این بین کشته شد ما نفهمیدیم چهاتفاقی افتاد . زیرا شب بود و تاریک پدرم به ما گفته بود که هرگز هیچ سلاحی دردستش نبوده . برادهایم هم مطمئن بودند که به کسی آنگونه که باعث این اتفاق افتادهباشد حمله نکردند همه ی ما ایمان داشتیم که غلامعباس حالا یا به عمد و یا سهوا بهدست یکی از افراد خود اسرافیل کشته شده . و اسرافیل هم از این برگ برنده توانستهبود به جا و به خوبی استفاده کند . وقتی او برای رهائی پدرم موضوع ازدواج مرا باپسرش به میان کشید ما تازه متوجه شدیم که اسرافیل چه خواب وحشتناکی برایمان دیده .او میخواست به قول معروف گوشت ما زیر دندانش باشد . و از این راه زهری را که سالهامیخواست. با این وصلت به جان ما ریخت . در این زمان ما هیچ راهی جز تسلیم نداشتیم. یا رهائی پدرم و یا مرگ من در دستهای خلیل گرگه . که مسلم است راه دوم عاقلانهترین راه بود .  دهان همه ی ما به خاطرنجات پدرم ازمرگ بسته بود و من چه میخواستم و چه نمیخواستم با ید تن به این ازدواجآنهم در آن سن کم میدادم .

پدرم بعد ازرضایت اولیای دم که خانواده ی برادراسرافیل بودند  با قید وثیقه آنهم به قولاسرافیل با ریش گروگذاشتن او در اداره پلیس پدر بیچاره و بیگناه من آزاد شد . اوآزاد شد و من گرفتار . دل تمام افراد خانواده ی من خصوصا پدرم خون بود . آنشب اگرخبر مرگ مرا برای خانواده ام میاوردند همانگونه ماتمزده میشدند که وقتی من  پای سفره ی عقدی نشستم شدند . من وقتی به عقدخلیل در آمدم هرگز او را درست ندیده بودم و اصلا در آن سن کم حسی نسبت به ازدواج نداشتم.از برگزاری مراسم نه خیلی به یاد دارم و نه اتفاق خاصی افتاد .

به محض اینکه رسما زن خلیل شدم او مرا به اردبیلبرد .گفتم که ما در جائی اطراف اردبیل که صد البته در آن زمان رفتن از محلستمان به اردبیل بسیار دشوار بود زیرا نه وسیله  به راحتی پیدا میشد و هم اینکه خانواده ی منآنقدر در گیر مشکلات بودند که رفت وآمد برایشان امکان پذیر نبود حتی یکی از افرادخانواده ی من اردبیل را ندیده بودند .و من و خلیل طبق دستور اسرافیل مجبور بودیم .واما بر خلاف ما اسرافیل در تمام آذربایجان پایگاه داشت . نمیدانم بچه علت او تصمیمگرفت که زندگی من و خلیل در اردبیل باید باشد. اسرافیل از ان دسته آدمهائی بود کهبه قولی حتی نگاه کردن به چشمانش تن انسانها را میلرزند . و من که یک دختر سیزدهساله بود م هروقت مقابل او قرار میگرفتم درست حالت کبوتری را داشتم که در کنج قفسیهستم و دستهای بزرگی آنچنان مرا احاطه کرده که هر آن احساس این را داشتم که جاندارد از بدنم خارج میشود از بخت بد من خلیل از نظر شکل و شمایل درست مثل پدرش بود. رفتن من به اردبیل یکی از آن دردهائی بود که گفتنش و احساسش هرگز برای کسی قابللمس نیست . پدر و مادر و برادران و خواهرانم اگر بگویم که روزخداحافظی درست مثلکسانی بودند که گوسفندشان را داشتندد برای سر بریدن به مسلخ میبردند . اما مگرچاره ای داشتند؟ جریمه یک عمر زندگی این خانواده را من بدبخت داشتم با آن جثه یناتوان و سن کم به دوش میکشیدم . پایم که به اردبیل رسید شروع زندگی مرگبارم بود.درآنجا نه کسی را میشناختم ونه مثل این روزهاکه حد اقل کنار خانواده ام بودم  دسترسی به کسی داشتم از جائیکه در اردبیل خلیلمرا برده بود تا محل زندگی پدر و مادر و خانواده ام راهی بسیار ط ولانی بود که فکررسیدن به آنها آنهم درآن زمان برای من امکان پذیر نبود.درحقیقت اسرافیل در سرهوائی داشت که نه من که حتی پدر و مادرم هم فکرش را نمیکردند . اگر آن روزها کسیمیدانست که اسرافیل با این تصمیم  به چهمنظور مرا تا این فاصله از خانواده ام دور کرده میدانست مطمئن بودم که پشتشمیلرزید . و شاید اگر پدرم بوئی از این تصمیم را حس کرده بود مطمئن بودم حاضربودتن به کشتن بدهد واز این ازدواج نامیمون جلوگیری کند ولی از آنجائیکه سرنوشت را بهپیشانی انسانها مینویسند و هیچ کاری ازدست کسی برنمیاید بالطبع باید انسان خودش رابه دست تقدیر بسپارد همان کاریکه من  بالاجبارخواسته و ناخواسته تن به آن دادم . .

خلیل مرد بسیار نا آرام و شروری و بی مهابائیبود . هرچقدر من ظریف و شکننده بودم او قوی و درشت اندام بود . من سفید و او سیاهو خلاصه نقطه مقابل هم بودیم . تنها چیزی که باعث ادامه ی این زندگی بود نادانی وبچگی من بود و بس . زیرا باکوچکترین نوازشی که خلیل مرا میکرد با حساب اینکه هیچکسرا در اطرافم نداشتم برایم کافی بود که مانند بچه ای گول بخورم و ارام شوم اوگاهگاهی مرا با بازیچه هائی که برایم میخرید خوشحال وخشنود و راضی نگه میداشت . وخلاصهدنیای کوچک من با همین چیزهای پیش پا افتاده میگذشت .بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومیدر انتظارم است


                                            فصلنوزدهم

در همان زمان که سیدها مهمان خانه ما بودند روزیدنیا خانم مادر مرا در خیابان می بیند و بی مقدمه با سلام کردن از او میخواهد کهاگر ممکن است زمانی که کسی در خانه مانیست او به دیدن این سیدها بیاید.آنطور کهبعدا مادرم برای ما تعریف کرد گفت من از دنیا خانم نپرسیدم ولی خودش گفت برسریک دوراهیاست ومیخواهد بداندصلاحش چیست .از حرفهائی که بین مادر و دنیا خانم رد و بدل شدهبود مادر متوجه شد که ضمن اینکه دنیا خانم شنیده این دونفرحرفهایشان درست است باآنکه تا حال بچنین چیزهائی اعتقادی نداشته وپای بند نبوده ولی از آنجا که کسی رابرای م ندارد. میخواهد به این وسیله اگر اقدامی میکند ته دلش گرم باشد که مادرمن چون دراین مدت دستگیرش شده بودکه چه زمانی خانه خلوت است وآمدو رفتی نیست به اومیگوید و دنیا خانم قرار میشود فردای آن روز ساعت هفت هشت شب که اوهم کارش دربیمارستان تمام میشود به خانه بیاید وهمانطور که مادر میتوانست حدس بزند  خانه ماهم معمولادراین ساعت خلوت بودپس دنیاخانم برای پیداکردن راه چاره پایش به خانه ما باز شد.ازبخت خوب من چون مادر خودشکار داشت. مرا برای ترجمه در کنار دنیا خانم و سیدها انتخاب کرد من در این زمانکوتاه  این را فهمیده بودم   کسانیکهبه دور خود حصار میکشند بسیاردردمند هستند ولی وقتی اینگونه آدمها  به کسی اعتماد میکنند .گویا کاسه صبرشان لبریزمیشود و هر چه در دل دارند بی پرده بازگومیکنند.حال دنیا خانم گویا اینطوربود.وقتیمن و مادر را سنگ صبور خود دید و با اطلاعاتی که سیدها در مقابل من از زندگی اوبرملا کردند بعدها آنچه راهم که آنها نگفته بودند خودش برایمان گفت . دنیا خانم دراین دنیای بی درو پیکر بالاخره من و مادر را همدل و همزبان خودش دید ودر حالیکه  از سیر تا پیاز زندگیش را برای ما میگفت ودرحقیقت  درد دل میکرد آنچنان دردش سنگین بودکه درتمام مدت یا با بغض ویابا اشک داستانش رابازگو میکرد.چنانکه گفتم من قسمتی اززندگیشرااززبان سیدهای پیشگو همان وقت که برای دنیا ترجمه میکردم فهمیده بودم و بقیه اشرا از زبان خودش . ولی برای اینکه شمارا سردرگم نکنم قصه زندگیش را همانطورکه براوگذشتهبودوخودش به تفصیل برای من گفت و من سعی میکنم در این رابطه دخل و تصرفی نکنم  برایتان بازگومیکنم . ودر آخر می گویم چهخواسته ای داشت وچه جوابی گرفت و آیا جواب پیشگوها درست از آب در آمد یا نه . وآخر کار دنیا خانم به کجا کشید و حالا داستان واقعی زندگی دنیا خانم از زبان خودش

                                ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پدر من از مهاجرانی بود که از باکو زمانی کهآنجا کمونیستی شد به ایران تقریبا پناهنده شد . دلیلش هم این بود که خانواده اش بسیارمذهبی بودند وانقلاب شوروی رابه حساب بی دینان میگذاشتندکه ممکن بود آنها را ازدین و ایمانشان دور کند . خانواده پدرم در باکو اوضاع بسیار خوبی داشتند آنطور کهبرای ما گفته بودپدر اندر پدر بازرگان چای بودند . در آن زمان کسانیکه از شوروی بهایران میامدند معمولا در شهرهای مختلف آذربایجان ایران مقیم میشدند زیرا هم راهنزدیک بود و هم از نظر زبان و حتی فرهنگ بسیار همگون بودند . ضمن اینکه هنوزنمیدانستند آخر و عاقبت این مهاجرت به کجا خواهد انجامید زیرا رژیم کمونیستی شورویرا خیلی با دوام نمیدیدند برای همین تقریبا با این امید که شاید گشایشی شود وشوروی به رژیم سابق برگردد سعی در این داشتند که هرچه ممکن است نزدیک باشند . چونخواه نا خواه هم در آنجا ریشه دوانیده بودند و هم هنوز نتوانسته بودند از آن سرزمیندل بکنند . برای همین پدرمن با خانواده اش وقتی به ایران امدند دراطراف اردبیلساکن شدند و بالطبع دیگراز آن دبدبه و کبکبه خبری نبود ولی وضع بدی هم نداشتند درآنزمان دراردبیل اوضاع مردم برعکس شوروی خیلی روبراه نبود واین فقر نسبتا همگانی درتمام شهرهای ایران سایه گسترانده بودروی این حساب خانواده من درجائیکه برای زندگیانتخاب کردندبا افرادی دمخورشدند که سطح بسیار پائینی از هرلحاظ داشتندهم معیشتی وهمفرهنگی .زمانی که پدرم میخواهد ازدواج کندمادرم راکه زنی زیبا ازاهالی همان اردبیلبودانتخاب میکند . قبل ازپدرم خواستگارمادرم یکی ازاشرارآن منطقه به نام اسرافیل بودهکه حدودا هم سن و سال پدرم هم بوده خانواده مادرم با وصلت این فردشروربسیارمخالفبودند.پس وقتی پیشنهادپدرم به خانواده مادرمیشود .آنها بی هیچ وقفه ای به اینازدواج جواب مثبت میدهند زمانیکه ازدواج پدرومادرم من به وقوع می پیوند کینه پدرمرااسرافیل به دل میگیرد. شایدبرای شما باور کردنی نباشد ولی در آنزمان که تفریباقانونی خیلی محکم پشتیبان مردم نبود اینگونه اختلافات چه بسا شالوده زندگیهایزیادی را بر باد میداد.ازدواج پدرم م سرنوشت همه خانواده را دچار یک تنشمیکند اسرافیل باآن شرایطی که داشت وتقریبا یکه بزن محل و همانطور که گفتم ازاشرار بود عقده این دو خانواده را به دل میگیرد و آنچنان که بعدها بر ملا شد گفتهبود تا دودمانشان رابه باد ندهم دست بردار نیستم . اسرافیل از آن آدمهائی بود کهدشمنی اش میتوانست ما را به خاک سیاه بنشاند . البته این اتفاق از آن جهت کهاسرافیل باصطلاح اُفت جاهل بودخیلی واضح بروز نکرد . اما همین جا بگویم که تصمیماتاسرافیل بیش از همه مرا سوزاند . و حالا باید به زندگی اسرافیل بعد از ازدواج پدرو مادرم بپردازم و شما ببینید چطور سرنوشتها مثل دانه تسبیح به هم گره میخورد .گره ای که هرگز کسی قادر به باز کردن آن نیست . و آنکه گفتم زندگی ها را بر بادمیدهد چه دامنه ای میتواند داشته باشد .ازدواج پدر و مادر من با آنکه یکی از باکوآمده بود و خانواده دیگری اهل اردبیل بودند ولی تا حدودی از نظر فرهنگی با هممطابقت داشتند . برای همین اصل زندگیشان پایه و اساس داشت . ازدواج اسرافیل را همباید از همین قماش زندگیهای دانست زیرا .

همانطور که از قدیم گفته اند کبوتر با کبوتر بازبا باز کند همجنس با هم جنس پرواز

اولین قدمی که اسرافیل برداشت وخانواده ما نادانسته خوشحال شده بودند  این بود که اوازدواجکرد .البته اسرافیل بایکی از همپالکی های خودش که دختر نازیبائی داشته حالا یابعلتاینکه چشم خانواده مادر مرا کور کند ( چون پدرخانواده ای که اسرافیل از آنها دخترمیگیردبا گردن کلفتی و در آمدهای غیر انسانی پول وپله ای بهم زده بودند ودرحقیقتازراه نامشروع یکی ازمالکان و بزرگ اشراف آن زمان وآن دیارشده  بودند) یاپول وموقعیت خانواده دختر چشمش راگرفته بوده و میخواسته با این ازدوج خودش را قاطی آن دسته وایل بکند ویاهرمقصد ومنظوری که داشته وما ازآن خبرنداریم با این دخترنازیبا ازدواج میکند.زیبائی مادرمن و زشتی زن اسرافیل براین دشمنی دامن میزند.اسرافیل مادر مرا دیوانه وار دوستداشته ولی چون در وصلت با او تیرش به سنگ میخورد هرگز این آتش در دلش خاموشنمیشود  .


                                                          فصل هفدهم

در حالیکه آن شب  منیرپس از مدتها رنج و عذاب به راحتی بهرختخواب رفت رضا تا صبح نخوابید . نمیدانست چگونه از این دامی که برایش در لباسمهربانی گسترده اند نجات پیدا کند . او تنها راه رهائی را در رفتن و دور شدن ازاین محیط که دیگر در آن جز دروغ و توطئه چینی و استفاده از سادگی او بود   نمیدید .

حالا مانده بود چطورو چگونه و از کجا باید شروع کند . این تنها مشکل او بود . رضا عاشق منیر بود . ازوقتی خود را شناخته بود با این عشق زندگی کرده بود .چه شبها که با خیال منیرشب رابه صبح رسانده بود و تا آنجا که به یاد داشت بی آنکه هیچ امیدی به زندگی با اوداشته باشد با او در خیال زیسته بودو اما امشب این ضربه ای که احساس میکرد درمقابل آن تمام نیروی خود را از دست داده است در واقع رضا حتی در تصورش هم نمیگنجید که با چنین صحنه ای روبرو شود بنا بر این در مقابل اتفاق نا خوش آیندی قرارگرفته بود وکاملا خود را باخته بود . خیالات آنچنان رضا را در بر گرفته بود کهمرتبا در فکرش از این شاخه به آن شاخه میپرید. انگار رضای چند ساعت قبل نبودمیتوان گفت که خودش را حسابی گم کرده بود لحظه ای خوشحال بود که خداوند به او لطفکرده و اینگونه او را از این دام آگاه کرده وگرنه با پافشاری که رجب و زهرامیکردند ممکن بود او ناخواسته به سراشیبی زندگی سقوط کند این منیر عاشقی که رضادیده بود زندگی کن با او نبود جز اینکه آینده رضا را هم دستخوش هزاران هزار مشکلمیکرد و خدا میداند که چه به سر اووزندگیش میاورد چه خوب شد. انسانها وقتی به زمانی میرسند که بدون هیچ کمکی احساسمیکنند دستی غیبی به کمکشان آمده به یاد خدا می افتند رضا هم الان در چنین وضعیبود   میدانست تنها نیروی که قادر بود بهاو کمک کند کسی جز پروردگارنبوده . شاید او به رضا نظر لطف داشته و باعث شده بهاین شکل او از این آینده ای که معلوم نبود به کجا میخواست برسد نجات پیدا کرده .یک لحظه دستهایش را به سوی آسمان برد و از خدا تشکر کرد و زیر لب گفت راست میگویندکه جنگ اول به از صلح آخر است. . تازه معلوم نبود که با خصوصیاتی که از کمالدرحرفهای منیر استنباط کرده بودآخر و عاقبت روابط  او با منیر به کجا برسد اصلا شاید کمال این مسیررا برای ازدواج با منیر طی نکند و او را فقط و فقط برای یک سرگرمی کوتاه میخواهدبا توصیفی که منیر از کمال و خانواده اش کرده بود بعید به نظر میرسد که منیر آنیباشد که کمال به زندگی مشترک با او بیاندیشد. درست که فکر کرد دید منیر در نظر اوکه چشم باز کرده و او را دیده اینقدر زیباست ولی نباید تکه دهان گیری برای کسی مثلکمال باشد . در اینوقت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد دیگی که برایمن نجوشد هرچه میخواهد و برای هرکی میخواهد بجوشد به من چه ؟  رضا حالا در افکارش به مسیر دیگری افتاده بودانگار میخواست خودش را راضی کند که بندهای عشق و محبتی را که بین خودش و منیر رشتهبود پاره کند . او میخواست رها شود و این رهائی دلیل میخواست و رضا داشت راه رابرای جدائییش هموار میکرد . با خود فکر کرد که تازه اگر آقا رجب بهر علتی مجبور بهتن دادن به این وصلت بشود از کجا معلوم که کمال بعد از ازدواج چه بسا که پنهانی بهمنیر خیانت هم بکند . رضا وقتی سربازی رفته بود حسابی چشم و گوشش باز شده بود خیلیچیزها یاد گرفته بود و با خیلی از پسرهای شهری تماس داشت . زندگیهائی را دیده بودکه بخاطر هوس پسرها از هم پاشیده شده او دیده بود که پسرهای شهری اصلا مثل او بهزندگی خانوادگی فکر نمیکنند . حالا کمال را آنگونه میدید. از این  فکر ناخواسته کمی دلش آرام گرفت انگار حس کردکه اگر هم اینطور بشود کمال تقاص او را از منیر گرفته . خلاصه فکرهائی نبود که آنشب رضا نکند .  او به این هم فکر کرد کهپدر و مادر منیر هرچقدر هم نخواهند که به خواسته ی دل منیر تن دهند ولی اگر مجبورشوند و به شکلی کار به جاهای باریک بکشد و برداشتی که رضا از حرفها و عشق و علاقهاو به کمال زده بود خیلی دور  به نظر نمیرسیدممکن بود منیر در حرفهایش بر پدر و مادرش پیروز شود و آنها رضا را کنار بگذارند ودر این صورت  خود این ضربه ای بود برای اوکهتحملش خیلی به نظر آسان نبود  و از طرفدیگر شاهد آن باشد که منیر را دست در دست کمال ببیند.در حالیکه یقین دارد که اینازدواج پایان خوشی نخواهد داشت . حال اگر بخواهد با دلسوزی و آگاهی پادر میانی کندو ذهن خانواده ی منیر را روشن کند مطمئن بود که اینهم نه کار ساده ای هست و نهامکان پذیر چه بسا که اتفاقاتی بیفتد که هرگز قابل پیش بینی نیست الان زمانی هستکه رضا دستش برای گرفتن هر تصمیمی باز است  . حالا وقت دارد میتواند کاری کند که هرگز ایناتفاقها حد اقل برای او و آینده اش نیفتد و اینجا بود که  یکبار دیگر سر شکرانه پیش خداوند به خاک سائید .رضا الان در شرایطی بود که بهر حال با سن وسال ودرایتی که داشت میتوانست درهرمحیطی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد . و خودش از همه بیشتر به این توانائیهایشواقف بود . تنها مشکل کنونی او رهائی بود او از محبت و توجه آقا رجب و زهرا خانمدر تمام مدت زندگیش آگاهی داشت میدانست از همه ی این مسائل که بگذرد او به این دونفر احساس دین دارد و باید با توجه به هر مسئله ای راه خود را پیدا کند و سعی کندبه قول معروف بی گدار به آب نزند . فرار از این تنگنا  هرچند آسان نبود ولی با فکر میتوانست بهترین راهرا انتخاب کند .رضا بچه ای بود که با فقر بزرگ شده بود مغزش خوب کار میکرد درحقیقت هرچند با حضور        کسانی مثل زهراو رجب بی پشتوانه نبود ولی حالا حس میکرد که از آنها بهتر فکر میکند . لازمه رهائیاز این                 

 ورطه تنها و تنها فکرکردن درستبود .پس بعد از اینکه به تمام راههائی که میشد برایش راهگشا باشد فکر کرد آخر بهاین جا رسید که تنها راه حل در فرار از این محیط و دام است . بهرکجا و بهر وسیلهای که باشدفقط تنها چیزی که باعث دلگرمیش میشد فرصت یکی دو هفته ای بود که دستش راباز گذاشته بود تا سر فرصت تصمیم نهائیش را بگیرد و ثانیا زمانی بود که میتوانستاو خودش را جمع و جور کند و با پشتوانه ی پولی که جمع کرده بهر راهی که میخواست برود.پیش از این که این اتفاق بیفتد او فکر آینده اش را کرده بود هرچند همیشه به اینامید بود که در کنار این خانواده باشد و از حمایت آنها برخوردار ولی حالا سکهبرگشته بود تنها خوشحالی که داشت این بود که دست و بالش از نظر مالی خیلی خالینبود و از حد اقل امکانات مالی بهره مند بود. یک لحظه با خودش فکر کرد وقتی  زهرا خانم پیشنهاد منیر را به اوکرد چه شب خوبیرا سحر کرد و آنهمه پس انداز حالا میتوانست آبرویش را پیش همه حفظ کند . آهی کشیدو گفت خوب عیبی ندارد شاید صلاح خدا برای خوشبختی من این راه بوده .بهر حال آنشب ر  صبح کرد بی آنکه فکرش به راه حلیمناسب برسد . حالا تنها کسیکه میتوانست به رضا کمک کند اول خدا بود و بعد خودش صبحآن روز رضا مثل همیشه کارش را شروع کرد ولی درحقیقت یک لحظه هم در آن مکان نبودهمه و همه ی  فکر و ذکرش این بود که راهیبرای رهائی پیدا کند . یک آن یک جرقه ای در ذهنش روشن شد با خودش فکر کرد. این فکرکه بالاخره او را پدر و مادری بوده آهی کشید و حس کرد تمام سلولهایش از این فکر بهدرد آمده اند  احساس کرد  به تنها دردی که فکر نکرده این بود که بالاخرهمادری و پدری داشته و یا دارد  اگر بشودبهر وسیله به دنبال آنها برود این خودش یک حل مشکل روحی اومیشود چه بسا که ورقزندگیش برگردد. اینکه انسان نداند از کجا آمده نمیتواند درد کمی باشد  . تا حالا خیال میکرد با بودن آقا رجب و زهراخانم و عشق منیر میتواند فکر آنها را از سر به در کند ولی امشب سخت دلتنگشان بود .دست نوازش مادر و حمایت پدر کجا و رجب و زهرا که تازه متوجه شده بود بخاطر نجاتفرزندشان دارند او و آینده اش را قربانی میکنند کجا؟

                                                 فصل شانزدهم

رضا در تمام مدتی که منیر حرف میزد هزاران بارمرگ را تجربه کرد ولی با حقیقت نمیتوانست در بیفتد وقتی حرفهای منیر تمام شد گفت .ببین از حالا به ببعد من ترا مثل خواهرم دوست خواهم داشت و این را بگویم که من ازسر راه عشق تو کمال کنار میروم ضمن اینکه با حرفهایت متوجه شدم که کمال پدرش وخانواده اش از چه قماشی هستند من آقا رجب را خوب میشناسم در دامن او و زهرا خانمبزرگ شده ام . آنها اگر جان مرا هم بخواهند در طبق اخلاص میگذارم ولی میدانم تو ازجانشان هم برایشان عزیز تر هستی هرگز نمیخواهم پیش وجدانم شرمنده باشم آنهازندگیشان را هم حاضر هستند در پای تو بریزند این کمال بی رحمی و ناسپاسی هست که منیا تو بخواهیم به آنها نارو بزنیم بهر حال من کاری به انتخاب تو ندارم تو مختارهستی ولی من هرگز خودم را نخواهم بخشید ضمن اینکه زندگی آینده ام را هم با اینحرفها که زدی به دست تو نمیسپارم با اینکه ایمان دارم راهی که انتخاب کردی بهیچوجه نه درست است و نه عاقبت خوشی را در آن میبینم ولی قرار هم نیست به خاطر اینکهممکن است تو بدبخت شوی وکمال ترا به ناکجا آباد بکشاند از خود گذشتگی کنم وخودم بادست خودم زندگیم را سیاه نمایم .اری من ترا اندازه جانم دوست داشتم و حالا مثلخواهر، ولی بدان آنقدر نسبت به این ازدواج و دوست داشتن تو و کمال بد بین هستم که مثلروز برایم روشن است ولی خواهشم اینست که از من نخواه که برای تو فداکاری کنم و یا حمایتتکنم. و صد البته میدانم که تنها خواهش تو اینست که از سر راه تو و کمال کنار بروم. این نظر خود منهم هست من اگر میدانستم همان اول جواب رد به این خواسته زهرا خانممیدادم ولی هنوز دیر نشده بهرحال تنها و تنها کمک من به تو همین است و بس . ولی ازآنجاکه فکراین حرفهای ترانمیکردم واحساس میکردم که پدرومادرت تراآماده دیده اندکهبه من بااین صراحت صحبت کرده اندنمیتوانم بدون فکر تصمیمی بگیرم ولی هراقدامی کهبخواهم بکنم آخرش اینست که خط ازدواج با من را کور بدان . زندگی خودت هست و خودتمسئولی ولی چون میگوئی مرا برادر خودت میدانی اگر این حرف را به تو نزنم همیشهخودم را گنهکار میدانم حرف آخر من این است که منیر این ره که تو میروی به ترکستاناست . از من گذشت ولی به فکر آینده ات باش.

حالا دیگر منیر در نظر رضا دختری ساده و زیبا ومعصوم نمی آمد . راهی که او انتخاب کرده بود از او دختر بسیار چشم وگوش باز ساختهبود گویا در همین مدت کوتاه کمال تا توانسته بود منیررا به راهی که میخواست ببردبرده بود . معلم خوبی بود و تیشه اش را خوب جائی به زمین زده بود . دلش به حال آقارجب و زهرا خانم سوخت . بیچاره ها چقدر زحمت کشیده بودند چقدر خودشان را پیش منپائین کشیده بودند و چقدر به خودشان دلخوشی داده بودند که بالاخره بر کمال هفت خط وپدر و خانواده ی آنچنانی او فائق شده اند در حالیکه تنها کسیکه در این راه موفقشده بود کمال بود و بس .

منیر منتظر بود که من بگویم چه میخواهم بکنم وجواب پدر و مادرش را چه میخواهم بدهم . البته او درست فکر کرده بود در یک زمانکوتاه فکرحل چنین مشکلی آسان نبود ولی از آنجا که خدا یار انسانهای پاک است رضا روبه منیر کرد و گفت الان من به آقا رجب و مادرت میگویم چند روزی به من فرصت بدهند ودر اینمدت فکری میکنم که نه تو و نه من هیچکدام ضرری نکنیم و از تو هم میخواهم کهبه پدر و مادرت همین را بگوئی یعنی بگو رضا گفته یک هفته باید حسابی فکرهایم رابکنم .

صحبتهای منیر و رضا به درازا کشیده بود . کم کمرجب و زهرا دلواپس شده بودند. یکی دوبار زهرا یواشکی تا پشت در آمده بودولی بیآنکه چیزی دستگیرش شود به نزد رجب برگشته بود در حالیکه میدید او با چشمانش از او میپرسدکه چه دیدی و چه شنیدی .زهرا سرش را به علامت نمیدانم بالا برده بود

با آمدن رضا و منیر چشم زن و شوهر به حضور آنهاروشن شد . زهرا شام مفصلی آماده کرده بود . رضا که حالا کاملا برایش روشن شده بودکه این پیشنهاد از کجا آب میخورد کمی خیالش راحت شده بود . رضا پسری عاقل بود جایگاهخودش را خوب میدانست البته تعجب هم کرده بود که چرا این دونفر اینگونه با شتاب وبسرعت میخواهند دختر یکی یکدانه شان را به این شکل دو دستی به او تقدیم کنند ولیوقتی منیر پرده را کنارزد و همه چیز را به رضا گفت هم او را راحت کرد و هم به اینفکرش انداخت که باید فکر بکری برای زندگی آینده اش بدون حضور منیر بکند . و شایدهم بدون آقا رجب و زهرا خانم . برایش سخت بود ولی رضا عادت به سختیها داشت عمری بادرد های کمر شکن دست و پنجه نرم کرده بود .

لذا با روئی خوش کنار سفره خانه آقا رجب نشست .شام که تمام شد اومتوجه شد آنها میخواهند بدانند بالاخره نظر این دو نفر  چیست و پس از ینهمه زمان برای گفتگو نتیجه چهشده رضا خودش پیشقدم شد رو به آقا رجب کرد و گفت . شما مثل پدرم و زهرا خانم مثلمادرم بودید وهستید من هرچه دارم ازشما دارم.من آنقدر از شما خوبی دیده ام که هرگزبه فکر پیدا کردن پدر و مادرم که واقعا میشد یک آرزویم باشد هرگز و هرگز نیفتادم .اینکه میخواهید عزیز دلتان که میدانم چقدربه او علاقمند هستید را به دست منبسپارید بسیار متشکر هستم من با همین سنی که دارم حس کردم که شما چرا مرا بعنواندامادتان قبول کردید . حق هم دارید حد اقل اینکه شما مرا خوب میشناسید و دلتان قرصاست که همانطور که فرزند یکی یکدانه تان را بزرگ کردید با هما ن روش مرا به ثمررسانیدید . منهم آروزیم این بود و هست که با دختری ازدواج کنم که بدانم پدر ومادرش از چه قماشی هستند این راه ساده ای نیست از آنجا که خدا همیشه کس بی کساناست و همیشه حال رو روز مرا میدانست این موهبت به من رو کرده که شما مرا به کوچکیخودتان قبول کرده اید و من زیر سایه شما تا عمر دارم زندگی راحت و ساده و پاکی راشروع میکنم ولی با تمام این حرفها بالاخره تا این زمان من فکر نکرده بودم راستشاینهمه سعادت را پیش بینی هم نمی کردم اگر موافقت کنید یکی دو هفته به من فرصتبدهید تا تمام فکرهایم را بکنم و آنوقت با برنامه ای که درست در اطرافش برنامهریزی کرده ام با شما صحبت کنم و با رویهم گذاشتن تمامی افکارمان و انتظاراتمان باحضور شما  به استقبال یک زندگی برویم چونمن وحشت از این دارم که در رابطه با چنین تصمیم بزرگی بی گدار به آب بزنم و آنوقتتمام حسابهائی که کرده ایم درست از آب در نیاید و آنوقت است که دیگر تغاری شکسته وماستی ریخته و جمع و جور کردن یک زندگی خیلی هم آسان نیست و مهمتر از همه اینکه منمیخواهم قدمی بردارم که پیش شما رو سیاه نشوم . شما به من و منیر امید بسته ایداگر یک اشکال در زندگی ما پیدا شود اولین نفرهائی که صدمه ببینند شما دو نفر هستیدکه هردو برای من بسیار محترم و عزیزید . با تمام این حرفها که زدم حالا هرچه شمادستور بدهید من تابع هستم حتی اگر بگوئید همین الان عاقد بیاید از نظر من هیچمانعی ندارد . من تار تاروجودم به شما وابسته هست و مطمئن هستم شما هم خوب این رامیدانید

حرفهای رضا قند توی دل رجب و زنش آب کردبااینحساب که رضا میخواهد خانه زندگیش را تقریبا حساب شده سرو سامان بدهد و بعدپا پیشبگذاردآنها راغرق لذت کرد.رجب خوب رضا را میشناخت این پیشنهاد به نظرش بسیارعاقلانه آمد پس رو به رضاکردو گفت باشد رضا جان هر طور دوست داری برو حساب وکتابهایت را بکن و بعد می نشینیم و چهار تائی من و زهرا تو و منیر بساط ازدواج راجور میکنیم  طوریکه آبرومندانه هرطور کهدلت میخواهد زندگیت را پایه ریزی کنی . من و زهرا کاملا خاطرمان از تو جمع است ومیدانیم که آنقدر عاقل هستی که میشود با خیال راحت عزیزترین کسمان را به توبسپاریم

آنشببه خوبی و خوشی برنامه خواستگاری به پایان رسید و اما
 برای ادامه ی داستان (قسمت پانزدهم)به وبلاگ رویاهای تنهائی مراجعه شود

                                            فصل پانزدهم

فردای آن روزمن به خیال خودم دیگر حساب همه راپدر تصفیه کرده واحتمالا اگر مادرش برای خاطر کمال به منزل ما آمده بوده حتما ماجرای اتفاق افتاده در خانه مان را برایپسرش خواهد گفت و با اوضاعی که پیش آمده  کمال هم مثل مادرش حساب کار دستش آمده و دیگردست از اصرار برداشته و فهمیده که این وصلت شدنی نیست و اگر هم که مادرش برای اینموضوع نیامده باشد باز هم حتما در خانه آنها مطرح خواهد شد . بهر حال وقتی من پیشخودم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شر کمال از سر من کم شده گو اینکه درباطن خیلی هم راضی به این جدائی نبودم ولی حالی که به پدرم دیدم دیگر هیچ امیدینمیتوانستم داشته باشم ولی باز هم یک احساس درونی مرا وادار میکرد که سری به کوچهبزنم و اگر میشود از این مسئله سر در بیاورم .با این فکر در همان مواقع کهمیدانستم کمال اگر آمده باشد منتظر من خواهد بود به بهانه ای خودم را به کوچهرساندم  اما در با ناباوری دیدم کمال گویامدتیست منتظر منست  آمد و رفت کمال با اینکهاگر پدر و یا مادرم او را آنجا میدیدند بی شک پی به ماجرا میبردند چون حضور اوخیلی عادی نبود و پدر و مادر منهم آنقدر از مرحله پرت نبودند که کمال بتواند آنهارا بپیچاند برای همین او بسیار حواسش جمع بود و آنقدر هم زرنگ بود که میدانست  چگونه خودش را قایم کند آنطور میامد و میرفت کهآب از آب تکان نمیخورد . او از دلواپسیهای من کاملا خبر داشت یعنی به او گفته بودمکه اگر پدر و مادرم بوئی ببرند دیگر آبروئی برایم پیش آنها نمیماند . خلاصه آن روزدرحالیکه من اصلا فکرش را نمیکردم که او جرات کند دیگر به من نزدیک شود . با دیدن منبسرعت خودش را به من رساند خدا میداند چه حالی به من دست داد انگار داشتم توی کورهمیسوختم میخواستم بلند بلند هوار بکشم و هرچه بد و بیراه بود نثارش کنم ولی نهآنجا جایش بود و نه او به من فرصت کلامی را داد ا و در حالیکه با چشمان نگرانشاطراف را میپائید گفت . منیر اگر تو مرا بخواهی این کارهای پدرت هیچ تاثیری نداردمن ممکن است بتوانم ماه را به زمین نیاورم که میدانم نمی توانم ولی تا ترا به خانهام نبرم از پای نمینشینم . من تصمیمم را گرفته ام . کاری میکنم که پدرت ترا دودستی به من بدهد . بالاخره کار نشد ندارد من عادت نکرده ام نه بشنوم . فقط تو بگوکه راضی هستی یا نه . راستش رضا منکه از همان روز اول دلم را به کمال بسته بودم باسکوتم تمام حرفهایم را کمال فهمید . راستش من نمیدانم چه در سر دارد ولی آنطور کهاو حرف زد میدانم که میتوانم به موفق شدن کمال امید داشته باشم .

از آن روز هم تا حالا گاهی یواشکی همدیگر رامیبینیم . اگراز من بپرسی به تو بگویم که منهم دلم نمیخواهد جز کمال کسی را برایزندگیم انتخاب کنم . از تو خواهش میکنم از من نرنج به قول خودت که گفتی صحبت یکعمر زندگیست . من ترا خیلی دوست دارم درست مثل برادرم .چشم باز کردم ترا دیدم کههمیشه حامی و پشتیبان من بودی ولی برای زندگی نه. میدانم که هرگز نه تو را خوشبختمیکنم و نه خودم احساس خوشبختی خواهم کرد .الان هم که می بینی پدر و مادرم دارنددو دستی آنهم به این سرعت مرا به توتقدیم میکنند برای اینست که ازگوشه وکنار گویا فهمیدهاند که بین من وکمال سروسری هست . مستقیما هم تا حالا چیزی نگفته اند شاید به قولخودشان میترسند روی من به آنها باز شود . ولی من حتی اگر کمال خودش را بکشد حاضرنیستم یک مو از سر مادر و پدرم کم بشود . کمال قول داده آنها را راضی میکند همینبه من دلگرمی میده .یکی دو بار مادرم زیرپاکشی کرد ولی من اصلا بروز ندادم . پدرمشاید جسته گریخته چیزی شنیده و یاچون پدر است نگران است چون به مادرم گفته نه من ونه او حق اینکه حتی اسم عمومجید را درخانه بیاوریم نداریم .

از تو چه پنهان رضا من هرگز فکر نمیکردم که آنهابخاطر اینکه از شر کمال خلاص شوند حاضر شوند مرا به تو بدهند ضمن اینکه پدر ترا بهقول خودش مثل پسرش دوست دارد و مادرم میگوید رضا را خودم بزرگ کرده ام ولی خوبخودت میدانی که شرایط تو با ما خیلی فرق دارد . آنها میخواهند هرچه زودتر این کاررا انجام دهند . شاید یک منظور دیگر پدرم اینست که ممکن است عمو مجید به این عنوانبا ما سر رابطه را باز کند . و همین باعث شود رو در روی برادش بایستد و کار بهجاهای باریک بکشد برای همین میخواهد هرچه زودتر به گوششان برسد که من ازدواج کردهام و دندان این ماجرا کنده شود .راستش وقتی مادرم اول به نرمی و با جانم و عمرماین موضوع را به من گفت شوکه شدم چون هرگز باورم نمیشد که آنها مرا برای تو در نظرگرفته باشند این را هم بگویم که قبل از این ماجراها چندین باراز دهان مادرم شنیدهبودم که میگفت خوش به حال دختری که رضا به خانه ببرد با اخلاق و خصوصیاتی که رضادارد هردختری به خانه اش قدم بگذارد خوشبخت میشود . این ها را گفتم که بدانی اینتصمیم پدر و مادر من خیلی هم بی دلیل نیست . اولش هم مادرم وقتی میخواست تراپیشنهاد کند بی آنکه موضوع کمال و عمو را پیش بکشد مرتبا از تو و خوبیهایت برایمتعریف کرد ضمن اینکه من میدانستم که مادرم کاملا درست میگوید . او میگفت اگر تو بهاین ازدواج راضی باشی خیال من و پدرت از جانب زندگی تو تا آخر عمر راحت است خلاصهبعد از کلی حرف و حدیث حرف آخرش را زد و گفت مرا برا تو در نظر گرفته اند .من کهبا شنیدن پیشنهاد مادرم کاملا شوکه شده بودم در جوابش اول مقاومت کردم البته اصلاپای کمال را وسط نکشیدم. در آن لحظه هرگز فکر نکرده بودم که شاید خانواده ام ازرابطه من و کمال بوئی برده باشدن و وقتی مادرم پرسید چرا به خودت اجازه فکر کردننمیدهی ؟ بهتر نیست کمی در مورد این فکر من و پدرت فکر کنی در جواب مادرم گفتمحالا زود است برای ازدواج من آمادگی در خودم حس نمیکنم . کاش آنها بهمین جواب منقناعت میکردند و اینگونه پافشاری نمیکردند بخدا در این مدت روزگارم را سیاه کردهاند حالا که این حرف را میزنم مطمئن هستم آنها پی به ارتباط من و کمال برده اندپدرم در ذات از عمو مجید میترسد میگوید او اگر کاری را بخواهد بکند با پول و مال ومنالی که دارد هرکاری از او ساخته است راستش پدرم عمو مجید را شیطانی مجسم میداند. نمیخواهد هرگز پرش به او بگیرد منهم این را میدانم . هربار آنها در این مدت حرفازدواجم را تو را پیش کشیدند مرغ من یک پا داشت راضی نمیدشم خیلی خواهش و تمناکردم که آنها از این تصمیم منصرف شوند ولی وقتی دیدم آنها مرا در فشار گذاشته انددیگر راهی نداشتم . مرا ببخش رضا . گفتم و هزار بار دیگر هم میگویم که من ترا مثلیک برادر از پدر و مادر یکی دوست دارم اما هرچه فکرش را میکنم اینکه ترا بعنوانشوهرم قبول کنم نمیشود یعنی حس خوبی در این وابستگی نمی بینم . خوب ازدواج با دوستداشتن آنهم اینطور خیلی فرق میکند . حالا این من و این تو اگر تو با من ازدواجنکنی من تا دم مرگم منتظر کمال میمانم واگر هم با تو ازدواج کنم تا آخر عمرم عاشقکمال هستم .تو فقط صاحب جسم من میشوی روح من جز کمال کسی را قبول ندارد .حالا اینتو و این راهی که میخواهی انتخاب کنی . من همین جا همه چیز را گفتم مبادا که فردابگوئی نمیدانستم . در حقیقت من با گفتن تمام آنچه که احساس میکنم خودم را راحتکردم اگر هم با همه ی این حرفها مرا بخواهی تا جائیکه میتوانم مقاومت میکنم و اگرناچار شدم پیش خودم شرمنده نخواهم بود . منیر در این لحظه چشم به دهان رضا دوخت تاسرنوشت آینده اش را او انتخاب کند . او رضا را خوب میشناخت و با تمام کم سن و سالیعشق به او آموزش داده بود .



فصل چهاردهم

در این مدت سعی من این بود که حتی از خانه بیروننروم میدانستم به محض اینکه چشمم به کمال بیفتد اختیاری دیگر برایم نخواهد ماند اوهم آدمی نبود که من بتوانم به راحتی از دست عشقش فرار کنم راستش من مثل تشنه ایبودم که نیاز به این آب گوارا داشت و گویا کمال هم این حال وروزمراخوب درک کردهبود با خودم وقتی خوب فکر میکنم میبینم کمال واقعا در همه ی کارهایش آدم موفقیبوده هرچه را خواسته به دست آورده بین بچه های عمو اوازهمه یک سروگردن بالاتر استمادر و پدرش او را بیشتر از همه دوست دارند هیچ خواسته ای نیست که داشته باشد ووالدینش بتوانند در مقابلش مقاومت بکنند . خلاصه آنکه این یک هفته مانند سالی گذشتهرچند داشتم زیربار سنگینی خرد میشدم ولی از خودم راضی بودم که توانسته ام درمقابل این خواسته که ممکن بود بخاطرش آبروی خودم وخانواده و حتی بالاتر از آنحیثیت پدرم را از دست بدهم همچنان استوار هستم . و اما  یکروز با کمال نا باوری و بدون اینکه خبری بماداده شده باشدسروکله مادرکمال درخانه مان پیدا شد خوب واضح بود که برای چی آمده . مادرمو پدرم هرگز به مخیله شان هم خطور نمیکرد که چرا منظر خانم اینگونه بی هیچ اطلاعیبه خانه ما آمده ولی انگار یکی به من از غیب الهام کرد که منظر خانم راکمال پسرشراهی خانه ماکرده .مادرمن که همیشه درتمام مواردزنی متحمل وخود داراست و تقریبا باهیچکس در تمام مدت عمرم ندیده ام برخوردبدی داشته باشدباخوشروئی منظرخانم راپذیرفتمنهم که خدامیداندچه حال وروزی داشتم نمیدانستم باید خوشحال باشم ویامنتظر عواقبکارهای خلافی که دور از چشم خانواده کرده ام .ترس از اینکه منظر خانم به مادر وپدرم بگوید که بین من و کمال ملاقاتهائی دورازچشم آنها بوده ومن با زرنگی این راازخانوادهام پنهان کرده ام و پس از آن چطور میتوانم با پدرم روبرو شوم داشت دیوانه اممیکرد.دلم میخواست زمین دهان باز کند تا من شاهد این اتفاقی که خدا میداند پشتش چهخواهد بود را نبینم .در اینوقت مادرم مرا برا بردن چای صدا زد . و من مثل کسیکهمیخواهد به مسلخ برود داشتم قبض روح میشدم نه راه پس داشتم و نه راه پیش . حال وروزم گفتنی نیست رضا. منظر خانم وقتی من را دید آنچنان مهربانانه مرا بغل کرد وبوسید که هرگز آن حال را فراموش نمیکنم . من بسرعت از اتاق بیرون آمدم راستش ازآنجائیکه میگویند وقتی چوب را برداری گربه ه خودش متوجه میشود میترسیدم کاری ویا حرفی بزنم و خودم را رسوا کنم .در واقع در آن حال خودم را و اتفاقهائی را که درحال وقوع بود به دست خدا سپردم . مادرم و منظر خانم مدتی با هم تنها بودند پدرمحتی برای دیدن مادرکمال از اتاقش بیرون نیامد. منهم گوشه اتاقی که پدرم در آنجا بودنشستم . زمان به کندی میگذشت و من ناخود آگاه انگار کسی میگفت باید منتظر وقایعیباشم . دراینوقت مادرم را دیدم که به اقاقمان آمدو با لحنی شکوه آمیزرو به پدرمکرد و گفت بهر حال زن برادرت مهمان ماست به ما رسیده اینقدر کینه ای نباش . پدرمدر حالیکه نشسته بود و با حالی عصبی تسبیحش را میگرداند بی آنکه نگاه مستقیمی بهمادرم بیندازد گفت خوب حالا که تو هرکاری خواستی کردی . و بعد با لحنی بسیار تندگفت نکند تو او را دعوت کردی ؟ مادرم با لحنی شکوه آمیز گفت . آقا رجب دستت دردنکند بعد اینهمه سال که در کنارت بودم مرا نشناختی مگرمیشود من بدون اجازه تو چنینکاری بکنم خوب خودش آمده تازه بی مقصد و منظور هم نیست . پدر گفت معلوم است او زیردست مجید بزرگ شده همه ی کارهایشان حساب وکتاب دارد اگر نداشت که حالا چنین دبدبهو کبکبه ای نداشتند .آنها تمام سعیشان اینست که بهر وسیله ای که شده گوشت تن مردمرا بکنند و نوش جان کنند منهم این را بارها و بارها به تو گفته ام اصلا چرا دررابه رویش باز کردی تو که میدانی من چشم دیدن اینها را ندارم . هروقت هرکدامشان رامیبینم تنم میلرزد . مادردرحالیکه سعی میکرد شکیبائی کند گفت کمی تامل داشته باشاوآمده وبعد سرش رابرد کنار گوش پدرم چیزی را زمزمه کرد.در تمام این مدت من تنهاکسی بودم که میدانستم توسط چه کسی و با چه اطلاعاتی منظرخانم به خانه ما آمده بود. حرف مادرم هنوز در گوش پدرم تمام نشده بود که خدا روز بد به کسی ندهد پدرم مثلکوه آتش گرفته بلند شد درست در همین وقت منظر خانم به در اتاق ما رسیده بود گویامنتظر بود ببیند عکس العمل پدرم چیست . رضا ندیدی این حال و روزی را که من به پدرمدیدم . نمیدانی چه علم شنگه ای به راه انداخت.در جواب مادرکمال که گویامرا برایپسرش آمده بود خواستگاری کند و بیچاره آمادگی برای این رفتار پدرم را نداشت رامیدیدمکه رنگ به رویش نمانده وانگار داشت پی فرصت میگشت که از این جهنم فرار کند پدرمگفت . یکی را به ده راه نمیدهند سراغ خانه کدخدا را میگیرد .من مرده ی منیر رارویدوش پسرمجید نمیگذارم . خیال کرده من همه چیز را فراموش کردم . آمدند پا درمیانیکردند وگفتند شما دوتا برادرپایتان لب گور است خون که اتفاق نیفتاده خدا از آدمهایکینه ورز خوشش نمیاید خلاصه آنقدر به گوشم خواندند وخواندند تا در خانه ام را بهرویشان باز کردم ولی این دلیل نمیشود که رنجها و دردهائی را که عاملش تنها و تنهاهمین برادر بزرگ که میباید حامی من باشد بود از یاد ببرم .مجید مرا مثل تفاله بهدور انداخت تنها برادرش را. او حکم پدر مرا داشت به اوتکیه کرده بودم و آنوقت اومرا بی پشت و پناه که ول کرد. هرگز به این فکر نکرد که من بچه ی ده دوازده ساله ایبیش نبودم دست خالی بی پشت و پناه چگونه شب را روزمیکنم ودرچه شرایطی دارم جانمیکنم .بله اوبرادریش راآنوقت که من نیازمندش بودم درحق من تمام کرد. یکبار نیامدببیندچه به سرم آمده .ازهیچکس حتی سراغ مرانگرفت نمیدانست کجاهستم وباتنهائی و بیکسی چه میکنم .آنموقع من برادرش نبودم ؟ اینها همه هیچ  او یک به تمام معنی هستی ی که به همخونشرحم نکرد مگر از خاطر میبرم  آنچه را که ازپدرمان به ما رسیده بود یکجا بالا کشید . او الان دارد پادشاهی میکند ولی من یکعمر زجر کشیدم تا توانستم حد اقل دوروبر خودم زندگیم را جمع کنم . حال چشم به تنهاامید زندگی من دوخته . کم از من ید حالا امده بقیه اش را میخواهد ؟ او میداندبا گرفتن منیر از من جان من را گرفته دراینصورت آمده جانم را هم بگیرد . .خلاصهپدر دق دلی سالهای سال را که روی سینه اش تلنبار شده بود سر زن عمو مجید یکجا خالیکرد.فکر میکنم این حرفهائی بود که میخواست همان شب اول بزند ولی خودش را کنترلکرده بود شاید از اینکه عمو مجید را پیش تمام خانواده اش رسوا کند باز هم بخاطرهمخونی گذشته بود و حالا زمان را برای خالی کردن دق دلیهایش مناسب دیده بود و بااین تقاضای زن عمو موجبش را هم یافته بود در حقیقت این آخرین تیری بود که پدرم رامنفجر کرد .شاید منظر خانم فکرش را هم نمیکرد که اینگونه برخوردی را از پدرم ببیند . در آخرهم پدرم آنقدر به خودش فشار آوردکه همه ما دستپاچه شدیم فکر کردیم الان است که سکته کند .در تمام این مدت من مثلکسیکه به دست خودش دارد پدرش را به کشتن میدهد در گوشه ای کز کرده بودم نمیدانستماگر پدر بفهمد که پشت این آمدن منظر خانم بین من و کمال چه اتفاقهائی افتاده آنوقتچه خواهد کرد حتما مرا میکشد . او تحمل این بی آبروئی آنهم در مقابل خانواده ی عمورا نداشت . این تنها عملی بود که حتی مادرم هم نمیتوانست جلودارش شود . پدرم مثلبید میلرزید لبهاش داشت کبود میشد . تو رضا میدانی که پدر جثه ی کوچکی دارد سن وسالش هم که زیاد است این فشارها میتوانست او را تا مرز مرگ ببرد . خلاصه عمل شنگهای که پدر به راه انداخته بود باعث شد که بیچاره زن عموهم دست و پای خودش را گمکرده بود شاید هرگز فکر نمیکرد این تقاضای او این عواقب را داشته باشد . شاید پیشخودش فکر کرده بود چون اوضاع مالیشان فوق العاده است پدر و مادر من بی هیچ مقاومتیتسلیم خواهند شد احتمالا او خبر از رابطه گذشته پدر با عمو را نداشت بهر حال  وقتی دید اوضاع خیلی خراب است بی سرو صدابی آنکهحرفی بزند دمش را گذاشت روی کولش  دو پاداشت دو پای دیگر هم قرض کرد ورفت .


                                         فصلسیزدهم

به تو بگویم رضا من دارم هرچه در دل دارم بی هیچکم و زیاد برایت میگویم مرا ببخش خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود دل به دلم بدهد .انگاراین حرفها توی دلم تلنبار شده بود . خدا ترا برای من فرستاد . خوشحالم کهاینقدر گذشت داری . حالا میخواهم بقیه ماجرا که در اصل همان چیزیست که تو دنبالشمیگردی را برایت بگویم.

دل تو دل رضا نبود . انگار دستی نامرئی داشت خفهاش میکرد . شاید دلش میخواست در آنوقت منیراز جلوی چشمش میرفت او با هرجمله که ازدهان منیر در میامد مثل این بود که خنجری به سینه اش فرو میکنند . و اما یاد گرفتهبود که صبور باشد سختیها و بی کسیها به او یاد داده بودند که باید همیشه بازندهباشد . در همین لحظه انگار یکی به او میگفت این لقمه برای دهانت بزرگ بوده . بهخودش دلداری میداد که شاید صلاح خدا باشد . شاید این وصلت به خوشبختی نیانجامد .پس بهتر است همین جا پاره شود منیر حرف میزد و رضا به خودش توان مقابله با این عشقرا میداد . در حقیقت داشت مانند یخ این عشق در درونش ذوب میشد . یک لحظه به خودآمد و متوجه شده که منیردارد ادامه میدهد به درد دلهایش . او درد دلهای منیر را ازاین لحظه شنید . که میگفت  

چند روز بود وقتی از خانه بیرون میرفتم میدیدمکه کمال گویا کشیک آمدن مرا میکشید .یکی دو بار اول فکر کردم اشتباه میکنم شاید اوکاری دارد و یا گذری و اتفاقی هست منهم  ازتو چه پنهان که خودم را به ندیدن میزدم اولا که موردی نداشت .چون که روابط ما باآنها طوری نبود که من  با او همصحبت شوم .چون از همین اظهار آشنائی و همصحبت شدن با او ممکن بود هزار جور برداشت کند از آنگذشته من دیده بودم نظر پدرم نسبت به عمو و تک تک خانواده اش چیست حتی یک بار بهمادرم گفت مجید با ارثی که سهم من هم از پدرمان بوده این زندگی را بهم زده وزهرا باید  به تو بگویم چون من راضی نبوده و نیستم تمام بچههایش با نان حرام بزرگ شده اندخدا میداند چه آینده ای دارند. شاید باورش برایت سختباشد که دلم نمیخواست دستشان به سفره من دراز شود . اصلا همین یک بار هم به خاطراین بود که جلوی خدا روسیاه نباشم وگرنه دلم نمیخواهد اگر مردم او و خانواده اشزیر تابوتم را بگیرند  و سپس میگفت خدا راشکر من یک دختر بیشتر ندارم ولی یک لقمه ی حرام از گلوی او پائین نرفته .اینحرفهای پدر تازه نبود هروقت سر درد دلش باز میشد این حرفها را میزد و همیشه اعتقادداشت نان حرام دادن به بچه آخرش وا مصیبتاست . خلاصه یک روز بعد ازمدتی که میامد ومیرفت و من محل به او نمیگذاشتم خودش وقتی مرا دید جلو آمد.پسری بسیار زیبا و شیکو پیک است . درست مثل ادمهای پولدار شهری .این راهم بگویم که تمام خانواده عمو کهبه دیدن ما آمده بودند همه شان مثل شهریهای خیلی خیلی پولدار لباس پوشیده بودند.ازتو چه پنهان که همان شب هم من توی دلم گفتم .کاش من شوهری مثل خانواده ی عموبرایم پیدا شود .از دختر و پسر و زن عمو همه و همه خیلی با ما فرق داشتند .

خلاصه آن روز خیلی سر سنگین با او رفتار کردم .او که نمیدانست نظر پدرم نسبت به پدرش و خانواده اش چیست ولی من همه چیز رامیدانستم . و از ترس اینکه مبادا این دیدن او از من به گوش خانواده ام برسد وباعثناراحتی مادر و خصوصا پدرم بشود. اصلا به کمال رو ندادم . اما توی دلم یک آشوبی کهنمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود به پا شد انگار دست و پایم داشت میلرزید من خودتمیدانی تا به حال با هیچ پسری به این شکل ارتباط و گفتگو نکرده بودم برای بار اولبود . گویا این حال و روزم از ظاهرم کاملا پیدابودویا کمال خیلی زرنگ بودچون خوبمتوجه شد و برای همین سعی میکرد از این ضعف من استفاده بکند که متوانم بگویم کهکاملاموفق هم شده بود . آن روز با همین دیدار کوتاه تمام شد ولی نمیدانی من آنشبچه حالی داشتم یکی اینکه اصلا میترسیدم به صورت پدرومادرم نگاه کنم احساس گناهمیکردم ومیترسیدم همانطور ه کمال ازچهره ام همه چیزراخواند پدر و یا مادرم هم بهحالی که داشتم وصدالبته حال عادی نبود ی ببرندومانده بودم چه بگویم من هرگزبانهادروغ نگفته بودم وفکراینکه بتوانم حرفی بزنم غیر ازآنچه اتفاق افتاده به ذهنم نمیرسید.برای همین تمام کوششم این بود که دوروبرآنها نگردم .که خوشبختانه در این کار موفقشده بودم

این دیدارها چندین و چند بار با فاصله هائی کهدراول بلند و بعد کوتاه و کوتاهتر بود تکرارشد بدون آنکه پدرومادرم چیزی بفهمند . حرفهایکمال همه و همه برایم تازگی داشت .او طوری حرف میزد که انگار از آسمان آمده بودحرفهایش آنقدر برایم جالب بود که بعد از جدا شدن از او ساعتها از به خاطر آوردنشلذت میبردم . دلم میخواست ساعتها و ساعتها بنشینم او حرف بزند و من فقط و فقطنگاهش کنم . راستش تاآنموقع هرگز چنین احساسی به کسی نداشتم ولی وقتی درست فکرمیکردم میدیدم هیچ کار خلافی نه او ونه من نمیکنیم من و او چه گناهی داشتیم کهپدرانمان در گذشته اینگونه با هم مشکل داشتند خلاصه سعی میکردم به خودم بقبولانمکه هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع خوشبختی من بشود ولی از آنجا که داشت ایندیدنها هر روز مرا بیشتر و بیشتر دلواپس میکرد یکروز دل به دریا زدن و به کمالگفتم اینطور نمیشودمیترسم به گوش خانوده ام برسد ضمن اینکه درمدتی که با اوارتباطداشتم به او گفتم که پدرم دلخوشی ازعمو مجید ندارد. ولی کمال  میگفت اگر شده آسمان را به زمین بیاورم من ازتو چشم نمی پوشم . تو دلواپس نباش من بالاخره عمورجب رارام میکنم نهایت اینکه اگرعموراضینشد من به او قول میدهم که بخاطرشما ازپدرومادر و خانواده ام حاضرم چشم بپوشم .خلاصه بگویم ، رضا آنقدر کمال پافشاری کرد که من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ضمناینکه دلم نمیخواست کاری بکنم که کمال را پر بدهم و از طرفی هم نمیخواستم ایناوضاع به این شکل ادامه پیدا کند گو اینکه مرتبا کمال به من میگفت همین روز ها کاررا یکسره میکنم . ولی گاهی که به خودم می آمدم خصوصا وقتی یکی دو روز او رانمیدیدم احساس میکردم اینها همه اش حرف بود که کمال تحویل من میداد . مرتبا دلشورهداشتم .کم کم داشتم به او و حرفها یش بد بین میشدم و ترس هم بر این بد بینی مندامن میزد . سعی کردم کمتر از خانه بیرون بروم و ادامه اش این شد که دیدار من وکمال تقریبا قطع شد . هرچند من آنقدر در این مدت به او وابسته شده بودم که اینکاربرایم مثل جان دادن بود ولی فکر اینکه اگر پدرم بفهمد چه به روز ما خواهد امد وروابط پدر و عمو مطمعنا بیشتر از اینکه هست خراب خواهد شد همین فکرها باعث میشد کهسنگ روی دلم بگذارم . همین نرفتن من و تکرار نشدن دیدارها و اینکه خبری از کمالنداشتم کم کم داشت اثر میکرد و حس میکردم او مرا طعمه کرده بود . پس زمینه ی ایناحساسم هم این بود که از بس پدرم از عمو بد گفته بود خیال میکردم اینها همه دسیسهاست که عمو مجید بوسیله ی کمال میخواهد ضربه دیگری به پدرم بزند .شاید روزها هرچندخیلی کند ولی میگذشت و من هم به نبودنش عادت کردم گو اینکه فرار از خیالش هرگز مراراحت نمیگذاشت ولی عقل به من حکم میکرد که بیشتر از این ادامه ندهم . بقول معروفسنگ روی دلم گذاشتم خلاصه روز و شب های بدی را پشت سر گذاشتم .تا اینکه


  فصل دوازدهم

رضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه یفامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازههمین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذرهاتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریباسعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یکخانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . اینحرفها را که من الان دارم به تو میزنم نمیدانم از کی و از کی به گوشم خورده ولیاین را فهمیده ام که . برای همین نمیدانم چه شده از زبان پدرم شنیدم که پدرو مادرشدرزمانی که پدرم خیلی کوچک بوده فوت کرده بودند واین عمو هرچه ارث و میراث بودهبرداشته و پدرم را درحالیکه سنی هم نداشته و بسیار از او کوچکتر بوده در کمالنامردی او رابی سرپرست رهایش  کرده . خدامیداند پدرم چه بدبختیها کشیده قبلا در بعضی مواقع که دلش خیلی میگرفت برای مادرمتعریف میکرد و منهم متوجه میشدم که پدرم دل پری از عمویم دارد. که صد البته وقتیدرد دلهای پدرم را میشنیدم به او حق میدادم پدرم هرگز عمویم را نبخشید الان هم کهپدر من تقریبا با سختی و هزار درد و رنج در حقیقت بی نیاز شده وبه قول خودش پشتشزیر بار هائی خم شده که تصورش هم برای ما غیر ممکن است اما در همین موقع هم این عمودارای چندین زمین و ملک و کلی کیا و بیا هست . میدانم تو عموی مرا ندیده ای یعنی پدرمهرگز راضی نشد و نمیشود که بااو مراوده داشته باشیم . البته از آنجائی که آدم پاکو درستی هست میگوید به خدا واگذارش کرده ام ولی اگر کس دیگری بود بخون چنین برادرتشنه بود. زمانی که تو درسربازی بودی یکی دو بار زن عمو به خانه ما آمد میخواست پادرمیانی کند و به قول شوهرش آخرعمری امده بودبرای عمو حلالیت بطلبد . پدرم راضی نبودولی با وساطت مادرم و اینکه آدم خون را با خون پاک نمیکند بالاخره همین یک برادررا تو داری با همین حرفها راضیش کرد که حد اقل  به دیدارش رضایت دهد . خلاصه کنم یک هفته طولنکشید که عموبا زنش به دیدن ما آمدند .عمو مجید خیلی ازپدرم پیرتر بود ولی به نظرمن قیافه مهربانی داشت . مرا به سینه اش فشرد و گفت تو تنها یادگاربرادرم هستی واشکریخت .درهمین لحظات من میدیدم که پدرم با نفرت به این کارهای عمو نگاه میکند احساسمیکرد حالا که دیگر نیازی به اوندارد دارد خودش رااینطوری راضی میکندچگونه پدر منمیتوانست این فرد را حلال کند ؟ وقتی به خانه ما آمد و به مقابل پدرم رسید من باآشنائی که از پدرم داشتم شعله های نفرت را در چشم پدرم میخواندم راستش هرگز حاضرنبودم شاهد این صحنه باشم .رنج پدرم دل مراخون میکرد.درنشستی که داشتیم هرچند بهتنها کسی که خوش نگذشت پدر بود ولی در نهایت من ومادرخوشمان آمد از اینکه بالاخرهیک عموئی و کس و کاری پیدا کردیم .آنهم عموئی که خیلی سرش به تنش می ارزد . من اینرامیدانستم که عمویم سه پسرداشت ویک دختراین راهم دانستم که دخترش حدودا همسن وسالمن است. پسرانش هم بزرگ بودند. بزرگترینشان زن و بچه داشت.پسر دومش دختری را عقدکرده بود و پسر سومش کمال بود که حدودا به نظر میرسید همسن و سال تو یا کمی کمترباشد همه ی این اطلاعات را در همان روز زن عمو به ما داد . مادرم به بهترین وجه باآنها برخورد کرد و از زن عمو خواست که باز هم به دیدن ما بیایند . معلوم بود کهخیلی مشتاق هستند . در تمام این مدت عمو که به نظر من بسیار مهربان می آمد آنچنانازمن تعریف میکرد که به قول پدرم انگار میخواست این را وسیله ای کند برای گذشته ینابخشودنی خودش . بهر حال آن شب گذشت ولی با اصرار مادرم آنها رضایت دادند که هفتهی بعد همگی شام خانه ما باشند . گو اینکه بعد از رفتن آنها پدرم حسابی از خجالتمادرم بیرون آمد . حرف حساب پدرم به مادرم این بود که تو میدانی من از دیدن اینبرادر حالم دگرگون میشود چرا میخواهی ما را کوچک کنی او هم سطح و سطوح ما نیستدارد از بالا به ما نگاه میکند و تو این را نمی فهمی. ولی با اینهمه هم پدرم و هممن میدانستیم که مادر تنها و تنها هدفش اینست که بین پدر و عمویم کدورتها زدودهشود . برای همین درجواب پدرم تنها و تنها سکوت کرد . دیگر در مورد کارهای کوچک حرفنمیزنم فقط این را بگویم که مثل برق و باد گذشت و خانواده پر جمعیت عموهمگی به خانه ما آمدند . به نظر ما که خانواده ی کوچکی هستیم آنها خیلی پر جمعیتبودند ولی مادرم تهیه همه چیز را دیده بود عمو و زن عمو با سه پسرشان و دختر وعروسشان و نوه کوچکشان آمده بودند .مراسم استقبال مثل همیشه به خوبی برگزار شد درتمام این مدت من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم دختر عمو خیلی زیبا بود با لباسهایبسیار گران و رفتارش گرچه کمی حس غرور داشت ولی با من بسیار مهربان بود زن عموهمچنان در تمام مراحل زبان بازی میکرد و با این کار میخواست گذشته را خصوصا ازذهنپدرم پاک کند.عمو بعلت پیری خیلی حرف نمیزد.عروسشان هم دخترخوبی بودولی تنها چیزیکه در تمام مدت توجه مرا جلب کرده بود این بود که . من ازنگاههای کمال متوجه شدمکه اوطور دیگری به من نگاه میکندهرلحظه که سر بر میگرداندم میدیدم که تمام توجه اوبه منست ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم این را هم بگویم که بین سه پسر عمو کمال ازهمه برازنده تر بود قدی بلند و چشمانی گیرا داشت صورتش انگار همیشه در حال خندیدنبود و با لباس بسیار متناسبی که پوشیده بود جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمیگذاشتراستش من تا حال پسری به این برازندگی ندیده بودم . به قول معروف در همان نگاه اولتوجه مرا به خودش جلب کرد .خلاصه سرت رادرد نمیاورم  آنشب تمام شد. ولی خاطره نگاههای پسرعمویم راهرگز نمیتوانستم فراموش کنم . در موقع خدا حافظی هم زن عمو در حالیکه دستش را بهسر من میکشید رو به مادرم کرد و گفت خدا با دادن این دختر زیبا تمام لطفش را بهشما کرده . در همین مدت کم خودش را توی دل همه ی ما جا کرد. لبخند زیر لبی کمال ازنظر من مخفی نماند  .و اما این حرف زن عموهرچقدر مادرم را خوشحال کرد پدرم را عصبانی نمود  . وقتی عمو مجید و خانواده اش  رفتند  پدرم به مادرم گفت.زهرا این دفعه ی اول وآخر بودکه به اینها اجازه دادم به خانه ام بیایند. اینهم برای رضای خدا بود که نگویند رجبکینه ایست دیدی که هیچ کار خلافی هم نکردم . مهمان بودند و مهمان هم که حبیب خداست. ولی به تو گوشزد میکنم دیگر پشت گوشت را دیده اینها را خواهی دید .ضمنا نکند باهزار ترفند ترا مجبور بکنند که باید بازدیدشان را پس بدهی ؟ از حالا بگویم نه خودمنه بچه ام را اجازه نمیدهم قدم از قدم برای رفتن به خانه مجید بردارند . این دیگرشوخی نیست . از حالا حساب و کتابت را بدان . پدر خیلی خط و نشان کشیده و حسابی چشممادرم را ترساند . مادرم وقتی پدرم نبود چند بار با من درد دل کرد و گفت نباید پدراینگونه رفتار کند بالاخره اینها از خون هم هستند ما هم که کسی را نداریم حالا کهدیگر ما به آنها نیازی نداریم باید حس کند که برای خاطر آینده تو هم شده بایدبالاخره چند تائی کس و کارداشته باشیم آدم خجالت میکشد.میگویند اینها از پای بتهعمل آمده اند ؟ خلاصه مادرم با حرفهایش به من اینطور فهماند که بسیار مایل است اینارتباط برقرار بماند .


 

                                                   فصل یازدهم

منیر با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و گفترضا تو مثل برادر من هستی من هم ترا خیلی دوست دارم تو بعداز پدر و مادرم تنها کسیهستی که مونس و نگهبان منی . اینها را گفتم که بدانی بچه چشمی من به تو نگاه میکنم. بدان که ازهر حرفی که میزنم میخواهم ارزش خودت را نزد من ارزیابی کنی . من هرگزنمیتوانم تصور کنم که تو را به چشم شوهر نگاه کنم راستش تو مرد هستی و من زن شایدحرفهای من برای تو قابل قبول نباشد ولی من صادقانه میخواهم هرچه در دل دارم برایتو بگویم گفتم که تو مثل برادر و یاور من هستی . دلم میخواهد هرچه را که حس میکنمبرای تو بی رودربایستی بزنم . هرچه باشد تو بهتر از آنها مرا درک میکنی . راستش یکیدو ماه است که پدر و مادرم روز و روزگارم را سیاه کرده اند . و هر ثانیه هزاراندلیل و برهان میاورند . آخر زندگی که با دلیل و برهان نمیشود . خودت بگو رضامیشود؟ رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت کاملا درست است . ادامه بده .منیر گفت خوب خودت هم که میگوئی نمیشود .

با حرفهای منیر حال رضا ثانیه به ثانیه بد وبدتر میشد انگار در یک سراشیبی افتاده بود و نمیدانست چگونه از سقوطی که هرگزتصورش را نمیکرد خلاص شود او نمیخواست بهیچ شکلی حرفی بزند و یا کاری بکند که خاطرمنیر آزرده شود او را واقعا و از صمیم قلبش دوست داشت گاهی حس میکرد که اگر منیرنبود شاید بعد از سربازی از کار کردن در مغازه آقا رجب سرباز میزد مدتها بود که حسکرده بود توانائی هائی دارد که به خاطر حضور منیر و عشقی که تمام وجودش را اشغالکرده بودو قدرت دوریش را نداشت  چشم پوشیکرده بود گو اینکه او هرگز به اینکه داماد آقا رجب شود را در سر نمی پروراند ولیوقتی دل کسی جائی بند است دلیل و منطق جائی ندارد او ناخود آگاه به دیدار منیرنیاز داشت .بعضی اوقات فکر میکرد منیر مثل او برای نفس است اگر از او دور باشدحتما میمیرد . این احساسات برای رضا عجیب نبود او مثل درختی بود که تمام تکیه اشبه پدر و مادر منیر بود نادانسته و ناخواسته در کنار آنها احساس ارامش میکرد  و حالا رضا بزرگترین ضربه را داشت از کسی میخوردکه هرگز چنین تصوری را نمیکرد. شاید با خودش فکر میکرد کاش هرگز زهرا به او چنینپیش نهادی نکرده بود.زندگی او یک حالت س و آرامش داشت  . زهرا خانم با این پیشنهادش این آرامش را به یکهیجان باور نکردی تبدیل کرده بود اصلا رویاها و تصوراتش را به دنیائی دیگر بردهبود در حقیقت مثل این بودکه در این مدت کوتاه در بهشتی به روی او باز کرده بود  که اکنون با حرفهای منیر داشت به جهنم تبدیلمیشد لااقل پیش از این نمیدانست که منیر هیچ احساسی به او ندارد .آخر آدم عاشق درخواب خیال همیشه آنچه را که دلش میخواهد تجسم میکند و حالا تمام آن خواب و خیالهامثل یخ در مقابل گرمای خورشید داشت آب میشد و نهایتا در همین لحظه به این نتیجهرسید که نه تنهاباید از این وصلت چشم بپوشد. بلکه با تمام افکاری که سالهای به آندلخوش کرده بود باید خدا حافظی کند و این درد بود که اکنون داشت مثل خوره به جانشافتاده بود  .یک آن به خود آمد و گویا قسمتزیادی از حرفهای منیر را نشنیده بود . دو باره چشمش به دهان منیر دوخته شد .کلماتی که از دهان منیر بیرون می آمد برای او بسیار جان گداز بود ولی او یاد گرفتهبود که با هر دردی کنار بیاید . گویا سرنوشتی داشت که جنگیدن با آن هیچ ثمری نداشتکاملا تسلیم شده بود . ثانیه ها پشت سر هم گذشت . ولی نهایتا  با طرز حرف زدن منیر و حال و روزی که به اومیدید ندائی درونی به او میگفت که زیر کاسه حرفهای منیر یک نیم کاسه ای هم هست  . حالا دیگر دلش بیشتر از آنکه بخواهد با منیرازدواج کند این حس آزارش میداد که چه راز و رمزی درمیان است. او با منیر بزرگ شدهبود منیر را بقولی مثل کف دستش میشناخت . اگر مسئله ای در میان نبود هرگز منیرنمیتوانست با این صراحت در مقابل تقاضای پدر و مادرش مقاومت کند . منیر شایدمیتوانست احساساتش را از پدر و مادرش پنهان کند ولی سر رضا این کلاه نمیرفت . ورضا چه خوب از سخنان منیر پی به احساسش برده بود . . پس بهتر دید که با هر ترفندی زیرزبان منیر را بکشد . یک لحظه بخودش گفت اگر اینکار را نکنم یک عمر پشیمان خواهمبود این سری هست که باید برای من فاش شود . مکر میشود چشم برهم بگذارم ؟ منیر ممکناست بتواند همه را بپیچاند ولی من از این قضیه آسان نمیگذرم نه فقط برای رضای دلخودم بلکه این وظیفه ی منست که در قبال محبت این زن و شوهر از پشت این ماجرا باخبربشوم نکند سهل انگاری این زمان من باعث پشیمانی و حتی مسائلی شود که برای اینخانواده گران تمام شود . پس تمام هم و غم خود را در این زمان صرف این کرد که ازاین راز پرده بردارد . منیر نسبت به رضا سنش خیلی کم بود و رضا به راحتی توانستزیر زبانش بکشد . او به منیر گفت . باشد هرچه تو بخواهی . اول به تو بگویم که منترا بیشتراز جانم دوست دارم ولی حاضرنیستم ترا به زور به خانه ام ببرم نه تو و نهکسی دیگر را . هرکسی را که انتخاب کنم در زندگیم باید مطمئن باشم که با دل و جان ورغبت پا به خانه خودم و دلم میگذارد . حرف یک عمر زندگیست . بازیچه که نیست . مناین را خوب درک میکنم . گمانم تو هم مرا خوب شناخته ای. این برای من جای خوشبختیدارد که تو با من به این راحتی حرفهایت را میزنی با این گفته های من متوجه شدی کهمنهم با این احساسی که تو داری هرگز راضی نیستم ثانیه ای به این ازدواج فکر کنم . ببیننه تو باید به زور ازدواج کنی و نه من باید گول حرفهای حتی پدر و مادر ترا بخورم .درست است ما از آنها کمتر تجربه داریم ولی آخرش من و تو هستیم که باید برای آیندهخودمان تصمیم بگیریم . ولی حالا که میگوئی مرا مثل برادرت دوست داری پس به من بگوعلت اینکه با این ازدواج مخالفی چیست . همین اینجا به تو قول میدهم که درست مثل یکبرادر خوب که بسیار هم به خواهرش علاقه دارد و آرزویش خوشبختی اوست راز ترا تاآخرعمر پیش خودم نگهدارم . هر کاری هم از دستم بر بیاید برای اینکه به آرزویت برسی میکنم. به شرطی که مطمئن شوم تو همه چیز را به من میگوئی. حرفهای رضا آنچنان از سر صدقودوستی و محبت آمیز بود که منیر یک لحظه هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند . شایدمنیر هم دلش پر میکشید که کسی پیدا شود تا او حرفهای دلش را بزند . منیر در حقیقتدختر تنهائی بود پدر و مادرش تمام زندگیشان را گذاشته بودند تا او لحظه ای احساستنهائی نکند ولی این برای دختری به سن و سال و با حال یک دختر تازه بالغ شدههمخوانی نداشت او به دنبال یک هم صحبت میگشت دلش میخواست جوانی کند و این حال اورا نه آقا رجب درک میکرد و نه زهرا خانم . برای آنها این احساسات اگر گناه نبودحتمااشکالاتی داشت که هرگز این پدرومادرر اضی به قبولش نبودند وحالا کسی مثل رضابا اینصداقت و پاکی و صمیمیت کنار اوست و به او پیشنهاد میکند که میتواند سنگ صبورش باشد خواسته یا ناخواسته به آرزوئی که داشت رسید پس با کمی من و من کردن در حالیکهمعلوم بود هرگز  نمیخواسته در این مورد باهیچکس صحبت کند لب به سخن باز کرد و گفت .رضا تو به من قول دادی امیدوارم بدانی کهچقدر برایم عزیز هستی که میخواهم حرف دلم را به تو بزنم . من ترا میشناسم واطمینان دارم که هرچه میگویم در هیچ شرایطی رازم را برملا نمیکنی. اگر پدر و مادرماین حرفهای من به گوششان برسد با شناختی که تو داری خودت میدانی که چه بر سرمخواهند آورد .با حرفهای تو احساس میکنم که خدا ترا برای من فرستاده تا هم حرفهایمرا بشنوی و هم بفهمی که چه میگویم و در نهایت شاید این امید را هم دارم که مراراهنمائی کنی و اگر کاری از دستت بر می آید کمکم کنی من از این پس واقعا روی کمکتو حساب میکنم . رضا در حالیکه هر ثانیه داشت برایش به سالی میگذشت و بی تاب بودببیند پشت اینهمه آسمان و ریسمان چیدن منیر چه رازی را میخواهد برایش فاش کند باکمال صبوری حرفهای او را گوش کرد و باز هم به او قول داد که به او اطمینان کند ومنیر وقتی حرفهای رضا را شنید کاملا آرام شد و در حالیکه لبخندی گوشه لبش ظاهر شدهبود گفت.


                                                   فصل دهم

چشم گفتن رضا به زهراخانم منیررا هم واداربهبلند شدن ازکنار پدرش کرد.دو تائی با فاصله ای بیش ازهمیشه از پله ها به اتاقبالا رفتند. منیردررا باز کردورضا خودش راکنار کشید تا بعداز منیر وارد اتاقشود .

رضابه محض وارد شدن به اتاق رفت وکناری نشست .دیگر رضا آن پسر خوشحال که خیال میکرد درهای بهشت برویش باز شده نبود از وجناتشکاملا میشد فهمید که رفتار منیر آنگونه که او انتظار داشت نبود . او با منیر بزرگشده بود .و فهمیدن افکار منیر برای رضا خیلی مشکل نبود .به قول قدیمیها رنگ رخسارهخبر میدهد از سر ضمیر.

رضا نمیدانست از کجا باید شروع کند احساس میکردکه بوی تن منیر اتاق را پرکرده و او مست از این عطر شده بود . در ظاهر چشمان رضابه منیر نگاه نمیکرد ولی تمام سلولیهای بدنش عاشقانه به منیر نگاه میکردند. اومنیر را دوست داشت خصوصا از وقتی این امید را پدرومادر منیر در دلش کاشتند . قبلاز آن هرگز به خودش این امید واهی را نمیداد و سعی میکرد به این احساس عاشقانه بیاعتنا باشد. وحالا بامنیر تنها دریک شرایط بسیارمناسب برای اظهار اینهمه شیفتگی دراختیارشبود ولی ناتوان بود چون میدانست که تمام افکارش یک عشق یک طرفه بود . او حس میکردکه منیر درحال خفقان است . و نمیدانست چه باید بکند . دستپاچه شده بود و دلش تپشینا هم آهنگ داشت .زمان به کندی میگذشت .بزمی که زهراخانم چیده بودهیچ دست آوردمثبتی نه برای رضا داشت ونه برای خانواده منیرنداشت.منیرسرش رابلند نمیکرداوکه همیشه درکناررضا باقهقهه وشیطنت رفتارمیکرد و سربسررضامیگذاشت حالاادای خانمهای بزرگتر از خودشرادراورده بود.رضا نمیدانست فکرکردشاید این توصیه های زهراخانم به دخترش بوده کهداردرعایت میکند ویا شاید این رسم تمام دخترهاست . مدتی سکوت کردند.داشت محیطسردترویخزده ترازآن میشدکه بشود یک جوری فضا راجمع و جور کرد . برای همین رضاکمی برخودش مسلط شدوبا کمی تکان دادن خودش درجائی که نشسته بودبه خودش قوت قلب دادوشروع به صحبت کرد

خوب منیر خانم حالت چطوراست ؟ چه کار میکنی؟راستی امروز خیلی از همیشه خوشگلتر شده ای . با من قهری که حرف نمیزنی؟ مگر منهمان رضای قبلی نیستم. به نظر من چیزی عوض نشده . تو هم کمی سعی کن مثل سابق باشیتازه که بهم نرسیده ایم . اصلا فکر کن این حرفها و تصمیمات که برایمان گرفته انددر بین نیست . مثل همیشه باش . دوست ندارم ترا اینطور ببینم . خیلی به نظرم ناآشنا هستی . راستش منیر دلم گرفت . منتظرم که حرف بزنی. گوشم با توست .

بازمنیرساکت بود.انگاریک مجسمه زیباروبروی رضانشسته بودحوصله رضا حسابی سر رفت.گفت خوب پس من شروع میکنم شاید توهمه چیز راندانی ولی من میخواهم اولا اتمام حجت کنم که چه این خوابی که آقا رجب و زهرا خانمبرای ما دوتا دیدندبه سر انجام برسد یا نرسد با تو صادقانه رفتار کنم و برای همیناز اول شروع میکنم . اولا بگو گوشت با من هست یا دارم بیخودی خودم را خسته میکنم .این حرف را رضا بیشتر از این جهت زد که یخ فضا را آب کند و منیر را وادار کند لباز لب باز کند. و با آشنائی که به اخلاق منیر داشت اینکارش جواب داد زیرا منیر درحالیکه لحظه ای چشم از دامن گدارش برداشت بی آنکه نگاهی به رضا بکند گفت بله گوشمبا شماست . این حرف منیر آنچنان قلب رضا را فشرد که حد نداشت چون در همین یک جملهکمال غریبگی را حس کرد. ولی صلاح ندید از این رفتار منیر مسئله سازی کند . او مسائلیرا در این رابطه مد نظر داشت که میباید تا ته خط برود.پس بی آنکه یخ بودن فضاتغییری در گفتار و رفتار رضا ایجاد کند بی آنکه نگاه مستقیمی به منیر بکند اینگونهشروع به صحبت کرد.

مادرت  چند روز قبل به در مغازه پیش من آمدو من میخواهماز اول ماجرارا برایت شرح دهم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم . حالا خوب گوش کن ."و سپس رضا با صبر و شکیبائی تا جائی که سعی میکرد هیچ چیز از قلم نیفتد از سیر تاپیاز گفته های زهرا خانم را که با او در میان گذاشته بود برای منیر به تفصیل گفت وآخرش هم اضافه کرد . ببین منیر من تابع نظرات تو هستم . هرچه تو بگوئی . آیا دراین تصمیم که برایت گرفته شده خودت راضی هستی ؟ البته میدانم که اول که به تو اینپیشنهاد شد خیلی موافق نبودی ولی مادرت گفت که بالاخره راضی شدی .من میخواهم ازدهانخودت همه چیز را بشنوم همانطور که من صادقانه همه چیزرا برای تو گفتم . خودت بگودر حال حاضر راضی هستی یانه ؟

رضا آنچنان غرق در سخنرانی بود که متوجه اشکهائیکه از چشم منیر سرازیر میگشت نشده بود . وقتی حرفش تمام شد تازه ملتفت شد که منیردرتمام مدت که او حرف میزده فقط اشک میریخته . رضا دست و پایش را گم کرد .نمیدانست افکارش را چطور در این لحظه جمع و جور کند همه فکرش این بود که چگونه واز چه راهی و چه کلامی برای آرام کردن منیر استفاده بکند .شاید تا این زمان رضانمیدانست چقدر منیر را دوست دارد . وقتی اشکهای منیر را دید احساس کرد قلبش بهیکباره دارد از جا کنده میشود . دلش میخواست میتوانست کنارش بنشیند وبا دستهایشصورت منیر را لمس کند . اشکهای او را پاک کند و در گوشش زمزمه کند که چقدر دوستشدارد . بخاطر او زنده است . ولی رضا عادت کرده بود که خوب خودش را در تمام مراحلسخت زندگی جمع و جور کند لذا بهتر دید  ساکت باشد . گذاشت اشکهای منیر خشک شود و حال حرف زدن پیدا کند . زمانی طول کشید سکوترضا به منیر قوت قلب داد رو کرد به رضا و گفت . تو خودت چه فکر میکنی؟ آیا خودتمیخواهی با صلاحدید پدرو مادر من این کار را بکنی؟ رضا گفت ببین امیدوارم هرحرفیاینجا بین من و تو میشود همین جا بماند . نمیخواهم هیچکس از کم کیف حرفهای ما آگاهشود . چون آنوقت ممکن است هرکسی به سلیقه خودش این حرفها را عوض کند و بهره بردارینماید . لذا من بهتر میدانم که اول تمام فکرهایمان را بکنیم و تصمیممان را بگیریمو بعد از این مها و حساب و کتابها وقتی به یک نتیجه کلی رسیدم و هرد و موافقبودیم حرف آخرمان را به اطلاع خانواده ات برسانیم .این زندگی من و تو است هیچکداماز ما نباید در این زمان اختیارمان را بدست کسی و یا احساساتمان را وابسته به چیزیبکنیم . غریبه که نیستیم عمری کنار هم زندگی کرده ایم . رو دربایستی هم نداریم زندگیآینده مال من و یا تو تنها نیست این یک اشتراک است که هر دو نفر سهم مساوی دارندتو هم باید دلت با من باشد وگرنه این وصلت جز درد و رنج چیزی برایمان ندارد . پدرو مادرت هم الان خیال میکنند برای ما دارند دلسوزی میکنند ولی در آینده اگر مامشکلی داشته باشیم زهرش بیشتر ازما به کام آنهاست من آنها را دوست دارم مثل پدر ومادرم هستند نمیخواهم الان قدمی بردارم که فقط نفع خودم را بسنجم من بچه نیستممیدانم ازدواج با تو برای من از هر لحاظ صلاح است ولی من به خودم تنها فکر نمیکنماول تو و بعد خانواده ات . بالاخره انسان عمرش میگذرد چه بسا اگر این کار به نتیجهنرسد هم برای من و هم برای تو آینده ی بهتری رقم بخورد ضمنا تو در قبال من هیچتعهدی نداری من دلم میخواهد با کسی زندگی کنم که از جان و دل مال من باشد . نهاینکه نقش بازی کند و مجبور به این کار شده باشد . بگو تو نظرت چیست و در بارهحرفهای من چه فکر میکنی؟بگذار تمام حرفهایمان را اینجا بزنیم . من ازتو هم سنمبیشتر است وهم دنیا دیده تر هستم میخواهم حرف آخر را اول بزنم .تو به من و افکارمن کاری نداشته باش من در مقابل نظر تو خودم را مسئول میبینم . میدانی چرا ؟ برایاینکه من مثل تو زیر فشار خانواده نیستم آنها میتوانند ترا مجبور بکنند ولی با مننه . پس من حرفهای ترا که شنیدم و متوجه شدم نظرت چیست مطمئن باش  که سعی میکنم نظر ترا رعایت کنم . تو برای منخیلی عزیز هستی . ترا اندازه جانم دوست دارم ولی نمیخواهم ان حسی را که به تو دارمدرزیر فشاری که تومجبوربه تحملش باشی خراب کنم . خاطرات ترا میخواهم همیشه برایمعزیز باشد . پس از تو خواهش میکنم هرآنچه را که در دل داری امروز به من بزن . دوستندارم به خاطرراضی کردن من خودت رادربرزخی دچار کنی که تا ابددرکنارمن باشی ولیانگار که در دوزخ زندگی میکنی.ازدواج کردن با تو زمانی برای من ارزش دارد که نهتنها جسم تو که روح ترا هم در کنار خودم خوشبخت ببینم حالا بگو هرآنچه را که دلتمیخواهد من آماده شنیدن و اجرایش هستم .




                                                  فصل نهم.

رضا نفهمید تا عصر چند سال طول کشید . اصلاحواسش به کارش نبود چند بار نزدیک بود کار دست خودش بدهد . آهنگری کار بسیار پرمخاطره ای هست و رضا همیشه به گفته ی آقا رجب پسر بسیار محتاطی بود ولی امروز رضااصلا حواسش خیلی دورتر از مغازه گرم بود . عقربه های ساعت بدون اطلاع از دلواپسیرضا به آرامی مثل همیشه به راهشان ادامه میدادند . و این رضا بود که انتظار بی جااز عقربه ها داشت او کندی گذران ساعت را از بخت بد خود میدید و بالاخره صدای ساعترا که اعلام پایان کار آنروزنشان میداد را شنید . در این زمان دلهره ی رضا گویا صدچندان شده بود نمیدانست چه باید بکند . به ساعت دیدار می اندیشید . او مانده بودکه چه باید بگوید متوجه شده بود که کارگردانی این نشست در اصل با اوست و او بایددانسته شروع به صحبت کند مبادا که کوچکترین حرفی باعث شود تمام رشته های آقارجبوزهرا خانم پنبه شود زیرا زهرا خانم سربسته به او حالی کرده بود که منیر خیلی راضینیست و بیشترین دلشوره و نگرانی رضا از همین بود یک چیز برای رضا در اولویت قرارداشت او دیگر بچه نبود که گول ظاهرزندگی رابخورد حسابی حواسش جمع بود اومیخواستاین ازدواج خواسته ی خود منیرهم باشد ونه صرفااجبار خانواده اش و صلاح دید آنها اودر تمام عمرش تجربه ای داشت که شاید برای خیلیها قابل لمس نبود . از وقتی خودش راشناخته بود احساس میکرد سربارکسانی هست که از راه ترحم و بخاطر رضای خدا به اوامکان زندگی کردن را داده بود این مسئله همیشه او را رنج میداد فکر اینکه کسی نیستروحش را می آزرد اولین قدم در راه خواسته هایش این بود که دیگر خودش باشد همه اورا به خاطر خودش و توانائیهایش قبول داشته باشند از اینکه سوار احساسات دیگرانباشد دیگر برایش قابل تحمل نبود اگر منیر او را نخواهد و فقط پدر و مادرش بخاطرآینده ای که او در کنار رضا خواهد داشت دارند تمام سعی خود را برای سر و ساماندادن به این زندگی میکنند باز بقیه زندگیش همان آش است و همان کاسه و او همیشهباید این درد را با خودش به دوش بکشد که پلکانیست برای سعادت منیر. یکی ازاحساسهائی را که همیشه و در همه حال رضا آن را مثل خوره در جان خود حس میکرد اینبود که دریافته بود باید با حقیقت زندگی مردانه مقابله کرد . برای همین سعی میکردگول ظواهر زندگی را نخورد که صد البته این یکی از خصوصیتهای بارز رضا به شمارمیرفت. او نمیخواست زندگی آینده اش را به دست کسانی بسپارد که از روی حساب و کتاببه اوو منیر تحمیل میشود . بقیه چیزها و خواسته های خودش و منیردر پس این احساسنهفته شده بود .و اما عشق منیر هم چیزی نبود که برای او گذشتن از آن سهل باشد . اومنیر را باتمام وجودش دوست داشت . گاهی ترس برش میداشت که نکند در زیر این احساسعاشقانه تمام آن واقعیتهائی را که به آنها اعتقاد داشت زیر پا بگذارد . پس باید دراین ملاقات بسیار حواسش جمع باشد تا تحت تاثیر این عشق آینده خودش و منیر را خرابنکند . او عادت کرده بود از آنچه با تمام وجود میخواهد بنا به شرایطی که داشتصرفنظر بکند .ساعت ملاقات بودرضا درحالیکه تاحد امکان به خودش طبق خواسته ی زهراخانم رسیده بود وارد خانه آقا رجب شد. پدر منیر مثل همیشه با روئی گشاده از اواستقبال کرد. هیچکس جز رجب و زهرا و منیر در خانه نبود .

خانه آقا رجب در آن حوالی یکی از بهترین خانه هابود . بزرگ و خوش ساخت دو طبقه که در آن زمان داشتن خانه دو طبقه خودش نشانی ازاوضاع اقتصادی بسیارخوب صاحبخانه بود . واکثرا آقا رجب مهماندار دوستان و یارانشبه عنوانهای مختلف در خانه میشد ولی آنروز همه چیز حساب شده بود و هیچکس در خانهنبود .

خوش و بش رجب و رضا طولی نکشید زهرا خانم حسابیاز رضا پذیرائی کرد رضا احساس کرد این بار رفتار رجب و زهرا با او کلی با دفعاتقبل فرق کرده . حساب این جا را نکرده بود . داشت کمی دستپاچه و نگران میشد . اوهمیشه وقتی به این خانه می آمد اوائل که مثل خانه شاگرد بود و بعدها هم مثل کسیبود که مغازه آقا رجب را میگرداند هرگزدر نقش مهمان  به آین خانه آمد و شد نکرده بود . چند دقیقه کهبه نظر رضا ساعتها رسیده بود گذشت . منیر وارد اتاق شد . قلب رضا از جا کنده شد.پیراهن گلدار و زیبای منیر تازه رضا ر ا متوجه  کرد که چقدر منیر بزرگ و زیبا شده . تا حال اورا در این هیات ندیده بود به او به چشم دخترکی نگاه میکرد که دل از او برده فقطهمین . ولی امشب تازه چشمش به جمال منیر که افتاد بیش از بیش دل از کف داد برعکسهمیشه که با منیر حسابی خوش وبش میکرد. و سر به سرش هم میگذاشت  اینبار سلامی به آهستگی داد و به سرعت چشمانش رااز روی منیر به کف اتاق دوخت . این حال رضا از چشم پدر و مادر منیر دور نماند. خندهای از سر رضایت بر لبهایشان  نقش بست . ولیتنها کسی که هیچ احساسی نداشت منیر بود . منیر احساس میکرد دارد کاری را میکند کهآنها میخواهند . او خود را یک عروسکی میدید که دارد به ساز سازندگانش می رقصد ولیمگر چاره ای دیگر هم داشت؟ و صد البته این حال منیر هم از چشمان مشتاق و عاشق رضادور نماند. و این تنها رنجی بود که آنشب را به کام رضا تلخ کرد .اواین دو روزهگذشته کارش فکر کردن بود . ساعتها این دیدار را به اشکال گوناگون پیش خودش مجسمکرده بود . گاه مثل دیوانگان باخودش میخندید و در کنارش عروسی خوشبخت و دلربامثلمنیر را میدید  و گاهی اشک چشمان منیر باآن نگاه معصوم که دیده ی رضا دوخته میشد .رضا در رویاهایش میدید که این وصلت جز یکاجبار نیست   به او می گفت این ازدواج خواسته ی او نیست وآنگاه رضا خشمگینانه به او نگاه میکند و میگوید . راهی جز قبول نیست .لحظه ای دیگرصورت مهربان رضا را بود که با او همدردی میکند و میگوید که او هم مثل منیر قربانیخواسته آقا رجب و زهرا  شده است . خلاصههزاران رنگ و نقش در این دو روز در رویایش جان گرفته و محو شده بود . او واقعا سردرگم بود سن و سالی نداشت که بتواند فکر اساسی و با حساب و کتابی بکند تمام افکارشرویائی بود و حالا میباید ببیند واقعیت چقدر با رویاهای او مطابقت خواهد داشت .

رجب خنده ای از ته دل کرد و منیررا به کنار خودشنشاند دستی به موهای زیبا و پرچین وشکن منیر کشید و بابوسه ای از پیشانیش  میخواست هم مهرش را به منیر نشان دهد و همباصطلاح گربه را دم حجله بکشد و به رضا این پیام را با این حرکات برساند که ایندختر چقدر برایش عزیز است .  مدتی به سکوت  گذشت . یخ این نشست را آقا رجب شکاند رو به رضاکرد و گفت . رضا جان میدانی که تو مثل پسرم هستی این را امروز و امشب نمیگویمهمیشه گفته ام همه هم از درو همسایه قوم و خویش میدانند . امشب برایم آرزو بود کهتو با این عنوان به این خانه بیائی . اینجا خانه منیر نیست خانه تو هم هست . ماچهار نفر از هم جدا نیستیم از وقتی منیر چشم باز کرده ترا دیده و میشناسد من همیشهاز اینکه تو درکنار ما هستی و میتوانی پشت و پناهی برای منیر و من و زهرا باشی بهخود بالیده ام . دلم میخواهد امشب از گفتن هر آنچه که به نظرت میرسد دریغ نکنی .راستش حرف من و مادر منیر فقط این نیست که دخترمان در این میان خوشبخت شود تو همبرای ما بسیار اهمیت داری . ولی با همه ی این اوصاف دلمان میخواهد که تمام کارهااصلش به خواسته ی تو و منیر باشد هیچ اجباری نداریم فقط خیر و صلاح شما باعث شدهکه اینطور فکر کنیم . حرفهای آقا رجب با آنکه در کمال صمیمت و اخلاص گفته شد ولیهیچ مشکلی از رضا را در ذهنش حل نکرد او میخواست بداند اصلا منیر حاضر به این وصلتهست یا نه . این برایش از تمام حرفهای آقا رجب با ارزشتر بود .در تمام مدتی که پدرمنیر حرف میزد که خیلی هم طول کشید رضا فقط نگاه میکرد و لبخندی تلخ گوشه لبانشبود. او منیر را میشناخت و احساس میکرد تمام حرفهای اقا رجب انگار برای منیر هیچاهمیتی ندارد . او بچه نبود که خودش را به حرفهای شیرین گول بزند . وقتی تقریباآقا رجب به انتهای حرفش رسید مدتی سکوتی نا خوشایند فضا را پر کرد.نه منیر و نهرضا هیچکدام حرفی در رد و یا تائید حرفهای او نزدند .پس از مدتی که به دقیقه نکشیدزهرا خانم این سکوت سنگین را شکست . رو به رضا کرد و گفت . بگذار حرف رجب را منکامل کنم تو باید خودت با منیر حرف بزنی ما هم نمیخواهیم اگر این داستان سرانجامیپیدا نمیکند خیلی طول بکشد در حقیقت نمیخواهیم استخوان لای زخم بگذاریم پس بهتردیدیم که تو و منیر خودتان که دیگر بزرگ هم شده اید و خوب را از بد تشخیص میدهیدبا هم صحبت کنید به این منظور من  یکی ازاتاقهای بالا را جمع و جور کرده ام بروید با منیر حرفهایتان را بزنید هرچقدر هم طولبکشد عیبی ندارد ولی برای شام بایداینجا باشی برایت تدارک دیده ام همان غذائی راکه میدانم خیلی دوست داری برایت پخته ام .


                                                           فصل هشتم

دو سه روزی از این صحبتها گذشت و کم کم صبر وتحمل رجب و زهرا داشت به دلهره تبدیل میشد . در تنهائی از خود میپرسیدند پس چر قدم جلو نمیگذارد و مگر نگفت بگذارید خودم با منیر صحبت کنم . کم کم این فکربه ذهن پدر و مادر منیر رسید که شاید رضااصلا راضی به این پیشنهاد رسید و از آنجاکه بچه ای با شرم و حیا و ضمنا خود را مدیون آنها میبیند باعث شده توی روی زهراحرفی نزند و بگذارد تا با گذشت زمان خودشان متوجه شوند ولی وقتی رجب و زهرا در اینباره بالاخره مجبور شدند حرف بزنند به این نتیجه رسیدند که رضا بسیار هم مشتاقبوده . این دو دولی داشت ذهن این پدر و مادررا حسابی بهم میریخت از طرفی زهرا گفتشاید هم رضا با منیر حرف زده وبین آنها اتفاقی افتاده که رضا اینگونه عکس العملنشان داده ومنیر کاری کرده و یا حرفی زده که نهایتا رضا عطای این ازدواج را بهلقایش بخشیده برای همین بود که تصمیم گرفتند زهرا خودش وارد عمل شود واز دخترشبپرسد.چون بالاخره این مسئله ی مهمی بود و میخواستند بفهمند که بعد از این چه بایدبکنند پس زهرا قرار شد از منیر سئوال کند که رضا با او حرف زده  یا نه  وبا هوشیاری کاری که میکند این باشد که زیر زبان منیر را بکشد که آیا اصلا حاضر استزن رضا بشود یانه .با تمام این ترفندها بالاخره آن روز فرا رسید وقتی زهرا در بارهرضا و ازدواجش  با منیر حرف زد منیردرحالیکه اصلا آمادگی برای اینگونه حرفها نداشت و در حقیقت از طرز برخوردش کاملا مشهود بود که جوابش جز نه نیست  واصلیت به این وصلت ندارد . ولی زمانه و شرایط او را وادار کرده بود که به پدر ومادرش  مستقیما جواب نه ندهد . او هرگز درمورد رضا اینگونه فکرنکرده بود .در حقیقت او اصلا رضا را نمیدید و شاید اورا لایقخودش نمیدانست ولی مگر میشد که این حرفها را به مادرو پدرش بزند؟ اومیدانست کهآنها خیلی رضارا دوست دارند بارها ازدهان آنها شنیده بود که رضا مثل فرزند خودشاناست . وازعرضه ولیاقت رضا بسیارتعریف کرده بودند.رجب میگفت اگر رضا پسر من بوددیگر هیچ غصه ای نداشتم ولی خوب هرچه من بگویم نمیشودگفت که اوفرزند من است اینحرفها راکه منیرشنیده بودمیدانست بااین پیشنهادامکان مخالفت نداردضمن اینکه درنهایت در شرایطی که داشت میدانست همان خواهد شد که آنها میگویند . پس چاره نبود واوهم ناچاردر جواب مادرش که از او سوال کرد که آیا رضا با تو حرفی در مورد ازدواجو یا اینطور چیزها زده یا نه منیر ضمن اینکه به زهرا گفت هرگز در این مدت هیچبرخوردی با رضا نداشته و اصلا او را ندیده است به مادرش قول داد اگر ب صحبتکرد حتما او را در جریان بگذارد.البته زهرا از همان لحظه اول برخوردش با منیرمتوجه شده بود که این کار خیلی ساده حل نخواهد شد ولی آنچنان نه گفتن منیر درلفافه برای او شگفت انگیز بود که بهتر دید به منیر کمی فرصت و زمان بدهد .در مدتدو سه روزی که منیر از مادرش فرصت خواسته بود حسابی فکرهایش را کرد و دید بهترینراه نجات آنست که درد دلش را به رضا بگوید .او میدانست که رضا اورا مثل خواهرشدوست دارد این دوست داشتن را بارها و بارها رضا خواسته یا ناخواسته با کارهایش بهمنیر نشان داده بود . حالا منیر به همین ریسمان چسبیده بود و حس کرد ممکن است ازاین مسیر راه نجاتی باشد او فکر کرد اگر شانسش بزند و رضا راضی بشود که ازاین لقمهچرب و نرمی که گیرش آمده چشم پوشی کند منیرهم میتواند بی دردسر از این مهلکه نجاتپیدا کند اگر رضا بگوید من منیر را نمیخواهم دیگر فشار پدر و مادر از روی اوبرداشته میشود ضمنا نمیتوانند که به زور او را به رضا بدهند . پس خود را برای اینروز آزمائی آماده کرد .

روزموعود برای این تصمیم منیرفرا رسید .آن روزساعت ده صبح بود که زهرا خانم به در مغازه آهنگری رفت رضا سخت مشغول کار بود . بادیدن زهرا خان دست از کار کشید دو روز گذشته رضا در برزخی سخت گرفتار بود . نهخواب داشت و نه خوراک . گاهی حتی میترسید به عاقبت جواب منیر فکر کند او حتم داشتکه منیرروی حرف خانواده اش حرف نمیزند ولی رضا میخواست منیر از ته دلش رضایت داشتهباشد . از آنجا که این حرف و پیشنهاد هرگز به مخیله رضا هم نرسیده بود در حقیقتحال رضا را دگرگون کرده بود . او گاهی به خود وعده میداد که این کارحتما شدنی هست. او به این نتیجه میرسید که لابد زهرا خانم با منیر اول صحبت کرده و بله را از اوگرفته که این راه به نظر بسیار عاقلانه میامد . و حالا هم آمده که رضایت رضا رابگیرد ولی رضا درسن و سالی بود که فکر کردن برای تشکیل خانواده برایش بسیار مهمبود نمیخواست قدمی بردارد که بعدها باعث پشیمانیش شود او نه پدر داشت و نه مادر ونه کس و کاری در حالیکه منیر از تمام این مواهب برخوردار بود شاید برای کسانیکهتمام این چیزها را دارند برایشان عادی باشد ولی برای رضا که یک عمر در حسرت داشتنخانواده و پدر و مادر سوخته بود این مشکل کوچکی نبود میترسید که بعدها منیر کهمیدانست تمام این کاستیهای رضا را به رخش بکشد و زندگی را برایش زهر کند او حقداشت که فکر آخر کاررا هم بکند . برای همین در این راستا بسیار داشت محتاطانه عملمیکرد . شاید این ازدواج از نظر زهرا و رجب مشکل گشا بود ولی برای رضا خیلی سادهنبود . رضا میدانست که این کلاه برای سر او بسیار بزرگ است خصوصا الان که اوضاعآقا رجب خیلی خیلی خوب شده بود ولی میدانست اقا رجب مردیست که تجربه ایبسیاردرزندگی داردمعلوم بود فکر کرده میخواهد دختر یکی یکدانه و مثل دسته گلش راتقدیم رضاکند دختری که در همین حال حاضر چه بسا بهتر از رضا در کمین هستند تا بااو ازدواج کنند .

دوشب وسه روز گذشته بود خدا میداند به رضا چهگذشت و با تمام این افکار از آنجا که عاشق منیر بود گاهی هم به خودش دلخوشی میدادچندین و چند بار لباس دامادیش رادر خواب و خیال به تن کرد و در آورد . خانه راآذین بست و چندین بار صورت منیر را در رویاغرق بوسه کرد. به اوگفت که همیشه آرزویچنین لحظاتی راداشت ام حتی به خواب هم به خوداجازه نمیدادکه تصور این روزها رابکند. دررویاهایش به منیرعاشقانه ترین حرفهائی را که ته دلش مانده بودرا میزد .  ودر همان رویاها که زهرا خانم پایه و اساسش رادرفکررضا کاشته بود میدید که منیرهم به اوعاشقانه نگاه میکند ومی شنید هرآنچه راکه آرزوی شنیدنش را از دهان منیر داشت . رضا تا جائی در این خیالات خام  پیش رفت که در زندگی مشترکش با منیر بچه هایش رابه سینه فشرد . سالها بود که در ضمیر ناخود آگاهش ارزوی چنین زمانی را داشت ولیهرگز و هرگز در بیداری تصورش را هم نمیکرد حالا زهرا خانم به اودر باغ سبز و سرخنشان داده بود و او را به رویاهایش امیدوار کرده بود .

همان روز صبح ساعت ده زهرا خانم پس از خوش و بشبا رضا به او گفت که عصر وقتی کارش تمام شد مثل یک مهمان به خانه آنها برود تا بامنیر صحبت کند . منظور زهرا این بود که رضا حسابی به خودش برسد تا به چشم منیر خوشبیاید . او در حقیقت داشت نقش مادر رضا و منیر را با هم بازی میکرد.

خنده ی زیر لبی زهرا خانم رضا را حسابی امیدوارکرد او با دست به پشت رضا زد و گفت . ببینم چه میکنی آقا داماد من.

شاید کمتر در زندگی رضا چنین روزی روشن و شاد بهاو رو کرده بود . نمیدانست از خوشی گریه کند یا بخندد. در حالیکه زهرا خانم رابدرقه میکرد خیلی آهسته بطوریکه زهرا هم شنید گفت. امیدوارم بتوانم شما را سرافرازکنم .


                                               فصل هفتم

همانطور که گفتم من و رجب در باره زندگی تو خیلیفکر کردیم و صد البته به زندگی دخترمان که تو میدانی تنها امید ماست و آرزویمانفقط و فقط خوشبختی اوست و در آخر به این نتیجه رسیدیم که گوشت تنمان را زیر دندانهرکس و ناکس نگذاریم . مردمان یک رو دارند و هزار پشت هم ما و هم تو هر روز شاهدبدبختی دختران و پسران جوانی هستیم که بعلل گوناگون سرناسازگاری با هم را میگذارندو هرکدام تقصیر را به گردن دیگری می اندازند خدامیدان کدامیک گنه کارند ولی آخرشاین درگیریها میشود استخوان که توی گلوی پدران و مادران آنها گیر میکند نه راه پسدارند و نه راه پیش از آبرو ریزی و این حرفها هم که بگذریم باید به چشم خود بدبختیو آینده سیاهشان روزگارمان را سیاه میکند از تو چه پنهان نمیخواهم زیاد ماجرا راکش بدهم نهایتا من و رجب فکر کردیم اگر تو راضی باشی منیر را به تو بدهیم .نمیدانم نظرت چیست . او و تو باهم سرسفره ی خودمان بزرگ شده اید همه چیز را درباره هم میدانیم .زهرا در موقع گفتن این حرفها به وضوح صدایش میلرزید . پس از ادایآخرین جمله در حالی که نفس عمیقی میکشید ساکت شد و چشم به دهان رضا دوخت ،ولی رضا

برق رضا را گرفت . او دهانش از تعجب و شنیدن اینپیشنهادی که اگرچه آرزویش بود کاملا دست و پایش را گم کرده بود او توقع هر حرفی راداشت غیر از این . نمیدانست جواب زهرا خانم را چه بدهد . آنچنان حالش دگرگون شدهبود که حتی نمیتوانست چشم از زمین بگیرد و به صورت او نگاه کند . زهرا که حال وروز رضا را پیش بینی میکرد وبا آنکه  فکرمیکرد امکان پاسخ منفی را از رضا نخواهد شنید  در سکوت کامل منتظر جواب رضا بود .

مدتی که به نظر رضا و زهرا هردو عمری می آمدگذشت . بالاخره زهرا سکوت را شکست وبه رضا گفت . ببین آقا رضا تو مثل پسر من و رجبهستی همانطور که گفتم در دامان خودمان بزرگ شدی . منیررا هم خوب میشناسی و میدانیکه چطور بزرگش کرده ایم نمیدانم اگر حالا امادگی جواب را نداری باشد تو دیگر پسریهستی که کاملا روی پای خودت هستی ما به تو و تصمیمات تو کاملا احترام میگذاریممیدانیم که ندانسته دست به عملی نمیزنی برای همین هست که میخواهیم جگر گوشه مان وآینده اش را به دست تو بسپاریم . درست فکرهایت را بکن وهروقت دلت خواست من و رجبمنتظر جوابت هستیم . تو هنوز پدر و مادر نشده ای که حرف دل من و رجب را بدانی . ماتمام هستیمان همین یک دختر است جان هردوی ما به منیر بسته شده راستش میترسیم او رابه دست غیر بدهیم . شاید برایت عجیب باشد که پدر و مادر دختری خودشان پیشنهاد کنندولی ما همه ی فکرهایمان را کرده ایم دیدیم به دست هرکس که منیر را بسپاریم دلمانتوی دستمان است شاید به گوشت خورده باشد که منیر خواستگارانی دارد که خیلی ازدختران دور و برمان  آرزوی ازدواج با آنهارا دارندوولی نه ما و نه منیر راضی نمیشویم  ما میخواهیم او را به دست تو بسپاریم میدانیم کهتو او را دوست داری و مثل چشمت از او محافظت میکنی . اینها را گفتم که تو تمام چیزهائیرا که ما در نظر داریم بدانی و آنوفت تصمیمت را بگیری .این راهم بگویم که منیر هیچاطلاعی از این پیشنهاد ما ندارد . خواستیم اول به تو بگوئیم که اگر مایلی بقیه اشرا ما خودمان درست میکنیم ولی اگر مایل نبودی خوب خودت میدانی که ممکن استاتفاقاتی بیفتد که من و رجب هرگز راضی نیستیم . ضمن اینکه احساس میکنیم که منیر همتو را دوست دارد. حالا دیگر این تو و این راهی که به نظر ما رسیده .

با این توضیحات زهرا دیگر کمی اضطراب رضا فرو کشکرده بود آرام شده بود و به این باور رسیده بود که خواب نمی بیند او عاشق منیر بودحاضر بود جانش را برای او بدهد ولی از فکر اینکه روزی بتواند او را از آن خودبداند برایش یک رویای غیر ممکن بود ولی حالا داشت این رویا بهمین راحتی نصیبش میشد. پس رو کرد به زهرا خانم و گفت . شما نظر منیر را هم میدانید؟ زهرا گفت منکه بهتو گفتم ما هنوز این مسئله را با او در میان نگذاشته ایم تو خودت خوب منیررا و رجبو من را میشناسی او طوری بزرگ شده که بالای حرف من و پدرش حرف نمیزند  میداند که ما خیر و صلاحش را میخواهیم . ضمناخودش هم ترا میشناسد . بالاخره راضی هم نباشد من ورجب راضیش میکنیم  تو از این بابت دلواپس نباش . رضا گفت نهاینطور که نمیشود پای یک زندگی در میان است . خوب شما هم میدانید که در حال حاضرنه من و نه منیر هیچکدام اجباری نداریم ولی وقتی به زیر یک سقف رفتیم آنوقت است کهتازه معلوم میشود چه مشکلاتی بوده که ما به آنها توجه نکرده ایم و به نظر من چون منیرهنوز به رشد کامل نرسیده است خیلی مسئله میتواند در ذهن او باشد که ما اصلا خبرنداریم  تازه  من با همین سن و سال و بد و خوبهائی که دیده امباز احساس میکنم  که خوب و بد را حد اقلتشخیص میدهم اگر شما صلاح بدانید من خودم با منیر صحبت کنم و بعد از صحبت کردن بااو جواب مثبت یا منفی خودم را به شما میدهم . من میترسم این پیشنهاد اگر از طرفشما شود شاید منیر جرات ابراز نظرش را نداشته باشد و یا شرم از اینکه بالای حرفشما حرف بزند باعث میشود که خواسته ناخواسته موافقت کند واین برای من خوشایند نیست. او با من خیلی بی رودربایستی هست با هم بزرگ شدیم تقریبا مثل خواهر و برادرهستیم فکر میکنم موافق و یامخالف بودنش را به راحتی به من بگوید .شاید نباید اینرا بگویم ولی من اقرار میکنم که این پیشنهاد شما مثل این است که شما مرا به بهشتدعوت کرده اید ولی این زمانی درست است که منیر هم همین احساس را داشته باشد.

حرفهای رضا منطقی تر از آن بود که زهرا جوابیبدهد لذا قرار شد بعد از صحبت کردن زهرا با منیر قرار زمانی را که رضا خواسته بودبگذارند .


                                                  فصل ششم

خلاصه در حالیکه دل توی دل رضا نبود که چه شدهنکند کاری خلاف میل آنها انجام داده و آقا رجب خودش نمیتوانسته رو در روی من شودوبگوید حالا زهراخانم پا پیش گذاشته .ویا نکند میخواهند عذرم را بخواهند . و حالازهرا خانم آمده تا از او بخواهد که برای خودش فکری بکند . در همین حال و هوا بوددرحالیکهوحشت ازاتفاقی که زندگیش رادگرگون کند از همه مهمتر او را از منیر دور کندتمامذهنش رااشغال کرده بود .و با تمام این افکار که در حقیقت او را حسابی اول صبحی بهمریخته بود کمی سعی کرد بر خودش مسلط باشد وقضاوت نابجائی نکند.با خوشروئی زهراخانم راتعارف به نشستن کردو به سرعت برایش یک چای که میدانست او چقدر دوست داردآورد

رضا تمام سعیش این بودکه حالی عادی داشته باشد وهولیرا که دردلش افتاده بود زهرا خانم از صورتش نخواند .بنا براین درحالیکه  باخنده ای که صورتش را پوشانده بود گفت . زهرا خانم اولا چه عجب که هوای ما به دلتانافتاد و قدم رنجه کردید . خیلی خوشحالم از اینکه اومدید به دیدنم . ولی راستشمانده ام سر زده آمدنتان به مغازه برای چیست اگر کاری داشتید میگفتید خودم خدمتمیرسیدم زهرا استکان چایش را تا نیمه خورد .گویا اوهم ازدرون دچاردلواپسی ونگرانیبود.وبا این کار میخواست هم زمان بگیرد و هم کمی آرامش بخودش بدهد.اواین فرصت راکهدنبالش میگشت تاهرچه زودترسر صحبت را ب باز کند با این حرف رضا به دست آورددیشب تاصبح فکرکرده بوداینکه ازکجاشروع کند که اول فکربدی نکندخوب مادرِدختربودوهزارتا فکروخیال دور وبرسعادت دخترش میکرد.اومیخواست میخی بزمین بکوبدکه حسابیقرص ومحکم باشد. میترسید با کوچکترین اشتباهی یا آبرویشان پیش رضا برود ویا بهقولی مرغ ازقفس بپرد.او میدانست که رجب چقدراین مسئله برایش مهم است شوهرش رامثلکف دستش می شناخت از این پیشنهادی که کرده بود معلوم بود که باید و باید این کاربشود . اوعاشق منیربود و رضا هم در طول این مدت بدون اینکه قصدی داشته باشد بارفتارش به آقا رجب فهمانده بود که بادادن دخترش باوهیچ جای ابهامی برای دخترش باقینمیماند . تمام افکار زهرا با این دلشوره هائی که به جانش افتاده بود .رویهمرفتهحتی حرف زدن وشروع کردن رابرایش بسیاردشوارکرده بود.رضا هم که زهرا را خوب میشناختبا این تانی در گفتار بیشتردلش به شور افتاده بودیک لحظه باخودش فکرکرداین زنوشوهرعمری ازشان گذشته هیچ چیز را ندانند تجربه زیادی کسب کرده اند خصوصا آقا رجب .نکندازطرز نگاه ویا حرکتی کنترل نشده به علاقه و عشقی که من به منیر دارم پی برده اندوحالا زهرا خانم این دست و آن دست می کند که حرف آخرش را بزند. این ذهنیات رضاراپاک دگرگون کرده بوددراین حال چشمش رابه زهرا خانم دوخته بود تمام این افکار که ازمغز رضا گذشت به چند ثانیه بیشتر نمیرسید . بالاخره زهرا خانم کمی خودش را خم وراست کرد و گفت . رضا جان بنشین میخواهم کمی مثل مادر و پسر با هم درد دل کنیم .عیبی دارد؟ رضا گفت نه انشا الله که خیر باشد . من گوشم با شماست .

زهرا بقیه چایش را خورد سینه ای صاف کرد و بعدشروع کرد از آسمان و ریسمان بهم بافتن در تمام این مدت رضا که خوب او را میشناختوقتی داشت صحبت میکرددقیقا متوجه شده بود که او حرفی دارد که میخواهد به رضا بگویدو حالا دارد مجلس را گرم می کند ازاینرو ساکت نشسته بود و چشمش را به دهان او ودلش را به دریا سپرده بود.این پسر در تمام زندگیش دوران سختی را گذرانده بود هرچندشانس با او یاری کرده بود ولی از آنچه بر او و روح حساسش گذشته بود نباید غافل بود. دردهای رضا آن نبود که بتواند به زبان بیاورد . هرکسی نمیتوانست سنگ صبور اوباشد . زیرا باید درداو را میداشت تا حرف دلش را میفهمید.

رضا هنوز ساکت بود و دل به دریا سپرده تا چه پیشآید ثانیه ها به سختی برای هردو سپری میشد . و امابعد از همه مقدمه چینی ها زهرابهرضا گفت . رضا جان راستی تو برای آینده ات فکر کردی؟ بالاخره که چی؟ داری پیر میشیپسرم . من و رجب همانقدر که دلواپس زندگی و آینده ی منیرکه تنها دخترمان هست هستیمبرای توهم نگرانیم من مثل مادرت هستم میشه به من بگی تا حالا کسی را زیر نظرگرفتهای یا نه؟ وآیا تاکی میخواهی همینطوربلاتکلیف بمانی . هر کاری در زندگی زمانی دارداگر خیلی دیر شود مشکل ها کمتر نه که بیشتر میشود باید انسان زمان مقتضی هرکاری رابه جای خودش انجام دهد . تو جوان هستی بدبختانه کسی هم جز من و رجب نداری . همینباعث میشود که ما بیشتر احساس مسئولیت بکنیم . فکر کردیم شاید اگر خودمان به توپیشنهاد بدهیم که هرکاری دراین راستا داشتی اگردلت خواست باما درمیان بگذارتااگرتوانستیم به تو کمکی بکنیم میدانم خودت بهتر میدانی که چند فکر بهتر از یک فکراست ما بیشتر این فکر را کردیم که نکند رو دربایستی کنی وماهم بی خیال باشیم وزمانیبرسد که دیگر برای خیلی کارها دیرشده باشد .زندگی تو همیشه برای من و رجب مهم بودهوقتی من بعنوان مادری نگران حرف دلم را به رجب زدم و به رجب گفتم خودش با تو صحبتکند او میگوید زنها بهتر در این موارد میتوانند کارساز باشند . ضمن اینکه اگر تعللکنیم ممکن است بعدها رضا بگویدمن جوان بودم وشرمم آمدبا شمااین مسئله رادرمیانبگذارم شما چرامراآگاه نکردید  به قول رجبآن زمان ما شرمنده تو میشویم حالامن آمده ام باتوصحبت کنم .همانطورکه گفتم منمادرتوهستم هرچه در دل داری بگو . من گوشم و هوشم با توست .رضا که خود را آمادهنکرده بود به این سئوالها جواب بدهد . با کمی فکر ومن ومن کردن گفت .راستش من تاحالااصلا به این مسئله فکر نکرده ام هنوزهم زندگیم آنطورروبراه نیست که دست دختریرابگیرم وبیاورم بالاخره هرزندگی یک چیزهائی اولیه ای لازم دارد که من الان اصلادراختیارندارم .ضمن اینکه تاحال به هیچ دختری نه فکرکرده ام و نه به ذهنم رسیدهبود که در فکرش باشم . زهرا گفت درست میگی منهم به حرفهای تو ایمان دارم تو تویدامن خودم بزرگ شدی اگر ترا نشناسم که خیلی عجیب است ولی بین خودمان بماند. من وهمسرمآنقدرخوب ترامیشناسیم که میدانستیم جواب تو چیست .توآنقدرچشم ودل پاک هستی کهبودنت کنارما بعنوان فرزند برایمان سعادت است . همین دانستن اخلاق تو بود که تصمیمگرفتیم با تو صحبت کنیم . راستش نه یکبار که مدتیست من و رجب به این فکر افتادهایم خیلی هم با هم در باره زندگی آینده تو فکر کرده ایم .راههائی هم به نظرمانرسید حتی یکی دونفر از اطرافیان را زیر نظر گرفتیم ولی رجب میگوید آینده رضا رااگر ما بخواهیم دخالت کنیم باید تمام هوش و حواسمان را جمع کنیم و با حساب اینکهازدواج مثل هندوانه نبریده است از ترس اینکه مبادا پشیمانی پیش بیاید و ما شرمندهتو که امانت خداوند پیش ما هستی بشویم راستش دست و دلمان میلرزد.ما هردو ایمانداریم که تو از هر نظر شایسته هستی . هیچ کس دور بر ما نیست که باندازه ی تو از همهجهت برازنده باشد .حرفهای زهراخانم کم کم داشت حوصله رضا را سر میبرد . با خودشگفت او چه میخواهد بگوید که اینهمه آب و تابش میدهد. درتمام مدت سرش به زیربودوضمناینکه ته دلش ازشادمانی میلرزید و خوشحال بود که زهرااینگونه ازاوتعریف میکندولیهنوز در مانده بودکه نهایتااو چه میخواهد بگوید دراین افکاربود که بالاخره زهراقصداصلیش رااینگونه درمیان گذاشت .رضا جان تو میتوانی این پیشنهاد راکه میکنم چهموافق وچه مخالف باشی.و حتی اگر دلت خواست هرگزبه کسی نگوئیم وتقریبا راز داریکدیگرباشیم. ووقتی از رضا قول گرفت گفت.


                                            فصل پنجم

آن روز زهرا به مغازه رفت از صبح با حساب قبلیآقا رجب برای اینکه درزمانیکه زهرا میرود پهلوی رضا نباشدبه بهانه ای دنبال کارهایشخصی خودش رفت . چون بطور معمول رجب هر روز یکی دو ساعتی صبحها به مغازه میامد. تاهم به رضا کمک کرده باشد و هم سرو گوشی آب دهد و ضمنا خودش را هم خانه نشین نکردهباشد  . او روز قبل  به رضا گفته بود که برای کارهایش فردا صبح اصلابه مغازه نمی آید رجب میدانست آنقدر رضا به او وابسته است که اگر صبح اگر کمی وفقط کمی دیر کند رضا دلواپس میشود واحتمالا مغازه را میبندد و میاید که ببیندمبادا رجب مشکلی برایش پیش آمده باشد. در حقیقت رضا آنقدر رجب و زهرا را دوست داشتکه درست مثل پسر آنها بود . رضا سعی میکرد دینی را که به این زن و شوهر دارد بایدادا کند برای همین آنچنان با دلسوزی به آنها رسیدگی میکرد که گاهی رجب از در وهمسایه شنیده بود که به او بخاطر داشتن رضا حسد میبرند حتی آقا مصطفی بارها گفتهبود من اگر یکی از بچه هایم مثل رضا بود دیگر غصه ای نداشتم گو اینکه خود آقامصطفی هم بچه هائی بسیار خوب و روبراه داشت .رجب  برای همین خیال رضا را از نظر خودش راحت کردهبود . هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که سر و کله زهرا خانم درمغازه آهنگری پیدا شد. حضور اودر اینوقت صبح برای رضا کمی عجیب بود . از آن وقت که آقا رجب تقریبا دیگردرمغازه بطور دائم و ثابت کار نمیکرد و فقط برای سرکشی به مغازه میامد دیگر زنش اصلاآنجا آفتابی نمیشد . برای همین وقتی آن روز صبح به مغازه آمد برای رضا کمی تعجبآوربود برای همین دلش هم بطور بدی به شور افتاد . همانطور که قبلا هم گفتم او نسبتبه این خانواده بسیار حساس بود آنها را از خودش میدید کوچکترین مشکلی که برایشانپیش میامد برای رضا هم مسئله بود او اکنون که تقریبا جوانی برازنده شده بود احساسمیکرد که میتواند پشت و پناه کسانی باشد که درروزگاران  گذشته هرچه از دستشان بر آمده بود برای او کردهبودند و اکنون هرچه هست و هرچه دارد صدقه سر بزرگواری آنهاست . درک این مسائل باعثمیشد که خود را جدا از آنها ندانسته و در این زمان پشتیبانشان باشد و اگر کاری ازدستش بر میاید کوتاهی نکند . ضمن اینکه او نادانسته احساس میکرد که وجودش به منیربسته شده .منیر را آنچنان دوست داشت که حاضر بود به قولی خار به چشم خودش برود وبه پای منیر نرود . این روزها واقعا منیر دخترکی زیبا و تو دل برو شده بود . هرگاهبه دل رضا می افتاد که ممکن است کسی از راه برسد و دست این دختر را بگیرد و ببردتمام دلش میلرزید . و گاهی از خودش خجالت میکشید که در باره منیر اینطور فکر میکنداو خود را لابق منیر نمیدید ولی خوب بادلش چه میتوانست بکند . اما همانطور که همهمیدانیم می گویند کسی که عاشق است .از آنجائیکه دلش هوای او را دارد هر اتفاق نابهنگامینا خود آگاه دلش را میلرزاند و حواسش را پرت میکند گویا همیشه رضا منتظر این بودکه زهرا خانم یا رجب به او بگویند که باید منیر را به خانه بخت بفرستند . ضمناینکه او میدانست چنین امر مهمی را آنها از او پنهان نمیکنند و او اولین کسی هستکه در جریان قرار میگیرد اولا چون او را پسر بزرگ خودشان و برادر دلسوز منیر میدانندو از آن گذشته آنقدر به او وابسته هستند و او را صاحبنظر میدانند که بی مشاورت اوغیرممکناست چنین تصمیم مهمی را بگیرند وشاید پیرو همین مسئله بودکه دل رضا فرو ریخت .ناخودآگاه فکر کرد چه شده ؟ اقا رجب امروز رفته دنبال کارهایش و زهرا خانم که هیچوقتاین جا نمی آمد امروز پیدایش شده . که صد البته پر بیراه فکر نکرده بود .

زهرا بعد از سلام و احوالپرسی جلوی مغازه روی یکصندلی نشست . رضا از زمانی که از سربازی برگشته بود دیگر در مغازه نمی خوابید او درکنار مغازه اتاقی اجاره کرده بود و با اینکه زهراو رجب مثل مادر و پدرش بودند وخیلی هم اصرار به رضا کرده بودند که تو را مثل پسر خودمان میدانیم اتاق اضافی همبرای تو داریم بهتر است کنار خودمان باشی ولی رضا میگفت اگر استقلال داشته باشمبهتر است . دیگر صلاح نیست که بار دوش شما باشم . میتوانم گلیمم را خودم از آببیرون بیاورم . بهتر است روی پای خودم باشد . رجب با تمام تعارفاتی که به رضا کردهبود ولی از اینکه رضا مستقل شده و اینگونه فکر میکند بسیار خشنود بود و این راهمیک امتیازرضا میدانست .اززمانیکه دیگررضا توانسته بود خودش به تنهائی مغازه رااداره کند رجب مقرری را که تقریبا کافی بود به اومیدادازطرفی اگر هیچکس حتی بوئیهم نبرده بود ولی خود رضا به سنی رسیده بود که میدانست عاشق منیر است دلش نمی خواستاوخواهرش باشد . آرزو داشت که زندگیش را با منیر آغاز کند .از آنجا که انسان هرچهرا که در کنه ضمیرش هست میترسد بر کسانی که به او نزدیک هستند افشا شود رضا واهمهداشت از اینکه رفتاری بکند که زهرا ورجب که هم او را میشناختند و هم در این سن وسال مو را از ماست میکشند پی به افکار او ببرند . رضا شرمسارشود برای همین بود کهدوری از این خانواده را در این حد مجاز میدید و او هرگز به خود اجازه نمیداد کهدرباره منیر یکی یکدانه ی این زن و شوهر اینگونه فکر کند ولی چه میشود کرد رضاجوان بود و پرشود .او تمام لحظاتی را که فارغ از کارهای روز مره میشد به منیر فکرمیکرد . و آرزوهایش را با او شکل میداد . از خودش گاهی خجالت میکشید که ناخواستهقربان صدقه اش هم میرفت . حرفهای دلش را به او میزد و اینگونه روز بروز ناخواستهعشقش پا میگرفت و وابسته تر میشد و از طرفی هم وحشتش بیشتر.

در زمانی که رضا در سربازی بود چند نفری بعلتاینکه فهمیده بودند او چقدر آدم صادق و پاکی هست به او پیشنهاد کار داده بودند حتییکی ازصاحب منصبانی که رضا آنجا زیر دستش خدمت میکرد به اسم آقا رضی  به او گفته بود که با افسر مافوق صحبت کرده اگردوست داشته باشد میتواند در ارتش بمانید حقوق خوبی هم به او میدهند . چون سواد داشتامکان پیشرفت هم برایش بود رضا بی آنکه حتی فکربکند جواب رد داده بود.اومیخواستزیردست آقا رجب کارکند.وقتی به او اعتراض کردند که چرا پیشنهاد به این خوبی را بهخاطر شاگرد آهنگری میخواهی قبول نکنی گفته بود من نان و نمک آقا رجب را خورده امنمکدانش را نمیشکنم . او الان به من احتیاج دارد .پسری ندارد زندگیش از هم میپاشد.مرا بزرگ کرده حق به گردنم دارد باید نزد او کارکنم . رجب از تمام این ماجراها نهاززبان رضا که از گوشه وکنار شنیده بود . همین حق شناسی رضا بود که او را وادارمیکرد عزیز دردانه اش را با جان و دل به دست رضا بسپارد . میدانست با اینکار خیالشاز هرجهت هم از آینده رضا و منیر و هم از آینده زندگی خودش جمع است .


                                            فصل چهارم

شش ماه از این ماجرا گذشت   . در این مدت هرچه منیرسُم به زمین کوبید و حتیتا مرز خودکشی هم پیش رفت ولی مرغ آقا رجب یک پا داشت.او وزهرا حتی یک قدم هم عقبنشینی نکردند. آنها به تصمیمی که درباره منیر گرفته بودند بسیارایمان داشتندمیدانستند چه میکنند و اعتراضات منیر را از روی بچگی و نادانی میدانستند . ضمناینکه گاهی وقتی رجب و زهرا تنها میشدند هر دو بر این عقیده بودندکه چون رضا ازبچگینزدآنها بصورت شاگرد مغازه ویا شاگرد خانه بوده همین باعث میشودکه منیر احساس خوبینسبت به رضا نداشته باشد ولی به نظرآنها حالا که دیگر ورق برگشته باید این لقمهچرب را نگذارنداز دستشان بیرون برود.در حال حاضر رضا پسری بود که مثل او در تماماطرافیان پیدا نمیشد . این را هم رجب و هم زهرا خوب میدانستند .

زهرا ورجب تا این زمان حتی یک کلمه با رضا درباره منیر و قصدشان حرف نزده بودند . با حساب و کتابی که کرده بودند و کاملا همدرست بود می گفتند بگذاریم اول منیررا راضی کنیم وبعد ب مسئله رادر میانبگذاریم ضمن اینکه میدانستند رضا اصلا روی حرف آنهاحرفی نخواهد زد . زهرا به شوهرشمیگفت راستش من فکر میکنم رضا از خدا میخواهد منیر زنش بشود چون میبینم چه  وابستگی رضا به منیر دارد. از حرکات رضا کاملامشهود است که به منیر علاقه مند است .سعی و تلاش این پدرومادر و تحملی کهکردندبالاخره کارخودش راکردوخلاصه وقتی منیردیددیگرراهی ندارد بله رابه مادرش گفتوبقول زهراخانم که باوگفته بود توبگوئی و نگوئی هیچ فایده ای ندارد چون پدرتتصمیمش راگرفته میدانی یا باید با رضا ازدواج کنی و یا قید ازدواج را بزنی .وخواندنشب و روز به گوش منیروتهدیدهائی که پدرش کرده بود این دختر یکدنده ودردانه پدر ومادر را مجاب کرد به اینکه پافشاری هیچ مشکلی راحل نمیکند مادرش به  او گفته که پدرش تصمیم آخر را گرفته و حرفش راهم هرگز عوض نمیکند او اعتقاد دارد که خیر و صلاح منیررا بهتر از خودش تشخیص میدهدوحرف آخرآقا رجب که گفته بودمنیراگرموهایش مثل دندانهایش سفید شودمن جز رضا به کسیرضایت نخواهم داد.این پیغامی را که زهرا به منیر داد آب پاکی را روی دست دخترشریخت و همین حرف بود که او را وادار کرد که بله را بگوید.

زهراخوب بلد بود که چه باید بگوید تا این میخآهنین را در سنگ فرو کند .او روزها وروزها زیر گوش دخترش خوانده بود که اگر راضینشود تنها اوست که در این میان ضرر میکند دریچه هائی را به روی دخترش گشوده بود کهترس و وحشت آینده سیاهی که ممکن است در انتظار او باشد باعث شده بود حسابی توی دلمنیر را خالی کند . این حرف که تو روز به روز سنت بالا میرودو روزی برسد که دیگرهیچکس نگاه هم به رویت نکند و آنروز حسرت خواهی خورد که چرا اینقدر در مقابل ماایستادی و بر حرف نادرست خودت پافشاری کردی جزیک آینده تاریک چیزی دستگیرت نمیشود.توکمی دوروبرت رانگاه کن آیاکسی هست که شایستگی رضاراداشته باشد .تازه هنوز نه اومیداند و نه تقاضائی کرده چشمت را هم بگذار ما الان در هر خانه ای را برایخواستگاری برای رضا بزنیم  حتی از تو بهتربه ما جواب رد نخواهند داد در سرتاسر این کوی و برزن این پسر همتا ندارد . خوشحالباش اگر او به این امر رضایت دهد البته من با تجربه ای که دارم حتم دارم که رضا تورا دوست دارد و وصلت با ما هم آرزوی اوست او مرا مثل مادر و رجب را مثل پدرشمیداند . در حقیقت وصله تن خودمان است  .ضمنابهتر است تا دیر نشده و رضا خودش کسی را انتخاب نکرده ما دست به کار شویم وگرنههمین فرصت را از دست میدهیم بالاخره او الان به سنی رسیده که باید سروسامانی بگیردشاید به ذهنش هم نرسد که ما راضی هستیم تو را به او بدهیم و به خودش اجازه پا پیشگذاشتن را ندهد و پرواضح است که کسی را انتخاب خواهد کردوآنوقت تو میمانی و یکدنیاپشیمانی و شاید باعث شود روزی به صد درجه پائین تر از رضا هم راضی شوی . دختر عاقلباش من و پدرت که دشمن تو نیستیم . ما فقط ترا داریم همه ی آرزویمان هم اینست کهترا خوشبخت ببینیم . ما هزاران تجربه داریم که حالا این تکه رابرای تودرنظر گرفتهایم اینقدر یک دندگی نکن . قول میدهم به سال نکشیده آنقدر به رضا علاقمند شوی کهخودت ازما تشکر کنی .آنچه تودرآینه می بینی مادرخشت خام  میبینیم .خلاصه گفت و گفت و گفت تا نهایتا ازمنیر جواب موافق را گرفت . ولی حالا کمی هم از حال و هوای رضا بگوئیم . رضا دیوانهوار منیر را دوست داشت. همیشه به زبان میگفت او خواهر منست و من جز منیر کسی راندارم ولی غافل از اینکه رضا خودش را و احساساتش را هنوز نشناخته بود . او عاشقمنیر بود اما به خواب هم نمیدید که خود آقا رجب دست بالا کند و بخواهدمنیر را دودستی تقدیمش کند .

اقا رجب و زهرا مدتی فکر کدند که چطوروازچه راهیاین مسئله را با رضا درمیان بگذارند . زیرا هرچند رضا به آنها مدیون بود ولی بعدهاممکن بودبرای دخترشان  این پیشنهاداز طرفپدر و مادر دختردر طول زمان و زندگی زیر یک سقف برای منیر مشکل ساز شود .آنهاداشتند پایه و اساس زندگی کسی را میریختند که تمام هستیشان به او بسته بود منیرچشم و چراغشان بود حاضر بودند خار به چشمشان برود به پای منیر نرود . ترس از اینکهوقتی این دو نفر ازدواج کردند و باصطلاح خر رضا از پل گذشت  تازه رضا فیلش یاد هندوستان کند و از این جلدبیرون بیاید و برای منیر مشکل آفرین بشود باعث شده بود آنها راه حلی پیدا کنند کهبعدها دچار این مشکل نشوند . از طرفی نمیخواستند این شانس بسیار خوبی را که دراختیارشان است با کش دادن زمان ازدست بدهند . آنها به این نتیجه رسیده بودند کهرضا بچه سالم و بسیار سربراهی هست به قول خودشان مویز بی دم هم است نه پدر و نهمادر و نه کس و کاری دارد که بعدها دل این پدر و مادر بلرزد . اگر منیر را به رضابدهند خیالشان از همه طرف جمع است . رضا را مدیون خودشان میدیدند و با این حساب کهچشم  چراغشان منیر بودازوحشت اینکه منیررابه دست کسی بسپارند که ندانند چه بر سر بچه ی یکی یکدانه شان خواهد آمد دلشورهداشتند .

شاید به نظر بعضی از اطرافیان این کار درستینبود ولی رجب میگفت من هرچه دارم مال منیر است . رضا هم توی همین زندگی بزرگ شده .انگار هیچ غریبه ای به زندگی من وارد نشده است . خلاصه با تمام این فکر ها نتیجهاین شد که زهرا خودش مسئله را با رضا در میان بگذارد .صد البته پدرومادر با محاسبهتمام جوانب این تصمیم را گرفتند . آقا رجب به زهرا گفت تو سعی کن طوری عنوان کنیکه ازسر سیری باشد . بهر حال بنده خدا را فقط خدا میشناسد . بالاخره با همفکریقرار شد زمان را ازدست ندهند و فردا صبح زهرا موظف شد که وارد این میدان شود .


                                        فصل سوم

رجب به زهرا گفت ببین تو و من هرکاری که ازدستمانبر می آمد برای رضا کرده ایم سالهائی که حسرت داشتن یک بچه شده بود تمام آمال وآرزویمن و توحضور این پسر در حقیقت زندگیمان را سر و سامان داده بود چه خواسته و چهناخواسته احساس میکردیم که او جای یک فرزند را برایمان پرکرده من شاهد بودم که توچگونه احساس مادریت را تمام و کمال در طبق اخلاص گذاشته بودی بخدا گاهی وقتیمیدیدم که چگونه دور و بر رضا میگردی خدا را شکر میکردم که چراغ زندگیمان روشن استمن ترا آنقدر دوست داشتم که حتی حاضر بودم تا آخر عمرم بدون بچه با هم باشیم ولیحضور رضاسبب شده بود که این کاستی در زندگیمان پر شود منهم که خدا خودش مید اند دروظایفم نسبت به او هیچ کوتاهی نکردم با او طعم داشتن فرزند آنهم پسررا چشیدم  شاید بخاطر این گذشتها بود که خدا هم ما را ازاین نعمت محروم نکرد و منیر را به ما داد میدانم که هم تو و هم من منیر را رحمتخداوند میدانیم بخاطراینکه از این بچه ی بدون سرپرست اینگونه پذیرائی کردیم و حتیبعد از آمدن منیر هم نگذاشتیم فاصله ای بین این محبت ایجاد شود . زهرا سرت رادردنیاورم مدتهاست فکری مرابه خود مشغول کرده میخواستم کاری کنم که این باررا به منزلبرسانم زمانی ما مسئولیتمان در مورد رضا تمام میشود که اورا سرو سامانی بدهیم .ومگر نه اینست که همه ی پدرها و مادرها نهایتا آرزویشان همین است ؟ از تو چه پنهان .منامروز تصمیم گرفتم اولین قدم رابردارم . خوشبختانه موقعیت مناسبی هم پیش آمد . ب خیلی صحبت کردم دلم میخواهد ترادرجریان بگذارم راستش فکری بسرم زده که نمیدانماصلا درست است یا نه.زهرا که سراپا گوش شده بود گفت بگوخیلی دلم میخواهدبدانم چهگفتی وچه شنیدی. رجب گفت راستش درمورد آینده این پسر بود از اوخواستم که بگویدنظرش نسبت به ازدواجش چیست .من اورا پسر خوب و شایسته ای میدانم . اول که مثل تمامجوانهای با حیا طفره میرفت ولی بالاخره حرف زد البته جواب درست و درمانی نداد ولیبعد از مدتی از حرفهایش حس کردم بدش نمیاید که سرو سامانی بگیرد خوب زمانش هم که رسیده. زهرا که مشتاقانه چشم به دهان رجب دوخته بود منتظر بقیه حرفهای رجب سکوت کردهبود .

رجب در حالیکه هنوز به حرفی که میخواست بزند شکداشت کمی تامل کرد و گفت راستش زهرا میخواستم از تو بپرسم نظرت چیست که منیر را بهرضا بدهیم ؟

رجب خیال میکرد الان زهرا خانم از تعجب چشمانشگرد خواهد شدو در مقابل این پیشنهاد او جبهه خواهد گرفت . رجب خودش را برای هرگونهعکس العمل زهرا آماده کرده بود.اما جواب زهرا اورا ازاین دلواپسی بیرون آورد چوناودریک کلمه بشوهرش گفت. رجب بخدا دلهایمان یکی است من رضا را مثل فرزند خودم دوستدارم منیررا دست چه کسی بدهیم که هم مثل رضااز تمام زندگیش خبر داریم وضمنااوهمیشه خودرا بما مدیون میبیند واز این نظر خیالمان از طرف زندگی منیر هم جمعمیشود ما که یک دختر بیشتر نداریم کی بهتر ازرضا منهم با توکاملا هم عقیده هستم .ضمنا باید اگردر اینکار کاملا تصمیممان را گرفته ایم زودتر اقدام کنیم خوب یک سیبرا بالا بیاندازی تا به زمین بیاید صد تا چرخ میخورد تا سرهردوشان جائی بند نشدهاینکار را بکنیم بهتر نیست ؟ نمیدانم تو با نظر من موافق هستی یا نه . این را همبگویم که الان منیر بچه است وهنوزخیلی چیزها رانمیداند ولی امیدوارم که رضا دلشجائی بند نباشد. والله نمیدانم خوب جوان است این درست است که او بسیار محجوب و چشمو دل پاک است ولی همانطور که میدانی دل آدم که دست خودش نیست . اگر او سرش جائیگرم نباشد این خواسته ی ما به نفع ما و اوست .

رجب در حالیکه با سر تمام حرفهای زهرا را تصدیقمیکرد گفت.خوب اگر نظرت اینست منکه با رضا صحبت کرده ام توبهتر است سردیگر قضیه رابه یک بالین بگذاری وببینی نظرمنیرچیست البته همانطور که گفتی اوهنوزبچه است وخوبوبد خودش را تشخیص نمیدهد مثل رضا هنوز پخته نشده . توهم با زرنگی که در تو سراغدارم  کاری کن که او بی حرف و نقل قبول کند. یعنی بگو من و پدرت خوشبختی تو آرزویمان است عمری را هم توی این حرف و حدیثهابوده ایم حالاهم  صلاح  زندگی ترا بهتر از خودت میدانیم و تصمیم گرفتیمکه تو ورضا زیریک سقف زندگی کنید چون میدانیم که حتما تودرکناررضا خوشبخت خواهی شد.حرفهای پدرومادر منیر آنشب به این امید که منیربی شرو گر سر طاعت پیش گیرد وبی هیچمقاومتی نظرآنها را قبول کند تمام شد زهرا در یک فرصت مناسب فردای آن روز منیرراازتصمیم خودش ورجب مطلع کرد .منیربعد از آنکه خوب به حرفهای مادرش گوش داد  تنها حرفی که زد و باعث شد که تمام رشته های اینپدر و مادر پنبه شود این بود.من اگر بمیرم زن رضا نمیشوم این حرف منیر مثل یک کاسهآب یخ بود که برسر زهرا بریزند . او هرگز چنین فکری نمیکرد . حتی خیال میکرد کهمنیر خیلی هم از این پیشنهاد استقبال میکند چون روابط صمیمانه رضارابامنیر دیدهبود.حرف منیردهان زهرا را بند آورد و بی آنکه ادامه دهد مطلب را در همین جا ختمکرد . زهرا مثل تمام مادرها پیش خودش خیلی صغرا کبرا چیده بود و میخواست حسابیمنیررابرای یک زندگی خوب و از پیش حساب شده آماده کند و به اوراه و رسمهائی را کهدر نظر داشت نشان دهد ولی هرگز فکر نمیکرد با چنین جواب دندان شکنی از طرف منیر کهخیال میکرد هنوز بچه است و این حرفها سرش نمیشود مواجهه شود گویا دست و پایش را همگم کرده بود. زیرا بی آنکه کلمه ای دیگر بر لب آورد بهمین جا از خواسته اش درزگرفت .

وقتی زهراجواب منیر را به رجب  که تمام آنروز مثل تمام پدرها دلش مثل سیر وسرکه میجوشی خیال کرد که شوهرش هم مثل او این حرف منیراو راهم متعجب میکند و همبهم میریزد ولی برعکس افکار او رجب اصلا تعجب نکرد ولی مثل زهرا هم با سکوت وتعجبمسائله را برگزار نکرد .رجب وقتی حرفهای زهرا تمام شددرحالیکه از شدت عصبانیترگهای گردنش بر آمده شده بود گفت  منیر غلطکرده . او بهتر میداند یا من وتو؟ باید به اوحالی کنیم که حرف حرف ماست.مائیم کهصلاح ومصلحت اورا تشخیص میدهیم چه کسی بهتر از رضا که توی دست و بال خودمان بزرگشده .؟او فهم و شعور ندارد ما که نباید اختیارمان رابه دست این دختره کم عقل بدهیم. رضا چی ازهم سن سالهایش کم دارد ؟ من هرچه نگاه کردم این اطراف هیچ پسری را شایستهتر از ر ضا ندیدم .الان ما درهرخانه ای را برای رضا بزنیم دو دستی به ما دخترمیدهند . سیب سرخ را که نباید به دست چلاق بدهیم . کی بهتر از خودمان که از دست رنجمانبهره ببرد .حالا من به بقیه مشکلاتی که ندیده ایم و نمیدانیم کاری ندارم . منیرالان پانزده سالش است دیگر میخواهد بنشیند که چه بشود؟ تاحالا هم هرکس که آمده اوعیبو ایراد گرفته. برو به او بگو پدرت گفته خون هم به پا شود باید زن رضا بشوی اینحرف اول وآخر پدر ومادرت هست.ضمنا زهراتوهم خیلی راه مصالمت را پیش نگیر. میدانیکه اگر ما کمی جلوی منیر نیایستیم وزندگی وآینده اورا به دست خودش بدهیم خدامیداند فردا چگونه باید پاسخ بدبختیهائی که به سرش میاید را تحمل کنیم . تازهاینطرف قضیه هم هست که نمیدانیم رضا هم ممکن است منیر را نخواهد ولی او آنقدر باحجب و حیا هست که گمان نمیکنم که روی حرف من وتو حرفی بزند ضمن اینکه او هم خوبمیداند که هیچ همسری بهتر از منیر نخواهد پیدا کند . هم ما را میشناسد هم به ماتکیه دارد و هم مدیون ماست .و در حالیکه زیرلب میگفت . از بخت بد ما ممکن است اوهم تن به این عمل ندهد . ولی رام کردن او بسیار راحت است مثل منیر چموش نیست .وسپس در حالیکه از عصبانیت قادر به کنترل خودش نبود از زهرا جدا شد .


                                             فصل دوم

روزها و هفته ها و سالها بسرعت سپری میشد . رضاهم با دردهایش که حالا مثل خودش وحتی بزرگتر از خودش شده بودند کنار آمده بود حالادیگر رجب پدر و زهرا خانم مادرش نبودند . یکی صاحبکار و دیگری زن صاحبکارش بودندولی آنها به رضا به چشم بچه خودشان نگاه میکردند . منیردختر آقا رجب هم داشت مثلمحمد رضاحسابی بزرگ میشد . رضا و منیر کنار هم تقریبا زیر یک سقف قد میکشیدند .هرچه زمان میگذشت احساسات رضا به منیر شکل میگرفت گو اینکه او به منیر درست مثل یکبرادر بزرگ به خواهرش علاقه داشت ولی درست نقطه مقابل رضا منیر اصلا گویا اورا نمیدید . و یا شاید به او به چشم شاگرد آهنگری پدرش نگاه میکرد .بعد از گذشت اینسالها در این زمان  وضع آقا رجب خیلی نسبتبه سالهای قبل  خوب شده بود حالا دیگرحسابی سری توی سرها در آورده بود . این تغییر اوضاع زندگی آقا رجب که بی ارتباط بهعرضه و لیاقت رضا نبود باعث شده بود که خانواده ی آقا رجب هم خودشان را یک سروگردن از کسانیکه با آنها ونشر داشتند بالاتر بدانند .

از خانواده آقا رجب هیچکس اطلاعی نداشت حتی رضا کهدراین خانواده بزرگ شده بود . او هرگز به خاطر نداشت که درخانه آقا رجب به رویفامیل او باز شده باشد . فقط از زمانی که منیر عقل برس شده بود جسته گریخته به رضامیگفت که یک عمو دارد ولی حالا این عمو چه مقدار به آنها نزدیک بود و چه جورآدمیست و خانواده اش در چه وضع و چه شرایطی و در کجا هستند حتی منیر هم خبر درستینداشت وگرنه حتما به رضا میگفت . ولی خانواده زهرا خانم را همه میشناختند پدر زهرامردی بود که صاحب زمین البته نه در حد یک ارباب . فقط آنقدر داشت که خودش و زن وبچه هایش که چهار تا بودند کافی بود .زهرا دختر بزرگ بود او یک خواهر و دو برادرداشت که سه تاشان از زهرا کوچکتر بودند .

در کنار این خانوده رضا تربیت و بزرگ شده بود .سوادیهم که آن روزها برای هر آدمی مقدور نبود با بزرگواری آقا رجب  آموخته بود.شاید همین سواد رضا باعث شده بود کهآقا رجب خیلی به خودش بها میداد که یک بچه ی سرراهی را به اینگونه بار آورده بود .وقتی رضا به سن هفده هجده سالگی رسید دیگر همه به او به چشم یک جوان شایسته نگاهمیکردند . آقا رجب و زهرا خانم برای این بچه ی بی پدر و مادر که معلوم  نبود که چگونه و از کجا پیدایش شده و سر راه اینزن و شوهر مهربان قرار گرفته بود و آنها  واقعا در راه رضایت خدا و رسول خدا در حقش  سنگ تمام گذاشته بودند . حالا هم از این دستپخت خودشان بسیار راضی بودند .و هرجا ازرضا حرفی به میان میامد آنها از تعریف وتمجید از رضا کم نمیگذاشتند .و او را امتحانی از طرف خداوند میدیدند که خوشبختانهسر بلند از آن بیرون آمده بودند.

رضا بجز تمام توانائیهایش در کنار آقا رجب یکآهنگر بسیار خبره  هم شده بود تمام اینداشته های رضا باعث شد که آقا رجب و زنش عقلشان را رویهم گذاشتند و منتظر ماندندتا در شرایط مناسب اگر همه ی حسابهایشان درست از آب در آمد فکری برای سرو ساماندادن به زندگی رضا بکنند.به قول خودشان اگر اینکار را هم برای او میکردند دیگرمسئولیتشان را در قبال خدا و رسول خدا تمام شده میدانستند . آنها به خیال خودشانرضا در بهشت را به رویشان باز کرده بود میگفتند خداوند چندین سال به ما بچه ندادولی رضا را سر راه ما قرار داد .و خدا خودش شاهد است. که مااز هیچ چیز در باره اوکوتاهی نکردیم او را مثل فرزند خودمان نگاه کردیم . و خدا هم منیر را صدقه سر رضابما داده خلاصه تا اینجا تمام حسابها برای خوشبختی رضا درست از آب در آمده بود .

رضا زودتر از آنکه باید با هی هی اقا رجب بهسربازی رفت . و دو سال سربازیش که تمام شد و بازگشت باز مثل سابق خود را شاگرد آقارجب میدانست . اما در حقیقت و در نهادش احساس میکرد که رجب پدر اوست چشم باز کردهبود و سایه او را بالای سر خودش دیده بود . سالی ازبرگشتنش از سربازی نگذشته بودکه دیگر آقا رجب حسابی مغازه آهنگریش را به رضا سپرد و به قول خودش . خود خواستهبازنشسته شد .

چندین بار رجب به رضا گفته بود . که دوست داریازدواج کنی ؟ . اگر دلت میخواهد و کسی را زیر نظر داری بگو من و زهرا هرچه توبگوئی قبول میکنیم زیرا میدانیم تو حالا دیگر آنچنان پخته شده ای که حسابی خوب رااز بد تشخیص میدهی. راستش من و زهرا میخواهیم آخرین تعهدی را که نسبت به تو داریمانجام دهیم میدانی که هردوی ما چقدر به تو و زندگی و آینده تو علاقه داریم .پس اگرچیزی در دل داری به من بگو . و همیشه جواب رضا این بود که اولا حالا به نظر خودمزود است چون هرچه نگاه میکنم شرایطم برای درست کردن یک زندگی جور نیست دلمنمیخواهد اینگونه آینده ام را شروع کنم و از این گذشته شما را اختیار دار خودممیدانم . هرگاه شما صلاح بدانید که وقت ازدواج من است من چشم و گوش بسته حرفها وتصمیماتتان را قبول میکنم . میدانید که من جز شما کسی را ندارم .

چندین بار بین زهرا و رجب این بحث پیش آمده بودکه باید برای رضا فکری بکنیم . آن روز بعد ازحرف زدن با رضا وقتی رجب به خانه رفت.تمام فکرش دور حرفهای رضا و خودش میگشت . بالاخره تصمیم گرفت که فکری که ذهنش رابه خود مشغول کرده بود را با زهرا در میان بگذارد .


خط خطیهای سرنوشت

                                             فصل اول

از وقتی که خودش را شناخته بود سقفی بالای سرشنبود . خیلی بچه بود که متوجه شده بود در این دنیای بزرگ هیچکس را ندارد . خودشنمیدانست چطور بزرگ شده . پدرش کیست و مادرش چه کسی بوده . از کجا آمده تا بهاینجا رسیده . هنوز به سنی نرسیده بود که این نداشتنها آزارش دهد . اگر شکمش سیرمیشد و لباسی در حد یک تن پوش برتنش بود، برایش کفایت میکرد . صدای چکشها که برروی آهنها فریاد میکشیدند موسیقی زندگیش بود . آقا رجب خیلی به او لطف کرده بود کهاجازه داده بود در مغازه اش بپلکد . تنها شش سالش بود . بااندامی ریزه و صورتی استخوانیو آفتاب سوخته . اسمش را میدانست . هروقت آقا رجب میگفت محمد رضا  و یا رضا او میدانست مقصود او از بردن این نامحضور لازم اوست . چه کسی این اسم را برای او گذاشته بود نه میدانست نه مهم بودبرایش و نه اصلا به این فکر افتاده بود .همین برایش بس بود که او در کنار آقا رجبگرسنگی نکشیده بود .

آقا رجب صاحب یک مغازه آهنگری بود . مرد بسیارآرام و خیری بود . همه دوستش داشتند با آنکه سن و سالی از او گذشته بود ولی خدا بهتازگی به او دختری داده بود . اسم دخترش را منیر گذاشته بود . میگفت این دختر چراغزندگی منست . توی این سن و سال خانه ی مرا روشن کرده . با آنکه به ظاهر مردی آراممی آمد ولی هیچکس شادمانی در صورت آقا رجب را به وضوح ندیده بود .تقریبا همیشه  او مثل یک آدم آهنی بود . سرش به کار خودش بود .با هیچیک از کسبه ی اطراف مغازه اش که چند تائی بیشتر نبودند و اکثرا هم  مدتها بود که به رسم قدیمیها با هم و در کنار همدر آن محل و نشر داشتند آقا رجب خیلی روابط نزدیک نداشت . بقول خودش با همه یکسلام و یک علیک میکرد . ولی همه دوستش داشتند و به او احترام در حد یک پدرمیگذاشتند . زهرا زن آقا رجب هم زن خوبی بود خیلی به محمد رضا خوبی میکرد . همیشهمحمد رضا به زهرا خانم به چشم مادر نگاه میکرد . شبها که می خوابید در خواب میدیدکه زهرا خانم و آقا رجب پدر و مادرش هستند . دست نوازشگر زهرا خانم همیشه روی سرمحمد رضا بود . هروقت سرزده به مغازه میامد چیزی برای او می آورد . لباسی و یا یککفش و یا خوراکیهائی که میدانست رضا دوست دارد. رضاشبهای تابستان جلوی همان مغازهی آهنگری میخوابید . و وقتی هوا سرد میشد با وسایل خواب که زهرا خانم برایش تدارکدیده بود داخل مغازه خوابگاهش بود.کسبه اطراف همه رضا را دوست داشتند بچه ی خوبیبود و از آنجا که همه میدانستند بی سرپرست است از راه ترحم هرکاری که ازدستشان برمی آمد از راه خیرخواهی برای او انجام میدادند . رضا همه چیزداشت مهر و محبتاطرافیان و توجه آقا رجب و زهرا خانم .و این داشته ها تااین زمان در این سن و سالبرایش کافی بود. هنوزآنقدر  عقل برس نشدهبود که زیاده از این را خواسته باشد . فقط وقتی کمی بزرگتر شد متوجه شد که چیزهائیرا ندارد که تمام هستیش به آنها بستگی دارد . آقا رجب خودش سواد آنچنانی نداشتوقتی رضا به سن ده سالگی رسید تازه آقا رجب به فکر افتاده بود که بگذارد این بچهسوادکی بیاموزد . اطرافیان هم در این تصمیم گیری آقا رجب بی تاثیر نبودند . درهمسایگی مغازه آهنگری آنها آقا مصطفی خواربارفروشی داشت . پسر و دخترهای متعددداشت که بزرگترها به سر خانه و زندگیشان رفته بودند و کوچکها اغلب دور و بر مغازهاو میپلکیدند . آقا مصطفی با آقا رجب بسیار نزدیک بود . آقا رجب به مصطفی گفته بودهروقت رضا چیزی خواست به او بدهد و بعد پولش را رجب به او میدهد . ولی آقا مصطفیهمیشه به رضا هرچه میداد از آقا رجب پولش را نمیگرفت  . او یک پسر بزرگ داشت که حسابی سواد و خط وربط داشت و او بود که به آقا رجب خیلی اصرار کرد و با دلیل و برهان گفته بود بگذاررضا برود درس بخواند بزرگ که شود برای تو خدا بیامرزی میاورد . حالا بچه است و نمیداند و نمی فهمد . تو پدری را در حق او تمام کن فکر کن پسر خودت هست . البته آقارجب هم همین فکر را در باره رضا میکرد او را پسرخودش میدانست ولی افکارش در حدهمان روزها و همان آهنگری بود که با تیشه و پتک و آهن سرو کار دارد . حرفهای پسرآقا مصطفی او را آگاه کرد . با توصیه و پافشاری محمد پسر مصطفی بالاخره آقا رجبتسلیم شد و رضا یا همان محمد رضا شروع به درس خواندن کرد .این اقدام آقا رجب باعثشد همانطور که محمد گفته بود اثرش تا آخر عمر در روح و روان محمد رضا تاثیر داشتهباشد و همیشه در هر شرایطی به یا این کار استادش می افتاد برایش خدا بیامرزی داشتو البته زهرا خانم هم یکی از کسانی بود که همیشه پشتیبان رضا بود و هیچوقت او رابه چشم یک بیگانه یا نانخور اضافی نمیدید .تا این زمان زندگی رضا در حدی بود کههیچ دردی را حس نمیکرد . پس شروع به درس خواندن کرد. با هوش اندکی هم که داشت دریاد گیری پیشرفت میکرد و آقا رجب که همیشه در همه حال اورا زیر نظر داشت از اینسرعت یاد گیری رضا احساس شادمانی میکرد و گاهی با تشکر از آقا مصطفی و پسرش میگفتاحساس میکند که دارد وظیفه اش را در حد یک پدر برای رضا انجام میدهد .

                                             

                                                  فصل چهل و چهارم

 ساعتهاو حتی ثانیه به کندی برایم میگذشت آنروز بعد از اینکه به خانه آمدم بی صبرانهمنتظر ماندم تا خود آقا کمال بخواهد که بقیه داستان زندگی آفرین را برایم بگویدمیدانستم انسان متعهدیست و خودش هم مایل است مرا در جریان بگذارد . خیلی طول نکشیدکه مادرم این پیام را برایم آورد که آقا کمال منتظر منست

باسرعت باتاقی که آقاکمال بودرفتم اوباروی بازمراپذیرفتومثل اینکه ازجائیکه داستان راقطع کرده بودکاملابخاطرداشت ادامه داد.او به من گفتدخترم این داستان شاید آن نباشد که واقعا اتفاق افتاده باشد ولی من فکر میکنم بایداینگونه باشد .(البته در آخر این داستان مجبورم به شما یاد آوری کنم که ایما واشاره های این دو برادر سید خصوصا تا اینمدت طولانی که من در کنارشان بودم هنوزبرای من جای ابهام داشت ولیکن وقتی مسائل را کنار هم قرار میدادم بیشتر متوجهحرفهایشان میشدم .)آقا کمال ادامه داد من میتوانم بگویم ان مردی را که آفرین پدرخود میداند و اکنون مرده همان اسداله مرد مسن شوهر مادرش هست نه پدرش . پدرش یعنیمحمد رضا هنوز هم زنده است این را هم بگویم که چندین بارمحمد رضا بعد از مرگ دوستشیعنی اسدالله  که به ظاهر پدر آفرین بوده بهمادر آفرین  پیشنهاد کرده که چون پدر واقعیاین دختر است پس خودش را موظف میداند و حاضر است آفرین را از او بگیرد و خودش ازفرزندش سرپرستی کند . و یا حتی حاضر بوده مادر آفرین را پنهانی عقد کند و سرپرستیمادر و بچه را بعهده بگیرد ولی گویا مادر آفرین حاضر به چنین کاری نمیشود و ضمنافکر میکنم بینشان عهد پیمانی بسته شده بود که هرگز این رازرا برملا نکنند شایدبرای همین هم مادر آفرین این موضوع را به او نگفته . اما دخترم من فکر نمیکنمآفرین بتواند از زیر زبان مادرش این داستان را بیرون بکشد.احتمالا مدتی ذهنش بهممیریزد و سپس فراموش میکند . شاید  هم اوبه خودش این دلخوشی را بدهد که من روی هوا حرفی زده ام . امیدوارم چنین شود . راستشمن از اینکه این راز را به او گفتم خودم خیلی راضی نیستم .

سالهای سال گذشت آفرین شوهر کرد وبه خانه ی بخترفت . بچه هایش بزرگ شدند و دوستی من او ادامه داشت . در تمام این مدت طولانیدوستیمان من به خودم این جرات را ندادم که در این باره با آفرین حرفی بزنم راستشمیترسیدم . مبادا باعث شودم که بهترین دوستم رادچار آشفتگی کنم. ویا چنین پرسش بیجائیلطمه به این دوستی چندین وچند ساله ام بزند .تا روزی  که بالاخره آفرین خودش به من گفت .در حالیکه دوتائیتنها بودیم حالا دیگرزمانی شده بودکه سن وسالی هم ازما گذشته بود واین گذشت زمان همخیلی دردها را علاج کرده بودوبه ما هم طاقت وتحمل بسیاری داده بود.اودرحالیکهاحساس کردم بغضی رافرود میده گفت . مدتهاست که میخواهم به چیزی پیش تواعتراف کنم .گفتمبگو.افرین گفت اون سید یعنی آقا کمال رامیگویم .یادت هست ؟ گفتم بله آفرین جانیادم هست ولی خوب گذشته بهتراست دیگر دراین باره هیچ چیز نگوئیم او حرفم را قطعکرد و گفت نه نگذشته برای من آواری بود .مدتها با خودم درجنگ بودم کاملا بهم ریختهشده بودم نمیدانستم اصلا این گفته های آقا کمال درست است یانه گاهی بخودم نهیبمیزدم که مگر یک فال بین آنهم لال چقدر میتواند از سرنوشت کسی با این فاصله خبرداشته باشد.و حتی بعضی اوقات که دیگر عرصه به من تنگ میشد تصمیم میگرفتم ازمادرمدراین باره سئوال کنم ولی راستش میترسیدم.من مادرم را بسیار دوست داشتم اوتنها کسیبود که من در عالم داشتم نمیخواستم اومکدر شودویا شاید دلش نمیخواهدمن به این رازپیبرده باشم حتی روزیکه ازپهلوی آقاکمال آمدم میدانی که مادرم کاملا درجریان بودوقتی پرسید خوب ازاین سیدهاچی دست گیرت شدگفتم هیچ میدانی که اینهااولاحرفهایشانسندو مدرک ندارد ضمن اینکه همه میگویند آخر وعاقبت خوبی داری . کی دیده که ؟ بهرحال ازاینکه نکند حرفی بزنم و مادرم را هم ناراحت کنم و از طرف دیگربیشتر میترسیدمبه خانواده ی مهربانی که دارم آسیب بزنم .واین موردهرگز برای من قابل تصور نبود .زمان خیلی زود میگذرد  شاید باورش برایتسخت باشد تاوقتی ازدواج نکرده بودم این رازرا با خودم داشتم.اگربگویم چه افکاری درسرم بود شاید باور نکنی گاه به مرزجنون میرسیدم ولی تحمل کردم یکسالی از ازدواجمکه گذشت احساس کردم کمی آرام شده ام دیگر مثل سابق فکر نمیکردم تا اینکه وقتی زمانمناسبی را پیدا کردم در این رابطه م صحبت کردم و آنجا بود که متوجه شدم .حرف اقا کمال واقعا درست بود. هرچه مادرم اصرار کرد که بداند من از کجا این راز رافهمیده ام به او نگفتم .انگار میخواستم از او انتقام بگیرم . همانطور  که اوسالها وسالها مرا در بی خبری گذاشته بود .دراینوقت بغض در گلو مانده آفرین به گریه ای شدید تبدیل شد .گذاشتم خوب دلش خالی شودولی من آنقدر اورادوست داشتم که نتوانستم خودم راکنترل کنم اشکهایم بی اختیار بادل او همراهی کرد.  ولی با اینهمه به آفریندلداری دادم و گفتم بهر حال هرچه بوده گذشته مادرت هم فکر میکنم خودش بیشترازتو درکوران این ماجرا درد و رنج تحمل کرده . او درحالیکه هنوزگریه میکرد با سرحرفهایمرا تصدیق کرد.  و من که ماجرا را از آقاکمال مشروح شنیده بودم بی آنکه پیگیر ماجرا شوم طوری به آفرین وانمودکردم که مهمنیست.همه پدرومادردارندوبالاخره روزی هردوراازدست میدهندوازطرفی به قول قدیمیها

گرگی که مرا شیر دهد میش منست . بیگانه اگر وفاکند خویش منست

و یا گفته اند ( برادر عزیز است یا برادر خوانده. گفتند تا مهر و محبت چه کند).

داستان زندگی آفرین هنوز هم برای من مثل یک کلافبهم پیچیده میماند. نمیدانم اوبا این مسئله چطور کنار آمده و آیا داستان زندگیش رامثلهمانی که آقا کمال برای من گفت بوده ویانه.چون هم او و هم من در این سن بچه نبودیمو میدانستیم این گسستگیها و پیوستگیها خیلی مسائل میتوانست در بین داشته باشد .بهر حال او با این مسئله مجبور بود کنار بیاید  . نمیدانم چرا هیچ سعی برای توضیح دادن به مننکرد و حتی از من نپرسید بعد ازشنیدن داستان زندگیش من در صدد بر نیامده ام که ازآقا کمال بپرسم یا نه وشاید او اصلا این داستان را برای این پیش کشید برای اینکهتشکری از من کرده باشد.و یا درد دلی با یک همدل.

 

                      ************************************************************

بیشترین سودی که حضوراین دوسید برای من داشت اینبودکه با سن کمی که داشتم توانسته بودم کتابی باشم که پراز داستان است . داستانهایواقعی از انسانهای واقعی و همین دانستینها در زندگیم بسیار موثر بود . وقتی میدیدمکسانی مثل خاله مریم ها را.  دیگر از زندگیخیلی متوقع نبودم من هنوز هم به فال و سرکتاب و پیشگوئی و این چیزها مثل پدرم عقیدهندارم ولی حتی آنها آینده ای را که برای من پیشگوئی کرده بودند شایدباورش سخت باشدموبه مو اتفاق افتاد نه تنها برای من که برای همه ی آنهائی که گفته بودند و من درجریان بعدی زندگی آنها بودم دقیقا همان بود که سیدها گفته بودند . شاید همه اینهااتفاقی بود نمیدانم اگربخواهم به تمام کسانیکه در ارتباط با این دو سید که به خانهما آمدند اشاره کنم کتابی خواهد شد که از حوصله بیرون است خوب هرکسی که زندگیمیکند بالطبع گذران زندگیش داستانی دارد . و چه جذاب است سر در آوردن از این روند زندگیهاکه بی شبهه هرگدام یا میداند تجربه ای باشد و یا تلنگری بذهن بسته ما من اسم ایناتفاقات را گذاشته ام رنگین کمان زندگی .چون هرگز دو زندگی یک شکل را من در اینمدت ندیدم درآخرمیخواهم با یک دوخط اتفاق جالب و خنده داری را که در این راستابرایم اتفاق افتاد برایتان بگویم شاید حسن ختامی باشد برادری داشتم که بسیار شیطانبود . در آن زمان دوست دختری داشت که نمیخواست هیچکس خصوصا پدرومادرم از این ماجراآگاه شوند. منهم هیچ نمیدانستم ولی میدیدم هروقت به خانه می آید سعی میکند بهیچوجهبا این دو سید روبرو نشود . من متوجه شدم که این پنهان شدنهای اونمیتواند بی دلیلباشد بعد از مدتی با دقتی که کردم  شک منمبدل به یقین شد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه برادرم باشد  مرتبا در این فکر بودم که این ماجرا را رمزگشائی کنم . بالاخره یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم چرا تو همیشه مثل جن ازبسم اله از این سیدها میترسی ؟ وسعی میکنی اصلا با اینها روبرونشوی در حالیکهاینها آدمهائی هستند که حتی دیدنشان برای همه جالب است؟ اول او به مسائلی متوسل شدکه مرا قانع نکرد .من از او کوچکتر بودم و احساس کردم دارد سرم را گرم میکند بهمسائل دیگر در حالیکه او سعی میکرد از زیر موشکافیهای من شانه خالی کند  . گفتم اگر اینست که تو میگوئی چه اشکالی داردخوبتوهم بیا مثل ما ببین آینده است چه میشود.حالا درست یا غلط .درزیر ضربات دلایل منبالاخره حرف دلش را زد او گفت  من بیشتر ازاینکه بخواهم آینده ام را بگویند میترسم از حالم خبر بدهند

او هرگز و هرگز در برابر آنها آفتابی نشد که نشد. البته یکی دیگر هم همین کار را کرد .او پدرم بود.او هم هرگز خودش را به آنهانشان نداد . ولی من علت آن را تا جائیکه عقلم قد میداد میدانستم . او هیچوقت سرشرا پیش مادر خم نکرد و تسلیم افکار او نشد .

وقتی سیدها به خوبی و خوشی رفتند پدرم آهی از تهدل کشید رو به مادرم کرد و گفت . تو با پذیرفتن من از حضور این دو سید بدان که برایمبعد از خدا عزیزی . من کاری کردم که هرگز از خودم انتظار اینهمه گذشت را نداشتم .خوشحالم که از این امتحان هم قبول بیرون آمدم .

               **************************************************************


                                     فصل چهل وسوم

آقا کمال گفت . مادرآفرین که او راحوریه صدامیکردندخیلی کم سن و سال بوده که با رسم و رسومات آن زمان با کسیکه آفرین خیال میکندپدراصلیشهست والان هم در قید حیات نیست ازدواج میکند. اسداله خان یعنی همان کسیکه آفرین اورا پدر خود میداند درحالی  که سن وسالیبیشترنسبت به مادر آفرین داشته اصلا ازجوانی بچه دارنمیشده .و حالا تا آنجا که ازقراین من فهمیده ام که زیاد مطمئن نیستم .این موضوع عقیم بودن اسداله راهیچکسی جزخودشنمیدانسته چون اوقبلا درازدواجی که قبل از مادر آفرین داشته دارای بچه بوده.البتهداستان داشتن بچه های اواززن قبلی خودش یک جریان طولانی دارد.مادر آفرین همسرسوم اسدالهخان بوده .داستان عشقی و ازدواج حوریه با اسداله خان هم باید به این طریق میبودهکه اسداله وقتی مادر آفرین را میبیند یک دل نه صد دل عاشقش میشود. ولی دست یافتنبه این دختر یکی یکدانه کار آسانی نبوده.چندین بارمراجعه میکند و با جواب منفیمواجه میشود . او که مردی متمول و دارایعنوان دهان پر کنی هم بوده این جوابهابیشتر او را مشتاق میکند .پس با پافشاری بسیار سعی در رسیدن به مقصود  میکند و تنهاراه موفق شدن را دربریزو بپاش هایفراوان میبیند تا خانواده عشقش راحاضر به این وصلت بکند . حوریه بسیار عزیز دردانهو تقریباسوگلی پدرش آقا مراد بوده علت این عشقی که پدرش به او داشته این بوده کهاو را یادگاری از عشقش میدانسته ازدواج آقا مراد وزنش هم خودش یک داستان عاشقانهبسیار پر پیچ و تاب است . وقتی    در موقعوضع حمل حوریه فوت شده بود. پدربزرگ آفرین با آنکه عاشق مادربزرگ آفرین بوده ولیبعلت وجود حوریه که کسی را برای نگهداریش نداشته مجبور به ازدواج مجدد میشود ازاینازدواج اجباری صاحب چهارتا پسر میشودوجوداین پسرها این تک دختر را بیشتر از بیشترپیش پدر محبوب میکند زیبائیش هم برای این علاقه پدربه اوبی تاثیر نبود.پدربزرگآفرین برای دختردردانه اش خیالاتی بزرگ در سر داشت ضمن اینکه خودش مردی بسیارآزاده و روشنفکربود . شاید بهمین جهت رسیدن به وصال چنین دختری کار سهل و ساده ایبه نظر نمیرسد  .ناپدری آفرین یعنی آقااسداله بااین حساب کاردشواری رادر پیش داشته .واز آنجا که این عشق کارعاقلانه ایهم  نبود ولی خواسته ی دل رابرای کسیکه هممال دارد و هم جاه نمیتوان مهار کرد .  مننمیدانم با آنکه احتمالا اسداله میدانسته هم فاصله سنی با این دختر زیبا دارد  و هم مشکل عقیم بودنش  چرا دست به این کار زده.  البته در آن زمان این ازدواج از نظر تفاوت سنی خیلیغیر متعارف نبوده ولی این مرد سن وسالی داشته وخودش هم میدانسته که بچه دارنمیشودآنهمبرای دختری مثل مادر آفرین میتوانسته برایش مشکل ایجاد کند ولی شاید  با حساب اینکه این دختر بچه است و حالیش نمیشودضمن اینکه خودش هم سنی داشته شاید به این  نتیجه رسیده بود که بچه دار نشدنش راتا بیایندبفهمندیاعمرش به سر آمده ویا بالاخره مشکل رایکجوری حل میکند.خلاصه چرخ روزگاربروفقمراد اسداله خان  میگردد و این ازدواج سرمیگیرد .  بعد از ازدواج مرد برای اینکهدخترک هرگز به فکر بچه دارشدن نباشد" چون در آن زمان مسئله بچه دار شدن خصوصابرای دخترها و خانواده ها مهم بوده" پس بطبع از هیچ ترفندی فرو گذار نمیکند چندسال بهر شکلی که بود مرد ناتوانی خودش رااز دختر پنهان میکند  خوب بعد از چند سال بالاخره خورشید از پشت ابرهابیرون میاید و مادر آفرین دیگر صبرش لبریز میشود ضمن اینکه  تحت تاثیر خانواده که به او فشا رمیاوردند کهچرا چند سال است و بچه دار نمیشود باعث میشود که حوریه مرتبامرد رادر فشارمیگذاشتهاوایل ناپدری آفرین یعنی همان اسداله در جواب حوریه با گفتن اینکه ما با نداشتنبچه هم مشکلی نداریم و من از تو بچه نمیخواهم مدتی سر دختر گرم میکند ولی بالاخره مادرآفرین پایش را در یک کفش میکند که باید او را طلاق بدهد و علتش هم فقط وفقط بچهبوده.شوهر که دل کندن از این لعبت طناز که روز به روز هم زیباتر میشده برایش غیرممکن بوده تا جائیکه مجبور میشود مشکلش را به زن بگوید و از او میخواهد که بجزطلاق هر راهی را که بخواهد او حاضربه انجامش  میشود .حتی به او پیشنهاد میکند  که کودکی را به فرزندی قبول کنند ولی مادرآفرین زیر بار نمیرود و میگوید میخواهم بچه مال خودم باشد. صد البته درآن زمانها طلاقگرفتن کارسهل وآسانی نبوده وثروت ودارائی و رفاهی راهم که برای مادرآفرین فراهمشده بود آنقدرچشمگیر بود که گذشتن از آن خیلی هم کار عاقلانه ای به نظر نمیرسیدبرای همین بود که تمام سعی زن و شوهر بر این بود که راهی پیدا کنند تا این مشکلبدون جدا شدنشان از یکدیگر حل شود .

  تاجائی که من حدس میزنم  اسداله دوست بسیارجوانی داشته  به اسم محمد رضا که دارای زنو بچه هم بوده . تنها راه حلی که به نظراسداله  میرسد اینست که شاید بتواند با استفاده از ایندوست جوان و فکری که در سر دارد بهترین راه برای حل مشکلش خواهد بود .و نهایتا ازاین مسیر ممکن است هم زنش و هم خودش به خواسته شان برسند به شرطی که هم محمد رضا وهم حوریه حاضر به این معامله بشوند .بالاخره  یکروز در خلوت هرچه در دل داشته از زندگی گذشتهاش به زنش میگوید و از او میخواهد که چه بخواهد با او زندگی بکند و چه نخواهد اینراز را به کسی بروز ندهد .حوریه که  بخاطرخوبیها و عشقی که بین خودش و اسداله بوده وبهیچ عنوان نمیخواسته از شوهر ش جدا شوداینقول را به شوهرش میدهد و از او میخواهد اگر پیشنهادی بکند که او بتواند از عهده اشبر اید هیچ حرفی ندارد .وقتی اسداله مطمئن میشود  به او پیشنهاد میکند که اگر محمد رضا حاضر شودرد این مشکل به آنها کمک کند بی آنکه کسی بوئی ببرد به بهترین وجه این معضل حلمیشود وقتی حوریه میخواهد که قضیه را روشن کند اسداله میگوید من ترا برای مدتی بیآنکه کسی متوجه شود طلاق میدهم  و او تراصیغه میکند . بعد که حامله شدی بی آنکه کسی متوجه شود صیغه را فسخ میکنیم و من تو  دو باره به زندگیمان  برمیگردیم  . آقا کمال که این داستان را با آن زبان بسته بهسختی برای من شرح میداد در حالیکه بعد از گفتن هر قسمت تامطمئن نمیشد که من درستفهمیده ام ادامه نمیداد از من خواست که بقیه داستان را به وقت دیگر موکول کنم .همین مقدار هم مدت بسیار زیادی از وقت او و من را گرفته بود . صدای مادرم هم درآمده بود که تو مگر چه میپرسی که اینهمه این آقایان را معطل کرده ای . کمی که دقتکردم دیدم من آنچنان محو داستان زندگی آفرین شده بودم و برایم عجیب و غریب مینمودکه زمان را فراموش کرده بودم . بیچاره آقا کمال با بزرگواری هرچه در توان داشتبرای توضیح دادن به من در طبق اخلاص گذاشته بود شاید هم بدلیل این بود که به منثابت کند حرفهائی که به آفرین زده بی پایه و اساس نبوده و شاید هم مطمئن بود بعدابرای من فاش خواهد شد . و یا اگر نقطه ی مبهمی برای آفرین در آینده به وجود بیایدبا دانسته هائی که او در اختیار من گذاشته مسئله برای آفرین روشن شود . بهر حال منمجبور شدم آن روز داستان را تا همین جا دنبال کنم و بیصبرانه تا فردا تحمل کنم . ضمناینکه آنقدر به آفرین علاقه داشتم و میدانستم که این ضربه ی مهلکی بوده میخواستماز سیر تا پیاز را بدانم که اگر لازم شد آفرین را در جریان بگذارم و کمکش کنم تااگر مایل است خودش در این مورد تحقیق کند . پس به صبر کردنش می ارزید


                                              فصل چهل و دوم

فردای آن روز وقتی آفرین را دیدم بی آنکه ازاتفاقات روز گذشته حرفی بزنم منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند . چون بنا به گفتهی آقا کمال این احتمال وجود داشت که آفرین نسبت به موضوع به این مهمی بی تفاوتنباشد . ولی هرچه انتظار کشیدم نه آفرین حرفی زد ونه من خودم را آشنا کردم نهایتابه این فکرافتادم که حتما او زیر و ته ماجرا را در آورده و صلاح نمیداند با من کهغریبه هستم در این مورد حرفی بزند.دو سه روزی از این ماجرا گذشت من راستش مثلاسفند روی آتش بودم که از کم و کیف این موضوع سردر بیاورم ولی دهان آفرین را انگارباسیمان بسته بودند. روزدوم یا سوم بود که بالاخره خود آفرین مرابه گوشه ای کشید وگفت . راستی میخواهم ازتوسئوال کنم اگرهمین الان متوجه بشی که پدرت کسیکه یک عمربهبود ونبودش فکر کرده ای واحساس حضورش همیشه در قلبت جای خاصی داشت پدرت نبوده چهحالی میشوی ؟این سئوال را آفرین آنچنان فی البداهه از من کرد که راستش مانده بودمکه به او چه جوابی بدهم . یک آن خودم را جای او گذاشتم . انگار ذهنم هنگ کرده بودولی در وضعی بودم که میبایست جوابی به این سئوال آفرین میدادم . کمی فکر کردم ضمناینکه میباید فکر همه ی حرفهائی را که میزدم میسنجیدم مبادا حرفی بزنم که آفرین رادگرگون کنم . پس درحالیکه دستم راروی شانه آفرین میگذاشتم  گفتم من به توکاملا حق میدهم  . واالله نمیدانم . به نظر من سئوالت بسیاربزرگوجوابش بسیارسخت است .ولی از آنجا که هر اتفاقی پیشینه ای  می باید  داشته باشد .باید دید که این اتفاق از کجا شروعشده .درست است که انسان با دانستن این راز کاملا بهم میریزد و خودش را گم میکند  ولی بایدسعی کردبه این مسئله به این مهمی وظریفی بادقت حکم صادر کردمن اول سعی میکردم سر از این موضوع در بیاورم و فقط اینرا بگویم که ساکت بودن در این موردبه نظرم غیر قابل تحمل است . یا آقا کمال راستگفته یا نه بالاخره او که خدا نیست شاید هم من درست حرفش را نفهمیدم .آفرین پرسیدآیا بعد از رفتن من تو با آنها صحبت کردی؟ گفتم بله . صحبت که نه ولی از آنجا کهمیخواستم مطمئن شوم که حرفهایشان را درست برایت بازگو کرده ام پرسیدم چون منهمکمترازتوتعجب نکرده بودم وشب تا صبح آنروزدلم توی دهانم بود بعد هم که تو چیزینگفتی بیشتردلم شورزد به آقا کمال گفتم شمامطمئن هستی که این دخترپدرش زنده است ؟او گفت من تردید ندارم . شما هم درست فهمیده اید وقتی از او خواستم کمی توضیح بدهدگفت این مطلب سّرِ زندگی آدمهاست من بخودم اجازه نمیدهم اگر چیزی باشد که گفتنش بهشما ایرادی نداشته باشد مطمئن هستم خود او برایت خواهد گفت .

 و بعدادامه دادم  راستی آفرین تو پیگیر ماجراشدی؟ از نظر تو و تحقیقاتت حرفهای سید درست بود؟ گفت من آنقدر به خانواده امعلاقمندم که آنها را از خودم جدا نمیدانم و از اینکه پدرم فوت شده هم خیلی درزندگیم احساس کمبود نمیکنم ولی تنها چیزی که مرا بهم ریخت این بود که گفت تو پدرتنمرده . آخر مگر میشود؟ من مطمئن هستم که پدرم مرده و بعداز مرگ او مادرم با اینپدرم که او هم از ازدواج قبلی اش دو پسر داشت ازدواج کرده .که همان دو برادر بزرگمن هستند .آخرچطور میشود که پدر من زنده باشد و نه من از او خبر داشته باشم و نهاو ازمن و چطور مادرم و پدرم و حتی اطرافیان هیچکدام به گوش من نرسانند که من پدردارم .من حتی چندین بار م به مزار پدرم رفتم بچه که نیستم نام او درشناسنامه من هست روی سنگش را چندین بار خوانده ام از تو که پنهان نیست بوسه ها برسنگمزارش زدم وحال وروزمادرم راهم  دیده امراستش من خیلی در این باره فکر کرده ام . و به این نتیجه رسیده ام که شاید اشتباهیشده حالا چطورنمیدانم . بهر حال چون آقا کمال زبان ندارد شایدما درست منظورش رانفهمیده ایم . و حالا توبرایم میگوئی که هیچ اشتباهی درکارنبوده ولی بازهم میخواهمبگویم خیلی هم برایم مهم نیست.چرا بایدبا پیگیری این مطلب زندگی کنونیم را بهمبریزم ؟ البته باحقایقی که تو الان روشن کردی .احساسم به من میگوید که ممکن استاتفاقاتی بیفتد که پشیمان شوم .بعد ازحرفهای آفرین من احساس کردم این کلمات آخراوحرفدل اونیست شایدمیخواهد نقش مرادر این ماجرا خط بزند و طوری وانمود کند که من دیگردنباله اش را ادامه ندهم. بهر حال یا واقعا اکنون هم میدانست و به من بروز نمیدادو یا آینده نگری کرده بود . حرفهای ما بهمین جا خاتمه پیدا کرد .

دو سه روزی که گذشت این مسئله داشت تمام ذهن مرامثل خوره میخورد . تاب و تحملم تمام شد.پیش خودم فکر کردم تنها راهی که مرا از اینسردرگمی در میاورد پرسیدن ماجرا از آقا کمال است . البته اینهم به نظرم کار سادهای نبود.چون یکبار سعی کرده بودم و آقا کمال صلاح ندانسته بود راز این معما را فاشکند . از خودم خجالت میکشیدم که دو باره سئوال کنم پس بهتر دیدم که  مسئله را م درمیان بگذارم .دریک فرصتمناسب تمام درددلم وخلاصه ی تمام ماجرارا با وگفتم وبعد پرسیدم به نظر شما چطورمیشود که آفرین پدر داشته باشد و نه خودش بداند و نه تا حال به گوشش هم نرسیدهباشد . برای مادرم هم بسیاراین مسئله لاینحل بود اوگفت  اولا که مهم نیست به ما چه ارتباطی دارد .دنیاپر از وقایعی هست که اگر روزی بفهمین دوتا شاخ بالای سرمان در میاید ضمن اینکهزندگی این دختر به خودش مربوط است حالاچه فرقی برای مامیکند بفهمیم و یا نه .ولیمادرم متوجه شد که حرفهایش مرا اصلا قانع نکرده ومن مشتاقترازآن هستم که بی تفاوتازکنارماجرا بگذرم . شاید محبتی که از آفرین در دل من بود آنقدر به او خودم رانزدیک میدیدم و زندگیش برایم مهم بود که نمیتوانستم جلوی این احساس احمقانه ای راکه داشتم بگیرم . و اما وقتی مادرم دید من خیلی پیگیر ماجرا هستم برای اینکه بهرحال مرا راحت کند گفت ممکن است آقا کمال بتواند در این باره کمکی بکند خوب برو واز او سئوال کن . تاکید مادرم باعث شدکه   در یک فرصت مناسب پیش آقا کمال رفتم .  تا مسئله را از او بپرسم . پهلویش نشستم و از اوخواستم که راجع به زندگی آفرین هرچه میداند برایم بگوید.به او گفتم که خیلی برایشنگران هستم نکند دردش را در خودش پنهان میکند و آنقدر بزرگ ومهم است که میداند ونمیخواهد به من بگوید. در تمام مدت آقا کمال با دقت به حرفهایم گوش کرد . و درآخروقتی  حرفم تمام شد اوچیزی گفت که مرابیشتر مشتاق بدانستن این معما کرد.آقا کمال گفت  دختر خودت را آزار نده به زودی خود آفرین دنبالهحرف مرا میگیرد و به آن میرسد .البته من دلم میخواهد که نسبت به این ماجرا بیتفاوت باشد زیرا او هم از زندگیش راضی هست و هم به من وحرفم خیلی اعتماد ندارد وپیشخودش فکر میکند شاید اصلا مسئله این نباشد که از حرفهای من استنباط کرده . و کاشهمینطور باشد که مطمئن هستم اگراین طور باشد خیلی بهتراست ولی من همانطور که قبلاهم برایت گفته ام از این رازی که فاش شد(زیرا من فکرش راهم نمیکردم که این دختر ازاین مسئله به این مهمی بی خبر باشد . احتمال میدادم تظاهر میکند ) بسیار مطمئنهستم . به آقا کمال گفتم میشود شمابرایم روشن کنید که چطور چنین چیزی ممکن است ؟گفت این سر زندگی اوست میترسم تو هم بچگی کنی و به او بگوئی . وقتی آقا کمال اصرارمرا دید با قولی که ازمن گرفت گفت.هرگز و هرگز این مسئله را بهیچ عنوان به رویآفرین نیاور. منکه داشتم از این پافشاریم به قصد نهائیم میرسیدم از دل و جان به اواطمینان دادم .


 

                                                  فصل چهل و یکم

یکی ازخبرهای خوشی که به مادرم دادم این بود کهدرهمین روزها به زودی زودموفق به دیدن آفرین میشوند.در این مورد لازم است بگویممادروخصوصا پدرم روی افرادی که مایعنی فرزندانشان باآنها سردوستی را بازمیکردیمخیلی حساس بودندوتقریبا از تمام رفت وآمدهای من وبرادروخواهرانم وارتباطهایمان رازیرنظرداشتندوخلاصه تاازتمام کم وکیف رفتار و منش دوستانمان و خانواده هایشان سردرنمیاوردندآرامنمی نشستند واین رایکی ازمهمترین وظایف خودشان میدانستند پدرم همیشه این شعررازمزمه میکرد که " دوستی با مردم دانا نت . دشمن دانا به از نادان دوست .دشمن دانا بلندت میکند. بر زمینت میزند نادان دوست .

من هم به مناسبت همین حساسیت آنها وعلاقه ای کهبه آفرین داشتم بالطبع برای جلب نظرآنها در باره او خیلی حرف زده بودم و پدر ومادرمهم بسیارمشتاق دیدن اوبودند وخبرآمدن آفرین برای مادروخصوصا پدرم از دیدگاه من مژدهای بود تا ببینند که اولا او چگونه دختریست وثانیااین محک راهم به من بزنند که آیاشناخت درستی نسبت به دوستان واطرافیانم دارم یا نه.وبرای منهم این یک امتحانی بودکه بسیار مایل بودم حد اقل به آنها ثابت کنم بزرگ شده ام .

یکی از تعریفهای من ازآفرین که بپدرم گفته بودماین بودکه اودختر بسیارروشنفکری هست .اما آنروز وقتی پدر شنید که آفرین هم در دامدوسید افتاده خنددیدوگفت بالاخره کارخودت راکردی وپای این دخترروشنفکرراهم باینماجرا کشاندی. گفتم نه پدر جان خانمهائی که ازاداره آمده بودندآنقدرتعریف کردندکهآفرین هم بقول خودش میخواهد بداند اینها چه جور آدمهائی هستند . بعد در حالیکهمیخندیدم گفتم خوب مازنها یک ژنی داریم که هرچقدرهم بخواهیم نمیتوانیم ازدستش خلاصشویم .این حرف من پدرم راهم تقریبا قانع کرد . وباعث شد کلی حرف بین من واورد وبدلشدوخلاصه آنکه روزموعود فرارسید و من دست در دست آفرین زنگ خانه را زدم مادرم کهازقبل زمان آمدن مارا میدانست ازدیدن اوخیلی ابراز خوشحالی کرد و پدر هم به او خوشآمد گفت . از همان لحظه هم پدرومادرم به تعریفهائی که من ازآفرین کرده بودم ایمانآوردند.واماداستان زندگی آفرین دوست وهمکارعزیزمن بسیار شنیدنیست . در اینجا بایدبگویم که یکی ازخواسته های آفرین مثل خیلی ازکسانیکه من دیدم این بودکه لطفا وقتیمن نزدسیدها هستم وآنها میخواهند زندگی مرا بازگو کنند کسی نباشد بهتراست ولی اومیدانستکه بودن من اامیست چون تقریبازبان آنهارامن از شاراتشان  حسابی یاد گرفته بودم واواین را میدانست . ووقتینگاه استفهام آمیز مرادید گفت البته تو که باید باشی من اصلا منظورم تو نبودی اینگفته اش جواب همان نگاه من بود . پیش خودم فکر کرده بودم شاید خودش آنقدر میداندکه بودن مراهم اامی نمیداند ولی این گفته آخرش خیالم را راحت کرد که بودنم طبقخواسته خودش هست. آنروزمن و اوزودتر از همیشه از اداره مرخصی گرفته بودیم وطبقبرنامه ریزی من تقریبا موقعی که من آفرین را به نزد سیدها بردم   آنهاتازه دست از ناهار کشیده بودند و این درست زمانی بود که هیچکس به دیدن سیدها نمیآمدو بنا به خواسته دوستم این  بهترینزمانی بود که میشد او را به خانه ببرم .آفرین به گفته ی خودش دل توی دلش نبودمیگفت راستش دست وپایم راگم کرده ام.این حال آفرین را درست درک میکردم چون تقریباتمام کسانی راکه من باخودم به نزد سیدها میبردم اظهار میکردند که دلشوره ی عجیبیدارند.درست مثل کسیکه میخواهد به جلسه ی امتحانی برود که نمیداند چه پیش خواهد آمد. برای من خیلی این حال قابل لمس نبود ولی کم کم به این نتیجه رسیده بودم کسانیکهمشکلاتی غیرمعمول در زندگی دارند این حس در آنها کاملا مشترک است ومنهم که دیگرایناحساس آفرین برایم تازگی نداشت براحتی توانستم او را کمی آرام کنم  همانطور که برنامه ریزی کرده بودم وقتی به دیدنسیدها رفتیم بسیار اوضاع مناسب بود .

آفرین ومن با ورودمان وسلامی مقابل سیدها نشستیم. برادر بزرگ یعنی آقا کمال وقتی چشمش به آفرین افتاد لبخندی که معنی مهر و محبتازآن کاملا مشهودبود صورتش راپرکردازنگاهش که حالادیگرمن خوب آنرامیشناختم متوجهشدم که به آفرین نگاه مهربانانه ی خاصی دارد.از آن نگاهها که یک پدربه دخترش میکند. پس از جواب گفتن سلاممان اولین حرفی که آقا کمال زد را هیچگاه فراموش نمیکنم .ضمن اینکه فقط این حرف راآقا کمال درمورد آفرین زدو من هرگز نشنیدم که به کس دیگریچنین محبتی را ابراز کند و او را اینگونه بنامد . او رو کرد به من گفت این دخترمثلخورشید پرازروحی زیباست مثل انسانهای مقدس پاک است به تو تبریک میگم با این دوستتاو مثل یک به نظرم رسید.امیدوارم درست فهمیده باشم.من حرفهای آقا کمال رابهآفرین گفتم افرین مثل همیشه خنده ای نامحسوسی کردوگفت مرسی چقدر اینهامهربان هستند.گفتمولی اودرباره همه اینطور نمیگوید . آقا کمال دست آفرین راگرفت نگاهی کردوگفت دخترتومثلفرشته ها پاک هستی .مادرت بایدبه تو افتخار کند خوشا به حال خانواده ای که تو بینآنها زندگی میکنی وقصه افرین را اینطور آغاز کرد.

 توالانت زندگی میکنی . این پدری که الان سرپرست تو هست پدر واقعی تو نیست . خواهرو برادرهایت همه ناتنی هستند . همچنین دوبرادربزرگت که ازدواج هم کرده اند.آفرینگفت بله درست است .من کوچک بودم که پدرم دارفانی راوداع گفت . و مادرم بااین پدرمازدواج کرد.آقا کمال گفت میخواهم چیزی به توبگویم که نمیدانم که میدانی یا نهراستش اگربخواهم حقیقت رابگویم میترسم ترا بهم بریزم .دودل هستم.من تمام حرفهایآقاکمال رابرای آفرین باصطلاح ترجمه کردم آفرین درحالیکه نمیدانست چه اتفاقیافتاده . چند ثانیه ای سکوت کرد وبعد گفت.آخر من نمیدانم شماچه میخواهید بگوئید؟سیدگفت دخترم در مورد این حرفی که به تو میزنم شک ندارم ولی توهم برووتحقیق بکن اگردرست بود در آن صورت متوجه میشوی که حرفهای من عین واقعیت است  . حالا دوست داری حقیقت تلخی را از گذشته ات بهتو بگویم؟ آفرین سرش را بعلامت تائید تکان داد.سید گفت دخترم شما هنوزهم پدرواقعیتزنده است آنکه میگوئی پدرت بوده ومرده اوهم مثل این پدرکه الان داری پدرت نبوده.ازاینکه داستان را برایت بگویم معذورم بدار . فقط میدانم که تو پدرت در قید حیاط است.و تنها کسیکه میتواند این معما را برایت حل کند کسی نیست جز مادرت . نمیدانم چراتا حال به تو چیزی نگفته شاید صلاح نمیدیده منهم بر این اصل که تو آمدی اینجا تااز آینده ات خبر دار شوی خواستم گذشته ات را برایت بگویم اگر میدانستم نمیدانی شایدهرگز این راز را نمی گفتم .

من احساس کردم که آقا کمال هم دگرگونی حال آفرینرا کاملا درک کرد و گویا پشیمان هم شده بود و نمیدانست چه باید بکند به قولقدیمیها سبوئی بود شکسته و ماستی که ریخته . چند ثانیه ای به سکوت بین ما گذشت  . بیچاره آفرین نمیدانست چه شده انگار آنچناناین حرف اورا دگرگون کردکه مثل آدمهای مات زده به من خیره شد وگفت یعنی چه؟منهم کهمثل آفرین ازاین ماجرا سر در نمیاوردم فقط توانستم به اوبگویم . آفرین جان عجلهنکن .ممکن است اتفاقاتی افتاده که خیلی هم عجیب نبوده. آقا کمال که فضا را خیلیسنگین حس کرد برای عوض کردن حال و هوای من و آفرین درحالیکه روی تشکچه ای که نشستهبود جابه جا میشد گفت. تو آینده ای بسیار روشن داری هرگزبه مشکلی برنخواهی خورد.پدرومادرت وخواهرها و برادرانت بسیار دوستت دارند . خیلی هم خودت را آزار نده چهفرقی میکند بهرحال همین پدرت ازخیلی پدرهای واقعی به تومهربانتراست خداهرچه خوبیبوده درذات تو گذاشته زندگی آینده ات هم همانطور که گفتم باز تکرار میکنم بسیارعالیست.آقاکمال وقتی اینها راگفت صورت آفرین پرازاشک شد. مدتی طول نکشیند که ما بااجازه دوسیدازاتاقبیرون زدیم درحالیکه هردوی ماحالی خیلی مناسب نداشتیم.ولی تعجب من آن وقتی بود کهآفرین خیلی در رابطه باپدراصلیش که آقا کمال گفت زنده است ازاوسئوالی نکرد پیشخودم فکرکردم شایدمیداندوبروی خودش خصوصاجلوی من نمیاورد . برای همین دراین رابطههرگزازآفرین سئوالی نکردم .ولی راستش رابخواهیدهرچه کردم که بیخیال شوم نشد که نشد.از همه ی اینها گذشته گویاحرفهای سیدآنقدرآفرین رابهم ریخت که من بالاخره نفهمیدمآفرین برای چه آنقدرمشتاق به دیدن سیدها بود.چون هرکس که می آمد بالاخره میخواستازگره ای که درزندگیش بودپرده بردارد و یا مشکلش را در میان بگذارد و راه حلی بیابدولی آفرین بعد از همین چندجمله که بین او و سید رد و بدل شد انگار خودش را گم کردهبود . آقا کمال خوب او را درک کرد خودش هم نمیدانم پشیمان بود از اینکه اینطور بیمقدمه این راز را برملا کرده و یا چیزهائی میدانست که صلاح نبود خصوصا جلوی منبیان کند بهر حال از این دیدار به نظر من چیزی عاید آفرین نشد .ضمنا آنچنان زودخودش را باخت که حتی نتوانست حفظ ظاهر را هم بکند بسرعت بلند شدوباهمان حالی کهداشت ازسیدها خدا حافظی کردوپله های خانه مارا دوتایکی طی کرداحساس کردم میخواهدازخانه ما فرار کند  . من که نمیدانستم درمقابلاین اتفاق چه بایدبکنم پاک خودم راباخته بودم.زیر بازوی آفرین راگرفتم که مبادا باسرعتیکه دارد از پله ها بیفتد.حال وروزاواصلابرای من قابل پیش بینی نبود.مادرم پائینپله ها بما برخوردودرحالیکه ازمتعجب بودکه چرابه این زودی آفرین ازاتاق سیدهابیرون آمده نگاهش رابه من دوخت و منهم طوریکه آفرین متوجه نشود به مادرم حالی کردمکه بهتر است سئوالی نکند .  آفرین آنروز بههر حالی که بود  خودش را خوب کنترل کرد ازپدر و مادرم هم ضمن تشکر کردن خداحافظی کرد و رفت .


                                                   فصل چهلم(داستان زندگی مهرآفرین)

من داستانهائی را که در رابطه با این دو سیددیدم و شنیدم هرکدام برایم گاه مثل یک کابوس است . و گاه تعجب آور. هرچند نویسندهنیستم اما سعی میکنم آنچه را که دیده ام به گونه ای تعریف کنم  تا به نظر خواننده زیبا و خواندنی جلوه کند.امیدوارمکه در این مهم موفق شوم . ترسم از آنست که مبادا این نوشتار کسالتی برای خوانندهداشته باشد بر این اساس به خود وظیفه میدانم آنچه را دیدم و شنیدم به درستی بیانکنم . هیچ فراز و نشیبی را برای اینکه خواننده را جلب کند به آن نمیدهم . در حقیقتامانتداری میکنم . و اما آخرین صفحه ی این نوشتار را با یک داستان حقیقی دیگربرایتان مینویسم امید است همانگونه که برای من عجیب بود برای شما هم جذاب باشد وهم جای تعجبی داشته باشد .ضمنا مکررا خواهشمندم اگر کاستی در نوشتارم هست مرا ببخشائید.

دربین همکارانم دراداره بادختری که درست همسن وسالمخودم با تفاوتی چند ماهه که ازمن بزرگتربوددوستی داشتم از خصوصیاتش بسیار خوشم میآمد . ضمن اینکه دردوستی با اوخیلی موفق نبودم . در اولین شناختهایم از او رفتار وحرکاتشبه نظرم کمی خاص می آمد . بسیار منزوی و گوشه گیر بودو باصطلاح درون گرا . ولی ازکسانیکه قبل از من درآنجا کار میکردند و خواه ناخواه او را بیشتر میشناختند و یا حتیکمی به او نزدیک بودند میشنیدم که دختری خونگرم است و مهربان . نوع کارمن با اومتفاوت بود برای همین فرصت اینکه به او نزدیک شوم را پیدا نمیکردم ولی از آنجا کههرچیز دست نیافتی باشد بیشتر انسان را مشتاق میکند مسئله ی آشنائی با این همکار راستشبرایم شده بود یک معما که خیلی مایل به حل آن بودم . شاید اغراق نباشد که در اوقاتفراغت در منزل هم فکر نزدیک شدن و سر در آوردن از رفتار او برایم شده بود یکسرگرمی .بهمین جهت با پشتکار و شگردهای مختلف تقریبا بهر شکلی سعی میکردم به اونزدیک شوم اما گویا این سنگ هیچ منفذی برای رسوخ من نداشت و همیشه در این کار ناموفقبودم . کم کم به نظرم رسید که سعی من بیهوده است چون دریافتم که او زیاد مایل بهارتباط با اطرافیانش  نیست و گویا دوستانشرا با متر و معیار خودش اندازه میکند و احتمالا من در چارچوب انتخاب او نبودم کمکم از دوستی و نزدیک شدن با او منصرف شدم تا اینکه بر حسب کاری اداری مجبور شدیممدتی در کنار هم باشیم تا پروژه ای را به سامان برسانیم . روزهای اول به سردی وتقریبا همانگونه که فکر میکردم گذشت . این را هم بگویم که من در ارتباط ایجاد کردنبا اطرافیانم بسیار ناتوان هستم برهمین اساس تقریبا تا کسی پا پیش نمیگذاشت دوستیمن  رنگ نمیگرفت.بهمین جهت و بالطبع اینحال من و او با هم خیلی همخوانی نداشت و سرعتی در دوستی و نزدیک شدن به چشمنمیخورد   . در این مدت تمام ارتباط ما در رابطه با کاریبود که میکردیم بالاخره حوصله ام سر آمد با خودم عهد کردم که توانائیم را در بوتهآزمایش بگذارم و برای اولین بار از هر راهی که ممکن است این حصار  سخت و یخی را بشکنم . و اما تصمیم من به این جهتبود که از هر زاویه که نگاه میکردم او را دختری بسیارمعقول و باشعور و تقریبافردبا ارزشی میدیدم و به خودم قبولانده بودم که این دختر ارزش هر سعی و تلاشی را کهبرای نزدیک شدن به او باشد بکنم نباخته ام .بالاخره از آنجا که خواستن توانستن است.نمیدانم کدام شگردم کار ساز شد و توانستم این قله را فتح کنم . بله  خوشبختانه دیری نپائید که یخها آب شد و من باهرترفندی که بود خودم را به او نزدیک و نزدیکتر کردم . چون مدت زمان شناخت من ازاو زیاد بود بیراه نرفته بودم و در کوتاهترین مدت به این نتیجه رسیدم که دوستی بااو بسیار برایم از هرجهت جالب و ارزشمند است .جالبتر اینکه با دقتی که به کارمیبردم (زیرا از آنجا که هرچیز وقتی سخت به دست می آید گرانبهاست و او برای منبمثابه گنجی بود که میخواستم آن را بگشایم و ببینم آیا این همه علاقه من به دوستیبا این فرد اساسا کار بجائی بوده یا نه) هر روز احساس میکردم هم او را بهترمیشناسم و هم یک نقطه مثبتی در رفتارش کشف میکردم. اسمش مهر آفرین بود ولی دوستاناو را بنا به خواسته ی خودش آفرین صدا میزدند . و واقعا اسمش به رفتار و تماممنشهایش هم آهنگی داشت .

دوستی ما کم کم رنگ ولعاب خوبی به خودگرفت .آفرینخیلی کم در موردخانه و خانواده اش صحبت میکرد.و از این نظر کمی محتاط به نظرمیرسید  .با اینهمه وقتی با کسی صمیمی میشددر دوستی سنگ تمام میگذاشت و کاملا دختری شوخ و بذله گو بود البته با آنها که خودشانتخاب کرده بود یکی از خصوصیات بارزش که باید بگویم مرا بیشتر شیفته ی او کرد اینبود که فردی قابل اعتماد و امین بود .از آنجا که در زندگی پدر و مادرم همیشه برایمن دوستانی نزدیک به حساب می آمدند و مرا طوری به خودشان وابسته کرده بودند کهتمام گزارشات روزمره در محل کارم را بشکل یک وظیفه برایشان میگفتم . آنها همیشهحرفهای مرا با دقت و علاقه گوش میدادندوپرواضح است که راهنمایان بسیارخوبی برایمبودند برطبق همین اصول بسیارازآفرین برایشان گفته بودم زیراخصوصا بعداز نزدیک شدنمو با توضیحاتی که برایتان دادم   به حساب خودم این تلاش من  یک موفقیت در زندگی شخصی من به حساب می آمد .برای همین دلم میخواست با شناساندش به پدر و مادرم برای خودم هم وجه ای کسب کنم وهم ببینم سعی من در دوستی با آفرین واقعا ارزش اینهمه دردسررا داشت یا نه . بر اینمحاسبات من وقتی از خصوصیات او با پدر و مادرم صحبت کردم هردو آنها بسیار مشتاق بهدیدن آفرین بودند تا اینکه حضوراین دوسید باعث شدکه بالاخره پدرومادرم هم کهاشتیاق مرا حس کرده بودند چون گذشته من دیدار آفرین برایشان بسیار بااهمیت بود وخوشبختانه آنها هم موفق به دیدن آفرین شدند .

قبلا هم برایتان گفته بودم من دختر بسیار ساده و پر حرفیبودم البته در قیاس با رفتارم با آفرین شاید بسیار متفاوت بودم .در همان اوانآشنائی کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اینهمه سعی من ارزش دوست شدن با افرین راداشت . شاید برایتان عجیب باشد که روز به روز به او بیشتر علاقه پیدا میکردم و براساس همین احساس  بیشتر اوقات زمان اداریمرا با او میگذراندم . همانطور که گفتم چون بر این باور رسیده بودم که آفرین تافتهی جدا بافته ای هست و برای خانواده ام هم از او بسیار گفته بودم راستش خیلی دلممیخواست که هرچه زودتر او را به آنها معرفی کنم  . خوب یکی از آثار صمیمیت اینست که انسان راجعبه کسیکه میخواهد با او تا نهایت دوستی پیش بروداینست که ازمسائل خانوادگیش مطلعشودو این امر بسیار مهم است . من از آنجا که میخواستم از این مسئله ی آفرین همسردر بیاورم و ببینم از چه خانواده و چه نوع سیستمی برخوردار است (حتما شما هم مثلمن معتقد هستید اگر کسی در دوستی از تبار و خانواده کسی مطلع نباشد مثل آنست که باچراغ خاموش رانندگی میکند دانستن این شرایط بسیار کمک به انسان میکند تا با درایتدر دوستی استوار باشد و از هرجهت روشنگرانه قدم بردارد برای همین من مشتاق دانستنزندگی داخلی و خانودادگی آفرین بودم.لذا) سعی میکردم به لطایف الحیل از زیر زبانشاین معضل را حل کنم برای همین جسته گریخته از زندگی داخلیم برایش میگفتم  تا آنجا که بالاخره در دراز مدت و صبر و بردباری،از لابلای حرفهایش به این نتیجه رسیدم که اودو خواهر و چهار برادر غیر از خودش داردآفرین خواهر بزرگ بود. او عاشق خواهرها و برادرهایش بود . همیشه از اینکه درخانوادهای پرجمعیت زندگی میکند لذت میبرد. پدراومدیرمدرسه بود.همیشه وقتی در رابطه بازندگیش با من حرف میزدمیگفت هرچند زندگی مرفه و پر زرق و برقی ندارند ولی با همانحقوق پدرش همگی آبرومندانه زندگی میکنند .دو برادر بزرگش ازدواج کرده بودند و خودشودو برادر و دو خواهرش با پدر ومادرشان بودند . از آنجا که گاه مرغ آمین در راهاست و درد دلها را به گوش خدا میرساند کم کم حضور دو سید و آمدن یکی دو نفر ازهمکاران به خانه ما و جسته گریخته حرفهائی که در رابطه با دو سید و تعاریفی کهآنها از این دو برادر کردند وعنوان کردند که آنچنان راست میگویند که انسان باورنمیکند  آفرین را مشتاق کرد که در اینرابطه از من سئوالاتی بکند . من با حرفهای او متوجه شدم که بدش نمی آید که من اورا به دیدن دو سید ببرم . برای همین منهم مشتاقانه به او پیشنهاد کردم که میتوانداین دو نفر را ملاقات کند و خودم هم به قول معروف با حرفهایم  روغن داغش را زیاد کردم چراکه خودم بسیار مایلبودم که هم با آفرین خصوصی تر شوم و هم درحقیقت خودی به او نشان داده باشم .از اینجهت خودم پیشقدم شدم و به او گفتم اگر مایل باشد میتوانم او را به خانه مان برایدیدن آنها ببرم . .آفرین در جواب این پیشنهاد من گفت بگذار از مادرم کسب اجازه کنماگر توانستم میایم .

دلم میخواهد یک جمله معترضه هم بگویم ( هرچقدر ما خیال کنیمپیشرفته و روشنفکر هستیم متاسفانه آنچنان به ریسمان افکار گذشتگان وصل شده ایم کهگریزی از آن نیست . نمونه اش اشتیاق آفرین به دیدن این دو سید.


  فصل سی و نهم

حرفها وشرح زندگی مریم از زبان خودش برای من مثلیک داستان بود.شاید اگرآن را درکتابی خوانده بودم تمام وقایع را زائیده تخیل یکنویسنده ی زبر دست میانگاشتم  .قول دیدنسیدها به او امید تازه ای داد . اشک در چشمانش جمع شد . شاید در خیالش تصور میکرد بارفتنش پیش آنها دریچه های به رویش باز خواهد شد .

و بالاخره آن روز رسید .وقتی خبر را به او دادمخودم از او بیشتر مشتاق رسیدن به نزد سیدها بودم . چشمان مریم خانم درخشید . بامتانتی که خاص خودش بود جلوی برادرها نشست . احساس کردم تمام جسم و روحش را به اینلحظات سپرده است .

مثل همیشه قسمتی اززندگی گذشته اش رابرادر بزرگبرای مریم گفت.این روال فال بینی وآینده نگری آنها بدل کسانیکه به دیدنشان می آمدندمی نشست . و باعث میشد که طرف اطمینان داشته باشد که حرفهایشان درست است

مریم بی طاقت ترازآن بودکه منتظربماند با نگاهیمضطرب رو به من کرد وگفت . از او بپرس کاری را که تصمیم دارم و مدتهاست بآن فکرمیکنماگرانجام دهم اولابصلاحم هست یا نه وبه نتیجه میرسد؟ ازطرفی من موفق به این میشومکه بچه هایم رابه ثمربرسانم یا نه ؟ من با روالی که دراینمدت پیدا کرده بودم باآقا کمال سئوال مریم خانم رامطرح کردم . واو در حالیکه در چشمانش مهربانی موج میزدنگاهشراازمن به او برگرداند و با سربهردو سئوال او جواب مثبت داد .در آن جلسه برادرهابه مریم خیلی آینده روشنی را نوید دادند . وازروالی که داشتند من متوجه شدم کهحرفهایشان بر مبنای دلسوزی نیست بلکه با قاطعیت به او امید میدادند . آقا کمال گفت. تولیاقت آنچه راکه خواهی داشت داری . این روزها سیاهترین روزهای توست . فقطهوشدار میدهم که نا امید مشو . راهی که میروی به نتیجه ای که در خیال داری خواهدرسید .

حرفهای آقا کمال انگار زندگی مریم را خصوصا ازنظرروحی دگرگون کرد  با خنده ای که به منکرد احساس کردم باری سنگین از روی دوشش برداشته شده . منهم به نوبه ی خود بسیارشادمان شدم . این خبر مادرم را نیز بی نهایت شاد کرد . و بقیه داستان زندگی مریمخانم که شاهد آن بودم .

اوزن تقریبا عامی بود من خیال میکردم با اینشرایطی که دارد نباید از روند یک زندگی رو به پیشرفت در جامعه مطلع باشد ولی او درهمینمدت کوتاه به من فهماند که خیلی هم آدم ازمرحله پرتی نیست وخوب به اجتماع ومسائلآن آشناست.مریم بسیار روی تحصیل بچه هایش حساسیت داشت و از همین جا معلوم میشد کهحواصش به اوضاع زندگیش هست . او بچه هایش را به درس خواندن بسیار ترغیب مینمود وازهیچ کوششی برایشان دریغ نمیکرد بی آنکه کسی خبر داشته باشد به خانه هائی هم برایکار میرفت تا بتواند چرخ زندگیش را بچرخاند . البته من این موضع را بعدها فهمیدم .نمیدانم چه کسی به او گفته بود که دولت دارد برای اقشار کم در آمد خانه هائی درقسمتجنوبی شهرمیسازد.او با کمک یکی ازکسانیکه بخانه شان برای کارمیرفت وگویا طرف کسیبودکه دست اندر کار این مسئله بودحال و روزش را شرح داده بود و از آنجا که خدا کسبی کسان است  صاحب خانه  هم خودش شخصا برای مریم دستی بالا زدومردی ومردانگی را در حق این زن تمام کرد زیاد طول نکشید که خانه کوچکی در نهم آبان آنروز برایش گرفت صد البته تمام اقساط آن را خود مریم با کار شبانه روزی به هر شکلیکه بود بعهده گرفت خود اوهم از هیچ کمک جنبی به این زن دریغ نکرد اینها همه باعثشد که دیگر مریم از آن اوضاع بدی که داشت کمی فاصله بگیرد . بچه ها داشتند بزرگمیشدند . آن روز که پرسید ازمن که از سید بپرس کاری که کرده ام به نتیجه میرسد یانه همین مسئله ی رو انداختن به آن مرد نیکوکاربرای صاحب خانه شدن بود . گویا مریمبسیار نگران این مسئله بود.ولی به قول قدیمیها هرسیه روزی پیش خداوند یک بقچه یسبزوسرخ دارد . اینجا دیگر شانس آورد. خودش میگفت این بزرگترین شانس زندگیش بوده

وقتی این آرزوی مریم برآورده شدوحالا دیگرسرپناهی هم پیدا کرده بود ومریم خود را خوشبخترین زن دنیا میدانست . یکی دو سالیکه از این ماجرا گذشت و تازه مریم داشت زندگیش روی روال می افتاد از آنجائیکههمیشه سنگ به در بسته میخورد . معلوم نشد از کجا و چه کسی رد پای او را پیدا کردهبود و یکی از معضلاتش از همین جا شروع شد .

 زمانینگذشت که روزی کسی برای او خبر آورد که عباس در وضع بسیار بدی در یکی از شیرهکشخانه ها در حال مرگ است . این خبر وقتی به مریم رسید او تصمیم گرفت تا سرحدتوانش از خود گذشتگی کند و به دنبال عباس برود . هرچه بچه ها و خانواده اش و هرکسکه از حال و روزش خبر داشت به او گفتند که صلاح نیست که به دنبال عباس برود و اوباید قید این مرد را بزند چون دیگر در این وضع و حال جز بدبختی و هزاران مصیبتی کهمعلوم نیست چه هست به سرش خواهد آمد و نه تنها به درد تو نمیخورد که روحیه بچه هارا هم خراب میکند او حتی پدر هم نمیتواند برای بچه هایش باشد بچه امیدی میخواهی بهدنبالش بروی؟ مریم یک گوشش دربود ویکی دروازه اومیگفت میدانم که باآمدن عباس هزاردرد و بلا ممکن است به ارمغان برایم بیاورد . ولی من به دنبالش میروم .مریم عاشقعباس بود . او هنوز عباس را همان جوان زیبای همه چیز تمام میدید . حتی چند بار پدرو مادر و مادر شوهرش که عمه اش بود باوگفتند تو میتوانی با وضعی که عباس دارد طلاقبگیری ولی مریم گفته بودخدا برای من یکیست وعباس هم یکی. مریم  در شرایطی به سر میبرد که برای کمتر زنی قابلتحمل بود . اواز خانواده اش هیچکس را درکنارش نداشت. تک و تنها بود . حتیدرزمانیکه آنها بودند بعلت اینکه عباس دو برادرش را معتاد کرده بود و آنهمه بلا بهسر خانواده ی مریم از طرف عباس آمده بود مرتبا او را مورد سرزنش قرار میدادند .حضور عمه را بعد از سالها و سپس این وصلت را عامل بیچارگی خودشان میدیدند .خانواده عباس هم بعلت اینکه مریم و بچه هایش در شرایط بسیار بد اقتصادی به سرمیبردند وقتی از حضور عباس در میان فامیل هم شرمنده بودند به کلی قید ارتباط بامریم را زدند . این وضع و حال مریم بود وحالا هم که خبری از عباس آمده ولی ایکاشخبرآورنده کمی مروت داشت و چنین زندگی این زن و بچه هایش را بهم نمیریخت

مریم دو باره کمر همت را بست و به نشانی خبرآورنده رفت  و تقریبا با جناره ی عباس روبرو شد . جنازه را تحویل گرفت . خدا میداند چه کرد تااورابصورت رایگان دربیمارستانیدولتی بستری کرد . حالا دیگر دو پسرش تقریبا بزرگ شده بودند و به دبیرستان میرفتند. پسر بزرگش را نزد مرد کفاشی که از دوستانشان بود گذاشته بود و از درس و مدرسه کهبر میگشت نزد او میرفت و کمک معاشی بودهرچند ناقابل و بقول مریم خرج خودش رادرمیاورد .بالاخره عباس حال و وضع ظاهرش تقریبا مناسب شد ولی دکتر گفته بود در اینسن او نمیتواند تریاک را کاملا ترک کند منتها حد ومرزش را باید نگهدارد .

مریم میگفت با حضورعباس خدابه جسم من روح دادهخودش میرفت تریاکش راتهیه میکردودرخانه تمام احتیاجات عباس را بر آورده میکرد.حالا کم کم داشت زندگیش روی خوش به اونشان میداد.خانواده ی عباس تازه وقتی خبربهبودی و رو براه شدن حال عباس را شنیده بودند پایشان به خانه مریم بخت برگشته یرانده شده ازفامیل بازشده بودولی متاسفانه چون برادربزرگ مریم بعلت اعتیاد زمینگیر شده بود وبرادر دومش با داشتن دو بچه به قاچاق روی آورده بود و در این راهجانش را از دست داده بود همه ی اینها باعث شده بودکه خانواده ی مریم کاملا قیدمریم و بچه ها و شوهرش را زده بودند و به قولی سایه آنها را با تیر میزدند . البتهاین هم دردی بود که بر روی سینه مریم سنگینی میکرد ولی چاره ای جز قبولش را نداشت

دو پسرش با تمام مشکلاتی که سرراهشان بود هر دودیپلمشان را گرفتند و هریک در یک اداره ی دولتی دست و بالشان بند شد حالا دیگرکاملا اوضاع بر وفق مراد خانواده ی مریم بود .او دیگر برای کار کردن به خانه ی اینو آن نمیرفت پسرها آنچنان هوایش را داشتند که گاهی خودش برای من تعریف میکرد ومیگفت دارد خستگی یک عمر از تنش در می آید . سه سالی عباس زنده بود و بعد بعلتناتوانی و مصرفی که در گذشته کرده بود کاملا روی او تاثیر منفی گذاشته بود و باتمام تلاشی که مریم کرد و کرد متاسفانه این بار دیگر نتوانست او را از دست اجلبگیرد و عباس در کنار خانواده اش زندگی را به درود گفت .

حالا دیگربچه ها سروسامانی گرفته بودند .دخترشزن یک مهندس شد و اوضاع بسیار خوبی پیدا کرد مدت کمی بعد از مرگ عباس پدرش هم ازدنیارفت وبارفتن او وعباس پای مریم به خانه ی پدری و دیدن برادر و خواهرش باز شد وشنیدم بعد از سالها در حالیکه مزد تمام زنجهایش را که کشیده بود از دنیا گرفت ورفت .

من هیچگاه خاطره زندگی مریم رااز یادنخواهم برد.همیشهوهمیشه او برایم یک اسطوره از مقاومت و پایمردی بود خدایش بیامرزد.

از حال پسرانش کاملا مطلع هستم زندگی فوق العادهای دارند و تنها چیز جالبی که میتوانم اینجا بگویم اینست که این سه بچه خانه ای راکهمریم درهمان نقطه ی پائین شهر گرفته بودهرگز نفروختندونه اجاره دادند هرگاهمیخواستند دورهم جمع شوند درهمان خانه جمع میشدند و یا د و خاطره ی مریم را هرگزنگذاشتند که از زندگیشان پاک شود .


                                                     فصل سی و هشتم

روز به روز زندگی ما با حضور گاه گاه عباس ترمیشد خصوصا برای بچه هایم که حالا داشتند عقل برس میشدند و میخواستند سری توی سرهادر بیاورند خوشبختانه من درجائی زندگی میکردم که سطح مردم بسیارپائین بود ولیاوضاعی که ما داشتیم اسفناکتر از آن بود که حتی در همان حد و حدود باشیم . کارد بهاستخوانم رسیده بود . نق زدن و روحیه ی خراب بچه ها داشت داغونم میکرد بالاخره بهاین نتیجه رسیدم که باید کاری کنم این زخمی هست که چرکین شده و امید بهبود ندارد .بافکر خودم و بچه ها به این نتیجه رسیدیم که شایدعباس برای گذران روز مره اش استکه دست به ی از خانه خودش میزند گفتیم بهتر است دست به کار شویم اول به ظاهرشبرسیم یعنی سرو لباسش را عوض کنیم که آبرویمان کمی حفظ شود و اگر حاضر به آمدن وبا ما زندگی کردن نشد هربار که میاید کمی پول به او بدهیم .تا بدینوسیله دیگر بااین یهایش روح بچه هایم را نیازارد. با این فکر به سرعت دست بکار شدم با بدبختیوازهر راهی که امکان پذیر بودپولی جمع کردم و با خرید لباسهای دست دوم ولی نسبتاآبرومند به سراغش رفتم . خیلی گشتم تا پیدایش کردم .دریک دخمه با تعدادی مثل خودشزندگی میکرد.خدا میداند چقدر برایم سخت بود تا در آن لجن زار بدنبالش بگردم .نگاههای افراد معلوم الحال وحرفهای ناجور و تکه پرانیها داشت مرا از تصمیمم منصرفمیکرد ولی به یاد بچه هایم افتادم که به این تصمیم من دلبسته بودند. با خودم گفتمکاری را شروع کرده ام باید به انجام برسانم .خلاصه میکنم حدود یک نصف روز گشتم وگشتم وباهر ترفندی بود پیدایش کردم .چه حال وروزی داشت؟ نگویم بهتر است به یادم کهمی آید آتش میگیرم . لباسها را به او دادم و گفتم اگرخواستی به خانه بیائی لااقلبرای آبروی بچه هایمان هم که شدن اینها را بپوش بچه هاخیلی غصه میخورند .عباس فقطگوش میداد احساس کردم اصلا مرا نمیبند و حرفهایم اصلا به گوشش نمیرسد.حس غریبیداشتم .احساس اینکه این مجسمه سوخته و درهم ریخته روزی عشق بزرگ زندگیم بود داشتآتش به جانم میزد. چشمهای عباس اصلا فروغ نداشت مثل دو تا شیشه بود که در صورتیسیاه در گردشی بی تفاوت و بی اختیار اطراف را نظاره میکرد . در حالیکه لباسها رااز پاکت در میاوردم و به او قسم و آیه میدادم اشک میریختم . به جائی رسیدم کهدیگرماندن فایده نداشت ازاو خواستم اگرپول هم بخواهد بیاید تا جائی که نیازش برآورده شود و خورد و خوراکی تهیه کند به او میدهم .  ولی دیدم کسانی که در اینمدت به کنار من و اوجمع شده بودند در حالیکه هرکدامشان جرثومه ای از فساد بودندواین ازرنگ ورخسارشانکاملا مشهود بوددرحالیکه به من والتماسهایم میخندیدن همان  کسانیکه شب و روز  با او دمخور بودند وقتی دیدند  با چه حال و روزی برای او دل میسوزانم به منگفتند خودت را آزار نده او بیست و چهار ساعت نگذشته میرود و لباسها را میفروشد .دنیایعباس مواد است و مواد آن روز آنقدر احمق بودم که خیال کردم میفروشد تا خورد وخوراکش را تامین کند . امااو غرق شده بود و من میخواستم جسدی بیجان را نجات دهم .عباس مرده بود و من نمیدانستم . در این زمان بحرانی که فقر گلوی من وبچه هایم رامیفشردبازهمهمان برادرهایم که باافتادن بدام دوستان عباس هر دومعتاد شده بودند گاهگاهی بهدادم میرسیدند . برادربزرگم محرم بود ودومین برادرم منصور بود .آنها بودند کهگاهگاهی میامدند و کمی پول به من میدادند که صد البته اینها کمکی نبود که منبتوانم زندگیم را بگذرانم .بیشتربا رفتن به خانه این و آن و کارکردن و پرستاری ازبیماران سعی میکردم با سیلی صورتم راسرخ کنم بچه ها که میپرسیدند میگفتم توی یکبیمارستان شبها میروم پرستاری .این باعث میشد که عزیزانم متوجه نشوند که با چهرنجی دارم لقمه نانی رابا شرافت به خانه میاورم وقتی هم دیگر تقاضائی نداشتم بیشتراوقاتشب تا صبح با بافتن لباس برای کسانیکه آشنایان معرفی میکردند اموراتم را میگذراندم. دلم خون است . برادرم منصور که سر پر شوری هم داشت وارد دار و دسته قاچاقچی هاشد و متاسفانه جانش را در این راه داد و زن و بچه اش هم مثل بچه های من سیاه بخت شدند. پدر ومادر منهم مدتی قبل از این فاجعه  بهرحمت خدا رفته  بودند و خدا را شکر ندیدندکه چه سرنوشتی دارد برای عزیزانشان یک به یک رقم میخورد . حالا مانده سرگردان سرشما را هم با این داستان زندگی ذلت بارم درد آوردم .حالا پیش خودتان فکرمیکنید ازآمدن پیش این دوسید چه چیزی نصیبم میشود؟ولی راستش میخواهم ببینم آخر و عاقبتم چهمیشود . دیگر از عباس دل بریده ام  حرفدوستانش درست بود یکماهی از ملاقاتم با او تمام نشده بود که شبی با هما ن لباسهایقبلی به خانه آمد . ما با دیدن او داشتیم دیوانه میشدیم . وقتی در باز شد و چشممبه اوافتاد احساس کردم آواربر سرم آمده . حالی داشت که هیچ جمله ای نمیتواند آن رابهتصویربکشد. بدتر از قبل و تکیده تر . کنار اتاق نشست مثل همیشه چمباتمه زده و ماتدر حالیکه چشمانش دیگر زنده بودن را از یاد برده بود به ما خیره شده . بچه هایممانند یتیمانی که جسد پدرشان روی دستشان مانده کنار اتاق او را نگاه میکردند . خدامیداند در دل کوچک هر کدامشان چه درد هائی داردچنگشان میزند . اشک در چشمانم پر شد. فقط نگاهش کردم . و فردای آنروز باز هم چیزی از خانه ی خالی و محقر ما گم شد .حرف هم پالکیهایش به یادم آمد .ولی مگر چاره ای داشتم ؟ منم و این سه تا بچه یبیچاره اگر بشود یک وقتی بیایم و سیدها بگویند آخر و عاقبتم چه میشود شاید دلم رابه آینده بتوانم خوش کنم . سعید پسر بزرگم خیلی حساس است از شکل و قیافه هممتاسفانه شبیه به عباس است ولی پسر دومم یعنی وحید به خودم شبیه است اکرم دختر همقیافه اش بد نیست . حالا خیلی هنوز مانده که شکل بگیرند . البته این را هم بگویمکه در این مدت خانه مان را عوض کردیم و نگذاشتیم عباس ردی از ما بعد از آن شبکذائی داشته باشد . بیشتر به خاطر بچه هاست انها دیگر بریده اند . راستش میگویندبه همه بگو پدرمان مرده . ولی این دل صاحب مرده ی منست که هنوز مهر عباس را درخودش نگه داشته . .

حرفهای مریم خیلی بیشتر از اینها بود ولی چهفایده از بیان دردهائی که هم گذشته و بیشتر دل انسان را رنجور میکند . دلم به حالشمیسوخت . هنوز از زیبائیهائی که گفته بود کاملا از صورتش پیدا بود . تا این زمانکه ما تقریبا نزدیکش بودیم چیزی از زندگیش نمیدانستیم . به او قول دادم که فردایآن روز مریم را به دیدن سیدها ببرم .

مریم در واقع نه چیزی برای از دست دادن داشت ونه چیزی برای به دست آوردن . شاید فقط یک حس نه او را مشتاق به دیدن سیدها کردهبود ولی از آنجائیکه هر انسان زنده ای بی امید و بی آرزو نیست مریم هم هنوز جوانبود . سه تا بچه داشت بچه هائی که هرکدام میتوانستند آینده ای داشته باشند که همینامید بزرگی برای مریم زجر کشیده بود .


 

                                                                                                             فصل هجدهم

آنشب بالاخره این خیال ثابت رضاشد که بهترینکاری که دراین زمان میتواند بکند اینست که به دنبال پدرومادر حقیقیش بگردد.شایدپیدا کردن آنها به دردی که از اتفاقات اخیر بر دلش تلنبار شده کم کند .او حالااحساس میکرد نه رجب را دارد نه زهرا را و نه منیر را و این فکر او را آزار میدادمانند پر کاهی شده بود که در هوا به هیچ چیز و هیچکس تعلق ندارد . یک حس بیکسی وبی پناهی دراین دنیای بزرگ او را از خودش بیزار کرده بود . خوب که فکر کرد دید بهترینکسی که میتواند در این راه به او کمک کند کسی نیست جزآقامصطفی همان خواربارفروشپرسابقه این محله . اوسالها بود که ساکن این جا بود تقریبا به قول معروف حق آب وگل هم داشت . رضا را هم خیلی دوست داشت ضمنا ازخواستگاری آقارجب برای منیرازاوخبرنداشت .همه ی این دانسته ها به رضا قوت قلب میدادکه بتواندازاین مسیر به جائی برسد.دراینزمان که اوهیچ تکیه گاهی برای خودش سراغ نداشت همین ریسمان هم میتوانست برای اونجات دهنده باشد حال مانده بود که در این مسیر خوب فکرش را جمع و جور کند و این شدتصمیم نهائی او .

صبح آن روز دوساعتی بعد از بازکردن مغازه وتقریباسروسامان دادن به کارهایش به سراغ آقا مصطفی رفت . رضا گاهگاهی وقتی سرخودش وآقامصطفیخلوت میشدبه دیدن اومیرفت.کار رضا طوری بود که مشتری وقت و بی وقت نداشت ولی آقا مصطفیمعمولا همیشه سرش شلوغ بود.آن روزرضا وقتی به مغازه آقا مصطفی واردشدهنوزدوسه نفریمنتظربودند رضا طبق معمول پشت پیشخواه کوچک اقا مصطفی رفت و شروع کرد به کمک کردنبه او . و رد کردن مشتریها البته رضا خیلی از اوقات از اینگونه کمکها به او میکردولیامروزبرای رضاباروزهای دیگرفرق داشت وقتی مشتریهارفتند.آقامصطفی آمد وباکشیدن یکآه بلند که ناشی از خستگیش بود کنار رضا نشست . کمی توی صورت رضا نگاه کرد اوسالهای سال بود که رضا را میشناخت در حقیقت از زمانیکه رضا را آقا رجب آورده بودشاهد حضور رضا بود . آقا مصطفی نه تنها با رضا که با تمام اهالی محل روابط بسیارحسنه داشت میتوان گفت باصطلاح امروزیها معتمد محل بود و راز دار همه . به گوش رضاتا حال نرسیده بود که کسی پشت سر آقامصطفی بد گفته باشد همه از او به خوبی و خیرخواهی یاد میکردند . رضا هم به او به چشم عمو نگاه میکرد و این را به خود اقامصطفی هم گفته بود . با این حساب که آقا مصطفی هم که میدانست رضا هیچکس را نداردمهر و محبتش به او بیشتربود و پیش خودش احساس میکرد که باید همیشه حامی او باشد .پشت سرش خیلی به آقا رجب سفارش کرده بود او نه ظاهرا که باطنا یک مسلمان واقعی بودو همیشه به رجب میگفت محبت کردن به رضا وظیفه دینی و دنیائی ماست برای همین همیشهبا روئی خوش رضا را میپذیرفت. آنروز هم   با همان نگاه اول متوجه شد که رضا حرفی توی دلشدارد . این احساس او باعث شد که سرصحبت را خودش با او باز کند میدانست که رضا بچهی بسیار ماخوذ به حیائی هست و ممکن است نتواند آنچه را که در دل دارد به او بگوید. اولین حرفی که زد تا شروعی برای درد دل رضا باشد این بود که گفت . رضا جان منخسته ام از سماوری که کنار دستت هست یک چای برای خودت یکی هم برای عمو بریز . همخستگی در کنیم و هم کمی کنار هم باشیم مدتهاست که با هم درد دل نکرده ایم  رضا که منتظر بود یک طوری سر حرف را باز کند بااین پیشنهاد آقا مصطفی گوئی در بهشت به رویش باز شد . بنا به خواسته ی او بلند شد وچایها را آورد و بعد در حالیکه به خودش مسلط شده بود  به آقا مصطفی گفت . شما مثل برادر بزرگ من هستیدبهیاد دارم  خیلی وقتها که ناچار و ناعلاجمیشدم و درمانده به شما پناه میاوردم و شما همیشه با حرفها و دلداریهایتان برزخمهای من مرهم میگذاشتید   . بعد از آقا رجب تنها شما بودید که مشکلاتم راحل میکردید . در حقیقت پشت و پناهم بودید حالا به مشکل بسیار بزرگی برخوردم ضمناینکه میخواهم این مسئله بین خودمان بماند. راستش خیلی از دیشب تا بحال فکر کردهام ولی تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از شما کمک بخواهم . مصطفی که از پیشدست رضا را خوانده بود و میدانست که دردی دارد . دستش را به پشت شانه رضا زد و گفت. تو مرا میشناسی احتیاج نیست خودم را به تو معرفی کنم و یا با زبان ترا مطمئن کنممیدانم که اگر اعتماد نداشتی تا همین جا هم نمی آمدی . خوب خیالت جمع باشد من هرچهدر توان دارم در حق تو بجا میاورم . رضا در حالیکه شب قبل همه ی فکرهایش را کردهبود و چندین بار درباره حرفهائی که میخواست به آقا مصطفی بزند پیش خودش تمرین کردهبود باز در این موقع گویا کاملا حرفهایش را فراموش کرده بود . دست و پایش را گمکرده بود نمیدانست ازکجا باید شروع کند و چطور خواسته اش را به آقا مصطفی بگوید.من و من کنان وقتی دید او منتظر است تا بداند که تقاضایش از او چیست گفت  راستش من سئوالی دارم که فکر میکنم فقط و فقطشما میتوانید به من جواب بدهید  آقامصطفی  که رضا را واقعا مثل برادر کوچکشدوست داشت و همیشه از راهنمائی کردن به او دریغ نمیکرد با آگاهی که از خصوصیات رضاداشت این حال او را درک کرد برای اینکه کمی به او دل و جرات و کمی فرصت بدهد تاخودش را آماده کند به همین جهت در حالیکه سیگارش را روشن میکرد روی چهارپایه بلندپشت پیشخوان نشست و به رضا گفت . تمام حرفهایت درست است من واقعا ترا پسری شایستهمیدانم همیشه هم هروقت موردی پیش آمده چه در خانواده ی خودم و چه در محل کسب وکارم از تو بحق تعریف کرده ام حالا هم هرچه میخواهی بگو قول میدهم بین خودمانبماند.

رضا گفت آقا مصطفی من تا این سن که رسیده ام زیرسایه پدری مثل آقا رجب و مادری مثل زهرا خانم هیچ احساس کمبود خانواده و پدر مادررا نمیکردم راستش آنقدر سرگرم بودم که هیچ حالیم نبود که از بزرگترین نعمتی که خدابه انسان داده بی نصیب هستم ولی حالا دیگر به سن و سالی رسیده ام که باید بهزندگیم سرو سامانی بدهم خوب خودتان پدر هستید عروس و داماد دارید میدانید من چهمیگویم . حالا دست به روی هر دختری بگذارم اولین سئوال آن خانواده اینست که پدر ومادر واقعی تو چه کسانی هستند .خوب بگویم آقا رجب و زهرا خانم ؟ اینکه نمیشود . ازهمه مهمتر اینکه چون همه وضع مرا میدانند اولین فکری که میکنند اینست که من بچه ی بیسرپرستی بوده ام که سر سفره اینها از راه ترحم بزرگ شده ام . البته درست است که درحقیقت هم همینطور بوده ولی حرف اصلی من جای دیگر است . از کجا معلوم که من ؟؟؟؟ بغضگلوی رضا را گرفت و نتوانست حرفش را بزند . رنگش آنقدر سرخ شده بود که گویا تمامخون بدنش یکجا به صورتش ریخته شده . حال دگرگون رضا آقا مصطفی را خیلی ناراحت کرد.آقا مصطفی کمی صبر کرد تا رضا خودش را آرام کند در همین زمان با آمدن دو سه تامشتری این فرصت را او به رضا داد و سپس دوباره پهلویش نشست و گفت رضا ادامه بدهمنتظرت هستم .آقا مصطفی که با آگاهی از روحیات رضا پی برده بود که باید این بارتقاضای رضا یک موضوع بسیار مهم برای او باشد در حالیکه تمام احساسش به صورتش رنگداده بود با لحنی مهربانانه به رضا گفت پسرم  هرچه میخواهی بگو . بگذار دلت خالی شود و منهمبه تو قول میدهم اگر سئوالی داشته باشی تا جائیکه بتوانم به تو پاسخ بدهم . به توبگویم که با قولی که به تو میدهم هرچه امروز بین من و تو گفته شود همین جا دفنشمیکنم برای اینکه از من میخواهی در یک موضوع مهم با من صحبت کنی پس باید از هرچهاتفاق افتاده و یا تقاضا داری همه و همه چیزش راباید بگوئی و اگر در این رابطهچیزی را از من پنهان کنی و  ندانم  نمیتوانم ترا راهنمائی کنم .و یا ممکن استندانسته حرفی بزنم که بعدا موجب پشیمانی من بشود . پس درهمین قدم اول ازتو میخواهم بی رودربایستی همه حرفهایت را بزنی .رضاکه کمی آرام شده بودادامه داد . آقا مصطفی من دراین سن و با این بلندیها و پستیهاکه دیده ام و زیر دست مردی چون آقا رجب و زهرا خانم بزرگ شده ام به این نتیجهرسیده ام که باید خشت اول زندگی را درست گذاشت تاساختمان راست وپابرجا ومقاوم بالابیاید . ضمن اینکه من و شما میدانیم که ماه زیر ابر پنهان نمیماند . اگر منکوچکترین دروغی بگویم باید تا آخر عمر باراین گناه را بهر شکلی که باشد ببرم راستشاینست که من اعتفاد دارم  با دختری کهمیخواهم زندگیم را شروع کنم باید صادق باشم و راستی و درستی اولین چراغ خانه امباشد بی هیچ دوز و کلکی میخواهم زندگیم را شروع کنم و مسلما اگر خودم راه درست رابروم میتوانم از شریک زندگیم هم همین انتظار را داشته باشم من دیشب خیلی باخودم درگیر بودم خیلی فکر کردم دیدم بهترین کسی که میتواند به من راهنمائی کند شماهستید نمی خواهم آقا رجب و زهرا خانم و هیچکس دیگر غیرشما اولا از این حرفها مطلعشود و بعد هم اگر تصمیمی گرفتم تنها و تنها شما با خبر باشید و بس.آقا مصطفی گفترضا جان من قول دادم مرد ومردانه سر قولم ایستاده ام .خوب حالا سئوال من اینست .این خواسته ی تو که خواسته ی نابجائی نیست . میخواهی بروی پدر و مادرت را پیدا کنی.اگر آنها بفهمند مگر اشکالی دارد ؟ مگر میشود به کسی گفت نرو دنبال پدر و مادرت ؟من نفهمیدم چرا نمیخواهی آنها متوجه شوند؟.رضا گفت راستش از شما چه پنهان میترسمدلشان بگیرد و خیال کنند من نمک خوردم و نمکدان را شکسته ام . من اگر هم پدر ومادرم را پیدا کنم جای اصلی پدر و مادرم را اینها دارند . اینها زحمت مرا کشیدهاند . اگر نبودند الان معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم . اینها فرشته رحمت منبودند . نمیخواهم گردی به رویشان بنشیند . و خاطرشان ازمن ناراحت شود منکه خودممیدانم آنها را چقدر دوست دارم و احترام برایشان قائل هستم . روی همین حسابها ازاین میترسم که آنها نتوانند حرف مرا درک کنند و همین باعث شود که من احساس شرمندگیکنم . لذا  گفتم تنها کسی که میتواند کمکیدر این راستا بدون هیچ مشکلی  به من بکندشما هستید .حالا میپرسید چرا به شما پناه آورده ام من میدانم که  شما تمام اهالی این محله را از قدیم و ندیممیشناسید. این را گفته اند که شما حتی حق آب و گل دارید . پس تنها کسیکه در اینراستا میتواند مشکل مرا حل کند شما هستید حالا از شما تقاضایم اینست که  اگر بتوانید حتی یک نشان کوچک به من بدهید کهآقا رجب از کجا مرا پیدا کرده ؟ و به قولی من کجا و این جا کجا ؟ و با روابطی کهشما و آقا رجب از قدیم و ندیم با هم داشتید به نظرم این ها چیزی نیست که شما ازآنها خبرنداشته باشید.پس اگرجواب این چراهای مراشما بدهیدبدون اینکه به شما زحمتیبدهم وشمارا درگیر کنم خودم پیگیرمیشوم .ضمن این که به شما قول میدهم هرچه پیشبیایدمن هرگزنمیگذارم کسی بفهمد که من از شما راهنمائی گرفته ام . حال میخواهمهمانطور که گفتید همه چیزرابه شما بگویم حتی ازاحساسی که دارم دلم میخواهد به شمابگویم  که من امید یک در صد هم ندارم کهبتوانم پیدایشان کنم و حدس میزنم شاید شماهم نتوانید به من کمک آنچنانی بکنید ولیتا حالا به این نتیجه رسیده ام اگر نشد باز هم سعی خواهم کرد و از پا نمینشینم .الان که با شما حرف زدم هم سبک شدم و هم حد اقل میفهمم اگر شما اطلاعی نداشتهباشید باید دنبال کسی بگردم که معلوم نیست کی باشد که بتواند این مشکل مرا حل کند.

رضابعد از گفتن این حرفها هنوز بغضی که کرده بود در گلویش بالا و پائین میرفت . مصطفیبه او گفت . خوب رضا جان چایت سرد شد آن را بخور تا من جوابت را بدهم .

                                              فصل نوزدهم

مدتی گذشت در این مدت آقا مصطفی سعی کرد رضا راآرام کند بنا براین سکوتی بین آنها حکمفرما شد . بعد آقا مصطفی درحالیکه به سیگارشپک میزد لحظه ای به صورت برافروخته ی رضا زل زد و گفت . واقعا ترا تحسین میکنم من تراپسر عاقلی میدیدم ولی امروز فهمیدم تو از آنکه من فکر میکردم هم عاقلتری . بخدا منخودم به این فکر نیفتاده بودم که ممکن است روزی تو به این جا برسی خیال میکردمزندگی تو همین است و به همین شکل هم ادامه پیدا میکند و تو هیچوقت دنبال پدر و مادرتنخواهی رفت  حالا که میپرسی اگر ناراحتنمیشوی من هرچه را دیده ام و میدانم به تو میگویم . البته میدانم حقیقت آنهم اینحقیقتی که من الان میخواهم برایت بگویم تلخ است خیلی هم تلخ و از حالا بگویم هرکسیمرد تحمل این درد نیست .اما من در این حالی که ترا می بینم احساس میکنم کاملاآماده هستی . خوب حق هم داری .این واضح است پدر و مادری که کودکشان را به هرعنوانی ترک میکنند حتما داستان غم انگیزی برایشان اتفاق افتاده و یا شرایطی داشتندکه کارد به استخوانشان رسیده من خودم پدر هستم و این درد را حس میکنم چه بسا کهآنها ترا ترک نکرده اند مثلا گم شدن درشرایطی ممکن است دسترسی پدر و مادر را بهکودکشان غیر ممکن کند سراغ دارم کسانی را که بعد از گم شدن فرزندشان با تمام تلاشو کوششی که کردند موفق نشدند خبری از پاره جگرشان پیدا کنند و هرگز این داغ از رویسینه شان پاک نشد (این حرفها را آقا مصطفی میزد که از التهاب درونی رضا کم کندمیخواست مسئله را کمی با زمان حل کند او مرد سرد و گرم چشیده ای بود میدانست کهاین درد بزرگ را باید برای رضا قابل تحمل کند و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت)  ولی مرا ببخش خودت این را از من میخواهی . ازتوخواهش میکنم اگر در این مسیر برایت مشکلی به وجود آمد هرگز مرا مقصر ندان . و بهآقا رجب و زهرا و یا هیچکس دیگری نگوئی که من راهنمای تو بودم .مرا جوابگوی آنها ومردمنکن . رضا که در واقع تیری در تاریکی انداخته بود و فکر نمیکرد با متوسل شدن بهآقا مصطفی گره ای از کارش باز شود با این حرف او مثل اینکه خدا روزنه ای از بهشت رابه او نشان داده . ناخود آگاه قلبش شروع به تند زدن کرد . احساس کرد عرقی گرم تمامبدنش را دارد می سوزاند . یک لحظه با خودش فکر کرد که کاش زودتر به این فکر افتادهبود .یک احساس ناخوشایندی روحش را آزرد .او اکنون در دریائی متلاطم افتاده بود ودر عین نا امیدی دستش به یک نجات دهنده رسیده بود . نمیدانست چطور خودش را کنترلکند . لبخندی تلخ گوشه لبش ظاهر شد و در حالیکه به سختی خودش را جمع و جور میکردبریده بریده گفت . سراپا گوشم . هرچه هست بگوئید . من تحملش را دارم . میدانم کهشما حرف مرا میفهمید برای همین میگویم که من در طول این عمرم که شاید به نظر شماکوتاه باشد ولی آنقدر این درد را احساس کرده ام که دیگر هیچ مشکلی برایم از تحملاین سوزی که بر جگر دارم سختر نیست.

مصطفی گفت . راستش من باید خیلی زودتر از اینهامنتظر این لحظه میبودم این به نظ ر من حق توست گاهی شیطان توی جسمم میرفت و دل دلمیکردم که این مسئله را با تو در میان بگذارم ولی خیلی فکرها مرا منصرف میکرد .میدیدم تو زندگی خوب و قابل قبولی داری آقا رجب و زهرا هیچ کم و کسری تا جائیکه درتوانشان هست از تو دریغ نمیکنند .میترسید با این وسوسه که در دل تو بیاندارم ممکناست مورد باز خواست آنها هم قرار بگیرم و آنها هرگز این فضولی مرا نبخشایند که حقهم داشتند و بعد اینکه ترا نمیشناختم میدیدم انگار توهم خیلی در این فکر و خیالهانیستی گفتم نکند زندگی آرامت را بهم بزنم . برای این دلایل بود که نمیتوانستم خودمبه تو پیشنهادی بدهم . باید این زمان میرسید و تو خودت خواهان این بودی که رازهای زندگیخودت را بدانی. عجیب هم بود اما شاید این افکارمن درست نبوده حالا می بینم که  تو خیلی هم در صدد روشن شدن گذشته ات بودی ولی مطمئنهستم که نمیدانستی به چه کسی متوسل بشوی الان هم نمیدانم آیا من اولین نفر هستم یانه .بهر حال این لحظه برای من از خیلی وقت پیش روشن بود . رضا گفت آقا مصطفی اینحرف را نزنید . من اول از شما خواستم که این حرفها بین خودمان مثل یک راز باشد اگربا کسی دیگر صحبتی کرده بودم که این حرف معنی نداشت . شما رفتارتان با من طوری بودکه من به خودم اجازه دادم که با شما مطرح کنم . ضمن اینکه این را هم میدانستم کهشما ممکن است تنها کسی باشید که از این راز مطلع باشید هم کسی هستید که در رابطهبا تمام اهالی هستید و هم همه شما را به بزرگتری قبول دارند سابقه شما در این محلهبه نظر من بسیار زیاد است همه و همه ی این فکرها بود که من روی هم گذاشتم و صلاحدانستم که ازشما بپرسم . خوب حالا در مورد اون حرف شما که من بسیار دیر به این فکرافتادم اینست که نه. من سالهای سال است که این فکرذهنم رامشغول کرده واگر بخواهمبگویم چه شبها و روزها در این انتظار سوختم و چه فکرها به سرم زد اولااگرالانبخواهم شرح دهم که مثنوی هفتادمن کاغذ میشودومن نمیخواهم بیش ازحد مزاحم شما بشومتا همین جا هم  باندازه کافی وقت شما را گرفتهام  شرایط منهم خیلی رو براه نیست ضمناینکه شاید با تمام لطفی که شما میکنید و سعی ای که خودم میکنم بازهم گره ای ازکارمنبازنشودولی درحال حاضر دیگر برایم امکان ندارد که از این خواسته چشم بپوشم . وامیدیکه شماالان بمن دادید بیشترمرامشتاق کرد.ممنونم که مرامثل فرزندتان میدانید اینراهمباید بگویم که اگر با راهنمائی شما این گره از کارم باز شود تا هستم بنده ی محبتشما خواهم بود و دعا میکنم که خداوندبه شما اجر بدهد که فرزندی رابه پدرومادرشرساندید

 آقا مصطفی که محو سخنرانی رضا شدهبودوقند توی دلش آب میشد در حالیکه از ته دل میخندید گفت ممنونم رضا جان من وظیفهام     را انجام میدهم و امیدوارم که بهعاقبت خوشی ختم شود . خوب برویم سر دانسته های من .                                              

خوشبختانه تمام اهالی این محل اکثرا آدمهایقدیمی هستندهم تووهم من آنها را می شناسیم خدیجه باجی را که از همین قماش قدیمیهایهستند میدانم که میشناسی . رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد آقا مصطفی ادامهداد خواهرش صدیقه باجی را هم که ازاو کوچکتراست ولی بعلت بیماری ازدوچشم نا بیناستاو راهم میشناسی درست است رضا جان ؟بازرضاسرش رابعلامت تصدیق  تکان داد .درواقع رضا زبانش آنچنان خشک شده بودکهگویا به سقف دهانش چسبیده بودبا سر تکان دادن مشکل حرف زدن را حل میکرد . مصطفیادامه داد . سالها پیش که آنها زنهای جوانی بودند حدود بیست و چند سال پیش رامیگویم . خدیجه باجی شوهری داشت که سرپاسبان بود گفتم که خدیجه بزرگتر از صدیقهاست . ولی صدیقه باجی برعکس خدیجه خواهر بزرگش سرو شکل درستی نداشت و تقریبا درخانهمانده بود وبقول قدیمیها دختر ترشیده بود. من اطلاع درستی از زندگی گذشته این دوخواهر ندارم فقط این را میدانستیم که آنها نه پدر داشتند و نه مادر فقط همین دوخواهر بودند .صدیقه مدتی ش زندگی کرد ولی گویا طبعش راضی نشد که شو شوهر خواهرش زندگی کند ضمن اینکه اوضاع اقتصادیشان هم خیلی رو براه نبود احتمالااوبهمیندلایل صلاح دیده بود  برای اینکه اموراتشبگذردفکری بکند . شنیدم که به توصیه یکی از همسایگان  به یکی از شهرهای مجاوررفته بود ودر حقیقت کلفتهمیشگی یک خانواده در آنجا شده بود البته گاهگاهی به دیدن خواهرش میامد . خدیجه هممتاسفانه با تمام تلاشی که کرده بود بچه اش نشد . ولی سرپاسبان که ما او را سرگردصدا میزدیم و بهمین جهت به خدیجه باجی هم عده ای زن سرگرد میگفتند .در اینوقت خندهی تلخی روی لبان مصطفی و رضا نشست . خلاصه اینکه سرپاسبان عزتی یعنی شوهر خدیجهباجی از زن قبلیش یک پسر داشت که البته پسرش زن و بچه داشت و به ندرت به خانه پدرشسر میزدمحمد پسر عزتی دوتا پسردوقلو داشت که یکی را برای دل  خدیجه باجی اکثرا به خانه پدرش میاورد.و گاهیهفته ها احمد مهمان خانه پدر بزرگش بود و خدیجه هم خیلی خیلی به او علاقمند بود وتقریبا احمد سرگرمی این زن شده بود .خوب حق هم داشت چون او در تمام دنیا فقط و فقطیک خواهر داشت وچون خواهر بزرگ بود احتمالا صدیقه را او بزرگ کرده بود و حالا که اورفته بود دلش را به احمد گرم میکرد من راستش از زمانی که آنها به اینجا آمدند من همین سرگرد واین دوخواهرکه بعداصدیقه برای کارکردن ازخدیجه جدا شده بوددیده بودم.انگار کس و کار دیگری هم نداشتند.البتهصدیقه به خانه خواهرش آمدورفت میکرد همین رفت وآمدگاهگاهی صدیقه برای خواهرش بسیارارزشداشت.واوراشاد وراضی میکرد.بهرحال این دوخواهردلشان به هم خوش بودآن روزها تازهآقا رجب بازنش به این محله آمده بودند . مثل همین الان آدمهای ساکت و با مرامیبودند مثل اینکه دو سه سالی بود که ازدواج کرده بودند . اوضاع خوبی نداشتند اینمغازه راکه الان توتوش هستی را با قرض و قوله به راه انداخته بودند همه آنها که بازهرا نشست و برخاست کرده بودند میگفتند زهرا گفته شوهرش بچه دار نمیشه و این مسئلهمیدانی که بین زنها چقدر بحث بر انگیز و جالب است .در پشت سر زهرا همه دلشان برایشمیسوخت . زهرا میگفت یکدنیا نذر و نیاز کرده و بجائی نرسیده .آنطور که من میدیدم ومیشنیدم  رابطه ی زهرا با خدیجه و خواهرشبسیار نزدیک شده بود. شاید دلیلش هم این بود که این سه نفر خیلی سرنوشتشان به همشبیه بود . به قولی میگویند کور کوررا میجوید وآب گودال را .خدیجه که اصلا بچه دارنمیشد . صدیقه هم که شوهرنکرده بود که بچه دار شود تقریبا رابطه ی این سه زن راهمین مسئله به هم پیوند داده بود . شاید هم به این دلیل بود که حرف هم رامیفهمیدند و درد هم را حس میکردند. خلاصه این سه نفر جورشان جور بود . این همدلیهاتا به آنجا پیشرفت که خدیجه باجی و خواهرش به این فکر افتادن که مشکل زهرا را حل کنند. این را هم بگویم که اگر من بخواهم در این رابطه هرچه میدانم به تو بگویم توی یکروز و. دو روز نمیشود . بنا بر این                خلاصه میکنم .                                                                                                                                

ایننزدیکی رابطه ی زهرا با دو خواهر و دلسوزی آنها برای زهرا عاقبت خوشی داشت .زیرا.

 

                                                           فصلبیستم

درخانه ای که صدیقه در آنجا کارمیکرد البتهآنطورکه بعدهاصدیقه  برای زن من تعریف کردهبود شاید هم زهرا به زن من گفته درست یادم نمی آید . البته میدانم که به من حق میدهیچون سالهاست که از این ماجرا گذشته و دیگر هوش و حواسی هم برای من نمانده . بهرحال خانم آن خانه که صدیقه در آنجا کار میکرده بسیار به صدیقه نزدیک بوده و بقولمعروف همه ی جیک و بوکش را به صدیقه میگفته درهمسایگی اینها خانواده ای بودند کهرابطه ی بسیار نزدیکی با خانم داشتند و صد البته صدیقه هم کاملا آنها را میشناخته  این خانواده سه پسرداشتند شوهرهمسایه آدمی بودهکه باصطلاح آنروزها از جوانمردهای آن شهر بوده . حالا باید تراکمی باحال وهوای آنروزها آشنا کنم تاآنجا که من میدانم گویادراطراف شهرآنها آدمهائی پیدا شده بودندکه دربیرون شهرسرراه میایستادند وازمردمی که به هرعنوان ازاطراف شهرگذرمیکردندحالایامی آمدند ویا ازشهرخارج میشدند این افرادسرراهشان رامیگرفتند وهرچه داشتند ونداشتندرابهیغمامیبردند.وچه بساخونهاهم ریخته میشد. کم کم حضور اینها باعث شده بود که شهر دریک نا امنی فرو رودهمه نگران بودند چه میخواستند ازشهر بیرون بروند و یا کسی به شهرشانبیاید . کم کم به ستوه آمدند همه این نا امنیها  نتیجه اش این شد که جوانان باغیرتی پیدا شوند ودورهمبنشینند و برای این معضل فکری بکنند . یکی از سردسته های این مردان شوهر همان زنبود که صدیقه برایشان کار میکرد .به اینها درآن زمان  میگفتند "جوانمرد" و به آنها که مردمرا میکردن "راهزن" میگفتند . تصمیم جوانمردان کم کم به عمل رسید وایندرحقیقت یک جنگ بود بین راهن برای خالی کردن جیب افرادبهر قیمتی حتی کشتن آنهاو جوانمردان به نیت دفاع از آبرو وامنیت شهرشان . این برخوردها روز به روز بیشتر وبیشتر میشد . چون از طرفی راهزنهاحالا با این وضعیت داشتند به مسلح شدن وبرنامهریزی روی میاوردندجوانمردان هم به گرفتن نیرو از جوانان و تجهیز شدن برای مقابله .مااز دهان صدیقه باجی که مرتبا د رفت وآمد بودشنیده بودیم که حتی وقتی میخواست بهدیدن خواهرش بیایدباهزار ترس و لرز و گاهی با حمایت همان جوانمردان آمدوشد میکرد.بعضیاوقات خبرمی آورد که مثلا دوتا از راهزنها راجوانمردها دستگیر کرده اند و یا چندتائی ازآنها را کشته اند . و یا از جوانمردها کسانی به دست راهزنها افتاده اند .آن زن که دوست صدیقه بود وسه پسر داشت شوهراو هم یکی دیگر ازسردسته جوانمردها بودبه تدبیر او یواش یواش داشت کارراهزنها سخت میشد. بهمین جهت راهزنها که رد این مردرا پیدا کرده بودند شبی به خانه دوست صدیقه باجی میریزند وجلوی چشم زن وبچه هایشسرش راباصطلاح روی سینه اش میگذارند تا باعث وحشت وعبرت بقیه شودبعد از کشتن پدرخانوده جلوی چشم مادر و دو پسر کوچکتر پسر بزرگ را هم گردن میزنند . مادر از ترسبا دو پسر کوچکتر برای اینکه میدانست اگر بایستد سرنوشت دو تای دیگر هم همانست کهبه سر شوهر و پسربزرگش آمده خواهد بود پا به فرار میگذارد و به خانه ای که صدیقهدر آن کار میکرد پناه میاورد . پسر چهار ساله اش را و یک بچه که گویا زیر یکسالبود را به همراه داشت وقتی می بیند چاره ای ندارد بچه زیریکسال را به صدیقه که همدوستش بود وهم مورداعتمادش میسپرد ومیگوید جان تووجان این بچه .ترا به خدا نگو اینبچه پسر کوچکعلی ( پدر بچه همان سردسته جوانمردان و شوهر همین زن ) است وبچه یچهار ساله را توی سیاهی شب بر میدارد و با خود میبرد حالا کجا و به چه امید معلومنیست ولی تا آنجا که صدیقه گفت توی شهرنمیماند اوشاید باین امیدبودکه پسربزرگ راببردوبرایانتقام از این دسته وگروه بزرگ کند کسی نمیداند چه درسرش میگذشت. و به کجا رفت .چند روزی همه دروحشت وهول وولابه سرمیبرند هیچکس جرات خارج شدن از شهر را نداشته .معمولا هم همینطور بوده مردم آن دیارگویا با این طرززندگی عادت کرده بودند. مدتیکه میگذرد و آبها از آسیاب می افتد صدیقه که خودش مستخدم خانه بود و برایش مقدورنبودهکه بچه رانگهدارد وازطرفی به زن کوچکعلی قول داده بودوچون خودش بچه نداشت بسیارزیادببچههاعلاقه داشت ضمن اینکه متدین هم بود وبه مادربچه هم قول داده بود برذمه خودشمیدید که بچه رابه جای امنی برساند با هرزحمت ورنجی بود این بچه را که تو باشی باخودبهاینجا می آورد.خودش میگفت آن وقت که تصمیم گرفتم این بچه رابه اینجا بیاورم برایاین بودکه اولا نمیتوانستم اورا در همان جا نگه دارم چرا که میترسیدم  راهن رد مادر بچه را بگیرند و با پیگیریهائیکه میکردند به این طفل معصوم هم صدمه بزنند.آنها آنطورکه شنیده ودیده بودم ازبچه یتوی قنداق هم نمی گذشتند چه زنهای بارداری راکه به طرز وحشیانه ای جلوی چشمنزدیکانشان شکم درانده بودند شنیده میشد که این راهن معتقد بودند گرگ زاده گرگشود .و به ندرت دیده شده بود که ازخانواده ای که کشتارکرده بودند کسی رازندهبگذارند چون از این میترسیدند که طلب خونخواهی باعث شود که به مخاطره بیفتند وبهمین جهت همه ی افراد یک خانواده را میکشتند و باصطلاح نسلشان را از بین میبردندتا خیالشان از هرجهت راحت باشد ضمن اینکه شناخته هم نشوند . چه بسا این افراد دربین ساکنان آنجا کسانی را داشتند بهمین جهت چون آن زن دو بچه را برداشته و فرار کردهبود احتمال داشت ها در جستجوی آن زن و بچه ها باشند وهمین باعث صدمه زدن به بچهها و مادر بشود .صدیقه بعد از قبول بچه چون اهل آن جا نبوده و کسی هم از صدیقه درباره محل زندگیش در خانه ی خواهرش خبر نداشته اینطور که خودش گفته بود وقتیمیخواسته بچه را از آن جا دور کند به همه اطرافیان گفته بودکه من این طفل را بهجائی نامعلوم میبرم تا هیچکس نتواند رد من و او را پیدا کند .میگفت  پیش خودم فکر کردم یا خدیجه که بچه ندارد او راقبول میکند و یا خودم او را بزرگ میکنم و دیگر به نیشابور( همان شهری که تماماتفاقات درآن افتاده بود) برنمیگردم.خدا بزرگ است. با این قصد بچه را با خودش بهاینجا آورده بود .خدیجه از احمد نوه سرگرد نگهداری میکرد . زیرا پسر سرگرد بچهزیاد داشت و گویا وضع خوبی هم نداشت سرگرد جانش به احمد که کوچکترین نوه اش بودبسته بود باموافقت خدیجه احمد را اززمان تولد به خانه خودش آورده بود ومثل چشمش ازاو نگهداری می کرد .ازاین جهت دست و بال خدیجه برای قبول این بچه کاملا بسته بود وبا حضوراحمد قادر نبود از یک کودک یکساله نگهداری کند. سنش که بالا بود سرگرد همبه او چنین اجازه ای نمیداد . از طرفی خود صدیقه هم که ممری نداشت چشمش به دستکسانی بود که درنیشابورخدمتشان را میکرد . برای همین لقمه ای برداشته بود که دهانیبرای خوردنش نداشت . بهر حال کارش از روی دین و دیانت بود و خدا هم به داد اینگونهآدمهای خیرخواه میرسد .

    دوسهروزی از آوردن تو توسط صدیقه باجی نگذشته بود که این خبر را ما هم فهمیدیم در آنزمان اینجا خیلی آباد نبود ما کنار شهر که نبودیم خیلی دور بودیم شاید تعدادخانواده ها از بیست سی تا نمیکرد که در حال حاضر از آنها فقط به تعداد انگشتاندست مانده اند که اغلب هم فرزندان بزرگ شده آنها هستند . خدا همه شان را رحمت کند. خلاصه این گوش به آن گوش رجب و زهرا هم از سرنوشت بچه مطلع شدند و همانطور کهبرایت گفتم مدتها بود که زهرا آرزوی بچه داشت . با گذاشتن عقلشان روی هم قرار شدترا به آقا رجب و زهرا بسپرند و صدیقه هم شاد از اینکه برای تو سرپناهی مثل رجب وزهرا پیدا شده به نیشابور رفت .


                                                  فصل بیست و یکم

ما شاهد بودیم که رجب برای تو از هیچ کوششی فروگذار نکرد ولی نمیدانم حکمت خدا چه بود که چند سال بعد دامن زهرا سبز شد و خدامنیر را به آنها عطا کرد . با آمدن منیر رجب و زهرا میگفتند که این نعمت را خدا بهاین دلیل به ما داده که ما خدا پیغمبری مثل پدر و مادر به محمد رضا ( اسم ترا همرجب انتخاب کرده بود) رسیدیم . صدقه سر او دل ما هم شاد شد . در آنوقت وضع زندگیهمه خصوصا رجب خیلی بد بود یک اتاق بیشتر نداشتند برای همین توهم که از آب و گل درآمده بودی رجب ترا روزها با خودش به مغازه میاورد و کم کم تو شدی پای ثابت مغازه .البته از حق نگذریم مغازه برای خواب و خوراک از خانه خود رجب رو براه تر بود اینرا میگویم که حق رجب خدا وکیلی پایمال نشود نه فکر کنی بعد از به دنیا آمدن منیرآنها ترا از خودشان جدا کردند . نه تو اگر پاره جگر خودشان هم بودی همینکار رامیکردند چنانکه من با بچه هایم وقتی به سنی میرسیدند که میتوانستند خودشان را جمعو جور کنند به مغازه میاوردم و همانطور رفتار میکردم که رجب با تو کرد . ضمن اینکهاز وقتی منیر به دنیا آمده بود همه چشمشان به این بود که ببینند حالا رجب و زهرابا تو چه رفتاری دارند و این را این زن و شوهرخوب میدانستند .نتیجه سرپرستیدلسوزانه آنها این شد که الان من میدانم تو آنها را مثل پدر و مادر اصلی خودتمیدانی  و همانطور که گفتی نمیخواهی اولااز تو دلگیر شوند و در ثانی تا این زمان خیلی هم به فکر پدر و مادر خودت نیفتادهبودی

درتمام مدتی که آقا مصطفی صحبت میکرد یک لحظهرضا چشم از دهانش بر نمیداشت گویا میترسید مبادا مطلبی را ناشنیده بگذارد. در کلآقا مصطفی مردی خوش صحبت بود و بقول معروف دهان گرمی داشت . حالا هم که از گذشتهای که زندگی رضا به آن بسته بود داشت حرف میزد بیشتر و بیشتر رضا را غرق درحرفهایش کرده  بود . در این موقع گویا کمیخسته شد و بقول معروف میخواست نفسی تازه کند باز آنجائیکه "مستمع صاحب سخن رابر سر شوق آورد" شوق و ذوق رضا خیلی مصطفی را خسته نکرده بود ولی از جهتی همنمیخواست خیلی در وحله  اول به رضا فشاروارد شود ضمن اینکه گویا میخواست به طریقی توپ را در زمین رضا بیندازد و میترسیداگر زیاده از این سخنرانی کند بعدا مسائلی پیش بیاید که خود را میباید جوابگوی رجبو زهرا بکند پس بهتر دید که سخن را کوتاه کند وحرفهایش را اینگونه ادامه داد،اینقصه را من تا همین جا دیده و شنیده وبودم که مثل امانتی به دست تو سپردم تمام گفتههایم از روی وجدان بود اگر چیزی را بعدا فهمیدی بدان که من بیش از این نمیدانستم .حالا  بهتر است بقیه اش را بروی و از صدیقهباجی بپرسی.البته من شنیده بودم که او ترا از نیشابور با خودش آورده بود که خودتهم الان میدانی که نیشابور از اینجا فرسنگها فاصله دارد . ضمن اینکه او بیشتر وبهتر میتواند به تو راهنمائی کند به او بگو که از من چه شنیدی او درست و نادرستبودن حرفهای مرا اصلاح میکند . چون خبرها دهان به دهان میگشت و به گوش ما میرسیدیا کم شده بود و یا زیاد . من به تو توصیه میکنم تا با صدیقه باجی حرف نزدی دست بههیچ کاری نزن.

حرفهای مصطفی با آنکه با کمال دقت و درایت گفتهشده بود رضا را واقعا دگرگون کرد. هرگز فکر نمیکرد که سرنوشتی اینچنیی داشته و درطول صحبتهای آقامصطفی گاهی دلش آشوب میشد . نمیدانست چه باید بکند ولی با اینهمهسعی میکرد دانه دانه حرفهای او را به ذهنش بسپرد . این حرفها زندگی رضا بود ممکنبود هر کلمه اش پیامدی داشته باشد . در زمانی که مصطفی داشت حرف میزد گاه ناخواسته ذهنش از دهان آقا مصطفی به این میرسید که کجا بوده ؟ راستی حالا این دریچهبه رویش باز شده که دنبال خانواده اش بگردد؟ با خودش فکر میکردالان مادرش و برادرشزنده هستند ؟ البته با تعاریفی که شنید خیلی هم مطمئن نبود.اصلا نمیتوانست حتی بهخودش این امیدواری را بدهد که موفق به پیدا کردن آنها بشود . اما در آن زمان برایرهائی از مشکل اساسی که برایش پیش آمده بود این را بهترین راه میدید که هم گره کورزندگیش را باز کند و هم از سر راه زندگی آقارجب و دخترش خود را کنار بکشد . آیندهخوبی را با در کنار آنها بود احساس نمیکرد . حس میکرد در لجنزاری افتاده که هرچهدست و پا هم بزند جز آنکه بیشتر فرو رود راه نجاتی نخواهد یافت . به خودش ایندلخوشی را میداد که  با روشن شدن این قضایامسیر زندگیش کاملا تغییر خواهد کرد . حتی رضا به این هم فکر کرده بود که شاید راهرا دارد اشتباه میرود لحظه ای به این فکر می افتاد که رجب و زهرا خیر و صلاح او راهم اگر در نظر نگیرند آنقدر منیر را دوست دارند که کاری نمیکنند که زندگی دخترشانبه مخاطره بیفتد ولی این حرفیست و دشمنی رجب با برادرش حرف دیگر گاه ممکن است کسیبعلت دردی که در سینه دارد برای یک دستمال قیصریه را به آتش بکشد . پس بهترین راهبرای رضا اینست که خود را از این درگیریها دور کند با تمام علاقه و عشقی که به اینزن و شوهر داشت و میدانست که زندگیش را نجات داده اند ولی حس میکرد اگر راهی را کهانتخاب کرده اند درست نباشد نه تنها رضا و منیر که خود آنها بیشتر در گیر خواهندشد شاید الان به کوتاه زمان می اندیشند و دردهای گذشته ذهنشان را از فکر آینده دورکرده پس بهتر دید که خودش راه درست تر را که به نظرش میرسد انتخاب کند و حد اقل ازاین ماجرا کنار بکشد و حال با روشن شدن این درها که مصطفی به رویش گشوده بو دیگررضا روی پا بند نبود . به جوی باریکی رسیده بود که امید به دریا رسیدن داشت . دیگررضا از پای نخواهد نشست . تازه مصمم شد به اینکه رفتن به این مسیر تنها راه زندگیاوست . با خودش گفت این راه را خداوند با خواستگاری آقارجب از او برای دخترش وحرفهای و اتفاقاتی که تا شب قبل خیال میکرد آواری بوده که بر سرش آمده حالا میگفتحکمت خدا بوده که من به این فکر بیفتم که پی سرنوشت خودم بروم و این حکم خداست کهمن باید مادرو برادرم را پیدا کنم .

از طرفی او حتی اگر به این منظور هم نبود باعاشق شدن منیر و با له شدن خودش میباید از این دیار میرفت چه بهتر که به این امیدبزرگ دارد رخت سفر میبندد . او با رفتنش در حقیقت مشکل منیر را هم حل میکرد . اوعاشق واقعی منیر بود منیر را با تمام سلولهایش دوست داشت . ولی نه منیری که دلبستهو وابسته دیگریست . این رنجی بود که هرگز رضا نمیتوانست به آن تن در دهد .یک عمردر زیر یک سقف حتما قابل تحمل نبود . هرچند درست منیر را نمیشناخت ولی میدانست کهاین گره کورهست که فقط با رفتن او حل خواهد شد حد اقلش این بود که هر چیز که پیشآید پای او در میان نیست .


  فصل بیست و دوم

رضااولین فکری که کرد این بود که بی خبرازرجب وزهرا و منیر و هرکس دیگری آنجا را ترک کند . ضمن اینکه از آقا مصطفی هم مردانه قولگرفته بودکه هرگزبا کسی حتی خانواده آقا رجب دراین راستا صحبت نکند . با رفتن اوآقا رجب و زهرادستشان از اوکوتاه میشد دیگر تصمیم بقیه کارها با خودشان بود یاموافقت میکردند منیر را به پسر عمویش بدهند یا ندهند.با تعریفهائی که منیر برای اوکردهبودبعید میدید که رجب منیررابه کمال بدهد ولی خوب یک سیب را هم که بالا بیاندازندهزار تا چرخ میخورد تا به زمین برسداز کجا معلوم بود شاید با پافشاری منیر و یااتفاقاتی که هیچکدام قابل پیش بینی نیست منیر به کمال برسد . در هر صورت او مقصراین آینده ای که آنها برای دخترشان رقم میزنند نیست .و این باری بود که اگر شکستیبه هرشکل در آن گریبان خانواده رجب را میگرفت اوخود رابرکنار از اتفاقها میکرد. پسدر این شرایط بهتر دید خودش را از این ورطه بیرون بکشد و راهش هم همین بود کهانتخاب کرده بود. زیرا در حقیقت میخواست از این فرصت برای زندگی آینده اش طرحی نوبریزد . و آینده ی او حالا با این فکر که باید بداند کیست و پدر و مادرش که بودهاند میبایست پایه ریزی شود . این در حال حاضر بزرگترین هدفی بود که او دنبال میکرد.پس رضا وقت را تلف نکرد و عصر آن روز بعد از بستن مغازه یکسر به سراغ خدیجه وصدیقه باجی رفت . خدیجه باجی خواهر بزرگتر بود .این دو خواهر در طول زندگی رضاهمیشه به او بسیار محبت کرده بودند . صد البته که رضا نمیدانست این علاقه آنها ازکجا نشات میگیرد . شاید در ذهنش این مسئله را اینطور برای خودش روشن کرده بود کهآنها بعلت اینکه بسیار مذهبی هستند و از طرفی رضا به حساب بچه یتیمی هست کهنیازمند مهربانیست لابد همین باعث شده که آنها با این محبت کردن به رضا میخواهندپیش خداوند آبروئی برای آخرتشان  کسب کنند. این نزدیکی و محبت کردن آنها به رضا این امکان را داد که آن روز بی هیچمشکلی  در خانه آنها را بزند . در طول زماناین دوخواهر کاری کرده بودند که رضا خودرا به آنها وابسته میدید و همین احساس باعثشد که بی هیچ رودربایستی و غریبگی به آنها پناه ببرد و بتواند سردرد دلش را باآنها باز کند .

در خانه آنها اولین کسیکه با رضا روبرو شد خدیجهباجی بود او در را برای رضا گشود .هرچند رفتن رضا باین شکل برای خدیجه کمی عجیببود ولی به روی خودش نیاورد خدیجه بعد از بازکردن در و خوش و بش کردن با رضا بهسرکارخودش که داشت حیاط خانه را جارو میکشید رفت و صدیقه هم روی پله های آجری بیهدف نشسته بود . صدیقه در حقیقت زنی نابینا یا به عبارتی کم بینا بود . خیلی خوبچشمانش دید نداشت . ولی رضا را حتی به قول خودش از صدایش و قدمهایش و حتی اگر درکنارش بود از بوی او میشناخت برای همین به محض اینکه خدیجه در را باز کرده بود وصدای سلام رضا آمد لبهای چروکیده و خشک صدیقه به خنده باز شد . و بلند جواب سلامرضا را داد . خدیجه هم او را دعوت کرد که بیاید تو . رضا بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهیبه محلی که به اونشان داده شده بودکه تقریبا کنار صدیقه باجی بود رفت وروی پلهنشست . صدیقه نگاه بی فروغش را به صورت رضادوخت گویا میخواست تاهمان حدکه برایشمقدوراست ومبیبیند رضا را حسابی برانداز کند . دستی به صورت رضا کشید و گفت محمدرضا جان ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی مادر.هروقت هرکس ازتوتعریف میکند من خدارا شکر میکنم که تو چنین خوب و سربراه بزرگ شدی (هنوزصدیقه نمیدانست که رضا خیلیازچیزهائی راکه او به خیال خودش ازرضا پنهان کرده بودحالا کاملا رضا میداند) .خدیجه و صدیقه ن بسیار خوش رو و خوش صحبت بودند مهربانی آنها هم به سهم خودباعث شده بود که همه آنها را  دوست داشتهباشند وبا آنکه این خواهرها زنهای تنهائی بودندولی همین رفتارشان باعث شده بود کهاطرافیان هیچوقت دور و برشان را خالی نمیگذاشتندحتی یکی ازهمسایگان که دارای بچههای متعددی بودبرای اینکه این دوخواهر شبها راحت باشند و نگرانی برای تنهائیشاننداشته باشند شبهای متعدد بچه هایش را نوبت به نوبت شبها به خانه خدیجه میفرستادندتا آنها خیلی در فشار نباشند و مایحتاجشان را هم همسایگان با رضا و رغبت انجاممیدادند . همین تماسها باعث شده بود که آنها همیشه در متن مسائل همسایگان باشندیکی از این مسئله ها وجودرضا بودکه همه به طور متفق اعتقاد داشتند که رضا پسریبسیار با اخلاق و همه چیز تمام است با این حساب که کمی هم سواد داشت برای خودش پیشهمه اعتباری کسب کرده بود آن روزصدیقه با دیدن رضا میخواست این شنیده ها را به گوشرضا برساند . گو اینکه در نهان از خودش خیلی رضایت داشت که این بچه را از مرگ حتمینجات داده و حالا سرو سامانی گرفته . بچه هم نداشت همین بیشتراورا به رضا ومسائلشدلخوش کرده بودوحالا بقیه ماجرا.دراین لحظات رضا مانده بودکه چطورسرحرف راباز کند.مشکلهمین جابودکه چطورحرفهایش رابزند. که آنچه رادرذهنش تدارک دیده اززبان این دوخواهر بیرون بکشد  ضمنا دلواپسی رضا از اینبود که  نمیدانست عکس العمل این دوخواهروقتی بفهمند که رضا همه چیز را میداند چیست. کمی خود را جا به جا کرد ووقتی خدیجهپرسیدآیا چای میخورد یا نه .رضا گفت نه من برای مشکل خاصی آمده ام .دراینوقت خدیجهکه کارش تقریبابا عجله ای که کرده بودتمام شده بود جارو را به کناری گذاشت . چاینخواستن رضا را به حساب تعارفات معمول گذاشت و رفت تا برایش چای بیاوردو صدیقهباجی با این اشاره ی رضا مشتاق بودکه  شنونده ی حرفهای او باشد رضا دیگر تاب و تحملشتمام شده بود . میخواست در این زمان همه چیز را از زبان این دو خواهر  بداند وآنگاه تصمیم نهائیش را بگیرد او حالادیگر بیشتر و بیشتر مشتاق این شده بود که دنبال این هدف را بگیرد احساس میکردکوتاهی کرده و ناخواسته سرگرم عشقی پوچ شده بود نهایتا حالا دیگر هیچ امیدی او رااز این مسیر نمیتوانست برگرداند . نه تاب دیدن این را داشت که منیر را از دست رفتهببیند و نه این توان را در خود میدید که از این تصمیم روی برگرداند بهمین سبب.برایرضا در حال حاضر ثانیه ها هم مهم بودند او از روبرو شدن با رجب و زهراواهمه داشتنمیخواست حتی برای لحظه ای آنها را ببیند میترسید نتواند آنطور که شاید و بایدتصمیم خود را از آنها مخفی کند . وحشت از اینکه آنها وقتی پرسیدند چه میخواهی بکنیو او یا دروغ بگوید و یا مجبور به کاری شود که حالا دیگر قادر به گذشتن ازهدفیداشت نبود برای همین وقتی خدیجه برایش چای اورد و جلویش گذاشت و گفت چه عجب رضاجان سراغ ما آمدی رضا گفت . خاله خدیجه میخواهم سئوالی از شما و خاله صدیقه بکنم (رضا صدیقه باجی و خدیجه باجی را خاله صدا میکرد ).چشمان خدیجه هم مثل صدیقه بهدهان رضا دوخته شد . رضا ادامه داد از حالا بگویم من میخواهم از شما سئوالی بکنمکه هم پرسیدنش برای من سخت است و میدانم جوابش هم برای شما آسان نیست .


                                                  فصل بیست و سوم

خدیجه زنی سالخورده و سرد و گرم چشیده بود به همینواسطه بلافاصله متوجه شد که سئوال رضا از کجا آب میخورد . شاید از همان روزها کهاحساس کرده بود رضا دیگر پسربزرگی شده همیشه منتظر این لحظه بود . لذا به او گفت .ببین رضا جان خدا و پیغمبری من و صدیقه باید هرچه میدانیم و تو میپرسی به توبگوئیم ما مسئول هستیم کار خلافی هم نکرده ایم که پنهان کنیم . از ما حرف دروغنخواهی شنید این را از همین الان با اطمینان به تو میگویم . ما یک پایمان این دنیاو یک پایمان آن دنیاست . نمیخواهیم به خاطرتو دستمان ازگوربیرون بماند تاموقعی کهخودت نپرسیده بودی که ما مسئول نبودیم . ولی حالا که میخواهی از من و خواهرمسئوالاتی بکنی که ممکن است ما جوابش را داشته باشیم وظیفه ما هست به توحقیقت رابگوئیم . حالا اول تو بگوچه پیش آمده که بعد ازمدتها تازه به این فکر افتاده ای ؟راستشمن خیلی زودترازاینها منتظراین سئوال تو بودم و بعد هم بگو ازکجا فهمیدی که پای مادر میان است و بهمین دلیل آمده ای از ما جواب سئوالاتت را بگیری ؟ رضا گفت مگر شمامیدانی که من چه سئوالی دارم؟ کسی چیزی به شما گفته ؟ خدیجه گفت نه کسی چیزی به مانگفته . تجربه ی انسان خیلی چیزها به ما میاموزد تو از من و صدیقه فقط یک سئوالمیتوانی بکنی . ما درارتباط با توجزاین قضیه چیزی بینمان نیست . خوب تو اول بگوازکجا فهمیدی ؟ راستش این که چه کسی به تو چه اطلاعاتی داده برای ما مهم است .دوروبرما چه بخواهیم و چه نخواهیم  چه بدانیم وچه ندانیم پر از دوست و دشمن و حرف مفت بزن هست . از آن میترسم که قبل از باز کردندهانم تو چیزهائی شنیده باشی که بیشتر ترا گمراه کنم . پس بگو از که شنیده ای و چهکسی ترا آگاه کرده که بیائی پیش ما ضمنا چند نفر از این گفتگو ها و پرسشهاخبردارند .؟

رضا گفت اینکه من در این سن و سال به این فکرافتاده ام خیلی به نظر عجیب نیست . احساس میکنم دیگر هرچه سربار زندگی آقا رجببودم بس است او و زهرا خانم از هیچ چیز در مورد من کوتاهی نکرده اند و من تا هستمخودم را مدیون آنها میدانم . ولی بهر حال هر انسانی دوست دارد بداند از کجا آمدهپدرش کیست و مادرش که بوده . به نظر  شمااین حرف من بیراه است ؟ لذا خیلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که من باید ازآقا مصطفی در این مورد کمک بگیرم .میدانستم اوبیشتر از همه میتوانست اطلاعاتی بهمن بدهد راستش روابطی خیلی خوب با من دارد بنا براین به او متوسل شدم و از اوخواستم هرچه در این باره میداند به من بگوید  او چیز زیادی نمیدانست . من بعلت اینکه اولا بااو بسیار احساس نزدیکی میکنم و او همیشه مرا پسر خودش خطاب میکند و ضمنا در این جابسیارزمان است که زندگی میکند . سن و سالش به این میخورد که اگر چیزی اتفاق افتادهباشد بداند از طرفی بعلت شغلی که دارد معمولا از همه چیز حتی اگر همه اش را نداندبالاخره کمی آگاهی دارد و به درستی و راستی او هم ایمان دارم خودم را قانع کردم کهاز تنها کسی که میتوانم کمک بگیرم اوست من حتی از اقارجب و زهرا خانم هم هیچسئوالی نکرده ام آنها اصلا از این مسائل خبری ندارند.میترسم ذهنشان نسبت به منخراب شود . یا خیال کنند نمکشان را خورده و نمکدان میشکنم . برای همین بهتر دیدماول پیگیریهایم را بکنم و بعد اگر تصمیم نهائیم را گرفتم با آنها در میان بگذارمگو اینکه مطمئن هستم آنها هم از اینکه من بدنبال پدر و مادرم باشم برایشان عجیبنیست پس  اولین خواهش منهم از شما اینست کهجز من و آقا مصطفی و شما  فعلا کسی هیچ چیزازاین امد وشد من نداند . البته کار خلافی نمیکنم بعدا خودتان خواهید فهمید .من وقتیبا آقا مصطفی درد دل کردم ازاو خواهش کردم اگر چیزی از گذشته ی من میداند برایمبگوید او گفت هرچه میخواهم بدانم فقط و فقط این باجیها هستند که میتوانند ترا آگاهکنند . گفت خودش هم چیز زیادی نمیداند . برای همین من آمدم پیش شما .

خدیجه گفت . خوب رضا مثل اینکه خیلی عجله دارینمیدانم به شنیدن عجله داری یا به رفتن . حالا خودت بگو سرهم بندی برایت توضیحبدهیم یا میخواهی از سیر تا پیاز را بدانی.؟ رضا گفت خاله من آنقدر این موضوعبرایم اهمیت دارد که دلم میخواهد شما از یک مورد کوچک و حتی به نظر خودتان بیاهمیت هم در این ماجرا نگذرید . من به شما و خاله صدیقه پناه آورده ام . اگر چیزیپنهان بماند ممکن است مرابه بیراهه بکشاند همانطورکه تا الان هرکاری ازدستتانبرآمده برایم کرده اید و آنقدر به من مهربان بودید که اینگونه آمده ام و به شمامتوسل شده ام بازهم مرا مثل پسر خودتان بدانید و طوری باشد که وقتی من از نزد شمارفتم هیچ مطلب نگفته ای نباشد که پنهان شده باشد .من در این دنیا در حال حاضر شماو خاله صدیقه را دارم  از هردو شما خواهشمیکنم .

خاله صدیقه که تا این لحظه فقط شنونده بود روکرد به رضا و گفت . رضا جان انسان باید اول از خدا بترسد و بعد از بنده خدا . مادوتا خواهر تنها کسیکه پیشش میخواهیم آبرو داشته باشیم خدا بوده و بس . تا حال همهرکار کردیم محض رضای او بوده . پایمان را از مرزی که او تعیین کرده بیرون نگذاشتهایم . این را گفتم که تو مطمئن باشی هرچه از ما دو خواهر میشنوی میتوانی برای خودتسند بدانی .  رضا که با حرفهای خاله صدیقهاشک به چشمانش آمده بود گفت . من تا عمر دارم هرکجا و در هر حالی که باشم خودم رامدیون شما میدانم . باشد هرچه شما بگویید برای من مثل آیه قران مقدس است . حالاگوش و هوشم باشماست

صدیقه گفت یک حرف دیگرهم دارم. رضا نکند باحرفهای ما تو کاری بکنی که ما پیش خدا و بنده ی خدا آبرویمان برود . لااقل بگو آیاپشت این تقاضائی که داری تصمیمت چیست که دل ماهم راحت باشد.رضا گفت شماخیالتانراحت باشد من فقط میخواهم خانواده ام راپیدا کنم تااگرخواستم زندگی آینده امراتشکیل دهم باید بدانم از کجا آمده ام میترسم اگر الان سهل انگاری کنم بعدهاپشیمانیش زندگیم راطوطیا کند . این حرف رضا هم مورد تائید صدیقه بودوهم خدیجه وراضیشانکردکه هرچه را میدانند به رضا بگویند.پس خدیجه شروع به صحبت کردوگفت ازحالا بگویمرضا جان باید حسابی دل وحوصله داشته باشی چون این قصه سردراز دارد حالا بمن بگووقت وحوصله داری یا نه ؟رضاگفت خاله من آنقدراین موضوع برایم اهمیت داردکه دلممیخواهدشما وخاله صدیقه تا جائیکه برایتان ممکن است هیچ چیزراناگفته نگذاریدحتیوقایعی که بنظرتان بی اهمیت می آیدرابرایم بگوئید فقط خودم میدانم که این خواسته منشما را دچار خستگی میکند خوب سالها از این واقعه گذشته اگرهم شماچیزی راازیاد بردهباشیدخیلی بعید نیست من این را میدانم ولی ازآنجا که شما همیشه و همیشه پشتیبان منبوده اید دلم میخواهد این لطف را هم به من بکنید .من از حالا تا آخر داستان هرچقدرطول بکشد حاضرم کنارتان باشم خسته که نمیشوم هیچ فقط از آن ناراحت هستم که شما راخسته بکنم . خدیجه گفت رضا جان ما امانت دارهستیم بخاطر همین هرچه که بدانیم راستو حسینی در اختیارت میگذاریم انشاالله تو هم بتوانی به مقصودت برسی و دعای خیرتبدرقه راه مادراین آخرعمری باشد. صدیقه که شاهد تمام این گفتگوها بود گفت . خدیجههرجا لازم شد بگو من کمکت کنم . من خودم راهم اگر فراموش بکنم رضا وزندگیش را یادمنمیرودراستش همه زندگی من دروجوداو خلاصه میشود . وخدیجه شروع به صحبت کرد او آنچهرا که ازقصه  زندگی رضا میدانست مانندزرگری که دانه های مروارید را با دقت و وسواس به رشته در میاورد برایش اینگونهبازگو کرد .


 

                                              قسمتبیست و چهارم

من وخواهرم سالهاست که دراین محل زندگی میکنیمدرحقیقت مااولین کسانی هستیم که آمدیم به این محله . چه بسا آمدند و رفتند و ماماندیم . تقریبا بعد ازماهمین آقا مصطفی با فاصله نسبتا کمی به این محل آمد راستمیگوید که گاهگاهی عنوان میکند که در این محل حق آب وگل دارد.درآن زمان ما پدرومادرمانزنده بودندباآن خدا بیامرزها آمده بودیم.رضا جان ممکن است این داستان خیلی حواشیداشته باشدولی اگرمن بخواهم همه را بگویم بدردتونمیخوردبنابراین هرچه راکه بتومربوطمیشودبی کم و کاست در اختیارت میگذارم ازدواج من باسرگرد ازدواج دومم بوداز شوهراولم بچه دار نشده بودم سرگردهم مدتها بود که زنش مرده بود او از تمام زندگیش فقطیک پسر داشت.شوهراولم خیلی بلا سرم آوردتا طلاق گرفتم یعنی طلاقم داداز بس او مرااذیت کرد صدیقه قسم خورد که تا آخر عمر شوهر نمیکند . و تا الان هم که میبینی  با آنکه پیروتقریبا کور شده سرعهد و پیمانی کهخودش باخودش بسته مانده است . وقتی پدر و مادرمان به رحمت خدارفتند من هنوززن حاجعلی بودم.صدیقه تحمل ماندن پیش مرانداشت درحقیقت از رفتار حاج علی با من بسیار رنجمیبردگفت نمیتوانم طاقت بیاورم.میگفت چشم دیدن علی راندارم خیلی با تونامردی میکندبرای همین مترصدبودکه بهروسیله ای که ممکن است از ما جدا شود در این جا که نمیشدخوب برایمان حرف در میاوردند که خواهر خواهرش را ول کرده و ضمنا تنها زندگی کردنهم برایش مقدور نبودوازآنجاکه خدااگربه حکمت دری رابه روی بنده اش ببندد دردیگریرابه رحمت بازمیکند یکی از بستگانمان اورا به نزدخانواده ای که درنیشابورزندگیمیکردند معرفی کرد . میدانی که از اطراف سمنان که الان ما هستیم تا نیشابور شایدامروزه روز راهی نباشد ولی آن روزها می بود.نه وسیله نقلیه ای بود ونه امنیتراه.بنا براین صدیقه به نیشابور که رفت تقریبا ترک من و خانه و زندگیش را در اینجاکرد .

هرچند رفتن صدیقه برای من که پدر و مادرم راهمازدست داده بودم و از طرفی بعلت بچه دار نشدن زندگی نابسامانی با حاج علی داشتمخیلی سخت بود و برای صدیقه هم قبول این کار خیلی آسان نبود ولی راه دیگری برایماننمانده بود . صدیقه به نیشابور رفت . و من ماندم و تنهائی و بدبختی که با آن دستبه گریبان بودم . خوب حالا از زبان خود صدیقه بقیه ماجرا را بشنو هم من خسته شدم وهمصدیقه بهتر میتواند برایت داستان زندگیت را شرح دهد .صدیقه آهی کشید و گفت . ایرضا جان چی بگم مادر . با اینکه باید تو این سن وسال کلی از اتفاقهای را فراموشکرده باشم ولی من فکر دیگری در زندگیم نداشتم . داستان زندگی تو تنها واقعه ی مهمیبود که برای  من رخ داده بود خدا میداندچقدر با این داستان روزها را شب کردم .

ازخانه پدری که به نیشابوررفتم البته خودش کتابیستولی بگذریم به درد تو نمیخورد.پس ازاینکه آنجا رفتم با راهنمائی همان خانواده کهدراینجا به من معرفی کرده بودند و کمک آنها برای خودم اول یک زندگی کوچک درست کردم. میخواستم سرپا باشم ضمن اینکه ما دراینجا برای خودمان خوب پدرمادروکس وکاریداشتیم باصطلاح کسرشانمان بودکه نان خورکسی شویم باهمان پس اندازکمی که ارثیه امبودبه آنجا رفته بودم ومیخواستم همانجا سروسامانی بگیرم دوری ازحاج علی باعث تماماین بدبختیهای من شده بود .مدتی که گذشت چون میباید ازجیب میخوردم ومن فکراینجایشرانکرده بودم متوجه شدم که اموراتم را نمیتوانم بهمین شکل بگذرانم چون کمی خیاطیبلد بودم پیش یک خانواده هم که محرمعلی پسرعموی پدرمان در نیشابورمعرفی کرده بودرفتم.مردمان خیلی خوب و دست و دلبازی بودند.البته من نیازی به آنها نداشتم ولی آنهاخیلیدوست وآشنا داشتند.به سفارش وحمایت آنها کاروبار خیاطی ام رو براه شد . برای خودماسم ورسمی بهم زدم .چون زن تنهائی بودم و فرصت هم زیاد داشتم خیلی واضح است کهدوستانی هم پیدا کردم . خلاصه اینکه سالی یکی د باربه نزد خدیجه میامدم بگذریم کهیک من می آمدم و صدمن بر میگشتم با آنکه سعی میکردم از آنجا حسابی برای سرافرازیخدیجه دست پربیایم ولی اینهاباعث نمیشد که حاج علی دست ازبد خلقی و بد دهنی بهخدیجه بردارد . تا اینکه خدا را شکر خدیجه توانست ازحاجعلی جداشود ومن نمیدانم چهکسی واسطه شد که بعدازمدت کوتاهی زن سرگرد شد.این اتفاق باعث شد که خیالم  کمی ازطرف خواهرم جمع شود.نیشابورسرزمین عجیبیبودانگارآدمهایش نفرین شده بودند . چند سالی اززندگی کردنم گدشته بود که زلهبسیارشدیدی خانه وزندگی همه رابهم ریخت . نیمه شب بود و همه خواب بودیم . هنوزسپیدهنزده بودکه خدامیداند چه آواری بر سرمان خراب شد . چه ها که ندیدیم وچه ضجه هاو نالهها که نشنیدیم.تقریبا شهرخراب شده بودخانه ها که درآن زمان خشت گلی بود وناپایداراینزله هم دیگر رحم به صغیروکبیرنکرده بودو تنها انگشت شمار خانه هائی بود که میشددر آن زندگی کرد . که یکی از آنها خانه من بود. همه دست به کار شدیم و هرساعت کهمیگذشت با چنگ و دندان و هرچه که میشد به کمک بگیریم استفاده میکردیم تا زنده ومردهرااز زیرآواربیرون بیاوریم تاآخر شب آن رو تاجائیکه میشدزنده ها را سعی کردیم نجاتدهیم . چه بگویم که صحرای کربلا رابه چشم دیدیم . خلاصه اشک و خون و فریاد و نالهآن روز را به شب رسانده بود .

یکی دورروزکه گذشت همه آنها که مانده بودندازترسزله بعدکه می گفتند پس لرزه است و منتظرش بودند به اطراف شهرویا به بیابانهایاطراف پناه برده بودند.وبعلت اینکه اززنده ماندن آنانکه درزیرآوارمانده بودندناامیدشدهبودند درشهرماندن راجایزنمیدانستند . یادم می آید مثل اینکه روزسوم بودکه یکی ازاهالیدر زیرخروارها خاک کودکی درحدود چهارپنج ماهه پیدا کردهمه ما گفتیم او نظر کردهاست.غوغائی شددرمحلی که کودک پیداشده بودمعلوم شدخانواده ای زندگی میکردند که سهتا بچه داشتند . حالا آیا مادرشان وآن دوبچه بزرگتروپدرخانواده کدام مانده وکداممرده بودند که کسی نمیتوانست بفهمد . چون عده ای از افراد بعد ازخارج شدن ازشهر بهدهات اطراف پناه برده بودند و کسی نتوانست بفهمد که این خانواده زیر آوار هستند ویا کسی از آنها زنده است . بچه روی دست همه مانده بودهیچکس حال وروزدرست ودرمانینداشت من تنها کسی بودم که چون فامیل وخانواده نداشتم حال وروزم ازدیگران بهتر بودوشرایط رابهتر درک میکردم . زن هم بودم و خانه ام هم خیلی آسیب ندیده بود این باعثشد که بچه را گرفتم و به خانه آوردم تا بعدا بگردیم ببینیم چه خواهد شد آیا کسانیاز فامیل و خانواده اش مرده بودند و یا فراررا بر قرار ترجیح داده بودند . فقط درآن لحظه من بودم وخدای من.پس محض رضای خداوضمنا چون به بزرگی خداوندهم خیلی ایمانداشتم واین بچه را نظر کرده میدانستم با رضایت خودم سرپرستیش راتا پیدا شدن کسی ازاقوامشبه عهده گرفتم .

ولی راستش را بگویم من قادربه نگهداریش نبودمتجربه بچه داری رانداشتم وضمناشرایط هم مناسب نبودگفتم بهتراست بیارمش همین جا وببینممیشود ازخدیجه بخواهم اورا سرپرستی کند وتمام مخارجش را خودم تقبل کنم ؟

وقتی آمدم اینجا وخواستم این پیشنهاد رابخدیجهبکنم دیدم خدیجه خودش سرپرستی نوه سرگرد رامیکردالبته او بزرگ بود ولی خوب سرش گرمبود ومشکلات خودش را داشت.ناچارگفتم ازهمه  زندگیم میگذرم و خودم بزرگش میکنم . من عاشق بچهبودم . ولی خدا نخواسته بودنه بمن ونه به خواهرم این لطف رابکند .درحالی خدا اینموهبت را نصیب من کرده بود که نه از نظر مالی و نه از نظر شرایط زندگی و جسمی قادربه انجامش نبودم ولی باتمام گوشزدهائی که ازاطراف وخصوصا ازطرف خدیجه میشدمن دراین تصمیم پابرجا بودم . مدتی نه چندان طولانی که حتی به یکماه نمیرسید به نگهداریاین کودک ادامه دادم ولی اقرار میکنم که کم آورده بودم. نمیدانستم که نگهداشتن یکبچه آنهم به این کوچکی اینهمه درد سر داشته باشد ولی خوب خودم خواسته بودم . درضمن آنقدر در همین زمان کم به این بچه دلبسته شدم بودم که نمیتوانستم به آسانی اورا رها کنم .


 

                                              قسمتبیست و چهارم

من وخواهرم سالهاست که دراین محل زندگی میکنیمدرحقیقت مااولین کسانی هستیم که آمدیم به این محله . چه بسا آمدند و رفتند و ماماندیم . تقریبا بعد ازماهمین آقا مصطفی با فاصله نسبتا کمی به این محل آمد راستمیگوید که گاهگاهی عنوان میکند که در این محل حق آب وگل دارد.درآن زمان ما پدرومادرمانزنده بودندباآن خدا بیامرزها آمده بودیم.رضا جان ممکن است این داستان خیلی حواشیداشته باشدولی اگرمن بخواهم همه را بگویم بدردتونمیخوردبنابراین هرچه راکه بتومربوطمیشودبی کم و کاست در اختیارت میگذارم ازدواج من باسرگرد ازدواج دومم بوداز شوهراولم بچه دار نشده بودم سرگردهم مدتها بود که زنش مرده بود او از تمام زندگیش فقطیک پسر داشت.شوهراولم خیلی بلا سرم آوردتا طلاق گرفتم یعنی طلاقم داداز بس او مرااذیت کرد صدیقه قسم خورد که تا آخر عمر شوهر نمیکند . و تا الان هم که میبینی  با آنکه پیروتقریبا کور شده سرعهد و پیمانی کهخودش باخودش بسته مانده است . وقتی پدر و مادرمان به رحمت خدارفتند من هنوززن حاجعلی بودم.صدیقه تحمل ماندن پیش مرانداشت درحقیقت از رفتار حاج علی با من بسیار رنجمیبردگفت نمیتوانم طاقت بیاورم.میگفت چشم دیدن علی راندارم خیلی با تونامردی میکندبرای همین مترصدبودکه بهروسیله ای که ممکن است از ما جدا شود در این جا که نمیشدخوب برایمان حرف در میاوردند که خواهر خواهرش را ول کرده و ضمنا تنها زندگی کردنهم برایش مقدور نبودوازآنجاکه خدااگربه حکمت دری رابه روی بنده اش ببندد دردیگریرابه رحمت بازمیکند یکی از بستگانمان اورا به نزدخانواده ای که درنیشابورزندگیمیکردند معرفی کرد . میدانی که از اطراف سمنان که الان ما هستیم تا نیشابور شایدامروزه روز راهی نباشد ولی آن روزها می بود.نه وسیله نقلیه ای بود ونه امنیتراه.بنا براین صدیقه به نیشابور که رفت تقریبا ترک من و خانه و زندگیش را در اینجاکرد .

هرچند رفتن صدیقه برای من که پدر و مادرم راهمازدست داده بودم و از طرفی بعلت بچه دار نشدن زندگی نابسامانی با حاج علی داشتمخیلی سخت بود و برای صدیقه هم قبول این کار خیلی آسان نبود ولی راه دیگری برایماننمانده بود . صدیقه به نیشابور رفت . و من ماندم و تنهائی و بدبختی که با آن دستبه گریبان بودم . خوب حالا از زبان خود صدیقه بقیه ماجرا را بشنو هم من خسته شدم وهمصدیقه بهتر میتواند برایت داستان زندگیت را شرح دهد .صدیقه آهی کشید و گفت . ایرضا جان چی بگم مادر . با اینکه باید تو این سن وسال کلی از اتفاقهای را فراموشکرده باشم ولی من فکر دیگری در زندگیم نداشتم . داستان زندگی تو تنها واقعه ی مهمیبود که برای  من رخ داده بود خدا میداندچقدر با این داستان روزها را شب کردم .

ازخانه پدری که به نیشابوررفتم البته خودش کتابیستولی بگذریم به درد تو نمیخورد.پس ازاینکه آنجا رفتم با راهنمائی همان خانواده کهدراینجا به من معرفی کرده بودند و کمک آنها برای خودم اول یک زندگی کوچک درست کردم. میخواستم سرپا باشم ضمن اینکه ما دراینجا برای خودمان خوب پدرمادروکس وکاریداشتیم باصطلاح کسرشانمان بودکه نان خورکسی شویم باهمان پس اندازکمی که ارثیه امبودبه آنجا رفته بودم ومیخواستم همانجا سروسامانی بگیرم دوری ازحاج علی باعث تماماین بدبختیهای من شده بود .مدتی که گذشت چون میباید ازجیب میخوردم ومن فکراینجایشرانکرده بودم متوجه شدم که اموراتم را نمیتوانم بهمین شکل بگذرانم چون کمی خیاطیبلد بودم پیش یک خانواده هم که محرمعلی پسرعموی پدرمان در نیشابورمعرفی کرده بودرفتم.مردمان خیلی خوب و دست و دلبازی بودند.البته من نیازی به آنها نداشتم ولی آنهاخیلیدوست وآشنا داشتند.به سفارش وحمایت آنها کاروبار خیاطی ام رو براه شد . برای خودماسم ورسمی بهم زدم .چون زن تنهائی بودم و فرصت هم زیاد داشتم خیلی واضح است کهدوستانی هم پیدا کردم . خلاصه اینکه سالی یکی د باربه نزد خدیجه میامدم بگذریم کهیک من می آمدم و صدمن بر میگشتم با آنکه سعی میکردم از آنجا حسابی برای سرافرازیخدیجه دست پربیایم ولی اینهاباعث نمیشد که حاج علی دست ازبد خلقی و بد دهنی بهخدیجه بردارد . تا اینکه خدا را شکر خدیجه توانست ازحاجعلی جداشود ومن نمیدانم چهکسی واسطه شد که بعدازمدت کوتاهی زن سرگرد شد.این اتفاق باعث شد که خیالم  کمی ازطرف خواهرم جمع شود.نیشابورسرزمین عجیبیبودانگارآدمهایش نفرین شده بودند . چند سالی اززندگی کردنم گدشته بود که زلهبسیارشدیدی خانه وزندگی همه رابهم ریخت . نیمه شب بود و همه خواب بودیم . هنوزسپیدهنزده بودکه خدامیداند چه آواری بر سرمان خراب شد . چه ها که ندیدیم وچه ضجه هاو نالهها که نشنیدیم.تقریبا شهرخراب شده بودخانه ها که درآن زمان خشت گلی بود وناپایداراینزله هم دیگر رحم به صغیروکبیرنکرده بودو تنها انگشت شمار خانه هائی بود که میشددر آن زندگی کرد . که یکی از آنها خانه من بود. همه دست به کار شدیم و هرساعت کهمیگذشت با چنگ و دندان و هرچه که میشد به کمک بگیریم استفاده میکردیم تا زنده ومردهرااز زیرآواربیرون بیاوریم تاآخر شب آن رو تاجائیکه میشدزنده ها را سعی کردیم نجاتدهیم . چه بگویم که صحرای کربلا رابه چشم دیدیم . خلاصه اشک و خون و فریاد و نالهآن روز را به شب رسانده بود .

یکی دورروزکه گذشت همه آنها که مانده بودندازترسزله بعدکه می گفتند پس لرزه است و منتظرش بودند به اطراف شهرویا به بیابانهایاطراف پناه برده بودند.وبعلت اینکه اززنده ماندن آنانکه درزیرآوارمانده بودندناامیدشدهبودند درشهرماندن راجایزنمیدانستند . یادم می آید مثل اینکه روزسوم بودکه یکی ازاهالیدر زیرخروارها خاک کودکی درحدود چهارپنج ماهه پیدا کردهمه ما گفتیم او نظر کردهاست.غوغائی شددرمحلی که کودک پیداشده بودمعلوم شدخانواده ای زندگی میکردند که سهتا بچه داشتند . حالا آیا مادرشان وآن دوبچه بزرگتروپدرخانواده کدام مانده وکداممرده بودند که کسی نمیتوانست بفهمد . چون عده ای از افراد بعد ازخارج شدن ازشهر بهدهات اطراف پناه برده بودند و کسی نتوانست بفهمد که این خانواده زیر آوار هستند ویا کسی از آنها زنده است . بچه روی دست همه مانده بودهیچکس حال وروزدرست ودرمانینداشت من تنها کسی بودم که چون فامیل وخانواده نداشتم حال وروزم ازدیگران بهتر بودوشرایط رابهتر درک میکردم . زن هم بودم و خانه ام هم خیلی آسیب ندیده بود این باعثشد که بچه را گرفتم و به خانه آوردم تا بعدا بگردیم ببینیم چه خواهد شد آیا کسانیاز فامیل و خانواده اش مرده بودند و یا فراررا بر قرار ترجیح داده بودند . فقط درآن لحظه من بودم وخدای من.پس محض رضای خداوضمنا چون به بزرگی خداوندهم خیلی ایمانداشتم واین بچه را نظر کرده میدانستم با رضایت خودم سرپرستیش راتا پیدا شدن کسی ازاقوامشبه عهده گرفتم .

ولی راستش را بگویم من قادربه نگهداریش نبودمتجربه بچه داری رانداشتم وضمناشرایط هم مناسب نبودگفتم بهتراست بیارمش همین جا وببینممیشود ازخدیجه بخواهم اورا سرپرستی کند وتمام مخارجش را خودم تقبل کنم ؟

وقتی آمدم اینجا وخواستم این پیشنهاد رابخدیجهبکنم دیدم خدیجه خودش سرپرستی نوه سرگرد رامیکردالبته او بزرگ بود ولی خوب سرش گرمبود ومشکلات خودش را داشت.ناچارگفتم ازهمه  زندگیم میگذرم و خودم بزرگش میکنم . من عاشق بچهبودم . ولی خدا نخواسته بودنه بمن ونه به خواهرم این لطف رابکند .درحالی خدا اینموهبت را نصیب من کرده بود که نه از نظر مالی و نه از نظر شرایط زندگی و جسمی قادربه انجامش نبودم ولی باتمام گوشزدهائی که ازاطراف وخصوصا ازطرف خدیجه میشدمن دراین تصمیم پابرجا بودم . مدتی نه چندان طولانی که حتی به یکماه نمیرسید به نگهداریاین کودک ادامه دادم ولی اقرار میکنم که کم آورده بودم. نمیدانستم که نگهداشتن یکبچه آنهم به این کوچکی اینهمه درد سر داشته باشد ولی خوب خودم خواسته بودم . درضمن آنقدر در همین زمان کم به این بچه دلبسته شدم بودم که نمیتوانستم به آسانی اورا رها کنم .


 رضا پسر قدرناشناسی نبود ولی خداحافظی کردن از زهرا خانم و آقا رجب برایش امکان پذیر نبود چون این خداحافظیپیامدهائی داشت که رضا نمیخواست به آنها بگوید . میدانست که اگر این پدر و مادربوئی ببرند که چرا منیر راضی به ازدواج او نبوده و حالا با چه زور و اجباری میخواهدتن به این وصلت بدهد حتما دق مرگ خواهند شد . و ضمنا نمیخواست پرده از راز عشقی کهسالها در دلش نهفته بود بردارد و بگوید که به خاطر عشقی که منیر به پسرعمویش دارداین فداکاری را میکند و از طرفی اگر میگفت میدانم که از اینهمه اصرارشمابرای اینکار فقط و فقط قصدتان حل مشکل خودتان است و در حقیقت او دارد فدای صلاحدید تانمیشود .با این محاسبات بهتر دید که بی سرو صدا آنها را ترک کند .او الان پسریحدودا بیست ساله بود ولی در شرایطی که زندگی کرده بود و سپس دوران سربازی آموختهبود که حد اقل باید پایش را همیشه در جای محکم بگذارد وگرنه ممکن است در اثرکوچکترین اشتباه تاوان سنگینی متحمل شود .رضا به قولی سنگ بر دل نهاد و بی خبر رختسفر بست . اما به آقا مصطفی سفارش کرد اگر مجبور شد که آنها را مطلع کند یعنی حسکرد که دارند اذیت میشوند بگوید که رضا از من خواسته از شما و زحمات بی دریغ شماتشکر کنم ولی مسائلی در بین بوده که او به خودش تنها فکر نکرده بلکه احساس کرده کهرفتنش بیش از آنکه او را از مشکلات بعدی مصون نگه میدارد بیشتر از آن به سودخانواده آنهاست و دیر یا زود خودشان به این جا خواهند رسید .هنوز بیست و چهار ساعتاز صحبتها و آگاهیهائی که از خدیجه و صدیقه گرفته بود نگذشته زمانی که هنوز خورشیدپایش به آسمان نرسیده بود رخت سفر بر بست و دل به دریا سپرد . او میدانست که دستبه چه کار بی عاقبتی دارد میزند ولی مگر چاره دیگری هم داشت؟ بهر حال او خود را دراین بازی سخت بازنده میدید . کلید مغازه را به آقا مصطفی سپرد و خود را به دستخدا.

رضا در این سفر در طول راه بسیارسختی کشید . بااطلاعاتی که داشت میدانست تنها نمیتواند به جائی برسد لذا  همراه با عده ای به این سفر ادامه داد . مقصدشنیشابور بود . آنجا هیچکس را نمی شناخت فقط اسم مادر و برادر و خواهرش را از صدیقهباجی شنیده بود و به خاطر سپرده بود . او به سوی آینده ای کور و تاریک میرفت باآنکه محل زندگیش که تقریبا اطراف سمنان یعنی از دهات بسیار دور افتاده ی سمنان بودبا نیشابور آن روزگار خیلی دور نبود ولی شرایط آن روزگاران راه را بر هر مسافریتنگ و خطرناک و پر از دلهره میکرد . چه بسیار مسافرانی که هرگز به مقصد نرسیدند .ولی رضا دلش گرم بود . هوائی که به سرش بود به او توان تحمل هرمشکل و درد سری رامیداد . چشمش را باز کرده بود و دلش را روشن . نهایتا راهی را برگزیده بود که چارهجز گذر کردن از این گذرگاههای خطرناک را نداشت او به امیدی دل بسته بود که حسمیکرد وجودش بی آن امید به پشیزی نمی ارزد . دو سه شبانه روز با کم و زیادش در راهبود ولی به قول معروف ( سفر میگذرد و مسافر به مقصد میرسد).

صبح یک روز بهاری بود که پای رضا به خاک نیشابوررسید.

البته در آن زمان سمنان هم شهری در حد خودشپیشرفته بود ولی رضا که در خود سمنان نبود ولی گاهگاهی گذارش به آنجا می افتاد درزمان سربازی هم بیشتردر خود سمنان خدمت کرده بود ولی با همه ی این تفاصیل بانیشابور حتی نیشابور آن زمان قابل قیاس نبود . اینکه پیشرفت همراه با مشکلات خاصخودش هست همه جا صدق میکند . رضا به اولین جائی که نیاز داشت یک سرپناه بود در آنزمانها بهترین جای اطراق مسافران قهوه خانه ها بود . پس رضا هم به یکی از همینقهوه خانه ها رفت . خسته بود و بی پناه . هم تنش خسته بود و هم ذهنش بهم ریخته .صبح زود بود و قهوه خانه تقریبا خالی بود . گرمی چای و محیط آرام آنجا کلی به دلشنشست . کم کم سرو کله آدمها پیدا شد و خیلی زود محیط آرام قهوه خانه شلوغ شد . حتیشلوغی قهوه خانه برای رضا جالب شد . با آدمهای جورا جور، او خیال میکرد باید سالهادر میان اینان زندگی کند و شاید یکی از آنها برادرش باشد . ناخود آگاه به آنهاخیره میشد . شاید دنبال تشابهی بین خودش با آنها میگشت. مگر نه اینکه اینها ازهمان خاکی هستند که او به وجود آمده هرچه نباشد در ذات با آنها نزدیکی ناخواسته ایرا حس میکرد . رضا در حالی بود که انگار چشمانش آدمها را می درید . انگار میخواستخویشاوندی را که اصلا ندیده بود بین آنها پیدا کند . تقریبابیست سال از تعاریفصدیقه باجی از نیشابور گذشته بود .همه چیز با آن حرفهای او به نظر خیلی تغییر کردهبود حتی آدمهای پیر مرده و جوانها پیر شده بودند . رضا نمی دانست باید از کجا شروعکند . محله ای را که در آن خانه پدریش بود از خاله پرسیده بود . ولی حالا بعد ازبیست سال اصلا دانستن نام جائی که خانه پدریش بوده به دردش میخورد ؟ با همه ی اینافکار تنها راه چاره را در آن دید که از همین نقطه شروع کند . به مردی که درکنارش نشستهبود نگاه کرد . مردی تقریبا پیر بود به نظرش رسید باید پنجاه شصت ساله باشد اگرمحاسباتش درست باشد ممکن است سرنخ خوبی به دست رضا بدهد . پسر با یک سلام که رابطهرا برقرار کند شروع کرد . پیرمرد که در حال خوردن چای خودش بود توجهش به او جلب شد. نگاهی ناآشنا به رضا کرد و بعد از گفتن جواب سلام رضا به خوردن چایش ادامه داد .رضا پس از لحظه ای تامل گفت ببخشید عمو جان شما محله ی قربانگاه را میدانید کجاست؟ ( قربانگاه نام همان محله ای بود که صدیقه باجی گفته بود که پدر و مادرت در آنزندگی میکردند) . پیر مرد نگاهی دو باره به سراپای رضا این بار دقیقتر انداخت .واین نگاه پیر مرد کمی دل رضا را لرزاند . پیر مرد بعد از کمی مزه مزه کردن از رضاپرسید . قربانگاه؟

رضا گفت بلی . مرد ادامه داد این آدرس مال چهوقت است؟ تو کی هستی که بعد از سالها از این نام استفاده میکنی ؟ ما دیگر محله ایبه نام محله قربانگاه نداریم . این اسم مال سالهای خیل پیش است اینجا همه چیز عوضشده . برای چی از آن محله سراغ میگیری؟ رضا گفت خانواده ای را میشناختم وقتیآدرسشان را خواستم گفتند در محله قربانگاه ست داشتند . البته این مال حدود بیستسال پیش است . سال زله را میگویم . مرد که بعدا معلوم شد نامش مشهدی کرم است ورضا همانجا از کسانیکه با او صحبت کرده بودند نامش را فهمیده بود لبخند تلخی زد وآهی از ته دل کشید و گفت آره فهمیدم . خوب یادم هست . تو کی هستی که از آن زمان تاحال به اینجا نیامده ای و حالا بعد از اینهمه سال گذارت به اینجا افتاده و مهمتراز همه اینکه به من بگو دنبال چه کسانی و چه خانواده ای میگردی ؟ من تقریبا تمامآهالی آن محله را میشناختم جوان بودم . اگر نامشان را بگوئی و من خبری از آنهاداشته باشم و یا بتوانم به تو کمکی بکنم دریغ نمیکنم . راستی تو خودت اهل کجائی؟رضا گفت من از اطراف سمنان میایم . دنبال خانواده ای ( در آن زمانها هنوز نامخانوادگی برای کسی معنی و مفهوم نداشت اغلب به نام پدر خانواده و یا شغلی که اوداشت و یا پسر بزرگ و خلاصه یکی از افراد خانواده نامیده میشدند ) میگردم که گویاپدر خانواده نامش مشهدی رحیم بود . پیر مرد به فکر رفت رضا برای اینکه او را بهترراهنمائی کرده باشد گفت همانکه اسم زنش عالیه بود .مشهدی کرم هنوز در بحر تفکرغوطه میخورد گویا خیلی چیزها را از یاد برده بود .رضا ادامه داد همان سالها کهزله آمد آنها آنجا زندگی میکردند . مشهدی رحیم کشاورز بود  گویا راهنمائیهای رضا دریچه ی ذهن کرم را بازکرد زیرا او  بعد از کمی فکر  نگاهش را به رضا انداخت و انگار چیزی به خاطرآورده باشد گفت  آهان آن خانواده را میگوئیخوب یادم آمد . بیچاره ها همه تار و ماتار شدند همان سال زله رحیم بدبخت جوانمرگشد یعنی یکی از اولین کسانی بود که زیرآوار ماند و بعد هم زن و بچه اش از اینجارفتند . ولی چه خوب شد حالا درست به یادم میاید . در آن زمان داستان جالبی اتفاقافتاد که خوبست برایت از زندگی مشهدی رحیم تعریف کنم البته نمیدانم خودت میدانی یانه چون به دنبالشان آمدی شاید هم بدانی. در آن زمان اتفاقی افتاد که در اینجا مثلتوپ ترکید . بعد از سه روز که از زله گذشته بود پسر تقریبا نوزاد آنها به حکمالهی از زیر خروارها خاک زنده پیدا شد . بنازم به بزرگی خداوند. پیرمرد بی آنکهبداند اشتیاق این جوان برای شنیدن داستانی که اینهمه سال از آن میگذرد چیست ازدقتی که رضا نشان میداد گویا به وجد آمده بود معلوم بود آنقدر تنهاست که دنبالچنین فرصتی میگشته . و حالا که مستمع خوبی پیدا کرده بود سعی میکرد هرچه بیشتر بهداستانش آب  وتاب بده . پس ادامه داد بلهاین بچه که گویا نظر کرده بود چون کسی نبود که از او سرپرستی کند البته شرایط آنروز ایجاب نمیکرد همه درگیر مشکلات عدیده ی خودشان بودند یا کسانشان را از دستداده بودند و یا در زیر هزاران هزار خروار خاک در جستجوی آنها بودند و یا خانه شانخراب شده وبی سرپناه مانده بودند ضمن اینکه معمولا تجربه به ما نشان داده بود کهزله ها پس لرزه هائی دارند که گاه از خود زله شدیدتر است و این بود که همه ماسردرگریبان بودیم خیلی ها هم اصلا از شهر رفته بودند یا به همین دور و بر بهبیابانها و یا به دهات اطراف رفته بودند اتفاقا یکی از این افراد خانواده ی همینبچه ی بیچاره بود مادرش همان عالیه خانم که تو سراغش را میگیری با یکدختر و یک پسرکه روی دستش مانده بود و از خانه اش جز خشت و گلی نمانده بود که در آن هم جسدشوهرش رحیم و بچه اش همان بچه که بعدا از زیرآوار زنده بیرون آوردندش . اینها تابو تحمل زن بیچاره را گرفته بود به قولی دیگر اشک هم درمان دردش نبود از ترس پسلرزه ها که ممکن بود آواردیگری به سرش بیاورد معلوم نشد که کجا رفت . خلاصه رویهمین حساب بچه بیچاره مانده بود روی دست اهالی خانم خیاطی که در اینجا بود خداخیرش بدهد نه شوهر داشت و نه بچه ضمنا خانه اش هم تقریبا از همه ی خانه های ما ازشانس خوب همان بچه که خدا میدانست چه دارد میکند سالم مانده بود او قدم پیش گذاشتو گفت من این بچه را قبول میکنم . البته او هم از اینجا رفت و نمیدانم اهل کجا بود. زنه بسیار خوب و خوشنامی بود برای آن طفل معصوم هم که حکم فر شته نجات را داشتالهی هرکجا که هست خدا خیرش بدهد . بیشتر از همه جا محله ی قربانگاه از هم پاشید .


 فصل بیست و هفتم

 درحقیقت یک خانه هم سالم نمانده بود بیشتر کسانیکه از اینجا کوچ کردند و رفتند ازهمان محله بود . اگر الان میخواهی دقیقا بگویم آدرسش کجاست نمیتوانم ولی یک حد وحدودی را میتوانم به تو نشان دهم . پیرمرد که گویا از گفتن خسته شده بود تازه بهیادش افتاد که از رضا بپرسد که کی هست وبه چه منظور دارد از او این سئوالات رامیکند . پس رو کرد به رضا و گفت منکه هرچه میدانستم برایت گفتم حالا میشه ازتوبپرسم کی هستی که پس ازاین مدت طولانی آمده ای اینجا ودنبال این خانواده میگردی؟ما در این شهرهمه با هم تقریبا مثل فامیل میمانیم از اصل و نسب هم خبرداریم من بهمحله ی قربانگاه نزدیک بودم کارم پخش کردن نان بود مادرم و خواهرهایم درخانه نانمی پختند و من صبح نان ها را برای مردم پشت دوچرخه ام میگذاشتم و به شهر میبردم .روی این حساب اکثر آدمها را میشناسم . تاجائیکه به یاد دارم مشهدی رحیم آدم خیلیکس و کار داری نبود زنش هم همینطور آنهائی را هم که داشت اهل همین جا بودند . رضاتمام حواسش را به دهان پیر مرد دوخته بود . پیرمرد هم که دریافته بود برای کسیدارد حرف میزند که کاملا به او توجه دارد درپایان حرفهایش گویا خاطرات گذشته خیلیآزارش داده بود دستی بر روی دستش زد و در حالیکه آهی بلند از ته دل میکشید گفت .ای روزگار بسوزی که ندیدم کسی دل خوشی از تو داشته باشد . بعد از زدن این حرف روبه رضا کرد و گفت خوب پسرم جواب منو ندادی . نگفتی که هستی و برای چه دنبال مشهدیرحیم میگردی؟

رضا بعدازلحظه ای سکوت و فرو دادن بغضی که گلویشرا داشت منفجر میکرد گفت . خیلی خوشحالم که از اولین نفری که سئوال کردم شما بودیداگر نه معلوم نبود چقدر باید میگشتم که آدم مطلعی مثل شما را گیر بیاوردم  با این اطلاعات که شما دادید دیگر برایم سئوالینمانده حالا میخواهم چیزی به شما بگویم فقط خواهشم اینست که وقتی شنیدید خیلی شوکهنشوید . مشهدی کرم که حالا نوبت اوبود که تمام هوش وحواسش رابه حرفهای رضا بدهدگفتباشدقول میدهم . رضا گفت من همان بچه ای هستم که از زیر آوار بیرون کشیده شد وتوسطصدیقه باجی همان زن خیاط به فرزندی قبول شد.همانطورکه خودش گفت به من مدت چند روزیکه گویا به ماه هم نرسید بیشتردراینجا نماندومرا بسمنان که البته نه سمنان کهاطراف سمنان یعنی جائی که زندگی میکردبردحالا آمدم ببینم میتوانم مادر وبرادروخواهرمرا پیدا کنم یا نه.دنبال نشانی از آنها میگردم.گفتم شاید آبها که از آسیاب افتادهشد شاید دوباره به اینجا آمده باشند مشهدی کرم که بادیدن رضا نمیدانست چه بایدبکندو گویا از تعجب هم دهانش باز مانده بود مدتی حتی توان جمع و جور کردن ذهنش رانداشتکمی بعدبه خودآمد دست انداخت گردن رضاوگفت.آه پسر یادم آمدیادم آمد.همه میگفتند تونظرکرده ای و تنها افسوسی که ما خوردیم این بود که مادرت برادروخواهرت را برداشت وازاینجارفت گفته بودمن بی رحیم نمیتوانم اینجابند شوم اولش بیچاره مادرت و برادرت و ماخیلی هم برای پیدا کردن تو خاکها را همراه با همسایه ها زیر رو کردیم اما هیچ اثریاز تو نبود . من خودم یکی از هما ن کسانی بودم که در جستجوی تو شرکت کردم جوانبودم و پر توان حالا نگاهم نکن برای خودم یلی بودم . دو سه روزی گذشته بود دیگرهرکه اززیر آوار پیدا نشده بود همه به حساب مردن او گذاشته بودند. خانواده تو همدیگر تاب ماندن نداشتند و مثل خیلیها کوچ کردند . آخر نه آب بود و نه آبدانی . همهجان بوی مرگ میداد مخصوصا کسانی مثل مادر تو که هم شوهرش و هم بچه اش را ازدستداده بود . بیست و چهار ساعت یا بیشتر یادم نیست از رفتن آنها گذشته بود که بچههای محل داشتند روی سنگ و کلوخها بازی میکردند یکی از آنها صدای گریه ترا میشنودبه سرعت به خانه میاید و به مادرش این خبر را میدهد باید بگویم که از این اتفاقهازیاد افتاده که بعداز چند روز کسی را از زیر آوار در آورده اند ولی یک بچه ی چندماهه چطور سه شاید چهار روز بدون شیر و غذا و آب زنده مانده بود عجیب بود . البتهاز قدرت خداوند نمیشود غافل بود . مادرآن بچه و چند تا از همسایگان به طرف جائی کهبچه ها صدای گریه ترا شنیده بودند رفتند حکم خدا بود که دوتا تیر آنچنان سقفی بالای سرتو قرار داده بود که مثل یکاتاقکی تو را در خود حفظ کرده بود . البته اگر از بخت خوب تو آن بچه ها در آن جادر حال بازی نبودند و یا آن پسرک که الان مردی شده صدای ترا نمیشنید و یا درست درهمان زمان گریه تو بلند نشده بود خلاصه خیلی از این اگر ها و اماها اگر رخ ندادهبود که من همه را از لطف و بزرگی خداوند میدانم حالا تو زنده نبودی . بهر حال منکه زبانم بند آمده نمیدانی همه چه حالی داشتیم . زنها اکثرا نمیتوانستند جلویاحساساتشان را بگیرند بعضی هاشان بلند بلند گریه میکردند . و انگار تو امامزادهباشی با چادرهایشان خاکهای روی صورتت را کنار میزدند . آنقدر این صحنه درد آور بودکه من هنوز که هنوز است آن را مثل روز روشن میبینم . انگار دیروز بود . خلاصه  وقتی ترا بیرون اوردند همه میدانستند که اولیننیاز تو شیر است پس یکی دوتا از زنهای همسایه که بچه کوچک داشتند قبول کردند که ازشیرشان تو را سیر کنند . خدا وکیلی آنچنان با رضا و رغبت اینکار را میکردند کهانگار نظر کرده ای را خدا به دستشان سپرده است .حدود  دو چند روزی به تو شیر دادند تا گلوی خشک شده اتباز شود ولی خوب در آن حال و هوا نگهداری تو برای کسی ممکن نبود فقط همان خانمخیاط که الان تو گفتی اسمش صدیقه باجی بوده ما او را خانم خیاط صدا میکردیم . کههم اوضاع خوبی داشت و هم شوهر و بچه نداشت ضمنازن خیر و نیکنامی هم بود ترا برداشتو به شهر خودش که الان تو گفتی سمنان بوده برده و ما دیگر از تو خبری نداشتیم خانمخیاط هم به سرعت تمام زندگیش را جمع کرد ورفت و به کسی هم نگفت که اهل کجاست و تراکجا میبرد .

رضا که در تمام مدت دو گوش داشت دو گوش هم قرضکرده بود و به حرفهای مشهدی کرم گوش میداد گفت .خوب بعد دیگر از مادرم و بچه هایشکسی خبری برای شما نیاورده ؟ مشهدی کرم که منتظر چنین سئوالی بود طوری که رضا متوجهنشود صحبت را برگرداند رو به صاحب قهوه خانه کرد و بلند طوری که همه بشنوند گفت .آهای مشدی دو تا چائی برای من و آقا رضا همان بچه ی نظر کرده که بعد از سه روز اززیر آور بیرونش کشیدند و حالا مثل شاخ شمشاد کنار من نشسته بیاور .

صدای بلند مشهدی کرم اوضاع قهوه خانه را بهمریخت . بیشتر کسانیکه در آنجا بودند افرادی سن و سال دار بودند که این داستان راکاملا به خاطر داشتند این حرف کرم توجه آنها را جلب کرد اول با تردید و سپس یکییکی به دور کرم و رضا جمع شدند . و با دیدن رضا آنچنان اوضاع بهم ریخت که رضاسئوالی را که از مشهدی کرم کرده بود را از یاد برد . مشتریها هرکدم به نوعی او رابرانداز میکردند کم کم شروع کردند به سئوال کردن یکی میخواست بداند اسمش چیست .یکی میگفت کجا بزرگ شدی یکی از کار و بارش میپرسید گویا همه داشتند به یک امامزادهنگاه میکردند . رضا داشت کم کم دست و پایش را گم میکرد او هرگز تصور نمیکرد کهحضورش برای این مردم اینقدر جالب باشد ضمن اینکه به آنها کاملا حق میداد ولی در دلخوشحال بود چون احساس میکرد که در بین اینها غریبه نیست همه او را میشناسند و اینامید را در همان لحظات به خودش میداد که دانستن و شناختنش به او کمک میکند که درپیدا کردن مادر و خواهرو برادرش بتوانند به او کمک بکنند


                                                     فصل بیست و هشتم

در گیر و دار این سئوالها و جوابها زمان داشت بهسرعت سپری میشد.

 کم کمبه شب نزدیک شدند تمام کسانیکه در قهوه خانه بودند  با خدا حافظی و یا بی خدا حافظی آنجا را ترککردند وشاید خوشحال از این بودند که امشب برای خانواده خودشان سوژه جالبی رامیبرند . دیگر قهوه خانه خلوت شده بود حالا رضا مانده بود که شب را چه سان به سرکند . نه کسی را میشناخت و نه راهنمائیهائی که  از صدیقه باجی گرفته بود انگار کاملا فراموشششده بود  آنچنان در این سفر عجله داشت کهخیلی از مسائل مهمی را که اوتاکید کرده بود ازیادش رفته بود پس بهتر دید که ازمشهدی کرم به پرسد . صاحب قهوه خانه که حالا تقریبا سرش خلوت شده بود و خودش یکیاز مشتاقان دیدن رضا و سرنوشت او بود به کنارشان آمد و خودش را وارد صحبت کردبعداز کمی صحبت های معمولی و پرس و جوهائی که در این مواقع پیش می آید یکی از مشخصترین سئوالهایش این بود که برای دنبال کردن این مسئله چه کارهائی را پیش بینی کردهاست و قبل از کرم از رضا پرسید آیا میخواهد بماند تا ته و توی قضیه را در آورد ویا میخواهد فردا صبح از اینجا برود . رضا گفت من شاید برای همیشه مقیم همین جابشوم احساس میکنم زاده ی این آب و خاک هستم مثلا وقتی با شما صحبت کردم احساس کردمسالهاست شما را میشناسم و این هیچ نیست جز یک حس هموطنی و این مرا خیلی راضیمیکند. . راستش من جائی جز اینجا ندارم در محل قبلی زندگیم هیچ دلبستگی ندارم .بودنم در اینجا این امید را به من میدهد که دیر یا زود بالاخره خبری هرچند دیر ازیکی از بستگانم میگیرم دلم به همین هم خوش است . کرم وقتی حرفهای رضا را شنید گفتخوب حالا که اینطور است من جائی را سراغ دارم که میتوانی بصورت اجاره ای موقت درآنجا بمانی تا سرفرصت مکانی مطابق میل و سلیقه ات پیدا کنی در این وقت مشهدی کرمگفت بیا به خانه من . من زن و بچه ندارم تنهایم . ضمنا دلم میخواهد امشب کلی باهمحرف بزنیم . راستش من دلم برای یک هم صحبت پر میزند . روزها توی قهوه خانه اینمشکل را حل میکنم ولی شبها خیلی تنهائی آزارم میدهد امشب خدا ترا برای همدلی با منتدارک دیده . در این حرفهای مشهدی کرم، رضا به خاطر آورد که وقتی از او پرسید ازمادرم و بچه هایش خبری دارید او به سئوالش پاسخی نداده بود این مطلب درذهن رضا مثلجرقه ای بود که فکر کرد شاید این تعارف مشهدی کرم به این مسئله هم ربط داشته باشدلذا بی تعارف به او جواب مثبت داد و آنشب بود که مسیر زندگی رضا تعیین شد .

خانه مشهدی کرم یک ساختمان کاملا روستائی بود .او مدتی بود که زنش را از دست داده بود ولی هنوز گوئی بوی زنش در فضای خانه کاملاقابل لمس بود . وقتی این حس به رضا دست داد که مشهدی اولین حرفی که زد این بود .جای سکینه خالیست . اگر او بود اوضاع خانه و زندگی من روبراه بود . ببخش اگر اوضاعزندگیم را به سامان نمی بینی.

رضا که درد را در گفته های مشهدی حس کرده بودگفت . نه پدر جان الان هم برای من اینجا حکم کاخ را دارد . مشهدی گفت والله ما بچهدار هم نشدیم وگرنه اوضاع من باز این طور نبود بالاخره بچه ای بود شاید نوه هائیدورم را گرفته بودند ولی حالا دور و برم خالیست  نمیدانی تنهائی چقدر دردناک است . انگار دارمذره ذره آب میشوم . چه کنم عمر دست خداست سکینه ده سال از من جوانتر بود بیچارهخیلی درد کشید . دلم هنوز که هنوز است برای ناله هایش میسوزد . چه کنم راهی نداشتمجز تحمل وقتی رفت از طرفی بیکس و بیچاره شده بودم ولی از بس این زن درد داشت احساسکردم راحت شد. رضا جان ما انسانها آخر و عاقبت بدی داریم ولی خوب باز هم باید شکرکرد . شاید باورت نشود که به خاطر ندارم قبل از تو چه کسی و چه زمانی به این خانهآمده بود . امشب قدمت بر چشمم  دلم را روشنکردی باورکن وقتی میخواستی جواب بدهی که آیا دعوتم را قبول میکنی یا نه دلم در شوربود خیلی خوشحال شدم وقتی جواب دادی که میائی . آدم در تنهائی دق میکند .حرفهایمشهدی دل رضا را به درد آورد . حس میکرد از خودش بیکس تر و بی پناه تر هم هست . ازطرفی بخاطر اینکه وجودش دلی را شاد کرده احساس خوبی داشت . اشک گوشه ی چشمم درخشید. مشهدی اشک رضا را دید . و در حالیکه کنارش نشسته بود دستی به شانه اش زد و گفتآقا رضاباید درد داشته باشی که حس کنی . انگار تو هم مثل من تنهائی حسابی دخلت راآورده . این باعث میشود که امشب دو همدرد کنار هم سفره ی دلشان را پهن کنند و شمعوجودشان را در میان این سفره بگذارند و های های بگریند . ولی باز هم خدا را شکر توجوانی و حالا حالا ها فرصت داری منهم پیرم عمر خودم را کرده ام و دیگر این دردها خیلیآزارم نمیدهد.آنشب برای رضا اولین شبی بود که با دردهایش بی هیچ رودربایستی کنارآمده بود . خجالت نمیکشید . همدردش کاملا مثل خودش بود . راستش دلشان برای همدیگرحسابی میسوخت . در تمام مدت که باهم حرف میزدند هردو در گوشه ی اتاق کنار هم نشستهبودند . از در و دیوار خانه بوی تنهائی میامد .یک لحظه  دل رضا برای این یار تازه اش گرفت بیچاره  مشهدی تنها کاری که از دستش بر میامد آن بود کهبه سمتی که سماور در کنار اتاق بود برود و آن را روشن کرد و دوباره کنار رضا بنشیند . و سرصحبت را با او اینگونه باز کند .خوبآقا رضا دلم میخواهد از سیر تاپیاز زندگیت را بدانم . امشب بهترین فرصت زندگی منستشاید دیگر عمرم کفاف به داشتن چنین مهمانی را ندهد . شبم را گرم کن و برایم ازخودت بگو چطور بزرگ شدی از خانم خیاط چه خبر داری آیا زنده است ؟

رضا هم برای اینکه رسم همدمی را به جا بیاورد تامیتوانست مفصلا طوری که حسابی به دل مشهدی بنشیند شروع به توضیح و گفتن شرح حالخودش کرد . سعی میکرد تا آنجا که برایش مقدور است همه چیز را بگوید در تمام اینمدت مخاطبش آنچنان دل به حرفهای رضا داده بود که گویا زمان را به خاک سپرده بود.ورضا در آخر به اینجا رسید که .

پیش خودم گفتم بالاخره من از پای بوته که عملنیامده ام . شاید اگر دست و پا کنم بفهمم اصلیتم از کجاست . با راهنمائی هائی ازکسانیکه در این راستا خبری داشتند آخرش به صدیقه باجی که من او را خاله صدیقه صدامیکردم رسیدم . راستش من هرگز فکر نمیکردم که او در زندگی من اینهمه موثر بوده .صدیقه و خدیجه خواهربودند و بسیار هم همیشه به من مهربانی میکردند برای همین وقتیفهمیدم که باید از آنها پرس و جو کنم به راحتی به دیدارشان رفتم . آنها مثل همیشهبه من لطف کردند و هرچه میدانستند بی کم و کاست به من گفتند خاله صدیقه به من گفتکه زندگیم چطور بوده و حالا آمده ام اینجا ببینم میتوانم خانواده ام را که صدیقهباجی آدرسشان را داده بود پیدا کنم یا نه . توی قهوه خانه از شما سئوال کردم .متوجه شدم شما یاصلاح نمیدانید و یا متوجه سئوال من نشدید . مطلب را گذاشتم تابعدا از کسان دیگر بپرسم . مشهدی حرف رضا را قطع کرد و گفت . چرا فهمیدم آنجا جایشنبود . ضمنا تو تازه آمده بودی میخواستم کمی خستگی راه از تنت بیرون بیاید و بعدداستان را تا جائی که میدانم برایت بگویم البته الان هم دلم میخواهد استراحت کنی .فرداهم روز خداست  رضا گفت نه طاقت ندارم . تاصبح هم حاضرم بیدار بمانم من الان مثل تشنه ای هستم که به یک آب خنک دسترسی پیداکرده . هرچه زودتر داستان زندگیم را بگوئید لذتش بیشتر است . میدانم که برای شماسخت است ولی میخواهم که حال و روز مرا درک کنید .

کرم گفت والله اگر لذتی داشت که میگفتم . اما قولبده هرچه میشنوی مرد و مردانه تحمل کنی داستان غم انگیزیست سرنوشت خانواده ات بعداز آن زله لعنتی .رضا با حالت بهت زده چشمانش رابه دهان کرم دوخته بود . مشهدیاستکان چای را جلوی رضا گذاشت و شروع به صحبت کرد .


فصل بیست و نهم

بعد از اینکه سروصدای زله خوابید کم کم کسانیکه از ترس پس زله ها خانه و زندگیشان را اعم از آنها که خانه شان حد اقل جا برایزندگی را داشت و چه آنها که کاملا خانه هاشان را از دست داده بودند یکی یکیبرگشتند خوب بیابان که جای زندگی نبود مدتی که رفته بودند چند روزی بیشتر نبود وبرگشتند اینجا بهر حال وابستگی داشتند امید به اینکه زندگیشان را از نو میسازندبهر مشقتی که باشد رضا جان ریشه داشتن درهرجا بد چیزیست ببین تو بعد از سالها میائیاینجا خدا میداند چه چیز اینگونه انسان را به خاک و زادگاهش پیوند میدهد من در اینسن و سال چیزهائی دیده ام که اگر بخواهم بنویسم کتاب هفتاد من کاغذ میشود . نظیرتو کم نبوده اند حتی آنها که تمام زندگیشان اینجا به باد رفته بود آمدند و هنوز همپشیمان نیستند . آره میگفتم بعد از سالها این خاک . بوی این خاک ترا میکشد امدی باوصف اینکه همه چیزت را ازدست داده ای و در اینجا هیچ کسی را نداری باز دلت بهاینجا بسته شده چه رسد به آنها که دیگر جای حرف ندارد .بله آرام آرام  زندگی با هر دردی که بود دوباره از سرگرفته شد .یکی از کسانیکه ما فکر میکردیم که دیگر برنخواهد گشت مادر تو بود او گفته بود کهبدون رحیم و اصغر( اسم ترا اصغر گذاشته بودند ) در حالیکه میدانم درزیرهمان جائیهستند که من بایدزنده باشم وزندگی کنم هرگز تحمل ندارم ولی وقتی بگوشش رساندهبودند ( چون او به قصد ترک اینجا بود وبهمین جهت به یکی ازدهاتی که دراطرافتعدادشان کم نیست رفته بودوبرای همین کمی دیرمتوجه شده بود )بیچاره مادرت وقتی خبراینکه ترا بعد از سه روز از زیر خروارها خاک سالم بیرون کشیدند آه از نهادش بلندشده بود او موقعی به اینجا آمد که خانم خیاط ترا با خودش برده بود خیلی جستحو کردکه ردی از تو پیدا کند . من از نزدیک شاهد بودم که چه کرد ولی هیچکس از تو خبرینداشت . خانم خیاط که رفته بود و کسی هم نمیدانست به کجا رفته چون در تمام مدتی کهاینجا بود هرگز به کسی نشان و محل زندگی خانوادگیش را نگفته بود حالا چرا و به چهعلت هیچکس نه میدانست و نه مهم بود که بداند. ضمن اینکه در اینجا همه تقریبا ازدور و نزدیک آمده بودند . خود من بچه که بودم همراه پدر و مادر و برادران و خواهرمبه اینجا آمده بودیم . تمامی این سرزمین خاک است و آبادیهای جدا از هم هرجا آبباشد یواش یواش آباد میشود .راستش هرگز نفهمیدم ما از کجا به این سامان رسیده ایم. مهم هم نبود بالاخره از یک خراب شده ای پدرم به اینجا کوچ کرده بود . خیلی ها همدر همین جا اگر از زادگاه پدرانشان و حتی خودشان بپرسی اطلاع کاملی ندارند . خوبرشته سخن از دستم در نرود میگفتم . مادرت خودش و دو بچه اش وضعشان نابسامان بودلابد خیلی هم مشتاق نبود چون وقتی همه به او گفتند که خانم خیاط بچه را برداشته واو هم اوضاع خوب و رو براهی داشت احتمالا آخرش پس از اینکه دیگر موفق به یافتن تونشد خودش را راضی کرده بود که خانم خیاط بهتر از خودش میتواند از تو نگهداری کند  و یا شاید به خودش وعده داده بود که در حال حاضرچون قادر به بزرگ کردن تو نیست شاید بتواند بعدها وقتی سرو سامانی به زندگیش دادبالاخره به تو دسترسی خواهد یافت نمیدانم خدا میداند چه فکری کرده بود انسان وقتیدستش به جائی بند نیست مجبور است همه چیز را به دست تقدیر بسپارد . او هم یک زنتنهای بی پرست بود با دلی پر درد بعد از ناامید شدن از تو چشم به آینده ای دوخت کهشاید خودش هم خیلی مطمئن نبود . پسرم گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد . اوضاع الان ما را نبین . راستی گفتی اسم ترا محمد رضاگذاشته اند؟  چه اسم خوبی. لابد این اسم راهم خانم خیاط گذاشته . رضا گفت نه یادم رفت بگویم که اسم مرا همان آقا رجب که گفتممرا بزرگ کرده بود انتخاب کرده  . کرم درحالیکه آهی از سوز دلش میکشید رضارا به خوردن چایش تعارف کرد خودش هم که گویاگلویش خشک شده بود خوردن چای را برای تازه شدن گلویش بهانه قرار داد . پیر مردسالها بود اینهمه حرف نزده بود و حالا هرچه میخواست میگفت حتی با همه ی ناتوانی کهدر آن سن سال طبیعی به نظر میرسید نمیخواست بقیه حرفها را به صبح موکول کند رضا همکه مشتاق بود ورضایت نمیداد تا صبح صبر کند . خوردن چای هر دورا کمی سرحال آورد .

کرم ادامه داد . بله حالا را نبین . آن روزهاخیلی این حوالی امن و امان نبود . الان هم خیلی رو براه نشده ایم ولی باز بهتر شدهحالا بگذار برایت از سیر تا پیاز تعریف کنم راستش احساس میکنم تمام حرفهائی کهمیزنم یک دینی هست به گردنم . خیال میکنم تو جوان هستی امده ای تا در اینجا مسکنکنی شاید این حرفهای من روزی به درد ت بخورد . بعد در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد.گفت منکه دیگر به ته خط رسیده ام . این حرفها میشود خودش یک تاریخ . بعد رو کردبه رضا و گفت راستی سواد داری؟ رضا گفت بله هم سواد دارم و هم به سربازی رفته ام .خنده ای از سر رضایت لبهای چروکیده و سیاهرنگ کرم را از هم گشود . چشمانش انگاربرقی گرفت . در حالیکه دستش را به روی دست رضا میگذاشت گفت . الهی شکر . چقدرخوشحالم خدا پدر و مادر آقا رجب را غرق رحمت کند که اینهمه به تو خدمت کرده .اینجور آدمها کم پیدا میشوند . خوب میخواهم تو را با اوضاعی که ما درگیرش بودیم والان هم کم و بیش هستیم آشنا کنم . باید بدانی به درد میخورد . بگذار از اولشبرایت بگویم حالا که وقت داریم منهم آرزوی چنین روزی را داشتم که یک هم صحبت داشتهباشم . راستش تنهائی خیلی سخت است . درست است که روزها به قهوده خانه میروم امااین کجا که کسی باشد دل به دل آدم بدهد و آن کجا که آدم دنبال یک هم صحبت بگردد.بعد اضافه کرد راستی رضا جان میخواهی برایت یک شام حاضری درست کنم نکند گرسنه باشی. من مهمان نوازی را دیگر یادم رفته سالهاست کسی در این خانه را نزده زن و بچه همکه ندارم خلاصه همه چیز برایم شده افسانه . تو مرا ببخش . رضا نه آقا کرمخوشبختانه دهان گرمی دارید آدم حوصله اش سر نمیرود . منهم خیلی در بند خوردن نیستمراستش حالا آنقدر که به حرف زدن با شما نیاز دارم احساس دیگری ندارم . هروقت همخواستم خودم بلند میشود . البته نمیخواهم شما اذیت بشوید میخواهید برایتان چایبریزم ؟ کرم نه پسرم من عادت به اینکه شب چیزی بخورم ندارم . خوب حالا از تعارف کممیکنیم و میرویم سر مطلب . دلم میخواهد کلمه به کلمه حرفهایم را به خاطر بسپاری .

 یک شب که همگی در خواب بودیم سرو صداهائی تماممحله را لرزاند . بگیر و ببند بود و چماق و قداره و چاقو و خلاصه هرچه به دست هرکسرسیده بود برداشته و بجان هم افتاده بودند . همه اهل این محل نبودند .سالهاست که عدهای در اطراف این شهر در بین کوهها و راهها هستند. گروهی از افراد همین جا و عده ایهم ناشناس . یکدسته راهن هستند که معلوم نیست از کدام نا کجا آبادی آمده اند  و یکدسته شیر مردان  که از جوانها و مردان کارکشته همین ده .این دودسته مدت به مدت به جان هم می افتند و میخواهند به هم قدرتشان را نشان دهند وجریمه اش را هم مردم بدبخت میدهند . گروه شیر مردان همانها که گفتم این  افراد قسم خورده هستند از جانشان هم دریغ ندارندپر از شور و از جان گذشتگی هستند  . دور همجمع شده اند و میخواهند از ناموس و شهر شان دفاع کنند بیشتر هم در کوه و کمر واطراف شهر اطراق میکنند البته محل در آمدشان را مردم شهر تامین می کنند چون به صلاحشاناست از جان ودل هم کمک میکنند و اما راهن بیشتر از کسانی هستند که برای مردمشهر غریبه اند . اینها تا میتوانند در بین راهها راهزنی میکنند و از هرکس که درخارج شهر گیر بیاورند اعم از مسافر و کارگر حسابی خدمتشان میرسند و از هیچکس نمیگذرندخصوصا از کسانیکه به طرف مشهد برای زیارت میروند.اینجا سرراه است .مردم این ده کهخیلی اهل زیارت نیستند چون پول و پله ای ندارند بیشتر کسانی هستند که از شهرهایمختلف برای دیدن حضرت رضا عبور میکنند .این را راهن خوب میدانند   .چونآنها طعمه های ناب و پر درآمدی برایشان هستند اولا تعدادشان زیاد است و بعد همدستشان پر است یکی از مشکلات اینست که شیر مردان نمیخواهند که این محل اینگونه بیاعتبار باشد و برای همین گاهی بین شیر مردان و گروه راهن درگیری ایجاد میشود .آنوقت خدا به داد ما برسد . راهن برای زهره چشم گرفتن به شهر هجوم میاورند وخدا میداند چه کارها که نمی کنند اغلب جوانها را به وضع فجیعی میکشند و ن ومردان پیر را میزنند و شل و پل میکنند و ن و دختران جوان را تا جائی که بتوانندبا خود میبرند . این را هم بگویم که آنها تعدادشان خیلی بیشتر از شیرمردان است دستو بالشان از مال و اموال هم خوب پر است ضمنا اکثرشان بسیار قوی و خشن هستند آنهاسازمان یافته تر از شیر مردان هستند برای همین مقاومت در برابرشان خیلی ساده نیست. خلاصه غوغائی میشود تو بگو م کبرا.


  فصل سی ام

خلاصه ازبخت بد در یکی ازهمین درگیریهایعنی همانشب کذائی برادرت کشته ومادروخواهرت را راهن بردند . خواهرت حدود هفت هشت سالهبودوبرادرت اکبر ده دوازده ساله خلاصه کنم بعد از آن حمله چند تا حمله دیگر همکردند خدا میداند . راهن بلائی به سرما آورده بودند که اگر زن یا دختری گم میشدکسی نه میدانست به کجا برده شده اند و نه به دست چه کسی افتاده اند . گفتم وقتیانسان ناچارباشد همه چیزرا به خدا وسرنوشت میسپارد ماهم کارمان شده همین که بهآنکه بالای سرمان هست دل بسته ایم .  ماگاهی شنیده ایم حالا درست یا نادرستش رانمیدانم آخروقتی عقل آدم به کاری نرسددلشهم بسوزدداستان وحرف زیاد میشود.میگویند بعضی از ن و دختران را بین خودشان خریدو فروش هم میکنند . خدا داند .

حالا چطو و کجا کسی نمیداند من در قهوه خانهنمیشد اینطور برایت مشروح توضیح دهم . برای همین حرف را برگرداندم . حالا این تماماتفاقهائی بود که در این زمان که تو نبودی یعنی حدود این بیست سال با کم و زیادش دراینجا افتاد .

درتمام مدتی که مشهدی کرم داشت به تفصیل برایرضا داستان زندگی مادرو خواهر و برادرش را میگفت انگار رضا مسخ شده بود ونمیدانستچه کار باید بکند بعضی لحظات دلش میخواست به مشهدی بگوید که دیگر ادامه ندهد ولیمگر میشد؟ باید تا آخر حرفهای او را شنید . الان آغاز یک زندگی جدید برای رضا بودو این اولین پله.

مشهدیوقتی حرفش تمام شد.نگاه دردمندش رابه چشمان رضا دوخت و گفت . شرمنده ام آقا رضا .مجبور بودم باید می گفتم احساس میکنم این حرفهاامانتی بودکه می باید به دست صاحبشبدهم .حالا اگر تورا اذیت کردم مرا ببخش . رضا فقط سکوت کرد . او داشت تصمیمش را میگرفت. تنها حرفی که زد این بود.مشهدی کجا میشود شیرمردان را پیدا کرد؟ پشت مشهدی لرزید. گفت چه میخواهی بکنی؟ رضا گفت شما فقط راه را نشان بده صلاح من را خودم میدانم .من آمده ام ردی از خانواده ام بگیرم . حالا شما میگوئی بنشینم ودست روی دستبگذارم؟من باید بروم شاید به نتیجه ای که دلم میخواهدنرسم ولی رسالتم راباید انجامبدهم .شاید خدا به خاطر نجات مادروخواهرم دراین زمان آن موقع مرااززیرخروارها خاکنجات داده .درتمام لحظاتی که رضاحرف میزد  یک لحظه اشک چشمان کرم بندنمی آمد .رضا هم اگربغضشاجازه میدادمثل کرم اشک میریخت ولی اودراین زمان تقاص کشیدن ازکسانیکه به خانوادهاش بد کرده بودندآنچنان درروح وجانش پنجه افکنده بودکه جلوی اشکش راگرفته بود .مشهدیگفت .باشد هرطور که تو بخواهی . خیالت راحت باشد.حالا بهتراست بخوابیم.سالها بودنتوانسته بودم اینهمه بیداری راتحمل کنم .ولی امشب بااینکه بسیاربیدارنشسته ام ودر این سن وسال بعیدبنظرمیرسدولی اولابا حضورتوانگاربدلم نوری پاشیده اندازخداتشکرمیکنم بعداینکه انسان چه تحملهائی داردوخودش نمیداند.بهر حال امشب هم شبی بود. حالا برو بخواب چقدر جای زنم خالیست وگرنه امشب خیلی خوب میتوانستم از تو مهمانعزیزم پذیرانی کنم .مرا ببخش پسرم.فردا صبح قول میدهم که ترابه دیدارکسی ببرم که دیدنشبرای تقریبا هیچکس آسان نیست  ومطمئن هستمترا دارم بکسی معرفی میکنم که میتواند برایت نقش مهمی درزندگی بازی کند. وبرای چندمینبار کرم به رضا توصیه کردکه برودوبخوابد ولی انگارخواب برای رضا حکم مرگ راداشتولی بااصرارکریم خود رابدست رویاهائی که فردا شروعش بود سپرد .آن شب بدترین شبیبود که رضا در عمرش گذرانده بود. همیشه شب ها سخت و طولانی هستند انگار خورشید درآمدن میخواهد جان انسان را به لب برساندتا طلوع کند . اما برای رضا انگار نمیخواستاصلا آسمان را روشن کند . سیاهیهائی که در ذهن او از سرنوشت خواهر و مادرش به وجودآمده بود آرام و قرارش را گرفته بود . چند لحظه به برادر نوجوانش فکر کرد احساسکرد دارد قلبش از سینه اش برای برادری که هرگز ندیده بود و او سعادت داشت سینه رابرای حفظ و حراست خواهر و مادر سپر کند و جانش را کف دست بگذارد بیرون می آید .کاش بودم کاش آنروز می آمدم شاید میتوانستم پشت و پناهی برایشان باشم . صد البتهکه رضا در آن زمان دچار سر درگمی عجیبی بود شاید آنقدر در گذشته غرق شده بود کهنمیتوانست واقعیات را درک کند . آنطور که کرم گفت او از خواهرش هم کوچکتر بوده پسنمیتوانست کمکی باشد شاید بار دوش مادرش هم میشد . این فکرها لحظه ای او را رهانمیکرد  رضا یک ثانیه هم به خواب نرفت .صبحزود کرم بلند شد وصبحانه را آماده کرد وهردو تقریبا در سکوت صبحانه را خوردند وکرم آماده شد تا رضا را به جائی که قول داده بود ببرد .در طول راه که تقریباطولانی هم بود مشهدی کرم مرتبا حرف میزد . از اینکه رضا چگونه باید رفتار کند تادر وحله اول باعث نشود که مشکلی برایش پیش بیاید به او توصیه کرد که این شانسش بودکه به او برخورد کرده چون تعداد کسانی که این شخص مورد نظر را میشاسند اولا ازانگشتان دست نمیکند و بعد هم اینکه همه کس راهی به خانه این فرد ندارد . راهتمام شد و آنها به مقصدی که کرم قول داده بود رسیدند .تنها چیزی که از حرفهای کرمدر گوش رضا ماند این بود که نام شخصی که کرم او را به نزد او میخواهدببرد و معرفیکند قربانعلی خان است .به محل موعود رسیدند . ساختمانی بسیار بزرگ بود البته بهنسبت تمام خانه هائی که رضا در همین مدت کم در شهر دیده بود . معلوم بود که بایدجای خاصی باشد . کرم بعد از وارد شدن به خانه که توسط مردی بلند قامت با صورتینسبتا آفتاب سوخته باز شده بود و خوش و بشی بسیار کوتاه کرم در گوش مرد مذکور چیزیبه آرامی طوری که رضا نتوانست بفهمد گفت . البته رضا در حالتی به سر میبرد کهتقریبا مانند بهت زده ها بود . مرد سیه چرده در حالیکه کاملا معلوم بود کرم راحسابی میشناسد سری به علامت اینکه حالیم شده تکان داد و بی آنکه حرفی بزند جلوافتاد و کرم و رضا به دنبالش .با تمام گیجی که در آن زمان رضا را در خود گرفته بودباز  از طرز برخورد مرد با کرم متوجه شد کهآنها کاملا یکدیگر را میشناسند . این فاصله به نظر رضا یک عمر طول کشید دلش حسابیشور میزد مانده بود که کار درستی کرده که خودش و آینده و سرنوشتش را به دست کرمسپرده است با خود فکر کرد نکند که دارد بیراهه میرود پشیمان شده بود که چرا بایدبه حرفهای کسیکه اصلا اشنائی با او ندارد این چنین خود را در اختیارش بگذارد یکیدور بار حس کرد که خیلی ناشیانه عمل کرده و تمام هستی اش را دارد قمار میکند.بیراه نبست که گاها پشیمان شده بود که اصلا چرا خانه و زندگی امنش را ول کرده وبرای یک عشق بی پایه و اساس اینطور دارد خودش را به آب  و آتش میزند . خوب هر کاری راهی داشت میرفت بهآقا رجب و زهرا خان راست و درستش را میگفت و اینکه منیر او را نمیخواهد . و نهایتاآنها مجبور بودند برای دخترشان فکری بکنند و اینکه فکر آنها برای منیر فکر درستیبود یا نه دیگر به خودشان مربوط میشد احمقانه ترین راه را انتخاب کرده بود و بهپدر و مادر و خانواده ای فکر کرده بود که اصلا حضور و وجود نداشتند . و حالا همدارد به ناکجا آباد میرود . خلاصه دل توی دلش نبود فقط تنها دستاوردی که این مسیربرای او داشت و حالیش کرد این بود که کرم مرد راهنما  را فرمان صدا میزد . همراه فرمان سه تائی از چنددالان و دهلیزهم  گذشتند تمام مسیر نشانمیداد که این ساختمان جای پر رمز و رازی هست. و فهمیدن این مسئله داشت رضا رادیوانه میکرد .  به حیاطی بزرگ وارد شدندطول حیاط را طی کردند و از آنجا باز به یک دالان بزرگ وارد شدند . در داخل دالاندر دو طرفش درهائی دیده میشد که معلوم بود در آنجا آتاقهای متعددی وجود دارد. پشتدر یکی از اتاقها فرمان ایستاد . و با تلنگری که به درزد منتظر ماند . این بار فرددیگری حدودا درهمان هیبت فرمان  در رابازکرد یک لحظه رضا به یادش آمد که کرم گفته بود میخواهم ترا به قربانعلی خانمعرفی کنم . ولی این فردیکه در را باز کرد به نظر رضا کاملا معلوم بود قربانعلیخان نمیتوانست باشد . نگاهی بین فرمان و آن مرد رد و بدل شد  فرمان چند قدم به مرد دربان نزدیک شد و بطوریکهاصلا حرفهایشان قابل شنیدن نبودتقریبا در گوش مرد زمزمه ای کرد و فرمان آمد کنارکرم رضا متوجه شد که او با نگاه حرفهائی به کرم میزند که کاملا مرموز است و رضا رااین امد و شدها و رفتارهای پر رمز حسابی ترسانده بود دربان بعد از حرف زدن با فرمانسرش را بعلامت تصدیق تکان داد در را نیمه باز گذاشت و رفت . بعد از لحظه ای آمد وما را بدون فرمان به داخل اتاق راهنمائی کرد

 

                                           فصلسی و یک

اتاقی بود تقریبا بزرگ و مستطیل شکل . دور تا دوراتاق را مخده چیده بودند همه مخده ها از فرشهای سنتی بود و این نشان میداد کهاوضاع قربانعلی خان باید خیلی خوب میبود . نور اتاق خیلی کافی نبود با وصف انکهصبح بود ولی چون پرده های ضخیمی برپنجره انداخته بودنئ نور کمی به اتاق وارد شدهبود . در قسمت بالا سمت راست اتاق مردی بسیار تنومند و درشت اندام نشسته بود و درکنارش چند جوان بودند گویا داشتند در رابطه با مسئله ی مهمی باهم صحبت میکردند .به محض ورود ما قربانعلی بسیار بلند و با احترام جواب سلام کرم را داد . واحوالپرسی گرمی هم با او کرد که این رفتار او باعث شد رضا قوت قلبی بگیرد . رضاجوان بسیار خوش قیافه ودارای اندامی مردانه بودولی به علت سنش هنوز به آن حدی کهباید و شاید نرسیده بود ولی چشم تیز بین قربانعلی بایک نگاه رضا راحسابی زیر وبالاکرده بود گویا این کاری که مشهدی کرم کرده بود اولین بار نبود واز قرار معلوم  مشهدی مامور جمع کردن جوانهای غیور واصلح وبردنو معرفی کردن به قربانعلی خان بود .البته بعدها رضا پی برد که قربانعلی بین افراد آنجاکسانی مثل کرم را زیاد داردکه نه تنها معرفی داوطلب بلکه خبرهای دورو اطراف را همبه گوش قربانعلی میرسانندکرم و رضا به نزدیک قربانعلی رسیده بودند . حالا رضا درستصورت قربانعلی خان را میدید . مردی سیه چرده و بسیاردرشت اندام  با چشمانی سیاه و درشت که در زیر ابروان پرپشتش صورتی پر صلابت را به وجود آورده بود کرم رضا را به قربانعلی معرفی کرد بعداز معرفی کرم و دادن نشانیهائی . قربانعلی سری تکان داد و گفت من خانواده ی اینپسر را خوب میشناسم . و وقتی کرم توضیح داد که رضا همان بچه ی نظر کرده است نگاهقربانعلی این بار مهربانانه به صورت رضا افتاد دستی بر دست زد و گفت . اگر خدانخواهد برگی از درخت نمی افتد ببین آن بچه را که بعد از سه روز از زیر آوار سالمبیرون آوردند حالا مثل شاخ شمشاد جلوی من ایستاده . قربانعلی طوری این حرفها رامیزد که آن سه جوانی که در کنارش بودند متوجه بشوند . کرم به قربانعلی توضیح دادکه رضا به چه جهت میخواسته او را ببیند . ازمرگ برادرش و دربدری خواهر و مادرشبرای او گفت . قربانعلی رو به رضا کرد و گفت .جوان خودت چه فکر میکنی ؟  رضا گفت من میخواهم در رکاب شما باشم . همین .قربانعلی لبخندی زد و گفت نکند فکر کردی اینجا همان سربازخانه ای است که خدمتکردی؟ راستی درست گفتم؟ تو سربازی هم رفته ای یا نه ؟ رضا گفت بله سربازی رفته ام. قربانعلی گفت ولی اینجا با آنجا زمین تا آسمان فرق دارد . پسرم تو باید جانت راکف دستت بگذاری . ما خود و زندگیمان و هستیمان را وقف کرده ایم . از همه چیزمانگذشته ایم قصدمان فقط و فقط اینست که از مال و ناموس همشهریهایمان دفاع کنیم خیلیمنتظرماندیم که ازمرکزفکری به حالمان بکنند نشد که نشد. آنها شکمشان سیر است وگاها با همین اجانب دستشان در یک کاسه هست . مثل ما دربدری و خون پایمال شدهنداشته اند . کجا دلشان به حال ما میسوزد . پس ما حالا خودمان آستینهایمان رابالازده ایم و مرد مردانه ایستاده ایم آیا تو مرد چنین راهی هستی؟ رضا که تااین زمانچشم به دهان قربانعلی خان دوخته بود در جواب این سئوال گفت . من میبایست بیست سالپیش مرده باشم .روی این حساب خیلی برای جانم و خوشی کردن خودم را خسته نمیکنمراستش آمده بودم از خانواده ام خبر بگیرم بخت با من یاری نکرد و دیر رسیدم وقتیدیشب آقا کرم برایم داستان مرگ برادر و دربدری خواهر و مادرم را تعریف کرد دیگرجای تعلل نبود . خونم به جوش آمد نه تنها برای خانواده ام که گفتم همه ی این ها کهزیر آفتابی هستند که پدر و مادر و خانواده ام بوده اند  برایم بوی خانواده ام را میدهند ببین چه کشیدهاند حرف شما و کارتان کاملا مورد نظر منهم هست و اگر ما دست روی دست بگذاریم چه هاکه به سرمان نخواهند آورد.من فقط بعشق آن روزی زنده هستم که یا مادر خواهرم راپیدا کنم و یا اگر موفق نشدم تقاصشان را بگیرم و در این راه قسم میخورم که تا پایجان ایستاده ام . و در این راه غلام حلقه به گوش شما هستم

حرفهای رضا ازته دل بود برای همین به دلقربانعلی وهمه ی حاضران درآن اتاق نشست.قربانعلی بلند شددستی بشانه رضا زدوگفت قبولوسپس روبه کرم کرد و گفت مشهدی اسم این جوان چیست.کرم گفت محمد رضاست ولی رضاصدایش میکنیم . قربانعلی گفت خوب به رضا بگوکه اکثر جوانهای جان به کف راشما به مامعرفی کرده ای.چه شانس خوبی دارد این آقا رضا که تو معرفش هستی. و حالا برو خداترا برای ما نگهدار . کرم از همه خداحافظی کرد ودر حالیکه لبخندی از رضایت به لبداشت آنجا را ترک کرد.

از این ببعد ما زندگی  رضا را در رکاب قربانعلی جزو گروه شیرمردانپیگیری میکنیم.

زندگی این شیر مردان همانطور که مشهدی کرم گفتهبود تقریبا در خارج شهر نیشابور بود . اما نه همه ی آنها و برای همیشه . گویاپایگاهی زیرزمینی در خارج شهر درست کرده بودند و مدت به مدت به مرخصی نزد خانوادههایشان در رفت و آمد بودندبرای همین قربانعلی از مشهدی پرسیده بود که رضا کجا مسکنمیکند . او تازه آمده و جائی هم گویا ندارد . مشهدی گفته بود اگر رضا اجازه بدهدخانه من سه چهار اتاق دارد . زنم که مرده فرزندی هم ندارم . رضا بشود انیس ومونس  من از حسین میزرا هم خواهش میکنمکاری پهلوی خودش به او بدهد که در مواقعی که میتواند بیکار نباشد ضمن اینکه درآمدی هم داشته باشد .البته تمام اینها را من پیش خودم حساب کرده ام حالا تا نظرخودشو شما چه باشد . رضا سواد هم دارد و این خودش خیلی خوب است هم برای شما و هم برایاینکه بتواند بیشترمثمر ثمر باشد . قربانعلی خان رو به رضا کرد و گفت . حسین میرزابه بچه های ما درس میدهد تو هم میتوانی در کناراوبه ما کمک کنی بدهم نیست ضمن پولدر آوردن ثواب هم میکنی .من دلم میخواهد تمام بچه های اینجا سواد داشته باشند .رضا گفت من همانطورکه گفتم دراختیارشما ومشهدی هستم هرطوردستوربدهیدعمل میکنم. دلممیخواهد برایتان سربار نباشم . ولی راستش قصد اصلی من انتقام خانواده ام است.قربانعلیگفت درست است منهم متوجه شدم ولی باید صبورباشی هرکاری راباید قدم به قدم پیش رفت.توهنوزبهچم وخم کارهاوارد نیستی اگریک دفعه بخواهی بقلب سپا ه بزنی حتماموفق نخواهی شدآنهاهمه تعلیم دیده هستند ضمن اینکه تودرشرایطی هستی که راه برای پیشرفت بسیارداریجوانی وبی دردسر.من مطمئن باش که این خواسته ی ترا برآورده میکنم حال بنا بهبرنامه ریزی قربانعلی که همیشه کارهایش برروی اصول بودوحساب شده معلم مدرسهوهمکارحسین میرزا شد حسین میرز را به گرمی پذیرفت . او جوانی حدودسی سالهبودمثل تمام شیرمردان با قد وقامتی ورزیده .زن داشت وسه بچه خودش را وقف مردم کردهبود اکثرادر مدرسه درس میداد ولی هروقت لازم میشد سلاح در دست میگرفت . بسیار مورداحترام و اطمینان همه خصوصا قربانعلی بود. پدرحسین میرزا از زمین داران به نام شهربود او هفت تا پسر داشت که هرکدام برای خودشان یلی بودند ولی حسین ازهمه کوچکتربودوسرآمد همه.اوهیچ نیازی ازنظر مالی به شیرمردان نداشت به بچه ها درس میداد و تنهاآرزویش همانطور که خودش بعدها برای رضا گفت این بود که بتواند خدمتی به همشهریهاشبکند . حسین میرزا از همان دیدار اولی خودش را در دل رضا جا کرد و این دو کم همتبستند تا هرچه بیشتر بر این خدمتی که میکنند موثرتر باشند .


                                                        فصلسی و دوم

                                                                                            حسین هم صحبت خوبی هم برای رضا بود . اکثرا با همبودند .صد البته که حسین در لابلای تمام حرفهایش قصد اصلیش راهنمائی و آماده کردنرضا برای هدفی که دنبال میکردند بود . اولین سفارشی که قربانعلی خان به حسین کردهبود این بود که این پسر بسیار آماده است سعی کن از او یک شیر مرد بسازی . برایهمین بود که حسین تمام هم و غمش نشان دادن راه به رضا بود . رضا هم با دل و جان بهحرفهاو راهنمائیهائی که حسین میداد گوش میداد آنها کم کم مثل دو دوست نه بلکه مثلدو یار و بهتر بگویم مثل برادر بودند .زمانی رسید که در پاسخ قربانعلی خان که ازحسین پرسیده بود آیا از این پسر میتوان یک رزمجوی واقعی ساخت ؟ که حسین گفته بودتضمین من که او بی هیچ کمبودی یکی از بهترینهاست . تمام شرایط را به کمال دارد .تعریف حسین از رضا باعث شد که قربانعلی روی توانائیهای رضاحساب باز کند بنا بر اینیکماه نشده بود که ماموریت رضا برای رفتن بخارج ازشهرباطلاعش رسید . او می باید سهماه در کوه و کمر باشد هم تعلیم ببیند و اگرهم درحمله ای لازم شد شرکت کند آن شبیکی از بهترینها شبهای عمر رضا بود و یکی از بزرگترین آرزوهایش . ناگفته نماند کهیکی از مسائلی که رضا را راغب به اینگونه کارها میکرد بجز احساساتی که نسبت به پیداکردن خانواده اش داشت فراموش کردن منیر بود . شبی نبود که فکر منیر دلش را به دردنیاورد . جوان بود و عاشق . ولی ضمن عاشقی بسیار عاقل . او میدانست که در کنارمنیر با آن حرفهائی که از او شنیده بود نمیتوانست برای آینده اش زندگی دلخواهش راتدارک ببیند . او از هر طرف که نگاه میکرد احساس میکرد بهترین راه همان بود کهانتخاب کرده بود چند بار خواسته بود از حسین بپرسد . ضمن اینکه درد دلی در اینباره با او کرده باشد و کمی دلش را آرام کند بپرسد که آیا او هم با او در تصمیمیکه گرفته است هم نظر است یا نه . ولی بهتر دید تا جائی که ممکن است خودش در اینباره با دلش کنار بیاید . او میدانست که این داغ که بر دلش نشسته است تا زنده باشدهرگز فراموش نمیشود ولی بالاخره به راهی که در پیش گرفته بود ایمان داشت و احساسمیکرد در قبال مادر و خانواده اش بیشتر مسئول است . برای همین تا جائی که میشد فکرمنیر داشت زندگی روز مره ی رضا را ترک میکرد.

وقتی حسین به رضا گفت که خودت را برای رفتنآماده کن قلب رضا فرو ریخت داشت قدم در راهی میگذاشت که نمیدانست آیا به درستی اینراه را انتخاب کرده و آیا قادر است در این مسیر فردی باشد که شیرمردان از او انتظاردارند یا نه . حسین به او گفت فردا صبح برو نزد قربانعلی خان او خودش راه و چاه رابه تو نشان میدهد و این راهم بگویم که از تعریفهائی که دیگران از تو کرده اند خیلیزود داری به این سفر میروی . منهم برایت دعا میکنم ضمنا من فکر میکنم شاید منهم دراین سفر همراه تو باشم البته نظر آخر را خود ایشان میدهند و. بعد تا انجا که لازممیدانست اولین قدمها را برای او تشریح کرد و هرچه که در این راه لازم بود او بداندبرایش توضیح داد .آنشب رضا تا صبح هزاران فکر به مغزش خطور کرد و تنها فکری کهباعث میشد در این راه ثابت قدم باشد دیدار و نجات مادر و خواهرش بود . نزدیکیهایطلوع آفتاب به قصد دیدار با قربانعی خان از خانه بیرون آمد او شنیده بود که یکی ازمسائلی را که در این راه باید همیشه مد نظر داشته باشد اینست که قدر زمان را بداند. دل توی دلش نبود . بالاخره به خانه قربانعلی خان رسید و بعد از گذشتن از پیچ وخمها چشمش به دیدار او روشن شد .  قربانعلیشگردش این بود که  خودش همیشه اولین کسیبود که برای تازه واردها راه ورسم مبارزه را نشان میداد ودر این کار بسیار خبرهبود  سعی میکرد به تمام سئوالات ونقاطتاریک اشاره کند .با دیدن رضا انگار گل از گلش شکفت . دستی محکم به پشت رضا زد ودر حالیکه او را کنار خود دعوت به نشستن کرد.دستور داد برایش صبحانه بیاورند با همصبحانه را خوردند و سپس  اومثل همیشه اولینراه و کارهارا به او متذکر شد. وقتی او حرف میزد رضا انگار مسخ شده بود تمام وجودشگوش و چشمش شده بود و سعی میکرد کلمه به کلمه حرفهای این پیر جنگجو را به خاطربسپارد. قربانعلی گفت  در حمله هائی که بینما و راهن میشود معمولا از آنها اسیر میگیریم . آنها هم همینطور . اگر اسیرگرفتیم اولین کاری که میکنیم آنها را تخلیه اطلاعاتی میکنیم یعنی خیلی برایمان ازکشت و کشتار مهمتر است اینکه نقاط ضعف دشمن کجاست صد البته این در مورد آنها همصادق است اما از این اسیراگر برایت گفتم نه اینکه ترا بترسانم این را گفتم که اگراسیری گرفتی بزرگتری شانس تو اینست که میتوانی ازخواهرومادرت خبری بگیری . ولیتنها آرزوئی که من همیشه برای عزیزانم میکنم و تو هم الان از همانها هستی اینست کهاسیر نشوید .ولی اگر اسیر شدی حواست باشد در آنصورت ترا میبرند بین خودشان و دراین زمان باز هم باید حسابی حواست جمع باشد درست است که شکنجه ات میکنند و هزارتامشکل دیگر ولی تنها کاریکه از آن موقع از تو بر میاید اینست که با زرنگی چون دربین خودشان هستی و دست و بالت باز است سرو گوش آب بدهی .یعنی همانطور که آنها ازتو بهره برداری میکنند تو هم با زرنگی بتوانی چیز دندان گیری از آنها به دستبیاوری  رضا جان ما مثلی داریم که میگوئیمآدم زرنگ از آب کره میگیرد .اگر اسیر شوی بی گمان باید هزاران درد و رنج را تحمل کنیاین را میگویم که چشم وگوشت را باز کنی اگر مرد اینکار نیستی و پا در این میدانیگذاری هم به خودت آسیب جدی میزنی هم به ما پس درست فکرهایت را بکن . من هیچاصراری ندارم . درست است که جان یکنفر هم برای من یکدنیا ارزش دارد ولی قرار نیستهم جانت را از دست بدهی و هم طومار مارا به باد دهی خوب برایت بگویم  یک کار را نکن یعنی در هیچ موردی حتی تا پایجانت یا به آنها ازما اطلاعی نده و یا اطلاع غلط بده ولی دو کار را باید حتما درآنزمان بکنی اول اینکه با زیرپا کشی از کسانیکه در کنارت هستند جای مادر و خواهرترا پیدا کنی و دوم اینکه چشم و گوشت را باز کنی وسرازکار آنها تامیتوانی در بیاوری.حرفهای قربانعلی تا مغز استخوان رضا نفوذ کرد . در حالیکه قرانی از جیب کتش درمیاورد رو به او کرد و گفت من همیشه این قران را بهمراه دارم خیال میکنم که اوحافظ منست . اینجا به این قران قسم یاد میکنم که تا پای جانم حرفهای شما را مو بهمو اجرا کنم . نگاه نافذ و تحسین آمیز قربانعلی دل رضا را گرم کرد .

رضا بهاین امیدها و دستورالعملهائی که قربانعلی خان به او داد مشتاقانه بار سفر به کوه وکمر را بست .
  فصل سی و سوم

زندگی درکنار کسانیکه از همه نظر با رضا تفاوتداشتند بسیار برای او سخت بود . زمانهائی میشد که از راهی که انتخاب کرده بودپشیمان میشد و فکر میکرد بهتر است از نیمه راه برگردد و قید پیدا کرده خانواده اشرا بزند ولی وقتی در خیال به آنها فکر میکرد و خود را در کنار آنها در حالیکهنجاتشان داده میدید و چشمش را به صورتشان میدوخت و خلاصه سیری در عالم رویا میکردتاب و تحملش تمام میشد وفکرمیکرد این مردانگی نیست . الان ممکن است کاری ازدستش برآید و اگر انجام ندهد زندگی بعد از این برایش تر از زهر خواهد شد . شاید نتواندآنها را پیدا کند و نجاتشان بدهد این فرق میکند با این موقعیت که اکنون امکانیافتن آن هست . ضمن اینکه وقتی نگاه به جوانانی میکرد که از او کوچکتر هستند و باچه شجاعتی تمام مشکلات را تحمل میکنند به خودش نهیب میزد که رضا باش و نشان بده کهمرد بودن خودش ارزشی ندارد باید نشان بدهی که میتوانی پشت تمام سختی ها را به خاکبمالی . خلاصه رضا دراین افکارروزهای خوشی را نداشت. یواش یواش دو سه تا دوست همبین جوانان شیر مرد پیدا کرد . جعفر و محمود و پس از مدتی علی هم به این جمع کوچکاضافه شد . سه تاشان بچه های بسیار خوبی بودند . البته تمام افرادی که انجا بودندهمه از نظر جثه و بنیه با رضا قابل قیاس نبودند . ولی از طرفی رضا احساس میکردچیزهائی از اینها یاد میگیرد که حتی در سربازی نتوانسته بود بیاموزد.

جعفر پسر ولیخان ملاک بزرگ  در شهر نیشابور بود . انگیزه ی او برای پیوستنبه شیرمردان این بود که در یورشهائی که گروه راهن به شهر کرده بودند  خسارات بسیار زیاد و غیر قابل جبران به املاک  تمام مردم و خصوصا پدرش خورده بود وزمانیکه پدرشدرمقام مقابله و دفاع بر آمده بود با قنداق تفنگِ یکی از همین ناجوانمران ضربه یبسیار کاری و شدیدی به کمر پدرش خورده بود .ورنج پدر در حقیقت زندگی انها را دگرگونکرده بود . جعفر سه برادر و سه خواهر دیگر هم داشت . وقتی پدرش را دکترها از درمانجواب کردند و گفتند راهی ندارد و باید با این درد کنار بیاید و تا آخر عمر از کمربه پائین فلج خواهد بود جعفر که فرزند بزرگ ولیخان بود به جبران این فاجعه که باعثشده بود شاهد رنج پدر و خانواده  باشد. کمربه تلافی گرفته بود . او میخواست به جبران این نامردی که در حق آنهاو همشهریانششده به گروه جوانمردان بپیوندد او بچشم خودش رنج پدر را میدید او دیده بود  که قبل از این فاجعه ولیخان مردی چابک وبسیارفعال بود. کسی بود که هماره پناه بی پناهان بود سزاوار نبود  حالا به این روزافتاده باشد از همان زمان جعفر تصمیمشرا گرفته بودتا شاید به این وسیله انتقام پدرش را از آنها بگیرد . در حقیقت وقتیرضا پای درد دل هرکدام از بچه ها می نشست کم و بیش آمده بودند که شر این گروه رااز سر شهرشان کم کنند . هرکدام به طریقی از آنها زخم خورده بودند. البته کسانی همبودند که فقط برای گذران زندگی زن و فرزندانشان به این گروه پیوسته بودند . چونقربانعلی خان به هرکس که وارد گروه میشد اگر نیاز مالی داشت قول میداد که زندگیخانواده شان را تامین کند و همین کار هم در عین جوانمردی انجام میداد . قربانعلیخان به نیکنامی بسیار مشهور بود و اینهم از شانس رضا بود که در اولین قدم به خانهاو راه پیدا کرده بود .

محمود دوست دیگر رضا هم خودداستانی داشت . اوزندگی بسیار سختی را گذرانده بود در زمینهای اطراف نیشابور عملگی میکرد  زندگی آنچنان برایش سخت شده بود که وقتی به گوشقربانعلی خان رسید که او در ازاء شوهر دادن دختر کوچکش به مردی میانسال برای گذرانزندگی حاضر شده به او پیشنها د همکاری داد این دری که به روی محمود باز شده بود برایاو مثل یک هدیه آسمانی بود زیرا از آن ببعد خیالش از طرف زن و سه بچه اش جمع شدهبود .تمام افراد شیر مردان قربانعلی را مثل پدرشان دوست داشتند او نمونه یکجوانمرد بود در بیشتر حملات و در گیریها خودش اول خط مبارزه بود هرگز دستورینمیداد که خودش را از مهلکه دور نگهدارد . قربانعلی دو دختر داشت به نام مرضیه ومریم . و یک پسر به نام عادل. عادل بسیار کوچک بود . مرضیه حدود ده سال و مریم پنجساله بود . قربانعلی خیلی بسته زندگی نمیکرد تمام زندگیش را همه میدانستند میگفتاگر کسی به من گفت که چه شرایطی دارم منهم باید با او صادق باشم روی این حسابزندگی بسته ای نداشت .

زمان به سرعت برق و باد میگذردسه سال بود کهرضا به گروه شیر مردان پیوسته بود در طی این سه سال چندین بار بین این دو گروهدرگیری سختی رخ داده بود البته همیشه زد و خورد کم و بیش در بینشان بود مثلا وقتیگروه و یا دسته و یا مسافرانی قصد عبورداشتند شیرمردان گوش به زنگ بودند که موردحمله و سرقت راهن واقع نشوند و بهمین طریق راهن گوش به زنگ بودند که بزنند وببرند . خوب معلوم بود که گاهی این دسته و گاهی آن دسته برنده میشدند . ایندرگیریها برای رضای تازه کار یک تجربه به حساب میامد . ولی دو تا حمله صورت گرفتکه بسیار مهلک بود و تازه رضا متوجه شد که این حملات چقدر مرگ بار است .در زدوخوردهای بیرون شهر معمولا کسی کشته نمیشد . و ضمنا اغلب هم شیرمردان پیروز میدانبودند ولی در حملاتی که راهن به شهر میکردند معمولا هم کشته داشت که بیشتر ازاهالی شهر بودند چون اولاحمله ناگهانی بود ومردم عادی  هم مثل آنها میدان دیده نبودند ضمن اینکه تمامسعی مردان خانواده این بود که از زن و بچه هایشان دفاع کنند و با آنکه هیچ اطلاعیاز مبارزه نداشتند با دست خالی و یا گاه سلاحی سرد  از خانه و زندگی بیرون میزدند و این کارشان خودبه پیشواز گرگ رفتن بود و بهترین فرصت برای راهن که ضرب شستی نشان شیر مردانبدهند . پس ازهیچ بیرحمی و قساواتی رویگرادان نبودند . خلاصه جمع و جور کردن وپیروز شدن شیرمردان درشهر بسیارسخت بود برای همین هم راهن وقتی میخواستند ضربهای کاری به شیرمردان بزنند اغلب به شهر شبیخون میزدند . در این دو حمله خونین کهرضا هم شاهد آن بود حمله اول را راهن تاجائیکه توانسته بودند زدند و بردند وحسابی زهره چشم  از مردم وشیرمردان گرفتندولی در حمله بعد نتوانسته بودند خیلی به داخل شهر نفوذ کنند . این برای گروه هجومکننده بسیار ناگوار بود . از قرار گویا احساس کرده بودند که باید در گروه شیرمرداناتفاقهائی افتاده باشد که آنها توانسته اند در چنین حمله ای که اکثر موفقیت باآنها بود حالا حریف  اینقدر قدرت پیدا کردهو راه را بر آنان بسته اند .از آنجا که  وقتییک گروه به ضعف خود پی میبرد گروه دیگر به قدرت خود دلگرم میشد با این حملههمانطور که مهاجمان از قدرت رو به فزونی شیرمردان متعجب بود در مقابل گروهقربانعلی خان متوجه شده بودند که راهن دیگرمثل قبل نمیتوانند به آنها صدمهبزنند . ودرحقیقت درمقابل آنها کم میاورند این به آن جهت بودکه هم این بارکشته یکمتربجا مانده بود و هم راهن بسیار زود به درگیری پایان داده بودند. یکی از بچهها که نقش نفوذی رادرگروه متخاصم داشت به گوش قربانعلی رسانده بود که از تعدادحمله وران بسیار کم شده است .


 

              فصل سی و چهارم                        

این روند باعث خوشحالی بسیار زیاد قربانعلی وهمه شیرمردان و اهالی شهر شده بود صد البته اگر اینگونه موارد برای سرگروه بسیارمهم بود وسعی میکرد بفهد این اتفاق وابسته به چه عاملی هست. رضا هم که همیشه درتمام زندگی یاد گرفته بود چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم کند این مهم را دریافتهبود و به نحو احسن انجام وظیفه میکرد بطوریکه قربانعلی از دسته ای که به رضا سپردهبود کاملا خیالش جمع بود از طرف دیگر هم  تمامبچه های گروه چشمشان به تصمیمات رضا  بود.رضابعلتاینکه تمام هم و غمَش را در این راه گذاشته بود و هیچ وابستگی نداشت ضمن اینکههوائی که از دیدار و نجات مادر و خواهرش در سرش بود و ضمنا بسیار باهوش و فراستبود و میخواست خودش را به هر جوری در دل قربانعلی خان جا کند همه و همه باعث شدهبود که از او یک سرگروه فوق العاده بسازد . رضا اولین موردی را که مد نظر داشتشجاعت بود او به خود قول داده بود که هرگز پا پس نکشد و برای رسیدن به مقصود ازهیچ جانفشانی دریغ نکند در هر حمله تا جائی که میشد در قلب گروه راهن میرفت کمکم ترس برایش بی معنی شده بود او حتی به این فکر کرده بود که اگر اسیر شود بهبزرگترین دست آوردی که آرزویش را داشت رسیده بود او پیش خود فکر کرده بود اگرشانسش بزند و اسیر شود میتواند در میان گروه راهن در حقیقت نفوذ کند و شاید ازاین راه از مادر و خواهرش نشانی پیدا کند این فکر را قربانعلی هم  به او گفته بود .کم کم داشت شگردهائی را تجربهمیکرد که کمتر کسی به فکرش رسیده بود . او بی آنکه به قربانعلی و کس دیگریاطلاعاتی بدهد با مسئولیت خودش سه نفر از بچه ها که یکی از آنها علی دوست نزدیکشبود را با حیله و نیرنگ وارد گروه راهن کرده بود . حسابی به آنها تعلیم دادهبود که نقاط ضعف و قدرت راهن را کشف کنند . و مدت به مدت او را در جریانبگذارند ضمنا به علی سفارش مخصوصی هم کرده بود او از علی خواسته بود تا جائیکهبرایش امکان دارد ببیند با ن و دخترانی که گرفته اند چه کرده اند . به علی گفتهبود من دنبال کسانی میگردم که خودم هم امیدی به یافتنشان ندارم مثل اینست که در یکانبار کاه دنبال سوزن بگردم ولی آنها حدود پانزده سال پیش احتمالا یده شده اندخودم میدانم که این کار ساده ای نیست بدان که برای من حکم زندگیم را دارد علی رادر ماجرای زله و گم شده خواهر و مادرش گذاشته بود. به علی گفتم میدانم که اینتقاضائی بزرگی هست هرچند این ماموریتی که بتودادم کاملا درراستای پیروزی جوانمرداناست ولی اگر توانستی در این مشکل منهم کمکم کن  . موفقیت تو برای من بیش از آنکه فکر میکنیاهمیت دارد میدانم بسیار سخت است ولی خوب تو سعی خودت را بکن . با نشانی مختصری کهداشت علی را آگاه کرده بود .رضا در نهایت  با وعده و وعیدهائی هم که به آن سه نفر هم ازجانب خودش و هم از طرف قربانعلی خان داده بود توانست این برنامه را آنطور کهمیخواست طراحی وبهره برداری کند. این سه نفر طوری عمل کردندکه درحقیقت قربانعلیوقتی فهمید ازخوشحال نمیدانست چه بکند.تنها کاری که کرد رضارا سرگروه کل کرد ومحمدرضای اززیرآوار در آمده حالا دیگر شده بود رضا خان و دست راست قربانعلی خان . تمامامور گروه شیرمردان درشهرپیرو و گوش به فرمان قربانعلی خان و در کوه و کمر گوش بهفرمان رضا خان بودند . رضا از مردی و مردانگی پا جای پای قربانعلی گذاشته بود وهرروزگروهبا درایت وپشتکاروعشقی که به سرش بود قویتر و کارآمدتر میشد . یواش یواش گروهراهن حضورشان در شهر کمرنگ تر میشد و فقط به باجگیری از کاروانها و مسافرانی کهاز جاده برای زیارت به مشهد دررفت و آمد بودند بسنده میشد . صد البته رضا داشتبرنامه ای درست میکرد که شر این گروه را در گوره راهها و راهها هم کم کند ولیمنتظربود تاخبرکامل را ازسه نفوذی که به گروه راهن داخل کرده بودبگیرد.زیرامیترسید که اگر آنها را تارو مار کند ردمادر وخواهرش راهم گم کند.هرچند اوگاهگاهیفکرمیکرد که امیدی به یافتن آنها پس از گذشت اینهمه سال نباشد ولی او تا اینجایراه راآمده بودمیخواست کاررا به انتها برساند مبادا بعدها پشیمان شود .چیزی نگذشتکه خبری که برای رضا آمد هرچند ناخوش آیند بود ولی حد اقل این بود که او حالا بااین خبر میتوانست دامنه فعالیتش را توسعه دهد .

زمان زیادی از اسارت مادر و خواهر رضا گذشته بودو تحقیق و سر در آوردن از سرنوشت آنها کار ساده ای به نظر نمیرسید . علی دوست رضاتمام کوشش و توانش را به کار برد که ردی از این دو نفر پیدا کند .چون هم ذاتابسیار زیاد به رضا علاقه داشت و دوم اینکه میدانست این عمل باعث پیشرفتش درگروهشیرمردان میشود. بالاخره با تمام سعی و تلاشی که علی کرد گره از این مشکل بازشد.مادررضابا یک بیماری سخت از دنیا رفته بود و خواهرش را یکی از سرگروههای راهن به زنیگرفته بود . عذرا خواهر رضا هم بعد از سالها زندگی با آن راهزن بعد ازسه سال پیشبا یک بیماری صعب العلاج درگیر شد . نهایتان به مرگش منتهی شد . یعنی به قول آنکهبرای علی از حال و روز عذرا تعریف کرد گفت ماه عذرا همیشه مریض بود و طولی نکشیدکه به علت آنکه هیچ دسترسی به دکترو دوا و معالجه نبود در عنفوان جوانی از ایندنیا رفت . علت اینکه علی ودو نفوذی دیگر نتوانسته بود ند به سرعت به پیدا کردن وخبرآوردن از خانواده رضا به او بدهند هم این بوده که مادر و خواهرش خیلی زود فوت کردهبودند و درحقتیقت چون زمان زیادی از حضورشان گذشته بود دیگر کسی آنها را نه بهخاطر میاورد و نه میشناخت . با این خبر که علی برای رضا آورده بودرضا چندین روزوشب حال و روز درستی نداشت ولی حد اقل این بود که دیگر میدانست چه باید بکند .فعالیت رضا آنچنان بعد از این آگاهی زیاد شده بود که قربانعلی راهی جز این ندید کهحضور رضا را در خانه اش پر رنگتر کند . او حیف میدید که رضا را ازدست بدهد .قربانعلی باندازه ی چشمش رضا را دوست داشت. پس تصمیم گرفت بهرشکلی شده رضا رابهخانوده و خودش وابسته کند . چون فکر میکرد اگر این کار را نکند حالا که رضا فهمیدهکه دیگر پای خواهر و مادرش در بین نیست ممکن است پروازی شود این بود که با حساب وکتابهائی که پیش خودش کرد و راههای زیادی را که د ذهنش زیروروکرد باین نتیجه رسیدکه که مرضیه 13 ساله یعنی دختر بزرگش را به عقد رضای 23 ساله در آورد . مرضیه رضارا کم و بیش در خانه دیده بود و آنچنان با میل و رضا به این ازدواج تن داد که حتیبرای قربانعلی و زنش هم عجیب بود .البته بیشتر از آنکه مرضیه به ظاهر رضا توجهداشته باشد تحت تاثیرحرفها وتعریفهائی که همیشه پدرش ازرضا کرده بودقرار گرفته بود.قربانعلیازرضاآنچنان ستایش میکرد که برای مرضیه واطرافیانش یک قدیس ازهرجهت ساخته بود.میگفتدست راست من رضاست.این حرفها درعلاقه ی مرضیه به رضابی تاثیر نبود .


 فصل سی و پنجم

درآن زمانها دختر 13ساله کاملا آمادگی ازدواج راداشتویک مرد 23ساله کلی اززمان ازدواجش گذشته بودولی صورت مردانه و هیکلی که حالدرگیروداراین سه سال بهم زده بودو با نام خوش و شرایطی که در این زمان داشت همه وهمه باعث شده بودتمام فکروذکرمرضیه دوراین مسئله بگردد که باعلاقه ای که پدرش به رضادارد به این فکر بیفتد که اورا برای رضا انتخاب کند .  مرضیه حتی بعدازازدواج به رضا گفته بود کهآرزویش این بوده نگاهی به او بیاندازدکه صد البته این مورد هرگز اتفاق نیفتاده بود. واین شانس مرضیه بود که پدرش به این ارزوی اوبدون اینکه بداند جامه عمل پوشاندهبود.روزی که قربانعلی از رضا خواسته بود در یک فرصت مناسب میخواهد تنها درخانه خودشاورا ببیند دل تو دل رضا نبود او هرگز تصور نمیکرد که چنین سعادتی میخواهد به اورو کند  که قربانعلی خان او را در حدیببیند که به خانه اش دعوتش کند. رضا ذاتا بچه ی چشم پاکی بود شاید تا آنروز حتیمرضیه را وافراد دیگر خانواده ی قربانعلی رابدقت نگاه نکرده بود او تنها و تنها بهچیزی که فکر میکرد رهائی مادر و خواهرش بود که آنهم با شرایط موجود خیلی امیدوار کننده بود . بنا بر این  رضا از این دستوری که قربانعلی به او داده بودحق داشت که دل نگران باشد فردای آن روزدرساعتی که مقررشده بودبه دیدن قربانعلی رفتدر حالیکه خود را برای خیلی از پیشنهادات او آماده کرده بود. ولی دیدن صورت خانتقریبا دلگرمی به او داد . رضا قربانعلی خان را خوب میشناخت و از چهره اش تقریباپی به ضمیرش میبرد . از شرایطی هم که آن روزدراتاق دیدمتوجه شدکه کارخان باید خیلیخصوصی باشد چون جزاوهیچکس دراتاق نبود. خان پس از تعارفات معمول اورا کنارخودنشاند وبی آنکه زیاد حاشیه برود با این جمله که " رضا حرفهای من فقط و فقط یکپیشنهاد است و باتجربه ای که دارم احساس میکنم تومثل پسرم هستی میخواهم بیشتربه تونزدیک باشم راستش بسیار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگرمایل باشی میتوانمدختر بزرگم مرضیه را به عقد تودرآوردم " دراین راستا هم من خیالم از خیلیجهات جمع میشود و دیگران هم با این وصلتی که تو با من کرده ای بیشترازتوحرف شنویدارند میدانی پسر من بسیار کوچک است و خیلی مانده تا بتواند سری توی سرها دربیاورد تازه خدا میدان آنکه من میخواهم میشود یا نه . ولی تو تمام امتحاناتت را بهمن پس داده ای و میتوانم روی تو حساب کنم . ضمن اینکه دخترم مرضیه را هم میشناسم ومیدانم که در کنارتو خوشبخت میشود و میتواند واقعا همدمی برای تو باشد . البته منهنوز به مرضیه چیزی نگفته ام گذاشتم نظر تو را که دانستم اگر صلاح بود به او همبگویم ضمنا میدانم و میدانی که دخترها خیلی بالای حرف والدینشان حرفی نمیزنند . بهنظر من تو هم جائی برای ایراد نداری اگر بخواهی میتوانم از مرضیه بخواهم با توصحبت کند چون مطمئن هستم تو حتی صورت او را ندیده ای . بنا براین من اکنون با گفتناین حرفها منتظرم که بدانم تو چه میگوئی من ترا پسری از همه ی جهات عاقل میبینمحتی اگر مخالفت بکنی هیچ تغییری در قضاوت من نسبت به تو عوض نمیشود . به تو ایمانکامل دارم . حرفهای قربانعلی خیلی زیاد بود و کاملا رضا را مخیر به انتخاب کردهبود. رضا بعد از حرفهای او در حالیکه رنگ و رویش از خجالت کمی سرخ شده بود دستقربانعلی خان را گرفت و بوسید و گفت  شمادر حال حاضر همه کس من هستید هم پدرم و هم خانواده ام در این مدت همیشه شماپشتیبان و رهبر من بوده ایم اولا به این سبب خدا را شکر میکنم و بعد اینکه با آنکهمرضیه خانم را  ندیده ام  به شما وکالت میدهم که مثل پدرم درباره من تصمیمبگیرید وقول میدهم هر امری بدهید به دیده منت  میدانم که در این انتخاب شما نه تنها به خوشبختیدخترتان بلکه به خوشبختی منهم علاقه مند هستید . حرفهای آن روز این دو مرد نتیجهاش آن شد که آرزوی مرضیه هم جامه ی عمل بخود پوشاند.همه وهمه ازاین وصلت خشنودبودند وآنرا کاملا باعقل هم طرازمیدانستند . نهایتاسه روز و سه شب عروسی رضا ومرضیه را قربانعلی به با شکوهترین شکلی که میشد برگزار کرد . آنسان که سالهای سالدرخاطرتمامی اهالی نیشابورمانده بودوازآن بعنوان جشنی که همتا نداشت نقش بسته بود. تقریبا شده بود نقطه ی عطفی در برگزاری اینگونه مجالس . رضا و مرضیه در چنینوضعی به سرخانه و زندگیشان رفتند .

قربانعلی رضا را در شهر بجای خود نشاند ودرحقیقت خود را بازنشسته کرده بود و رضا را همه کاره . اما رضا بیشتر مواقع ازراهکارهائی که پدر زنش پیش پایش میگذاشت استفاده میکرد . او همیشه در مقابلقربانعلی نقش شاگرد را داشت میگفت فکر شما و توان جسمی من رویهم میتواند کارسازترباشدضمنابااحترام خاصی که به اومیگذاشت باعث شده بودکه قربانعلی همیشه از این انتخابخود بسیار راضی باشد . رفتاررضا باهمه خصوصا باخانواده ی قربانعلی آنچنان محترمانهبود که حرفهایش برای همه نقش آیه قران را داشت . او حالا تنها خانواده ای را که بهخودش وابسته میدید خانواده ی مرضیه بود و برای همین هرآرزوئی که برای بودن و خواهر خودش داشت در اینجا به عمل نزدیک کرده بود قربانعی از اوضاع بسیار خوباقتصادی برخوردار بود.او تنها فرزند خانواده اش بود بنابراین تمام ملک واملاک  پدرش به او ارث رسیده بود .ضمناینکه با عرضه و لیاقت و درایتی که داشت توانسته بود بخوبی از آنها بهره بردای کندو با سعی و کوشش خستگی ناپذیری که ذاتا داشت روز به روز بر داشته هایش افزوده میشدو حالا باحضور رضا آخرین شانس زندگی هم به او رو کرده بود . پسر قربانعلی شاهینحالا پنج سالش شده بود  و رضا به او به چشمبرادر کوچکش نگاه میکرد.مریم ده ساله ومرضی پانزده ساله شده بود دوسال از زندگیمشترک رضاومرضی میگذشت .خبری که اول به گوش قربانعلی خان و سپس به رضا رسید زندگیاین دو خانواده را پاک تحت الشعاع قرار داد. و آن اینکه مرضیه در انتظاربه دنیاآمدن فرزندش بود. این برای رضا یعنی خانواده . یعنی رضا اولین بار بود که حس میکرددارد دارای زندگی میشود خانه و خانوده . چه روزها و شبها اززمانی که خودش را شناختهبود حسرت داشتن چنین چیزی رامیکشید .زمانی که عاشق منیر بود رابه خاطرمی آوردزمانی که اوهم دارای خانواده ای باشد که بتواند به آن تکیه کند. تصویر میکرد دامادآقا رجب بشود که همین امر شاید ساعتهائی از شبهای پراز اندوه رضا را از شادی پرمیکرد. ولی طولی نکشید که رضا فهمید نه او لقمه آقا رجب و خانواده اش هست  نه دردل منیرجائی دارد . رضا یک عمرخودش راسربار میدید. سربارخانواده رجب . حالا نمیخواست خودش رابه منیرکه او را دوست نداردو دلش جائی دیگراست با زوررجب وزهرا تحمیل کند.میدانست که رجب برای رهائی از دستپسرعموی منیر که او را اصلا قبول نداشت وبا پدرش هم مشکل لاینحلی داشت این راه راانتخاب کرده .همین باعث شده بودکه باهرشرایطی دخترش را به او بدهد ولی برای رضادیگر این زندگی قابل تحمل نبود حالا نمیدانست بعد از رفتنتش چه بر سر منیر و رجب وخانواده شان آمده . گو اینکه برای اوآنهامهم بودند چون بهرحال چشم بازکرده بودوآنهابرایشپدری و مادری کرده بودند ولی اینها هیچکدام باعث نمیشود که اومنیرو خودش را دانستهبدبخت کند آنهم به بهانه ی محبتهای پدر و مادر او . بخودش دلداری میداد که بالاخرهروزی سراغشان خواهدرفت وآنگاه فکرمیکرد با تصمیمی که آن روزگرفته بود وبی خبر ازآنها بار سفر را بسته بود توانسته بود رضایت منیر که در حقیقت عشق اولش بود راراضی کرده یا نه .همیشه در شبهائی که بیخوابی به سرش میزد فکر منیر و خانواده اشیکی از مشغولیات ذهنی رضا بود.تصوراینکه اکنون منیرخوشبخت است وبا عشقی که به پسرعمویشداشت روزگارخوبی رامیگذراند آرامش میکرد و حس میکرد همین آرامش را حتما آقا رجب وزهرا خانم هم دارند و اگر بدانند که رضا چه لطفی در حقشان کرده از او تشکر خواهندکرد . این افکار همیشه برای رضا خوش آیند بود .


فصل سی و ششم

 خبرحاملگی مرضیه چیز ساده ای برای رضا و قربانعلی نبود. قربانعلی از آنجا که میدانستهم مرضیه کوچک است و خیلی ممکن است  راه ورسم زندگی را بلد نباشد و این برای رضا که همیشه زیاده طلب و آرمانگرا بود به نظرپدر مرضیه خطر به حساب می آمد و میدانست حضور یک بچه چه اهمیتی میتوانست در زندگیدخترش داشته باشد و شایدخیال قربانعلی رااز طرف دخترش و رضا کاملاجمع کند ورضا هماین خبربرایش دنیائی ازرویای یک زندگی جدید را به ارمغان آورده بود .از آنجا کهرضا در کنار پدر زنش  حالامردی شده بودکه بیشترازسنشمیدانست واگرچه بعلت شرایطی که داشت خیلی وابسته به خانه و زندگیش نبود ولی برای خوشامدقربانعلی  این بچه برایش اهمیت داشت.درواقع او هنوز نتوانسته بود مرضیه را جایگزین عشقی که به منیر داشت بگذارد ومعمولا بامرضیه ارتباطی بجزمسئله شوئی نداشت با اواحساس عشق نمی کرد اوناخواسته عشق را تجربه کرده بود . و حالا بنا به شرایط ومصلحتی که میدید مرضیه رابهترین پل برای رسیدن به قله ی آرزوهایش میدید.تنها دلخوشی رضادراین ازدواج اینبودکه  مرضیه چشم باز کرده و او را دیده ومثل منیر چشمش به دنبال کسی جز او نیست حد اقل این فکر به او آرامش میداد .با اینحسابها این بچه میتوانست امیدی برای بهتر شدن زندگی اوبا مرضیه باشد . رضا میدانستاین بچه خصوصا اگر پسر باشد چه نقشی میتواند در روح و روان قربانعلی بازی کند شایدهمین  احساس در زندگی رضا میتوانست بسیاراثر داشته باشد.اما از آنجا که همیشه نیش و نوش با هم است این خوشحالی خیلی به طولنیانجامید خبر سقط جنین مرضیه بعلت سن کم و جثه ی ضعیفی که داشت درست بهمان اندازهکه خبر بچه دار شدنش همه را غرق لذت کرده بود این بار سایه غم را به سر اینخانواده انداخت . بعد از این ضایعه مرضیه مجبور بود که یکی دوسال صبر کند واینبرای رضا وخانواده ی مرضیه بسیار تلخ بود ولی چاره ای نداشتند جز صبر.

دو سال به سرعت برق و باد گذشت خدا میداند چشمانتظاری رضا و قربانعلی چقدر برای خودشان و تمام خانواده خصوصا مرضیه رنج آور بود. دو سالی که چندین سال براین خانواده گذشت درطی این مدت مادرآنها ازپای ننشست وتا میتوانست از هر روزنه ای که میدید بازاست برای زودترحامله شدن مرضیه کمک گرفتدر همین گیر ودار دختردیگر قربانعلی مریم که فقط یکی دو سال از مرضیه کوچکتر بودوبسیارهم زیباتر از اوبه نظر میرسید داشت به قولی استخوان میترکاند ومادرآنها کاملامتوجهشده بودکه مرضیه از این زیبائی و حسن جمالی که مریم داشت بیشتر رنج میبرد تا بچهدار نشدنش مادرها همیشه ضمیر بچه ها را گاها بیشتر از آنکه خودشان بفهمد در میابندمرضیهاحساس میکرد که مریم به زودی به خانه بخت خواهد رفت و ترس از اینکه او زودتر ازخودش آرزوی پدر و مادرش را بر آورده کند مثل خورده او را میخورد . اما اوتازمانیکه وضع جسمی اش اجازه دهدمیباید صبر کند . درست بعد از دوسال باز هم مرضیهاین خبر خوش را به خانواده اش  رساند کهاین بار دیگرامید به تولد نوزادش میتواند قطعی باشدزیراهم ازنظر جسمی بسیار بهترشده بود وهم اشتیاقی که داشت او را سرحال و سرزنده نگهداشته بود . بعضی اوقاتانسان در بزرگی و رحمت خدا شک میکندمرضیه بعد از دو باره و سه باره نتوانست باریرا که به آن دل بسته بود به منزل برساند. و هر بارزودتر از بار قبل بچه سقط میشد .این دردها  بر دل مادر مرضیه و قربانعلی آنچنانسایه افکند که کم کم داشت آنها  را از پایمی انداخت این سقط جنینها به نظر خیلی ساده نمی آمد و کم کم با پیگریهای مدام پدرو مادر معلوم شد که  .در حقیقت مرضیه بایدمریضی خاصی داشته باشد که نتوانسته بچه ای به دنیا بیاورد . سایه این ناتوانی برزندگی رضا تاثیر بسیار زیادی داشت او خود را باخته بود . عشق اولش که با ترک همه یگذشته اش همراه بود و اینهم امیدی که به این شکل به یاس تبدیل شده بود . تقریبادیگر سعی میکرد زیاد به شهر نیاید و بیشتر اوقاتش را در خارج شهر میگذراند ایندوری و فاصله را بیشتر از همه مرضیه حس میکرد . قربانعلی هم مرد دنیا دیده و پختهای بود و میدانست که این علاقه ی رضا به رفتن به خارج از شهر نمیتوانست بی علتباشد پس احساس کرد که رضاخیلی راغب به بودن درکنار مرضیه نیست و به این شکلمیخواهد خود را از افکار ناخوش آیندی که در کنار او دارد خلاص کند. در این دوراناین خانواده زندگی بسیار سختی را میگذراندند . مرضیه هر روز ضعیفتر و روحیه باختهتر به نظر میرسید . او دوری رضا را بهتر از همه درک میکرد . هروقت مادرش میخواست بهاو دلداری دهد و به نوعی کمی از درد و رنجش بکاهد موفق نمیشد . دست مرضیه در دستمادرش بود و هر روز به حکیمی و دوا دکتری متوسل میشد از هیچ کاری برای راه حل این مشکلکوتاهی نمیکرد ولی به هر دری که میزد بسته بود . رضا هروقت هم که در کنار مرضیهبود حرکات و رفتارش کاملا نشان میداد که اشتیاقی برای بودن با او ندارد و همه یاین دردها برای مرضیه گرانبار بود . و اما برای خانواده ی قربانعلی فقط مرضیه نبوددو بچه ی دیگر هم بودند . و از آنجا که زندگی همیشه در بدترین لحظات باز هم انسانهارا نجات میدهدو بالاخره بعد از شب سیاهای سیاه  حتما روزی هم ظاهر میشود. زندگی قربانعلی همتکان خورد و بالاخره از آنجا که همیشه خداوند درِ تمام خوشیها را یک باره نمی بنددزندگی این خانواده با یک خبرخوش کمی تکان خورد.

خانواده ای بزرگ  به نام خان محمد لواز تباری بسیار خوش نام درآنجا که  صاحب اسم ورسمی بودنددرجوارخانواده ی قربانعلی بودند .و همیشه ارتباط با این خاندان برای  قربانعلی بسیار مهم بود . این خانواده دارایپسران متعددی بودند که هرکدام برای خودشان یلی به حساب می آمدند . حتی دختران اینخاندان معمولا با سران قبایل دیگر ازدواج میکردند و به ندرت اتفاق می آفتاد کهخاندان محمد لو با افراد پیش پا افتاده و عادی وصلت کنند بنا بر این  خبر خواستگاری یکی از پسران خان محمد لواز مریم همهرا شوکه کرد .گویا  خداوند  این بار میخواست با این لطف دل خانواده  ی قربانعلی را شاد کند .و اما تنها کسانی که ازاین خبر خیلی خوشحال نشدند مرضیه و مریم بودند . مرضیه که با این وصلت از همه جهتخود را سرخورده میدید به آینده هم که نگاه میکرد میدانست با سرو شکل و قد و بالا وسلامتی که در مریم میدید زمان زیادی طول نخواهد کشید که جای او را در خانوادهخواهد گرفت . و آرزوی پدرش را بر آورده میکند و آنگاه او با رضا چه باید میکرد؟رضا آیا باز هم تن به این زندگی با یک زن مریض خواهد داد؟ چقدر رضا میتوانست باتکیه کردن به پدرش او را تحمل کند . زندگی رضا با مرضیه تقریبا به هیچ رسیده بود .این افکار و فکرهای دیگر داشت جان و تن مرضیه را روز به روز تحلیل میبرد . درستمثل شمع داشت آب میشد . مرضیه که به یک دختر روستائی لاغر اندام و ریز نقش و کاملامریض بدل شده بود و مریمی که مثل گل در میان هر جمعی میدرخشید . خواستگاران مریمهر روز بیش از بیش نمک بر زخم کهنه ی مرضیه میپاشید . هر بار نگاه به مریم میکرددلش برای خودش و زندگیش میسوخت او حتی دلش برای رضا هم میسوخت . رضائی که اکنون باآن قد و قواره ی مردانه و صورت جذاب میتوانست نی خیلی بهتر از او را در کنارخودش داشته باشد . حال پدر و مادر مرضیه هم دست کمی از حال او نداشت آنها میدیدندکه جگر گوشه شان رو به نیستی میرود بیشتر از همه مادر مرضیه بود که میدانست دخترشنه تنها از این مریضی جان سالم به در نخواهد برد بلکه این فشارهای جنبی هم بهنابودی او بیشتر کمک میکند. هر چند رضا سعی میکرد به ظاهر با مرضیه مهربان باشد واو را به آینده امیدوار کند ولی حرفهای رضا هرگز به دل زنش نمی نشست اوبچه نبود وتمامدلداریهای رضا رااز راه دلسوزی میدید.واین بیش ازبیش دلش رابه درد میاورد .زندگیپر تلاطم این خانواده به این حرفها ختم نمیشد و گویا باید منتظر نشیب و فرازهائیبیش از اینها بود . گویا تازه اول کار بود . گو اینکه خواستگاری خان محمد لو ازمریم دریچه ی تازه ای برای امید به این خانواده باز کرده بود ولی درست از همیننقطه دگرگونی زندگی قربانعلی آغاز میشود.


                                           فصلسی و هفتم

اما مریم عاشق و دلداده رضا بود. بی آنکه رضابداند.ازآنجا که همیشه پدرومادرمریم هرچه خوبی بودبه رضا نسبت میدادند و ازاو

یک مرد به تمام عیارتوانا  از همه جهت ساخته بودند و قیافه و صلابت رضا همکه جای خود را داشت حالاکه خان هم شده بود همه و همه مریم بیچاره را تحت تاثیرقرار داده بود و او نادانسته دیوانه وار رضا را دوست داشت .ضمن اینکه مریم هنوزآنقدر بزرگ نشده بود که این تمایلات را عشق بداند او در حقیقت رضا برایش یک استورهشده بود . شاید در رویاهایش همیشه رضا را میستود کم کم این احساس در مریم آنقدرقوی شده بود که گهگاه رضا از نگاههای مشتاق مریم دلش فرو میریخت این اتفاقات زمانیمی افتار که تمام شرایط به نفع مریم بود .  رضا نا خود آگاه این دو خواهر را باهم مقایسهمیکرد . جوان بود و پرشور درکنار مرضیه زندگی برای رضا تقریبا سخت شده بود تمامشور و شعف در او مرده بود حال و روز مرضیه و رفتارش او را دده کرده بود از کنارمرضیه بود نه تنها راضی و خشنود نبود بلکه خود را بیزار از زندگی حس میکرد  مرضیه هم که  روز به روز از نظر جسمی و ظاهری رنگ باخته تر ومریض احوالتر میشد و تقریبا تحملش حتی برای اطرافیانش سخت شده بود چه رسد به رضاکه همیشه آرزوداشت خانواده ای داشته باشد که بتواند به آن تکیه کند .درست در همیناوضاع  دیدن مریم با آن طراوت و شادابیتوجه رضا را جلب میکرد البته رضا از آنچنان پاکی و صداقت و انسانیتی برخوردار بودکه هرگز به خاطرش هم خطور نکرده بود که کاری غیر اخلاقی را حتی به تصورش بنشاندوهمه ی این تعلق خاطری را که به مریم داشت میگذاشت به حساب اینکه او یکی از کسانیهست که به خانواده ی همسر او و از آن مهمتر ناجی و پناهش قربانعلی وابسته است .رضا خود را حامی مریم میدانست .ولی دست روزگار بعضی اوقات بد جوری پس کله یک نفرمیزند و خودش هم نمیفهمد . رضا عاشق مریم بود و خود نمیدانست که چه آتشی به جانشافتاده .حالا که این روز و حال زندگی رضا شده بود گاهگاهی به فکرش میرسید که کاشقربانعلی همان روز اول مریم را به جای مرضیه به او پیشنهاد میکرد . و از انجا کهتمام تصمیمهای زندگی رضا را قربانعلی میگرفت و رضا چون بره ای دست  بسته تسلیم بود  حتما آنروز با همه ی کوچکی مریم رضا تن به اینازدواج میداد و حالا .و چه بسا در دل به شیطان لعنت میفرستاد که او را بهاین وسوسه انداخته است چه شبها خصوصا وقتی مرضیه را ناخود آگاه با مریم مقایسهمیکرد خود را لعنت میکرد او نمیدانست که مریم هم دیوانه ی اوست و همیشه نقش برادربزرگ را برای مریم بازی میکرد ولی دلش به این نقش راضی نبود . او یک جوانمرد بودیک لحظه حاضر نمیشد که نگاه گناه آلودی به مریم بکند . ولی سرنوشت به خواسته او چهاهمیتی میداد . سرنوشت هرطور خودش بخواهد قلم میزند . برای رضا و مریم هم سرنوشتتصویر خطرناکی کشیده بود  .

پسرخانمحمدلو را همه میشناختند پسری بود حدود سنی بیست ساله در حالیکه بیست سال داشت ولیجثه ای بسیارنحیف داشت خان شش پسر و چهار دختر که البته اینها از دوتا زنش بودندچهار پسر و دو دختر از زن اولش ملکه بانو و دو پسر و دو دختر از زن دومش گلبانو  . ابوالفضل پسر چهارم ملکه و محمدلو بود . همهمیگفتند وقتی ملکه سر ابوالفضل حامله بوده بیماری سختی گرفته بود و همین بیماری بهابوالفضل هم رسیده . همین رنجوری و رشد نکردن و ضعف ابوالفضل را باعث شده است کهخان محمد هم بهمین علت به این بچه نظر خاصی داشت میگفت بچه های دیگرم میتوانند گلیمشانرا از آب بگیرند من باید مواظب ابوالفضل باشم . او را غلام ابوالفضل کرده ام.البته بیشتر به این خاطر بود که محمدلوبه خیال خودش  بی آنکه ملکه بفهمد  با گلبانو ازدواج کرده بود و وقتی این خبر بهگوش ملکه میرسد او سر ابوالفضل حامله بوده و شنیدن این خبر ضربه ای بوده که بهملکه میخورد و همه معتقد بودند که برای همین خاطر ابوالفضل صدمه دیده و ضمنا همینامر هم باعث میشد که خان نسبت به این بچه احساس گناه میکرد . و ابوالفضل شده بودنورچشمیش.همین امرباعث شده بودکه بخواهد برای این دردانه اش سنگ تمام بگذاردوبهترین وزیباتریندخترراکه درآن زمان مریم بود را برای ابوالفضل خواستگاری کند . وقتی مریم برایاولین بار چشمش به ابوالفضل افتاد نمیدانست باید به حال خودش گریه کند و یا به حالو روز ابوالفضل بخندد. ابوالفضل به مانند پسرکی بود که وابستگیش به مادرش مانندکودکی دو سه ساله می مانست . به نظر ده دوازده ساله میامد . چشمانی گودرفته وصورتی استخوانی داشت . رنگ  ورویش به سیاهیمیزدوگاهی مریم حس میکرد که بدن ابوالفضل حالت عادی ندارد وقتی چای را به او تعارفکرد چای از دستش افتاد این احوالی که مریم به ابوالفضل دید بیش از آنکه دلش به حالاو بسوزد به حال خودش سوخت زیرا مریم در همان لحظه به این فکر افتاد که  با همه علاقه و محبتی که قربانعلی بهاوداردهرگزنمیتواند به خاطرشرایط فوق العاده ای که پدرابوالفضل دارد چنین لقمه چربونرمی راحتی بقیمت بدبختی مریم از دست بدهد . خدا میداند در آن لحظه مریم چه حالیداشت . درآن روزگاران شوهربرای دختر هر خانواده بیشتر نقش حساب وکتابهائی راداشتکه سرپرست خانواده بصلاح میدید.اومیدانست پدرش هرگزباین فکر نمیکند که این مریماست که باید سالهای سال درکنارچنین فردی بسر ببرد . به قربانعلی چه مربوط که ابوالفضلبتواند برای مریم شوهر خوبی باشد یا نه بهر حال مریم می بایست شوهرکند الان حدودپانزده ساله بودچقدردیگر میتوانست بماند و چند تانظیر خان محمد لو با آن کیا و بیادر آن شهر بودند شاید هم به نظرپدروتمام اطرافیان چه شانسی واقبالی به مریم روکرده بودکه عروس خانواده خانی چون این خانوادهبشود . وصل شدن قربانعلی به محمد لوشاید آرزوی قربانعلی خان بودحالا این وسیله همجورشده بودگو اینکه ابوالفضل به نظر می آمد که با این حال و روز عمر چندانی همنکند خوب بازسفره ای که خان برای قربانعلی پهن کرده بودقابل چشم پوشی نبوداین را همهمیدانستند.مادرمریم از دیدن ابوالفضل باآن حال وروز دلش آتش گرفت.از لحظه ای کهابوالفضل را دیده بود مثل مرغ سرکنده بود.ابوالفضل مثل بچه ی یتیمی میمانست کهبرای دوام و بقایش مادرش را ستون کرده بود . نگاهش بی روح بود بی آنکه کلامی گفتهشود بر لبان او خنده ی کمرنگی خود نمائی میکرد . سرش انگار روی بدنش سنگینی میکرددر این احوال قربان صدقه رفتن ملکه حال مادر مریم را بهم میزد . خان هم انگار داشتمعامله ی پر سودی را سرو سامان میداد با قربانعلی از هر دری سخن میگفت . وقتی مریمبا سینی چای وارد شده بود در صورت اوبوالفضل هیچ عکس العملی ظاهر نشده بود انگارنه انگار که در چه وضع و حالی هست . فقط زیبائی مریم مادر و پدر او را به احسنتگفتن واداشت . در حالیکه حال مریم از دیدن ابوالفضل دگرگون شده بود مادر مریم تماماین مسائل را میدید .اوزن بود زنی دنیا دیده او میدانست درکنارچنین تکه ای که برای جگر گوشه اش گرفته اند چه بر عزیزشخواهد گذشت  ابوالفضل  را کسی که از هیچ نظر قابل تحمل نبودزندگی کردنیک عمر با این موجود کارآسانی نیست آنهم برای دسته گلی مثل مریم . که صدها جوانآرزوی همسری بااو را داشتند ولی زنها در آن روزگاران کنیزان پشت پرده بودند . و دراین اوضاع و احوال حال مریم را جز خودش و مادرش هیچکس نفهمید تا اینکه .
   فصلسی و هفتم

اما مریم عاشق و دلداده رضا بود. بی آنکه رضابداند.ازآنجا که همیشه پدرومادرمریم هرچه خوبی بودبه رضا نسبت میدادند و ازاو

یک مرد به تمام عیارتوانا  از همه جهت ساخته بودند و قیافه و صلابت رضا همکه جای خود را داشت حالاکه خان هم شده بود همه و همه مریم بیچاره را تحت تاثیرقرار داده بود و او نادانسته دیوانه وار رضا را دوست داشت .ضمن اینکه مریم هنوزآنقدر بزرگ نشده بود که این تمایلات را عشق بداند او در حقیقت رضا برایش یک استورهشده بود . شاید در رویاهایش همیشه رضا را میستود کم کم این احساس در مریم آنقدرقوی شده بود که گهگاه رضا از نگاههای مشتاق مریم دلش فرو میریخت این اتفاقات زمانیمی افتار که تمام شرایط به نفع مریم بود .  رضا نا خود آگاه این دو خواهر را باهم مقایسهمیکرد . جوان بود و پرشور درکنار مرضیه زندگی برای رضا تقریبا سخت شده بود تمامشور و شعف در او مرده بود حال و روز مرضیه و رفتارش او را دده کرده بود از کنارمرضیه بود نه تنها راضی و خشنود نبود بلکه خود را بیزار از زندگی حس میکرد  مرضیه هم که  روز به روز از نظر جسمی و ظاهری رنگ باخته تر ومریض احوالتر میشد و تقریبا تحملش حتی برای اطرافیانش سخت شده بود چه رسد به رضاکه همیشه آرزوداشت خانواده ای داشته باشد که بتواند به آن تکیه کند .درست در همیناوضاع  دیدن مریم با آن طراوت و شادابیتوجه رضا را جلب میکرد البته رضا از آنچنان پاکی و صداقت و انسانیتی برخوردار بودکه هرگز به خاطرش هم خطور نکرده بود که کاری غیر اخلاقی را حتی به تصورش بنشاندوهمه ی این تعلق خاطری را که به مریم داشت میگذاشت به حساب اینکه او یکی از کسانیهست که به خانواده ی همسر او و از آن مهمتر ناجی و پناهش قربانعلی وابسته است .رضا خود را حامی مریم میدانست .ولی دست روزگار بعضی اوقات بد جوری پس کله یک نفرمیزند و خودش هم نمیفهمد . رضا عاشق مریم بود و خود نمیدانست که چه آتشی به جانشافتاده .حالا که این روز و حال زندگی رضا شده بود گاهگاهی به فکرش میرسید که کاشقربانعلی همان روز اول مریم را به جای مرضیه به او پیشنهاد میکرد . و از انجا کهتمام تصمیمهای زندگی رضا را قربانعلی میگرفت و رضا چون بره ای دست  بسته تسلیم بود  حتما آنروز با همه ی کوچکی مریم رضا تن به اینازدواج میداد و حالا .و چه بسا در دل به شیطان لعنت میفرستاد که او را بهاین وسوسه انداخته است چه شبها خصوصا وقتی مرضیه را ناخود آگاه با مریم مقایسهمیکرد خود را لعنت میکرد او نمیدانست که مریم هم دیوانه ی اوست و همیشه نقش برادربزرگ را برای مریم بازی میکرد ولی دلش به این نقش راضی نبود . او یک جوانمرد بودیک لحظه حاضر نمیشد که نگاه گناه آلودی به مریم بکند . ولی سرنوشت به خواسته او چهاهمیتی میداد . سرنوشت هرطور خودش بخواهد قلم میزند . برای رضا و مریم هم سرنوشتتصویر خطرناکی کشیده بود  .

پسرخانمحمدلو را همه میشناختند پسری بود حدود سنی بیست ساله در حالیکه بیست سال داشت ولیجثه ای بسیارنحیف داشت خان شش پسر و چهار دختر که البته اینها از دوتا زنش بودندچهار پسر و دو دختر از زن اولش ملکه بانو و دو پسر و دو دختر از زن دومشگلبانو  . ابوالفضل پسر چهارم ملکه ومحمدلو بود . همه میگفتند وقتی ملکه سر ابوالفضل حامله بوده بیماری سختی گرفته بودو همین بیماری به ابوالفضل هم رسیده . همین رنجوری و رشد نکردن و ضعف ابوالفضل راباعث شده است که خان محمد هم بهمین علت به این بچه نظر خاصی داشت میگفت بچه هایدیگرم میتوانند گلیمشان را از آب بگیرند من باید مواظب ابوالفضل باشم . او را غلامابوالفضل کرده ام .البته بیشتر به این خاطر بود که محمدلوبه خیال خودش  بی آنکه ملکه بفهمد  با گلبانو ازدواج کرده بود و وقتی این خبر بهگوش ملکه میرسد او سر ابوالفضل حامله بوده و شنیدن این خبر ضربه ای بوده که بهملکه میخورد و همه معتقد بودند که برای همین خاطر ابوالفضل صدمه دیده و ضمنا همینامر هم باعث میشد که خان نسبت به این بچه احساس گناه میکرد . و ابوالفضل شده بودنورچشمیش.همین امرباعث شده بودکه بخواهد برای این دردانه اش سنگ تمام بگذاردوبهترین وزیباتریندخترراکه درآن زمان مریم بود را برای ابوالفضل خواستگاری کند . وقتی مریم برایاولین بار چشمش به ابوالفضل افتاد نمیدانست باید به حال خودش گریه کند و یا به حالو روز ابوالفضل بخندد. ابوالفضل به مانند پسرکی بود که وابستگیش به مادرش مانندکودکی دو سه ساله می مانست . به نظر ده دوازده ساله میامد . چشمانی گودرفته وصورتی استخوانی داشت . رنگ  ورویش به سیاهیمیزدوگاهی مریم حس میکرد که بدن ابوالفضل حالت عادی ندارد وقتی چای را به او تعارفکرد چای از دستش افتاد این احوالی که مریم به ابوالفضل دید بیش از آنکه دلش به حالاو بسوزد به حال خودش سوخت زیرا مریم در همان لحظه به این فکر افتاد که  با همه علاقه و محبتی که قربانعلی به اوداردهرگزنمیتواندبه خاطرشرایط فوق العاده ای که پدرابوالفضل دارد چنین لقمه چرب ونرمی راحتی بقیمتبدبختی مریم از دست بدهد . خدا میداند در آن لحظه مریم چه حالی داشت . درآنروزگاران شوهربرای دختر هر خانواده بیشتر نقش حساب وکتابهائی راداشت که سرپرستخانواده بصلاح میدید.اومیدانست پدرش هرگزباین فکر نمیکند که این مریم است که بایدسالهای سال درکنارچنین فردی بسر ببرد . به قربانعلی چه مربوط که ابوالفضل بتواندبرای مریم شوهر خوبی باشد یا نه بهر حال مریم می بایست شوهرکند الان حدود پانزدهساله بودچقدردیگر میتوانست بماند و چند تانظیر خان محمد لو با آن کیا و بیا در آنشهر بودند شاید هم به نظرپدروتمام اطرافیان چه شانسی واقبالی به مریم روکرده بودکه عروس خانواده خانی چون این خانوادهبشود . وصل شدن قربانعلی به محمد لوشاید آرزوی قربانعلی خان بودحالا این وسیله همجورشده بودگو اینکه ابوالفضل به نظر می آمد که با این حال و روز عمر چندانی همنکند خوب بازسفره ای که خان برای قربانعلی پهن کرده بودقابل چشم پوشی نبوداین راهمه میدانستند.مادرمریم از دیدن ابوالفضل باآن حال وروز دلش آتش گرفت.از لحظه ای کهابوالفضل را دیده بود مثل مرغ سرکنده بود.ابوالفضل مثل بچه ی یتیمی میمانست کهبرای دوام و بقایش مادرش را ستون کرده بود . نگاهش بی روح بود بی آنکه کلامی گفتهشود بر لبان او خنده ی کمرنگی خود نمائی میکرد . سرش انگار روی بدنش سنگینی میکرددر این احوال قربان صدقه رفتن ملکه حال مادر مریم را بهم میزد . خان هم انگار داشتمعامله ی پر سودی را سرو سامان میداد با قربانعلی از هر دری سخن میگفت . وقتی مریمبا سینی چای وارد شده بود در صورت اوبوالفضل هیچ عکس العملی ظاهر نشده بود انگارنه انگار که در چه وضع و حالی هست . فقط زیبائی مریم مادر و پدر او را به احسنتگفتن واداشت . در حالیکه حال مریم از دیدن ابوالفضل دگرگون شده بود مادر مریم تماماین مسائل را میدید .اوزن بود زنی دنیا دیده  او میدانست درکنارچنین تکه ای که برای جگر گوشهاش گرفته اند چه بر عزیزش خواهد گذشت ابوالفضل  را کسی که از هیچ نظرقابل تحمل نبودزندگی کردن یک عمر با این موجود کارآسانی نیست آنهم برای دسته گلیمثل مریم . که صدها جوان آرزوی همسری بااو را داشتند ولی زنها در آن روزگارانکنیزان پشت پرده بودند . و در این اوضاع و احوال حال مریم را جز خودش و مادرشهیچکس نفهمید تا اینکه .

فصل سی و نه

تاوقتی خان محمد لو به خواستگاری مریم برای ابوالفضل نیامده بود همه چیز آرام بود . هرکس در فکرخودش و با درگیریهای دلش زندگی میکرد .ولی وقتی پای ابوالفضل بمیان آمد اولین نشانه اش طوفانی بود که   دردل این دوعاشق شیدا به پا شد طوفانی که میتوانست شالوده ی زندگی قربانعلی را از ریشه برکند . طوفانی فاجعه وارکه فکرش هم لرزه بر اندام مریم و رضا می انداخت

وقتی خان محمد برای ابوالفضل به خواستگاری مریم آمد. وخواه ناخواه همه آگاه شدند از گوشه و کنار شنیده میشد که سیب سرخ نکند به دست چلاق بیفتد .مریم در آن زمان از زیبائی شهره شده بود . و بقولی سر زبانها افتاده بود . خواستگاران زیادی در آرزوی این بودند که مریم تن به ازدواج با آنها بدهد . زیبائی مریم باعث شده بود که پدر و مادرش برای آینده ی او نقشه های بچینند ولی با این پیش آمد که انتظارش هرگز نمیرفت  قربانعلی و مادر مریم تنشان لرزید . این وحشت بسیار عادی به نظر میرسید تاج خانم مادر مریم که این اسم را قربانعلی بعلت عشق که به او داشت بررویش گذاشته بود . وقتی خبر این خواستگاری راقربانعلی به او داد درحالیکه از نگرانی به قول خودش چشمش سیاهی رفت به شوهرش گفت قربان نگو . نگو که مگر من راضی میشوم دسته گلم را به پسر افلیج خان محمد لو بدهم . ولی در آن روزها دخترها بیشتر از آنکه حکم فرزند را داشته باشدند در خانواده خصوصا خانواده هائی نظیر خانواده قربانعلی حکم کالائی را داشتند که هروقت نیاز باشد باید حتما از آن به بهترین نحو استفاده کرد . مرضی را به رضا دادچون رضا برایش بسیار  ارزش داشت و خوشبختانه رضا در شرایطی بود که تاج خانم هم خیلی راضی بود مرضی هم به خواب چنین شوهری را نمیتوانست ببیند . و نهایتا تصمیم قربانعلی بسیار به نفع همه بود . رضا هم با این وصلت پشتش به کوه میشد  ولی حالا در مورد مریم زیبا و بیچاره هیچکدام از این اتفاقهای خوب در راه نبود.قربانعلی به زنش گفت میدانم میدانم چه احساسی داری خوب منهم پدرش هستم دلم نمیخواهد در مقابل دامادی مثل رضا مریم را به ابوالفضل بدهم ولی خوب بجایش رضا یک بچه ی بی اصل و نسب بود ولی ابوالفضل یک کاروان اصل و نسب پشتش هست . قرار نیست همه همه چیز داشته باشند . میدانی اگر ما با خان محمد لونسبت فامیلی پیدا کنیم چه میشود؟ و در حالیکه در دل خودش آشوب بود و این حال را زنش بخوبی احساس میکرد ادامه داد.بالاخره آدم بچه بزرگ میکند که بعد از سالها و سالها سودش را ببرد مریم هم باید با این مسئله کنار بیاید اگر خدا بخواهد مهر ابوالفضل بعد از ازدواج به دل مریم می افتد و همه ی این بگو مگو ها پایان پیدا میکند تو خودت میدانی با همین حال وروزی که ابوالفضل دارد خان به در هر خانه ای برود نه نمی شنود امثال ما هم که این دور و برها زیاد است . فکر این را بکن که مریم عروس چه خانواده ای میشود . . راستی تاج خانم از پدرش شنیدم که  ابوالفضل به مادرش گفته تنها آرزویش ازدواج با مریم است .

مادر مریم نتوانست بیش از این سرپا باشد در حالیکه به طرف اتاق میرفت گویا دیگر طاقت نداشت ادامه حرفهای شوهرش را بشنود . میدانست چه آینده ای برای جگر گوشه اش دارد رقم میخورد . این حرف که بعدا مهر ابوالفضل به دل مریم می افتد حالش را بهم میزد. مگر میشود . قربان یک چیزی شنیده . شاید دست ابوالفضل به مریم بخورد مثل خاری هست که به تن گل صدمه بزند تن مریم پزمرده میشود . او پدر است مرد است حال ما زنها را نمیداند . در این لحظه وقتی چشمش به قد و بالای قربان افتاد پیش خودش فکر کرد این مرد که مثل سالار است با اینهمه گذشت زمان هنوز من احساس خوبی به او دارم حالا دختر دسته گلم در این سن باید به خانه ای برود که هیولائی مثل ابوالفضل را باید تحمل کند . اشک چشمان تاج خانم را پر کرد با گوشه ی چارقدش بطوریکه قربان کاملا متوجه شد اشکش را پاک کرد . بقیه حرفهای قربان را مثل یک مرثیه که بر سر جنازه ی مریم میخوانند بگوشش مثل زنگ صدا کرد خان پیغام داده هرچه بخواهید از آسمان هم شده مهیا میکنم ولی جواب نه را هرگز نگوئید .  من مطمئن هستم خودشان میدانند دارند چه گلی را از شاخه میچینند میدانم باعث افتخار خان محمد است که مریم بشود عروسس . تو موقعیت  او را از هرجهت میدانی اگر برای یکی دیگر از پسرانش مریم را میخواست دو دستی تقدیم میکردم همه شان یکی از یکی سالارترند خود خان محمد در این سن هنوز برای خودش بر و رو و بالائی دارد . نمیدانم چه بد به درگاه خداوند کردم که این بلا باید سرم نازل شود حالا اگر بگوئیم نه خودت میدانی که خون و خون ریزی ممکن است به پا شود. حتی اگر من با تمام خواسته و نا خواسته هایش موافق باشد او  برای اینکه این امتناع ما را شکستی برای خودش و خانواده اش میداند . به بهانه هائی واهی سر این جنگ و جدل را باز میکنداو بی هیچ واهمه ای علنا به من گفته . به نظر  او اگر ما نه بگوئیم به او توهین کرده ایم و این برای او یک شکست به حساب میاید . شاید منهم از ته دلم راضی به این وصلت نباشم ولی توبگو مگر چاره دیگری هم دارم ؟ میترسم بخاطر رضای خاطر مریم خونها ریخته شود و من هرگز راضی نیستم . تو مرا میشناسی . زندگی من همیشه با مردانگی و برای مردم بوده . حالا چطور میتوانم راضی شوم برای رضای دل دخترم بلوا به پا شود ؟ من هزاران فکر به نظرم رسید اگر او پسر بود شاید روزی برای رضای این مردم و جائی که به خاکش وابسته هستم حاضر بودم او را جلوی دشمن بفرستم با این حساب که کشته شود . پس با خودم فکر کردم اگر مریم رضا ندهد من تنها راهی را که میتوانم به آن فکر کنم اینست که مریم را فدای این مردم کنم میدانی یعنی چه؟ یعنی  فقط مرگ مریم میتواند این مشکل را از سر راه ما بردارد . راستش من  در حال حاضر درد مرضی را دارم با تارتاروجودم حس میکنم . او که دارد از دستمان میرود . البته میتوانیم این را به گردن سرنوشت و قسمت بگذاریم . با اینهمه شب و روزم را حال و روز مرضی سیاه کرده حالا هم این درد بزرگ را باید تحمل کنم . مگر انسانها چطور میشود که به سرشان میزند ؟ خوب دردهایشان بیشتر از تحملشان است بخدا منهم دارم دیوانه میشوم و خودت بهتر از من میدانی که به عمر مرضی خیلی خیلی دل نبسته ایم . سه تا بچه تا حال سقط کرده بیچاره رضا .به خودم میگویم شاید ما به این ابوالفضل بیچاره رحم کنیم خدا هم در رحمتش را به روی ما باز کند .شاید از مریم صاحب نوه شویم . نوه ای که در آن با خان محمد هم شریک میشویم . تو هم تمام تلاشت را بکن که مریم با رضا و رغبت این وصلت را قبول کند به او بگو که چه بخواهد و چه نخواهد این عروسی سر میگیرد پس چه بهتر است خودش را راضی کند .

حرفهای قربانعلی برای تاج خانم کاملا قابل لمس بود او همه ی حرفهای شوهرش را دربست قبول میکرد یعنی در آن شرایط عقل هم همین را حکم میکرد حرفهای مادر پدر به گوش دختر رسید دل مریم خون شد . تنها راهی که به نظرش رسید حرف آخر پدرش بود  که گفته بود . فقط و فقط با مرگ مریم این وصلت انجام نمیشد و برای ما خطری ندارد . پس مریم باید مرگ را با آغوش باز تحمل کند او حتی اگر عاشق رضا هم نبود مرگ را به زندگی با ابوالفضل ترجیح میداد . ابوالفضل در کنار مریم مثل جوجه ای تاز ه از تخم در آمده بود . چطور میشود او را با رضا که مثل شاخ شمشاد بود مقایسه کرد؟ نفس رضا به سرتاپای ابوالفضل می ارزید . پس بعد از حرفهای تاج خانم مریم تصمیمش را گرفت فقط مرگ.


فصل سی و هشتم

بعد از این تکه گیری که قربانعلی برای مریم تدارک دیده بود .مریم ناخود آگاه مرتبا ابوالفضل را با رضا مقایسه میکرد و خودش را ش مرضیه . دلش خون میشد . چه میشد یک جوانی در حد و حدود رضا به خواستگاریش میامد محمدلو شش پسر داشت بجز ابوالفضل آن پنج تا که دو تاشان کوچک بودند که از زن دوم محمد لو بود و یکی از پسرهایش که از ملکه بود ازدواج کرده بودند دو تای دیگر که برادران بزرگتر ابوالفضل بودند نه به خوبی رضا ولی بهر حال زمین نا آسمان با این مفلوکی که برای او تدارک دیده بودند بهتر بود حالا میدید که باید تا آخر عمر با چه جانوری که به او نام انسان داده اند باید سر کند دلش خون میشد . این اوضاع باعث شده بود که بیشتر به رضا متمایل شود و حسرت بخورد . مرتبا بی آنکه بخواهد مرتبا چشمش دنبال رضا بود می گویند از آنجائیکه حالا راست یا دروغ"اینکه میگویند دل به دل راه دارد شاید بیشتر یک تمثیل باشد ولی گاهی واقعا چنین است" مدتها بود که رضا نگاههای مریم را میدید احساسش به او نهیب میزد که مریم نگاهش کاملا با گذشته فرق کرده . به شیطان لعنت میفرستاد چون در ضمیر ناخود آهاهش این نگاهها را نگاه عاشقانه میدید ولیاو هرگز  نمیخواست چنین حسی را  باور کند. شاید هم میترسید که درست فکر کرده باشد پس به خودش تلقین میکرد که نگاههائی ساده است . و یاشاید به حساب دلبستگی خودش به مریم به حساب میاورد. رضا کم کم داشت با این نگاه بی آنکه خود بخواهد و بداند عادت میکرد. در حقیقت هر وقت چشمش به مریم می افتاد به دنبال عشقی بود که چشمان مریم بزرگوارانه به او هدیه میدهد. دلش گرم میشد . در حقیقت نهالی در قلبش داشت رشد میکرد که بیم آن میرفت درختی تنومند شود و زندگی مریم و رضا و نهایتا قربانعلی را طعمه ی خود بکند . این روزها  مریضی مرضیه و حال و روزش رو به وخامت میگذاشت . رضا به این فکر خودش را راضی میکرد که در این ازدواج عشقی در کار نبوده  و فقط مصلحت اندیشی او  و قربانعلی آنها را وادار به این وصلت کرده بود . اوایل ازدواجش این مسئله برایش مهم نبود چون هم مرضیه حال و روز عادی داشت و هم خودش احساس میکرد که با این ازدواج میتواند به زندگیش سرو سامانی بدهد  . آن روزها  مریم هم کوچکتر از آن بود که زیبائیش بچشم بیاید همه و همه ی این ها دست به دست هم داده بود و رضا را بی خبر از آنچه که امروز برسرش آمده راضی میکرد راضی به اینکه اگر هم عاشق مریم بشود گناهی مرتکب نشده است . انسانها در شرایط سخت مجبور به این هستند که خود را از وحشت گناه برهانند . رضا هم داشت با خودش کلنجار میرفت . عاشق شده بود و نمیخواست باور کند . عشق مریم در تار تار وجودش داشت به سرعت ریشه میدوانید . او را که میدید حالش دگرگون میشد . زمان و مکان را فراموش میکرد . شبها بی اختیار خوابش با مریم شروع میشد . این حال رضا را در درون به نوجوانی تبدیل کرده بود که تازه داشت عشقی واقعی را حس میکرد سالی از عشق به گذشته بود . درحقیقت از او بریده بود خیال میکرد منیر فقط یک تصور بود . که زندگیش را رنگ دهد ولی این عشق کاملا برایش تازگی داشت .هرگز احساسی را که ازدیدن مریم در سراسر وجودش حس میکرد نسبت به منیر نداشت .زندگی گاهی طعمه هایش را وقتی انتخاب میکند شرایط را هم خودش جور میکند . و حالا اولین آواری که بر سر رضا آمده بود این بود که مرضیه  دیگرتوان بچه آوردن را نداشت هر روز وضع و حالش بدتر میشد با تمام تمهیداتی که پدر و مادر و خود رضا به کار میبردند مرضیه نه تنها بهتر نمیشد که روز به روز رضا احساس میکرد او دارد تحلیل میرود مرضیه بعلت این ناملایمات  که درگیرش شده بود با آنکه رضا سعی کرده بود به قول معروف آب به دل مرضیه تکان نخورد و از هیچ گذشت و کوششی هم دریغ نکرده بود گویا آب در هاون میکوبد . نگاه که به صورت مرضیه میکرد حالش دگرگون میشد . دلش میسوخت . مرضیه مثل شمعی داشت آب میشد. مرضیه خودش بخوبی میدانست که زندگیش دوامی نخواهد داشت . به گفته ی دوستان نزدیکشان بیچاره مرضیه دست از زندگی برداشته بود . رنجوری و حال نزارش بر همگان واضح و آشکار بود . همه دلشان به حال خانواده قربانعلی میسوخت او مردی با گذشت و فداکار و راست کردار بود . چرا باید خداوند این بازی خطرناک را با او و زنگیش بکند؟ حال و روز مرضیه دیگر جای انکار نداشت . اما با تمام این احوال هرگز کسی از رضا یک کلمه یا حرکاتی ندیده بود که ددگیش را نشان دهد . به مرضیه کمال محبت را میکرد . بیشتر از گذشته به او میرسید و اغلب دلداریش میداد . رضا پسر جهان دیده و باتجربه ای بود از دست دادن مرضیه را هرگز نمیخواست باور کند . این رفتار رضا بیشتر دل قربانعلی را به دردمیاورد  بطوریکه بارها و بارها  به مادر مرضیه گفته بودجوانمردی رضا حرف ندارد. داستان مرضی این دختر زندگی همه آنها را تحت الشعاع قرار داده بود  اما آنچه حقیقت داشت این بود که حال و روزمرضی تعریفی نبودداروها که یا برای باردار شدن و یا رهائی از درد هایش میخورد نه تنها تاثیر مثبتی نداشت او را پاک از حال عادی هم خارج کرده بود . بسیار عادی مینمود که روز به روز عصبی تر و زود رنجورتر و گوشه گیر تر میشد همه میدیدند که چگونه کنار آمدن با وضع روحی و جسمی مرضیه سخت شده و به حال رضا که مجبور به تحمل بود و خوب هم از عهده ی اینکار بر می آمد دل میسوزاندند . در آن زمانها گرفتن زن مجدد در این شرایط برای همه قابل هضم بود ولی رضا از آنچنان روحیه جوانمردی برخوردار بود که هرگز به خود اجازه نمیداد که به این مسئله فکر کند . ولی بادلش نتوانست  کنار بیاید زیرا درست مقابل این ناتوانیهای مرضیه انگار روز به روز مریم زیباتر و زیباتر میشد . هرگاه مریم را میدید دلش می لرزید . او هنوز جوان بود و پر از انرژی اما مرد و مردانه در مقابیل این وسوسه مقاومت میکرد او حاضر بود هرسختی را تحمل کند ولی برچسب ناسپاسی و نامردی را هرگز نمیتوانست . اگر چشم بد به مریم میدوخت جواب قربانعلی و زنش را که در باره او بزرگترین کمک را کرده بودند چه بدهد البته گاهی درلفافه قربانعلی میگفت کاش مرضی هم مثل مریم بود آنوقت خیالم از جانب زندگی رضا هم جمع میشد ولی خوب چه میشود کرد با سرنوشت که نمیشود جنگید .

روزها و هفته ها سپری میشد دردل رضا و مریم بی آنکه خودشان بخواهند و باور داشته باشند خبرها بود حالا عشقی داشت بزرگ و بزرگتر میشد کم کم خواب شبهای رضا شده بود مریم . و مریم همه جا عکس روی رضا را میدید خواستگاران زیادی داشت ولی هیچکس جای رضا را نمیگرفت .اگر مرضی وای وقتی مریم به این مرحله میرسید به خود نفرین میکرد که بخاطر این عشق دارد به مرگ تنها خواهرش فکر میکند . البته حال و روز مرضی هم براین فکر مریم دامن میزد . مریم در ظاهر و حتی در باطن از کوچکترین کمک به مرضی سرباز نمیزد . او مرضی را از دل و جان دوست داشت هرکاری که میتوانست برایش از دل و جان انجام میداد این احساس خواهرانه ی او را همه میدیدند و ستایشش میکردند ولی توی دلش توی قلبش آشوبی بود . و حتی  زمانی که  در خانه مرضی بود و رضا هم آنجا بود مریم مست عشق میشد . حضور رضا نگاهش که نادانسته تن مریم را گرم میکرد او را به آسمان خیال میکشید گاهی میگفت حاضر بود جای مرضی بود با تمام دردها و رنجها ولی سایه رضا بر سرش بو ووقتی خیالش او را به این مرحله میرساند از خودش خجالت میکشید . زمانی که در خانه مرضی بود سعی میکرد کمتر به رضا نزدیک شود و به او نگاه کند . ولی مگر میشد؟ و رضا هم حالی بهتر از مریم نداشت . او هم از مریم دوری میکرد . میترسید مرضی و یا دیگران بوئی ببرند . انسان وقتی عاشق است از همه میترسد خصوصا اگر عشقش در مسیرغلطی باشد و هرچه عشق بزرگتر باشد دامنه ی این ترس وسیعتر است . زضا از مریم و مریم از رضا هردو میترسیدند کم کم خیال ثابت این دو عاشق شده بود حسرت .  


فصل چهلم

این خبربعد ازگفتگوی  مریم ش  به گوش رضا رسید واین مریمکه دیگر تاب و تحملش تمام شده بود وقتی برای پرستاری مثل روزهای معمول به خانه مرضی رفت در یک فرصت کوتاه دور از چشم همه خود را به رضا رساند . مریم بی آنکه از عشق و دلدادگیش برای رضا حرفی بزند به او گفت . رضا با این تصمیمی که خانواده برای من گرفته دیگر قادر به زندگی نیستم. میدانم که از اتفاقاتی که برای من افتاده کاملا با خبر هستی . نمیخواهم برای از علتش بگویم چون نه تنها تو که همه میدانند چه سرنوشتی را پدرم دارد برای من رقم میزند . گله از این تصمیم زیاد است ولی کسی نیست که به حرف من و درد دل من گوش بدهد . شدم گوشفند قربانی . چرا من باید تاوان مشکلات همه ی این مردم را بدهم . خودم میدانم که به چه جهت پدرم این تکه را برای من گرفته . میدهد بزرگواری و گذشت و مردانگی کند به چه قیمت به قیمت یک عمر بدبختی من؟ مگر این زندگی من نیست ؟ و حالا این رابعد از مادرم  به تو میگویم توهم بدان که اگر من خودم را کشتم و یا فرار کردم فقط به همین علت است از تو میخواهم بدانی و به همه هم بگوئی . نکند حرفی بزنند و آبروی من و خانواده ام برود . من یک ثانیه هم ابوالفضل را نمیتوانم تحمل کنم . هرچه میشود بشود مگر من چه گناهی کردم  که باید جلوی پای پدر م و خان محمد قربانی خواسته های آنها بشوم که آنها به هرچه دلشان میخواهد بر سر زندگی من بیاورند و من بیچاره فدای  این دو نفر بشوم تا آنها در بین کسانیکه مد نظرشان هست قدرتمند تر جلوه کنند؟ ترا به خدا رضا چشمهایت را ببند و ببین من دارم در چه وضعی می افتم تو ابوالفضل را دیده ای و میدانی که من بیراه نمیگویم . راستش من مرگ را به کنار او زندگی کردن ترجیح میدهم . میدانم تو هم دلت به حال من میسوزد . اینهمه جوان هست که همه خواستار من هستند . یکی از یکی برازنده تر . حالا چه میشد پدرم یکبار جلوی خان ایستادگی میکرد. باور کن میتوانست . ولی در این راستا من جز او هیچکس را مقصر نمیدانم . آیا یک لحظه فکر کرده که مرا کنار او پسرک افلیج ببیند و خون نخورد . من حتی فکر اینکه دست این عجوزه به دستم بخورد تنم میلرزد . هروقت او را میدیدم و می بینم حالم دگرگون میشود . حالا باید بروم و دیگر مریم در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود و قادر به ادامه نبود منتظر بود رضا حرفی بزند . صدای رضا برای مریم آرامش بخشترین  صداها بود . او در نهان عاشق رضا بود نفس رضا برایش دنیائی بود . و اما رضادر تمام مدتی که مریم داشت این حرفها را به رضا میزد رضا درحال عادی نبود . انگار دنیا داشت دور سرش میجرخید . نمیدانست چه کند . او دیوانه وار مریم را دوست داشت حاضر بود از تمام هستی اش بگذرد حاضر بود برچسب  نامردی را به دوش بکشد . حاضر بود از آنچه تا حال برای به دست آوردنش جان کنده بود دل بکند و فقط مریم را داشته باشد . مریم برای او یک هوس زود گذر نبود حالا متوجه شده بود که در قبال این علاقه ای که به مریم دارد هرگز منیر را دوست نداشته شاید از بس زندگیش خالی بود به منیر دل بسته بود ولی مریم را با سلول سلولش دوست دارد مریم کسی بود که رضا در رویاهایش به دنبالش میگشت فرشته ای بود که حالا به صورت مریم در کنارش هست . و حالا مریم به او چه خبرهائی میدهد. از او چه میخواهد . نفس مریم داشت رضا را به رویاهایش میبرد . حرفهای مریم ضمن اینکه دلش را به درد میاورد نوازشگر روحش بود .او هرگز مریم را تنها در کنارش ندیده بود و حالا او بود که رضا را مشکل گشای دردهایش میدانست  .البته رضا وقتی خواستگاری ابوالفضل رااز مریم شنیده بود ولی به نظرش میرسید که هرگزنه قربانعلی و نه تاج خانم و نه مریم هرگز هیچکدام حاضر به این وصلت نخواهند شد. او هرگز فکر نمیکرد که پدر و مادری اینگونه فرزندشان را قربانی کنند .او یکبار تجربه این را داشت که آقا رجب و زهرا خانم برای منیر بی آنکه خودش بداند و بخواهد اورا انتخاب کرده بودند . که صد البته این را کار درستی نمیدید و وقتی هم که متوجه شد این تصمیم به زندگی او و منیر لطمه میزند چون پای خودش وسط ماجرا بود با یک تصمیم عاقلانه خود را از ماجرا کنار کشید . هرچند که بسیار در این راه صدمه دید ولی به اینکه زندگی دو نفر فنا شود می ارزید . ولی حالا قربانعلی سفره ای برای دخترش پهن کرده که دارد دستی دستی او را وادار به خوردن زهر میکند . زهری که او باید قطره قطره تا آخر عمر بچشد . قربانعلی بخاطر منافع خودش مثل آقا رجب داشت دسته گلش را به باد میداد .رضا باور داشت که هرگز پدر و مادر مریم در ذات راضی به این وصلت نیستند . تاج خانم که اصلا قدرتی نداشت دست بسته و چشم بسته تسلیم شوهرش بود ولی قربانعلی به نظر رضا راه بدی را انتخاب کرده بود . شاید او نمیدانست که  همه چشم دارند هم مریم را که مثل دسته گل است میبینند و هم ان پسرک مفلوک  را.  از مادر و پدر گذشته هرکس بفهمد به آنها چه خواهد گفت ؟اطرافیان که کور نیستند میفهمند که پای منافع قربانعلی در میان بوده و این از عقل به دور است. برای همین در اوائل خیلی برایش این خواستگاری جدی به نظر نمیرسید. فکر میکرد حرفی زده اند و با سنگی که احتمالا قربانعلی میاندازد این مشکل از سر راه مریم برداشته میشود . و یا تاج خانم جلوی قربان را میگیرد و چشمش را به حقایق باز میکند   ولی حالا میدید که تمام افکارش اشتباه بوده . ورق برگشته . آنها راضی بودند . البته بیچاره مادر مریم که گناهی نداشت فقط پدرش بود که تصمیم نهائی را گرفته بود . و خواسته ی مریم برای او پشیزی ارزش نداشت . مریمی که جان رضا به او بسته بود داشت قربانی میشد . در تمام مدتی که مریم داشت آه و ناله میکرد و دنبال همدرد میگشت که شاید بتواند از نفوذ رضا استفاده کند رضا غرق در افکار منفعت طلبانه ی قربانعلی میشد . رضا در این افکار غوطه ور بود و گویا وجود مریم را در کنارش از یاد برده بود وقتی مریم سکوت رضا را دید داشت نا امید میشد . پیش خودش گفت چه بد کردم . اگر رضا حرفهایم را به گوش پدرم برساند روزگارم

سیاه است در خودکشی و فرار هم موفق نخواهم شد در این کارها هم به رویم بسته میشود . میدانست که آنها قادر هستند او را به زنجیر بکشند تا

او اقدامی نکند که آنها موفق به انجام خواسته شان نشوند . واو را  دست و پا بسته در اختیار ابوالفضل خواهند گداشت . در این افکار غوطه

میخورد که رضا چشمانش را که پر از اشک بود به مریم دوخت اشک رضا مریم را بیچاره تر از آنکه بود کرد . نمیدانست چرا رضا گریه میکند .

با دیدن اشک رضا او هم اشکش سرازیر شد . رضا با کمی مکث اشکش را پاک کرد و گفت ببخش مرا مریم نمیتوانم درد و رنج هیچکس را تحمل

کنم خصوصا اگر کسی باشد که به او نزدیک هستم . درد تو درد منست . خیال نکن که بی توجه هستم ممنونم که مرا محرم خودت دانستی و

حرفهایت   را به من زدی . من حس میکنم که تو چه انتظاری از من داری ولی اشکم برای این سرازیر شد که دستم کوتاه است خودت میدانی که

کاری از دستم بر نمیاید . مریم هم که دیگر طاقتش طاق شده بود در حالیکه نمی توانست خودش را کنترل کند گفت . پس بگذار رازی را که در دلم

دارم برایت بگویم .حالا میگویم که میدانم نه کاری از دست من ساخته است و نه اثری در تصمیم خانواده ام دارد . رضا من و در این زمان دیگر

نتوانست خود را کنترل کند . رضا درمانده بود که مریم چه رازی را میخواهد برایش بازگو کند . در حالیکه به چشمان پر از اشک مریم نگاه میکرد

گفت . مریم تو میدانی که من حرفهای ترا با تمام احساسم گوش کردم میدانی نجات تو از این حال و روز تنها آرزوی منست . من میدانم مرضیه در

چه حال و روزی هست . برای همین جز تو در این دنیا کسی را به خودم نزدیک نمی بیینم . این ها را گفتم که هرچه در دل داری میتوانی مرا امین

خودت بدانی . مریم گوی دیگر طاقتش طاق شده بود زمان کوتاهی مکث کرد نگاه مشتاقش را به رضا دوخت و گفت . پس بگذار حالا که آب از

سرم گذشته حرف دلم را بتو بزنم  ا

رضا من عاشق تو هستم .


 

                                              فصل چهل و یکم                

مریم حال درستی نداشت . مثل محکومی بود که به آخر خط رسیده باشد و قید همه چیز غیر از رهائی را زده باشد.   رضا هم دیوانه وار داشت خود را به دست احساساتش میسپرد به او نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند این ندانستن داشت تمام وجودش را به آتش میکشید . عشق داشت رضا را از پای در میاورد . درحالیکه در دلش آشوبی به پا بود به حرفهای مریم گوش میکرد . مریم در حالیکه بغضش را فرو میداد نگاه معصومانه اش را به رضا دوخته بود . لحظه ای مکث برای رضا دنیا را دگرگون کرده بود . مریم گفت .من گفت میخواهم هر چه را در دل دارم به تو بگویم . نمیدانم بعد از این در باره من چطور فکر میکنی. من دیگر راهی بجز مرگ برایم باقی نمانده . راستش من  در ذهنم و رویاهایم شوهری مثل ترا برای خودم تصور کرده بودم و حالا ابوالفضل را میبینم . یک لحظه فکر کن خودت را با او مقایسه کن . میدانم از این حرفی که میزنم ممکن است در باره من هزاران فکر بکنی. ولی مرگ یکبار و شیون یکبار. برای من دیگر همه چیز تمام شده . به خودم حق میدهم آنچه را که در دل دارم برای کسیکه از جانم بیشتر دوستش دارم بگویم . رضا شاید اگر این اتفاق نیفتاده بود و مرضی برای تو یک زندگی عادی را داشت اگر میمردم هم لب از لب باز نمیکردم ولی حالا فرق دارد . بن بستی که من در آن گیر کرده ام به من این حق را میدهد که دردم را بگویم . شاید هیچ دری به رویم باز نشود ولی لااقل میدانم که حرفم را زده ام . رضا با این شرایط من جز تو با هیچدگی نخواهم کرد این حرف اول و آخر منست خیلی سعی کردم که این حرفها را در دلم نگهدارم از روزیکه احساس کردم قلبی درون سینه ام می تپد ترا با تمام وجودم دوست داشتم .با خودم عهد بسته بود  تا هستم هرگز تن به ازدواج با هیچ مردی را ندهم . شاید بچه بودم و زندگی را خوب نشناخته بودم و شاید وقتی زندگی تو روی روال عادی می افتاد بچه دار میشدی و زندگی مرضی هم مسیر خودش را میرفت منهم عاقل میشدم و زندگی خودم را انتخاب میکردم . ولی حالا اوضاع اینطور شده .بدبختی در حال حاضر نه تو هستی نه مرضی و نه عشقی که به سر دارم . مشکل من ابوالفضل است اگر کسی بود که از حد اقلها برخوردار بود شاید منهم پی زندگی خودم میرفتم ولی خوب حالا که دیگر پدر و مادرم خوب تکه ای برایم گرفته اند .فکر کن نه من به تو احساسی داشتم و نه اصلا خواهری مثل مرضی . که به او حسادت کنم .چشمت را ببند آیا خودت قبول میکنی خواهرت زن کسی مثل ابوالفضل باشد ؟ من چه از تمام دختران کمتر دارم که باید سر به بالین چنین کسی بگذارم .از فکرش هم حالم بهم میخورد پدرم دارد مرا قربانی میکند هیچکس هم به درد دل من گوش نمیدهد . رضا بگذار حالا که آب از سرم گذشته همه حرفهایم را بزنم . منکه امیدی به بودن ندارم پس میخواهم به تو بگویم آنچه را که سالهاست در دلم مثل عقده شده . من جز تو با هیچدگی نخواهم کرد .یا تو ویا مرگ . رضا عشق تو باعث شده که من سنگدل شوم ترا به خدا به من بگو چه حسی به من داری دارم دیوانه میشوم . تو مال خواهرم هستی ولی از مرضی همه قطع امید کرده اند همه میدانیم که به  سلامت شدنش هیچ امیدی نیست هرچه هم که زمان بخواهد ده سال بیست سال می نشینم . تا تو .

رضا دستش را روی دهان مریم گذاشت چشمش را به چشمان سیاه و مشتاق مریم دوخت و گفت . بگذار فکرکنم . فقط به تو بگویم که راحت باش به هیچکس هم حرفی نزن . اصلا نگو مخالف هستی . من فکرهایم را که میکنم بالاخره هرگره کوری هم که باشد میشود با زمان و فکر بازش کرد فقط از تو میخواهم این حرفها را که به من زدی جائی حتی به مادرت نگو . مریم من به تو حق میدهم . هرکس این خبر را شنید حتی مرضی بیچاره وقتی به او گفتم که چه کسی از تو خواستگاری کرده آه از نهادش در آمد. در همان حالی که داشت گفت رضا صلاح میدانی من و پدر صحبت کنم ؟ شاید نمیدانند دارند چه تکه ای برای خواهر بیچاره ام میگیرند. من به او گفتم نه مرضی مادرت بیچاره که کاره ای نیست . هر چه پدرت بگوید باید گوش کند . پدرت هم که تصمیمش را گرفته او سر یک یک شما را حاضر است سر دار ببیند تا مردم او را لعن و نفرین نکنند . میخواهد از نفوذ پدر ابوالفضل استفاده کند . خوب آنها هم دیدند تنورشان داغ است دارند نان خوبی برایتان میپزند . نه مریم حتی اگر برای زشترین و پائین دست ترین مردم هم بروند دخترشان را به ابوالفضل نمیدهند . دارند حسابی سوء استفاده میکنند . با این شرایط بهتر است بگذاریم ببینم در از چه پاشنه میگردد . شاید بی دخالت ما کارها درست شود خدا را که دیده ؟ تو که با این خانواده بزرگ شده ای و میدانی که در این مورد تنها کسیکه حرف آخر را میزند پدرت هست . البته مرضی حرفهای دیگری هم زد که حالا وقت گفتنش نیست . مرضی گفت خوب میدانم که وقتی قربانعلی تصمیمی گرفت ما هیچکدام نمیتوانیم دخالتی بکنیم خصوصا تو که غریبه هم هستی. بعد در حالیکه مریم را آرام میکرد گفت من اینجا مرد و مردانه  به تو قول میدهم که تا این مشکل را حل نکنم از پای نمینشینم .فقط امیدوارم تو حماقتی نکنی که هم آبروی خانواده را ببری و هم من نتوانم به تو کمکی بکنم . فقط صبور باش.

مریم نمیدانست از خوشحالی چه کند . یک آن حس کرد خوب حتما رضا هم مرا دوست دارد وگرنه حاضر نمیشد در این شرایط به من وعده ی کمک بدهد  . با نگاهی که به چشمان رضا کرد همه چیز را گفت . دیگر زبانی تشکر کردن لازم نبود و رضا هم که خود شیفته ی مریم بود از نگاهش هرچه را که باید بفهمد فهمید . صدای پائی که معلوم شد مرضیه بود آمد مریم به سرعت رضا را ترک کرد و خودش را مشغول کاری نشان داد . حرفهای مریم حسابی رضا را بهم ریخت درست است که دو عاشق هرچقدر سعی در پنهان کردن عشقشان بکنند باز بالاخره چشمانشان آنها را لو میدهد ویا شاید آنطور که شنیده ایم قلبشان نسبت به هم بی تفاوت نیست ولی بالاخره تا به زبان نیاید و تا این احساس با کلمات به گوش معشوقه نرسد چطور میشود اطمینان کرد ؟ رضا ناخود آگاه نگاه مشتاق مریم را حس کرده بود ولی این را به حساب عشقی میگذاشت که خودش به او داشت  وتارو پود خودش را میسوزاند . از خودش خجالت میکشید یک عمر ادعای مردانگی و پاکی کرده بود که الحق هم سزاوارش بود او این خصوصیات را سرلوحه ی تمام اعمال و کردارش کرده بود حالا نمیدانست این آتش از کجا پیدا شد که اینگونه دارد خانمانش را به باد میدهد چه بسا شبها که بر شیطان لعنت میفرستاد . فکر میکرد که اوست میخواهد از راه بدرش کند . بی آنکه خودش متوجه شود کم کم داشت نسبت به مرضی ودردهایش بی تفاوت میشد و اینهم شده بود بار گناهی که بر دوشش سنگینی میکرد در ظاهر ازهیچ کاری برای همسرش کوتاهی نمیکرد بطویکه همیشه تاج خانم مادر مرضی و مریم همه جا از اینهمه فدارکاری و کمک رضا صحبت میکرد . همیشه رضا از چشمان بی رمق و مریض مرضی نور تشکر و لطف را میدید او خود را سرباری بر زندگی رضا میدید . ولی چاره این نداشت قربانعلی از هیچ چیز برای مرضی کوتاهی نمیکرد . بهترین طبیبهائی که برایش مقدور بود برای درمان دخترش بسیج کرده بود و دلبسته بود به اینکه میگفتند فقط چون چند بار پشت سرهم سقط جنین کرده به این روز افتاده زمان که بگذرد صد در صد حالش خوب خواهد شد هرچه مرضیه رو به قهقرا میرفت مریم مثل گل هر روز با طراوت تر و زیباتر میشد و این به چشم همه میامد . بعد از آن روز که مریم عشقش را به رضا ابراز کرده بود دیگر رضا هم آن همه در پنهان کردن احساسش نسبت به مریم سعی نمیکرد .


                                                     فصل چهل و دوم

چندروزی کافی بودتااین عاشق ومعشوق بی پرواهرچه دردل داشتندابرازکنندعشقی که هیچکدام امیدی به عاقبت خوشش نداشتند . صد البته که این عشق راه خودش را میرفت . چشمهای مشتاق مریم هرآنچه را که در دلش میگذشت بی پرده به رضا میگفت و رضا هم با دلداریهایش که بوی عشق میداد مریم را به عشق رضا آگاه میکرد. زمان مثل برق و باد میگذشت و برای مریم و رضا عقربه های ساعت بدنبال هم میدویدند . اما از آنجا که انسان از سرنوشت خود بی خبر است در بعضی مواقع اتفاقهائی می افتد که میتوان آن را دست سرنوشت دانست .در زندگی پر از نشیب و فراز این دو عاشق هم چنین رخدادادی به وقوع پیویست.

روز خواستگاری رسمی مریم که از قبل تدارک دیده شده بود بعلت اغتشاشی که بوسیله ی گروه راهزانان و شیرمردان درخارج شهر شده بود و در این نوع درگیریها پای اول هم قربانعلی بود به تعویق افتاد . همه در شور و التهاب و و حشت به سر میبردند . گروه راهزانان بعلت پیشروی گروه شیرمردان مدتی بود که گوش خوابانده بودند وشب گذشته با تجدید قوا و توانی نو حمله را آغاز کرده بودند .این خبر به گوش قربانعلی که رسیده بودبالطبع نمیتوانست آنه رانادیده گرفته وبه فکر خودش و خانواده و مریم و خواستگاریش باشد یکی از عواملی که باعث شده بود دختر مثل گلش را به پسر محمد لو بدهد کمکی بود که میدانست در اثر این وصلت میتوانداز محمد لو بگیرد درست است که پدر ابوالفضل همیشه دنباله رو قربانعلی بود ولی با این ازدواج در حقیقت پشت گروه به کوه میرسید . و به نظر قربانعلی فدا کردن دخترش در حالیکه خیلیها از جوانهایشان را در این راه  گذشته بودند کاردشواری نبود .  به دلیل اینکه چند ماهی بود که خبری از درگیری  نبودبالطبع مردم هم گویا کم کم داشتند به روال زندگی عادی خود میرسیدند و در حقیقت از یاد برده بودند که خطر پشت گوششان است و از کارهائی که راهن در شرف انجامش بودند خبری نداشتند . بهمین جهت قربانعلی و خانواده اش هم از این تفکرات برکنار نبودند . اما همیشه اتفاق در اینطور مواقع خبر نمیکند . آنشب زندگی دگرگون شد  و ناگهان انگار آوار به سر مردم شهر وارد شده بود آنها به خیال خودشان راهزانان ضعیف شده بودند ولی از دیشب ورق برگشته بود معمولا قبل از شورش گروه راهن و حضورشان درشهر کشت و کشتاری بود که در اطراف شهر بین آنها و گروه جوانمردان می شد شب قبل چهار نفر از جوانمردان یا به قولی شیر مردان و یک نفر از گروه راهن در درگیری کشته شده بودن و اگر قربانعلی هرچه زودتردست به کار نمیشد چه بسا که راهن به شهر میریختند و آنوقت بود که فاجعه ای به پا میشد که صد البته اینگونه درگیریها در ذهن و خاطر مردم ماندگار بود و کاملا همه میدانستند که چقدر دردناک است گذشته چون از کشته شدن بسیاری از بیگناهان اعم از زن و مرد و کوچک و بزرگ ، چه گروگانهائی که گرفته نمیشد و چه غارتهائی که اتفاق نمی افتاد چون اکثر افراد وابسته به گروه راهن از افراد همان منطقه بودند وقتی حمله میکردند همه خبر از تمام خانواده ها تقریبا داشتند چه خانواده هائیکه زن و دختر جوان داشتند و چه خانواده هائیکه از ثروت و مکنت برخورد ار بودند و این باعث میشد که آنها با چراغ باشند . خبر کشته شدن جوانمردان مثل بمب در شهر پیچید و ولوله ای شروع شد کسی را یارای خارج شدن از شهر نبود . همه برای پنهان کردن مایملکشان و هر آنچه که میدانستند ممکن است آسیب پذیر باشد دست به کار شدند . خصوصا با پنهان کردن نوامیسشان که همانا از نظر راهن بهترین و با ارزشترین چیزی بود که میتوانستند به دست بیاورند ومردم هم به این امرکاملا آگاهی داشتند در این میان دل زنها و دخترها درسینه مثل کبوتر می تبپید همه شان  با دلی نگران چشم به آینده ای نامعلوم دوخته بودند . بهترین راهی که قربانعلی در جلویش بود این بود که سرگردگان را جمع کند و فرمان بسیج بدهد که صد البته اولین کسیکه در این درگیریها جلوی همه بود رضا بود . رضا مجبور بود مرضی را به همان حال بگذارد و راه بیابان و درگیریها را انتخاب کند . روزیکه رضا بنا به تصمیم قربانعلی عزم سفر کرد بیشتر از همه مریم آتش به جان بود . ولی چون قربانعلی خودش هم در این حمله جلوی همه سینه سپر کرده بود همه حال و روز مریم را که نتوانتسته بود از چشم تیز بین خیلیها پنهان کند دیده شده بود به حساب رفتن پدرش میگذاشتند در حالیکه او دلش جای دیگری بود

قربانعلی به همه گفته بود تا تکلیف گروه راهن را این بار معلوم نکند به شهر بر نخواهد گشت ولی رضا به خاطر مرضی مجبور بود تقریبا به شهر آمدو رفت داشته باشد و همین شد راه نجاتی برای مریم . هرباررضا به شهر می آمد مریم سرازپا نمیشناخت تقریبا توی خانه مرضی ماندگار بود این رفتار مریم از چشم تنها کسیکه دور نمیماند مرضی بود . مریم آنقدر به خواهرش وابسته بود که مرضی بیش از حد توجه مریم را به خودش عجیب نمیدید ولی هرچه باشد فقط یک زن میتواند احساس کند که در اطراف شوهرش چه میگذرد حتی اگر مثل مرضی بهوش و حال هم نباشد . مرضی نه تنها همه بلکه خودش هم امیدی نداشت . میدانست که رفتنی هست هرلحظه حالش وخیمتر میشد ولی توجهی که مریم از او میکرد همه را به تحسین واداشته بود. میگفتند اگر مریم نبود تا حالا مرضی از دست رفته بود . مریم حس میکرد وقتی به مرضی میرسد رضا خوشحال میشود حس رضایتی که رضا از مهربانی مریم به مرضی داشت کاملا مشهود بود بطوریکه چندین بار تاج خانم گفته بود با آنکه من مادر مرضی هستم نمیتوانم مثل مریم برای دخترم مثمر ثمر باشم . در نبود رضا مرضی هرگز احساس دلتنگی نمیکرد . شاید که ته دلش هم خوشحال بود و شاید هم که او از عشق بین مریم رضا هرچند مخفیانه و دور از چشم همه بود برای مرضی کاملا قابل لمس بود . مرضی رضا را از جان ودل دوست داشت . توجهی که در این شرایط از طرف او میدید شاید برایش بسیار ارزش داشت . همیشه میگفت نفس رضا که به من میخورد انگار خون در رگهایم جریان پیدا میکند . بیچاره رضا که.

شهر در جنب و جوش بود .مریم حالا دیگر به راحتی با رضا پنهان از چشم دیگران در باره زندگیش و وحشت از آینده ای که داشت حرف میزد ولی راه چاره ایکه اغلب به  خاطرش میرسید و با رضا درمیان میگذاشت راهی نبود که مورد تائید رضای سردو گرم چشیده  باشد  . دیگراوآن پسر چشم و گوش بسته ی بی دست و پا نبود که دل به هیچ و پوچ و یا خیالبافی بدهد . ضمنا حالا برای خودش از هر نظر کسی شده بود قربانعلی خانه و خانواده اش و تمام زندگیش را در نبودش باوسپرده بود . برای همین در مواقعی که غیبت داشت همه رضا را در همه ی موارد جانشین خان میدیدند . و احترامی را که به خان میگذاشتند به رضا هم ابراز میکردند . یکی از اتفاقاتی که در این آمد و شدها افتاد این بود که چند بار ابوالفضل را دید. صد البته که آنقدر او را حقیر میدید که حتی به سلام و احوالپرسی هم با او هم صحبت نمیشد .اما در درونش غوغا میشد هربار او را با آن قیافه و حال و روز نزار میدید بیشتر از آنکه دلش به حال او بسوزد دلش برای مریم میسوخت . چطور میشود دسته گلی که دل رضا را برده در کنار چنین فردی بعنوان عروس محمدلو پذیرفته شود . دو عروس محمدلو داشت که هردو از خانواده های سرشناسی بودند یکی ازدواج کرده و دیگری در شرف ازداج بود پسرانش هم یکی از دیگری برازنده تر بودند بیچاره مریم که باید چنین سرنوشتی داشته باشد . هنوز یک هفته از غیبت قربانعل نگذشته بود که تاج خانم به رضا گفت .رضا جان خوبست به قربانعلی بگوئی خانلو ( یعنی همان محمدلو که گاهی خانلو و گاهی محمد خان گفته میشد ) پیغام فرستاده که مامنتظر حمله راهن نشویم بهتر است اگر میشود قراری بگذار تا حرفهای اولیه را راجع به ازدواج مریم و ابوالفضل بزنیم . راستش پسرم دل نگران است . اگر هرچه زودتر این کار را بکنیم هم خیال ما راحت میشود و هم خیال شما اگر میشود به قربانعلی خبر را بده و جوابش را هم برای من بیاود که چه باید بگویم .


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خرید دستگاه تصفیه آب خانگی اسپادانا 2020 unretanru اپلیکیشن موبایل | طراحی اپلیکیشن اندروید | طراحی kindhullverpa دانلود سوالات استخدامی سال 98 اجرای سقف های شیب دار ساختمان birdcesanda فاطمیه مهدیه بربری خیل آمل بررسی و نقد پایان نامه ها همه چیز راجع به گوشواره