محل تبلیغات شما

                                         فصل سیو ششم

سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاقگذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتیکه دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطهمیخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرفچه بود ؟  حس کنجکاوی او را وادارکردکه برودو ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود  در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هستخیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس وگمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید اینجستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد .  در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنانبه خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد.  زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سرو رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود  .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سرکنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود کهباورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ایپیدا کرد . با چابکی مرغ مرده  را از آب گلآلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به  راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویشبه دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهایخرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای بهنظاره ی زن پرداخت  هوا دیگر تقریبا تاریکشده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بودگفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم  برایتان  مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . درمیان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویشدیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مردهاست حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی  نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار رابیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهیعمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده رابا خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلیدیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود  مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن باخوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش درکناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغشد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاهکن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیمپرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطرداشت  درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید .تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهممیخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟" درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه منزیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دخترپادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.

آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تاسرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماهچهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباسرا برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . منتا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم .اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادمو گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردممن چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته راگرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا ازکجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جامیکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواستبکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم بهعباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .

و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پرماجرای من بخت برگشته بود .

همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بینیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بینیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمهچیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویمکم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست  پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمهخوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابهزندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکههرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی.

آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبهعمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا بهخاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر منخیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواجمن با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برایاین زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلیبه عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شدهبود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .اودلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چهکارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش بهجائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارمعباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.

فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرامآرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد کهمیدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او رویخوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادیکه فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکساز این ماجرا بوئی نبرده بود .

آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانهمشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا کهبه عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من وعباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشبتا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با تی که داشت بی آنکه بگذارد منبفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتیکه من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست  یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرایعشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده  اوفقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا  راپیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید. من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار وزندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کردهبودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از اوپرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بودکه آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکهسعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهمدرست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانتداده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . منمثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما راروشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به منگفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو .حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوختهبشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بیجهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمهمثل پتک بر سرم فرود آمد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

عباس ,زن ,درویش ,عمو ,بسته ,بچه ,را به ,به عباس ,زن گفت ,بچه ها ,عباس را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Lucinda's style Wholesale NHL New Jersey Devils Jerseys, Cheap & Fine. Barbara's info Anne's collection انقلاب اسلامی ، بیداری آخرالزمان «ابومسلمی ها» هواداران باشگاه ابومسلم خراسان، وبگاه رسمی . © dereb group official site bulllasucin خُـــدآــیـِ عِــشـقـــ