محل تبلیغات شما

فصل چهلم

این خبربعد ازگفتگوی  مریم ش  به گوش رضا رسید واین مریمکه دیگر تاب و تحملش تمام شده بود وقتی برای پرستاری مثل روزهای معمول به خانه مرضی رفت در یک فرصت کوتاه دور از چشم همه خود را به رضا رساند . مریم بی آنکه از عشق و دلدادگیش برای رضا حرفی بزند به او گفت . رضا با این تصمیمی که خانواده برای من گرفته دیگر قادر به زندگی نیستم. میدانم که از اتفاقاتی که برای من افتاده کاملا با خبر هستی . نمیخواهم برای از علتش بگویم چون نه تنها تو که همه میدانند چه سرنوشتی را پدرم دارد برای من رقم میزند . گله از این تصمیم زیاد است ولی کسی نیست که به حرف من و درد دل من گوش بدهد . شدم گوشفند قربانی . چرا من باید تاوان مشکلات همه ی این مردم را بدهم . خودم میدانم که به چه جهت پدرم این تکه را برای من گرفته . میدهد بزرگواری و گذشت و مردانگی کند به چه قیمت به قیمت یک عمر بدبختی من؟ مگر این زندگی من نیست ؟ و حالا این رابعد از مادرم  به تو میگویم توهم بدان که اگر من خودم را کشتم و یا فرار کردم فقط به همین علت است از تو میخواهم بدانی و به همه هم بگوئی . نکند حرفی بزنند و آبروی من و خانواده ام برود . من یک ثانیه هم ابوالفضل را نمیتوانم تحمل کنم . هرچه میشود بشود مگر من چه گناهی کردم  که باید جلوی پای پدر م و خان محمد قربانی خواسته های آنها بشوم که آنها به هرچه دلشان میخواهد بر سر زندگی من بیاورند و من بیچاره فدای  این دو نفر بشوم تا آنها در بین کسانیکه مد نظرشان هست قدرتمند تر جلوه کنند؟ ترا به خدا رضا چشمهایت را ببند و ببین من دارم در چه وضعی می افتم تو ابوالفضل را دیده ای و میدانی که من بیراه نمیگویم . راستش من مرگ را به کنار او زندگی کردن ترجیح میدهم . میدانم تو هم دلت به حال من میسوزد . اینهمه جوان هست که همه خواستار من هستند . یکی از یکی برازنده تر . حالا چه میشد پدرم یکبار جلوی خان ایستادگی میکرد. باور کن میتوانست . ولی در این راستا من جز او هیچکس را مقصر نمیدانم . آیا یک لحظه فکر کرده که مرا کنار او پسرک افلیج ببیند و خون نخورد . من حتی فکر اینکه دست این عجوزه به دستم بخورد تنم میلرزد . هروقت او را میدیدم و می بینم حالم دگرگون میشود . حالا باید بروم و دیگر مریم در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود و قادر به ادامه نبود منتظر بود رضا حرفی بزند . صدای رضا برای مریم آرامش بخشترین  صداها بود . او در نهان عاشق رضا بود نفس رضا برایش دنیائی بود . و اما رضادر تمام مدتی که مریم داشت این حرفها را به رضا میزد رضا درحال عادی نبود . انگار دنیا داشت دور سرش میجرخید . نمیدانست چه کند . او دیوانه وار مریم را دوست داشت حاضر بود از تمام هستی اش بگذرد حاضر بود برچسب  نامردی را به دوش بکشد . حاضر بود از آنچه تا حال برای به دست آوردنش جان کنده بود دل بکند و فقط مریم را داشته باشد . مریم برای او یک هوس زود گذر نبود حالا متوجه شده بود که در قبال این علاقه ای که به مریم دارد هرگز منیر را دوست نداشته شاید از بس زندگیش خالی بود به منیر دل بسته بود ولی مریم را با سلول سلولش دوست دارد مریم کسی بود که رضا در رویاهایش به دنبالش میگشت فرشته ای بود که حالا به صورت مریم در کنارش هست . و حالا مریم به او چه خبرهائی میدهد. از او چه میخواهد . نفس مریم داشت رضا را به رویاهایش میبرد . حرفهای مریم ضمن اینکه دلش را به درد میاورد نوازشگر روحش بود .او هرگز مریم را تنها در کنارش ندیده بود و حالا او بود که رضا را مشکل گشای دردهایش میدانست  .البته رضا وقتی خواستگاری ابوالفضل رااز مریم شنیده بود ولی به نظرش میرسید که هرگزنه قربانعلی و نه تاج خانم و نه مریم هرگز هیچکدام حاضر به این وصلت نخواهند شد. او هرگز فکر نمیکرد که پدر و مادری اینگونه فرزندشان را قربانی کنند .او یکبار تجربه این را داشت که آقا رجب و زهرا خانم برای منیر بی آنکه خودش بداند و بخواهد اورا انتخاب کرده بودند . که صد البته این را کار درستی نمیدید و وقتی هم که متوجه شد این تصمیم به زندگی او و منیر لطمه میزند چون پای خودش وسط ماجرا بود با یک تصمیم عاقلانه خود را از ماجرا کنار کشید . هرچند که بسیار در این راه صدمه دید ولی به اینکه زندگی دو نفر فنا شود می ارزید . ولی حالا قربانعلی سفره ای برای دخترش پهن کرده که دارد دستی دستی او را وادار به خوردن زهر میکند . زهری که او باید قطره قطره تا آخر عمر بچشد . قربانعلی بخاطر منافع خودش مثل آقا رجب داشت دسته گلش را به باد میداد .رضا باور داشت که هرگز پدر و مادر مریم در ذات راضی به این وصلت نیستند . تاج خانم که اصلا قدرتی نداشت دست بسته و چشم بسته تسلیم شوهرش بود ولی قربانعلی به نظر رضا راه بدی را انتخاب کرده بود . شاید او نمیدانست که  همه چشم دارند هم مریم را که مثل دسته گل است میبینند و هم ان پسرک مفلوک  را.  از مادر و پدر گذشته هرکس بفهمد به آنها چه خواهد گفت ؟اطرافیان که کور نیستند میفهمند که پای منافع قربانعلی در میان بوده و این از عقل به دور است. برای همین در اوائل خیلی برایش این خواستگاری جدی به نظر نمیرسید. فکر میکرد حرفی زده اند و با سنگی که احتمالا قربانعلی میاندازد این مشکل از سر راه مریم برداشته میشود . و یا تاج خانم جلوی قربان را میگیرد و چشمش را به حقایق باز میکند   ولی حالا میدید که تمام افکارش اشتباه بوده . ورق برگشته . آنها راضی بودند . البته بیچاره مادر مریم که گناهی نداشت فقط پدرش بود که تصمیم نهائی را گرفته بود . و خواسته ی مریم برای او پشیزی ارزش نداشت . مریمی که جان رضا به او بسته بود داشت قربانی میشد . در تمام مدتی که مریم داشت آه و ناله میکرد و دنبال همدرد میگشت که شاید بتواند از نفوذ رضا استفاده کند رضا غرق در افکار منفعت طلبانه ی قربانعلی میشد . رضا در این افکار غوطه ور بود و گویا وجود مریم را در کنارش از یاد برده بود وقتی مریم سکوت رضا را دید داشت نا امید میشد . پیش خودش گفت چه بد کردم . اگر رضا حرفهایم را به گوش پدرم برساند روزگارم

سیاه است در خودکشی و فرار هم موفق نخواهم شد در این کارها هم به رویم بسته میشود . میدانست که آنها قادر هستند او را به زنجیر بکشند تا

او اقدامی نکند که آنها موفق به انجام خواسته شان نشوند . واو را  دست و پا بسته در اختیار ابوالفضل خواهند گداشت . در این افکار غوطه

میخورد که رضا چشمانش را که پر از اشک بود به مریم دوخت اشک رضا مریم را بیچاره تر از آنکه بود کرد . نمیدانست چرا رضا گریه میکند .

با دیدن اشک رضا او هم اشکش سرازیر شد . رضا با کمی مکث اشکش را پاک کرد و گفت ببخش مرا مریم نمیتوانم درد و رنج هیچکس را تحمل

کنم خصوصا اگر کسی باشد که به او نزدیک هستم . درد تو درد منست . خیال نکن که بی توجه هستم ممنونم که مرا محرم خودت دانستی و

حرفهایت   را به من زدی . من حس میکنم که تو چه انتظاری از من داری ولی اشکم برای این سرازیر شد که دستم کوتاه است خودت میدانی که

کاری از دستم بر نمیاید . مریم هم که دیگر طاقتش طاق شده بود در حالیکه نمی توانست خودش را کنترل کند گفت . پس بگذار رازی را که در دلم

دارم برایت بگویم .حالا میگویم که میدانم نه کاری از دست من ساخته است و نه اثری در تصمیم خانواده ام دارد . رضا من و در این زمان دیگر

نتوانست خود را کنترل کند . رضا درمانده بود که مریم چه رازی را میخواهد برایش بازگو کند . در حالیکه به چشمان پر از اشک مریم نگاه میکرد

گفت . مریم تو میدانی که من حرفهای ترا با تمام احساسم گوش کردم میدانی نجات تو از این حال و روز تنها آرزوی منست . من میدانم مرضیه در

چه حال و روزی هست . برای همین جز تو در این دنیا کسی را به خودم نزدیک نمی بیینم . این ها را گفتم که هرچه در دل داری میتوانی مرا امین

خودت بدانی . مریم گوی دیگر طاقتش طاق شده بود زمان کوتاهی مکث کرد نگاه مشتاقش را به رضا دوخت و گفت . پس بگذار حالا که آب از

سرم گذشته حرف دلم را بتو بزنم  ا

رضا من عاشق تو هستم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

مریم ,رضا ,تو ,حالا ,هم ,ولی ,را به ,در این ,مریم را ,بود که ,بود و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Delbert's info UUbs اپیلاسیون یزد - خانه اپیلاسیون یزد - ناخن کار خوب یزد - لیزر یزد - بهترین ارایشگاه یزد باغ رمان - دانلود رمان جدید اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها wertpercocen سفره عقد آرزوها Mу Ɓєѕт Mємσяιєѕ Aяє тнє σηєѕ ωє мαкє тσgєтнєя fiodebudla الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم