محل تبلیغات شما

فصل سی و هشتم

بعد از این تکه گیری که قربانعلی برای مریم تدارک دیده بود .مریم ناخود آگاه مرتبا ابوالفضل را با رضا مقایسه میکرد و خودش را ش مرضیه . دلش خون میشد . چه میشد یک جوانی در حد و حدود رضا به خواستگاریش میامد محمدلو شش پسر داشت بجز ابوالفضل آن پنج تا که دو تاشان کوچک بودند که از زن دوم محمد لو بود و یکی از پسرهایش که از ملکه بود ازدواج کرده بودند دو تای دیگر که برادران بزرگتر ابوالفضل بودند نه به خوبی رضا ولی بهر حال زمین نا آسمان با این مفلوکی که برای او تدارک دیده بودند بهتر بود حالا میدید که باید تا آخر عمر با چه جانوری که به او نام انسان داده اند باید سر کند دلش خون میشد . این اوضاع باعث شده بود که بیشتر به رضا متمایل شود و حسرت بخورد . مرتبا بی آنکه بخواهد مرتبا چشمش دنبال رضا بود می گویند از آنجائیکه حالا راست یا دروغ"اینکه میگویند دل به دل راه دارد شاید بیشتر یک تمثیل باشد ولی گاهی واقعا چنین است" مدتها بود که رضا نگاههای مریم را میدید احساسش به او نهیب میزد که مریم نگاهش کاملا با گذشته فرق کرده . به شیطان لعنت میفرستاد چون در ضمیر ناخود آهاهش این نگاهها را نگاه عاشقانه میدید ولیاو هرگز  نمیخواست چنین حسی را  باور کند. شاید هم میترسید که درست فکر کرده باشد پس به خودش تلقین میکرد که نگاههائی ساده است . و یاشاید به حساب دلبستگی خودش به مریم به حساب میاورد. رضا کم کم داشت با این نگاه بی آنکه خود بخواهد و بداند عادت میکرد. در حقیقت هر وقت چشمش به مریم می افتاد به دنبال عشقی بود که چشمان مریم بزرگوارانه به او هدیه میدهد. دلش گرم میشد . در حقیقت نهالی در قلبش داشت رشد میکرد که بیم آن میرفت درختی تنومند شود و زندگی مریم و رضا و نهایتا قربانعلی را طعمه ی خود بکند . این روزها  مریضی مرضیه و حال و روزش رو به وخامت میگذاشت . رضا به این فکر خودش را راضی میکرد که در این ازدواج عشقی در کار نبوده  و فقط مصلحت اندیشی او  و قربانعلی آنها را وادار به این وصلت کرده بود . اوایل ازدواجش این مسئله برایش مهم نبود چون هم مرضیه حال و روز عادی داشت و هم خودش احساس میکرد که با این ازدواج میتواند به زندگیش سرو سامانی بدهد  . آن روزها  مریم هم کوچکتر از آن بود که زیبائیش بچشم بیاید همه و همه ی این ها دست به دست هم داده بود و رضا را بی خبر از آنچه که امروز برسرش آمده راضی میکرد راضی به اینکه اگر هم عاشق مریم بشود گناهی مرتکب نشده است . انسانها در شرایط سخت مجبور به این هستند که خود را از وحشت گناه برهانند . رضا هم داشت با خودش کلنجار میرفت . عاشق شده بود و نمیخواست باور کند . عشق مریم در تار تار وجودش داشت به سرعت ریشه میدوانید . او را که میدید حالش دگرگون میشد . زمان و مکان را فراموش میکرد . شبها بی اختیار خوابش با مریم شروع میشد . این حال رضا را در درون به نوجوانی تبدیل کرده بود که تازه داشت عشقی واقعی را حس میکرد سالی از عشق به گذشته بود . درحقیقت از او بریده بود خیال میکرد منیر فقط یک تصور بود . که زندگیش را رنگ دهد ولی این عشق کاملا برایش تازگی داشت .هرگز احساسی را که ازدیدن مریم در سراسر وجودش حس میکرد نسبت به منیر نداشت .زندگی گاهی طعمه هایش را وقتی انتخاب میکند شرایط را هم خودش جور میکند . و حالا اولین آواری که بر سر رضا آمده بود این بود که مرضیه  دیگرتوان بچه آوردن را نداشت هر روز وضع و حالش بدتر میشد با تمام تمهیداتی که پدر و مادر و خود رضا به کار میبردند مرضیه نه تنها بهتر نمیشد که روز به روز رضا احساس میکرد او دارد تحلیل میرود مرضیه بعلت این ناملایمات  که درگیرش شده بود با آنکه رضا سعی کرده بود به قول معروف آب به دل مرضیه تکان نخورد و از هیچ گذشت و کوششی هم دریغ نکرده بود گویا آب در هاون میکوبد . نگاه که به صورت مرضیه میکرد حالش دگرگون میشد . دلش میسوخت . مرضیه مثل شمعی داشت آب میشد. مرضیه خودش بخوبی میدانست که زندگیش دوامی نخواهد داشت . به گفته ی دوستان نزدیکشان بیچاره مرضیه دست از زندگی برداشته بود . رنجوری و حال نزارش بر همگان واضح و آشکار بود . همه دلشان به حال خانواده قربانعلی میسوخت او مردی با گذشت و فداکار و راست کردار بود . چرا باید خداوند این بازی خطرناک را با او و زنگیش بکند؟ حال و روز مرضیه دیگر جای انکار نداشت . اما با تمام این احوال هرگز کسی از رضا یک کلمه یا حرکاتی ندیده بود که ددگیش را نشان دهد . به مرضیه کمال محبت را میکرد . بیشتر از گذشته به او میرسید و اغلب دلداریش میداد . رضا پسر جهان دیده و باتجربه ای بود از دست دادن مرضیه را هرگز نمیخواست باور کند . این رفتار رضا بیشتر دل قربانعلی را به دردمیاورد  بطوریکه بارها و بارها  به مادر مرضیه گفته بودجوانمردی رضا حرف ندارد. داستان مرضی این دختر زندگی همه آنها را تحت الشعاع قرار داده بود  اما آنچه حقیقت داشت این بود که حال و روزمرضی تعریفی نبودداروها که یا برای باردار شدن و یا رهائی از درد هایش میخورد نه تنها تاثیر مثبتی نداشت او را پاک از حال عادی هم خارج کرده بود . بسیار عادی مینمود که روز به روز عصبی تر و زود رنجورتر و گوشه گیر تر میشد همه میدیدند که چگونه کنار آمدن با وضع روحی و جسمی مرضیه سخت شده و به حال رضا که مجبور به تحمل بود و خوب هم از عهده ی اینکار بر می آمد دل میسوزاندند . در آن زمانها گرفتن زن مجدد در این شرایط برای همه قابل هضم بود ولی رضا از آنچنان روحیه جوانمردی برخوردار بود که هرگز به خود اجازه نمیداد که به این مسئله فکر کند . ولی بادلش نتوانست  کنار بیاید زیرا درست مقابل این ناتوانیهای مرضیه انگار روز به روز مریم زیباتر و زیباتر میشد . هرگاه مریم را میدید دلش می لرزید . او هنوز جوان بود و پر از انرژی اما مرد و مردانه در مقابیل این وسوسه مقاومت میکرد او حاضر بود هرسختی را تحمل کند ولی برچسب ناسپاسی و نامردی را هرگز نمیتوانست . اگر چشم بد به مریم میدوخت جواب قربانعلی و زنش را که در باره او بزرگترین کمک را کرده بودند چه بدهد البته گاهی درلفافه قربانعلی میگفت کاش مرضی هم مثل مریم بود آنوقت خیالم از جانب زندگی رضا هم جمع میشد ولی خوب چه میشود کرد با سرنوشت که نمیشود جنگید .

روزها و هفته ها سپری میشد دردل رضا و مریم بی آنکه خودشان بخواهند و باور داشته باشند خبرها بود حالا عشقی داشت بزرگ و بزرگتر میشد کم کم خواب شبهای رضا شده بود مریم . و مریم همه جا عکس روی رضا را میدید خواستگاران زیادی داشت ولی هیچکس جای رضا را نمیگرفت .اگر مرضی وای وقتی مریم به این مرحله میرسید به خود نفرین میکرد که بخاطر این عشق دارد به مرگ تنها خواهرش فکر میکند . البته حال و روز مرضی هم براین فکر مریم دامن میزد . مریم در ظاهر و حتی در باطن از کوچکترین کمک به مرضی سرباز نمیزد . او مرضی را از دل و جان دوست داشت هرکاری که میتوانست برایش از دل و جان انجام میداد این احساس خواهرانه ی او را همه میدیدند و ستایشش میکردند ولی توی دلش توی قلبش آشوبی بود . و حتی  زمانی که  در خانه مرضی بود و رضا هم آنجا بود مریم مست عشق میشد . حضور رضا نگاهش که نادانسته تن مریم را گرم میکرد او را به آسمان خیال میکشید گاهی میگفت حاضر بود جای مرضی بود با تمام دردها و رنجها ولی سایه رضا بر سرش بو ووقتی خیالش او را به این مرحله میرساند از خودش خجالت میکشید . زمانی که در خانه مرضی بود سعی میکرد کمتر به رضا نزدیک شود و به او نگاه کند . ولی مگر میشد؟ و رضا هم حالی بهتر از مریم نداشت . او هم از مریم دوری میکرد . میترسید مرضی و یا دیگران بوئی ببرند . انسان وقتی عاشق است از همه میترسد خصوصا اگر عشقش در مسیرغلطی باشد و هرچه عشق بزرگتر باشد دامنه ی این ترس وسیعتر است . زضا از مریم و مریم از رضا هردو میترسیدند کم کم خیال ثابت این دو عاشق شده بود حسرت .  

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,مریم ,میکرد ,مرضیه ,هم ,میشد ,بود که ,بود و ,به این ,حال و ,او را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Holly's style دانلود فیلم ایرانی tissiphoxy vendelispo billige fodboldtrojer tilbud i bedst online butik وبلاگ همسفران صالحی آموزش نرم افزار ایلوستریتور و فتوشاپ - دانیال طاهری فر خرید جلیقه پافر بلند کوتاه پسرانه مردانه کودکانه اقایان 2021 پایان نامه,رشته تربیت بدنی,رشته ادبیات,دانلود,رشته راه و ترابری,رشته مشاوره,رشته هوا و فضا,رشته روانشناسی,رشته نقشه کشی صنعتی,رشته اقتصاد,رش afnewimboo