محل تبلیغات شما
   فصلسی و هفتم

اما مریم عاشق و دلداده رضا بود. بی آنکه رضابداند.ازآنجا که همیشه پدرومادرمریم هرچه خوبی بودبه رضا نسبت میدادند و ازاو

یک مرد به تمام عیارتوانا  از همه جهت ساخته بودند و قیافه و صلابت رضا همکه جای خود را داشت حالاکه خان هم شده بود همه و همه مریم بیچاره را تحت تاثیرقرار داده بود و او نادانسته دیوانه وار رضا را دوست داشت .ضمن اینکه مریم هنوزآنقدر بزرگ نشده بود که این تمایلات را عشق بداند او در حقیقت رضا برایش یک استورهشده بود . شاید در رویاهایش همیشه رضا را میستود کم کم این احساس در مریم آنقدرقوی شده بود که گهگاه رضا از نگاههای مشتاق مریم دلش فرو میریخت این اتفاقات زمانیمی افتار که تمام شرایط به نفع مریم بود .  رضا نا خود آگاه این دو خواهر را باهم مقایسهمیکرد . جوان بود و پرشور درکنار مرضیه زندگی برای رضا تقریبا سخت شده بود تمامشور و شعف در او مرده بود حال و روز مرضیه و رفتارش او را دده کرده بود از کنارمرضیه بود نه تنها راضی و خشنود نبود بلکه خود را بیزار از زندگی حس میکرد  مرضیه هم که  روز به روز از نظر جسمی و ظاهری رنگ باخته تر ومریض احوالتر میشد و تقریبا تحملش حتی برای اطرافیانش سخت شده بود چه رسد به رضاکه همیشه آرزوداشت خانواده ای داشته باشد که بتواند به آن تکیه کند .درست در همیناوضاع  دیدن مریم با آن طراوت و شادابیتوجه رضا را جلب میکرد البته رضا از آنچنان پاکی و صداقت و انسانیتی برخوردار بودکه هرگز به خاطرش هم خطور نکرده بود که کاری غیر اخلاقی را حتی به تصورش بنشاندوهمه ی این تعلق خاطری را که به مریم داشت میگذاشت به حساب اینکه او یکی از کسانیهست که به خانواده ی همسر او و از آن مهمتر ناجی و پناهش قربانعلی وابسته است .رضا خود را حامی مریم میدانست .ولی دست روزگار بعضی اوقات بد جوری پس کله یک نفرمیزند و خودش هم نمیفهمد . رضا عاشق مریم بود و خود نمیدانست که چه آتشی به جانشافتاده .حالا که این روز و حال زندگی رضا شده بود گاهگاهی به فکرش میرسید که کاشقربانعلی همان روز اول مریم را به جای مرضیه به او پیشنهاد میکرد . و از انجا کهتمام تصمیمهای زندگی رضا را قربانعلی میگرفت و رضا چون بره ای دست  بسته تسلیم بود  حتما آنروز با همه ی کوچکی مریم رضا تن به اینازدواج میداد و حالا .و چه بسا در دل به شیطان لعنت میفرستاد که او را بهاین وسوسه انداخته است چه شبها خصوصا وقتی مرضیه را ناخود آگاه با مریم مقایسهمیکرد خود را لعنت میکرد او نمیدانست که مریم هم دیوانه ی اوست و همیشه نقش برادربزرگ را برای مریم بازی میکرد ولی دلش به این نقش راضی نبود . او یک جوانمرد بودیک لحظه حاضر نمیشد که نگاه گناه آلودی به مریم بکند . ولی سرنوشت به خواسته او چهاهمیتی میداد . سرنوشت هرطور خودش بخواهد قلم میزند . برای رضا و مریم هم سرنوشتتصویر خطرناکی کشیده بود  .

پسرخانمحمدلو را همه میشناختند پسری بود حدود سنی بیست ساله در حالیکه بیست سال داشت ولیجثه ای بسیارنحیف داشت خان شش پسر و چهار دختر که البته اینها از دوتا زنش بودندچهار پسر و دو دختر از زن اولش ملکه بانو و دو پسر و دو دختر از زن دومشگلبانو  . ابوالفضل پسر چهارم ملکه ومحمدلو بود . همه میگفتند وقتی ملکه سر ابوالفضل حامله بوده بیماری سختی گرفته بودو همین بیماری به ابوالفضل هم رسیده . همین رنجوری و رشد نکردن و ضعف ابوالفضل راباعث شده است که خان محمد هم بهمین علت به این بچه نظر خاصی داشت میگفت بچه هایدیگرم میتوانند گلیمشان را از آب بگیرند من باید مواظب ابوالفضل باشم . او را غلامابوالفضل کرده ام .البته بیشتر به این خاطر بود که محمدلوبه خیال خودش  بی آنکه ملکه بفهمد  با گلبانو ازدواج کرده بود و وقتی این خبر بهگوش ملکه میرسد او سر ابوالفضل حامله بوده و شنیدن این خبر ضربه ای بوده که بهملکه میخورد و همه معتقد بودند که برای همین خاطر ابوالفضل صدمه دیده و ضمنا همینامر هم باعث میشد که خان نسبت به این بچه احساس گناه میکرد . و ابوالفضل شده بودنورچشمیش.همین امرباعث شده بودکه بخواهد برای این دردانه اش سنگ تمام بگذاردوبهترین وزیباتریندخترراکه درآن زمان مریم بود را برای ابوالفضل خواستگاری کند . وقتی مریم برایاولین بار چشمش به ابوالفضل افتاد نمیدانست باید به حال خودش گریه کند و یا به حالو روز ابوالفضل بخندد. ابوالفضل به مانند پسرکی بود که وابستگیش به مادرش مانندکودکی دو سه ساله می مانست . به نظر ده دوازده ساله میامد . چشمانی گودرفته وصورتی استخوانی داشت . رنگ  ورویش به سیاهیمیزدوگاهی مریم حس میکرد که بدن ابوالفضل حالت عادی ندارد وقتی چای را به او تعارفکرد چای از دستش افتاد این احوالی که مریم به ابوالفضل دید بیش از آنکه دلش به حالاو بسوزد به حال خودش سوخت زیرا مریم در همان لحظه به این فکر افتاد که  با همه علاقه و محبتی که قربانعلی به اوداردهرگزنمیتواندبه خاطرشرایط فوق العاده ای که پدرابوالفضل دارد چنین لقمه چرب ونرمی راحتی بقیمتبدبختی مریم از دست بدهد . خدا میداند در آن لحظه مریم چه حالی داشت . درآنروزگاران شوهربرای دختر هر خانواده بیشتر نقش حساب وکتابهائی راداشت که سرپرستخانواده بصلاح میدید.اومیدانست پدرش هرگزباین فکر نمیکند که این مریم است که بایدسالهای سال درکنارچنین فردی بسر ببرد . به قربانعلی چه مربوط که ابوالفضل بتواندبرای مریم شوهر خوبی باشد یا نه بهر حال مریم می بایست شوهرکند الان حدود پانزدهساله بودچقدردیگر میتوانست بماند و چند تانظیر خان محمد لو با آن کیا و بیا در آنشهر بودند شاید هم به نظرپدروتمام اطرافیان چه شانسی واقبالی به مریم روکرده بودکه عروس خانواده خانی چون این خانوادهبشود . وصل شدن قربانعلی به محمد لوشاید آرزوی قربانعلی خان بودحالا این وسیله همجورشده بودگو اینکه ابوالفضل به نظر می آمد که با این حال و روز عمر چندانی همنکند خوب بازسفره ای که خان برای قربانعلی پهن کرده بودقابل چشم پوشی نبوداین راهمه میدانستند.مادرمریم از دیدن ابوالفضل باآن حال وروز دلش آتش گرفت.از لحظه ای کهابوالفضل را دیده بود مثل مرغ سرکنده بود.ابوالفضل مثل بچه ی یتیمی میمانست کهبرای دوام و بقایش مادرش را ستون کرده بود . نگاهش بی روح بود بی آنکه کلامی گفتهشود بر لبان او خنده ی کمرنگی خود نمائی میکرد . سرش انگار روی بدنش سنگینی میکرددر این احوال قربان صدقه رفتن ملکه حال مادر مریم را بهم میزد . خان هم انگار داشتمعامله ی پر سودی را سرو سامان میداد با قربانعلی از هر دری سخن میگفت . وقتی مریمبا سینی چای وارد شده بود در صورت اوبوالفضل هیچ عکس العملی ظاهر نشده بود انگارنه انگار که در چه وضع و حالی هست . فقط زیبائی مریم مادر و پدر او را به احسنتگفتن واداشت . در حالیکه حال مریم از دیدن ابوالفضل دگرگون شده بود مادر مریم تماماین مسائل را میدید .اوزن بود زنی دنیا دیده  او میدانست درکنارچنین تکه ای که برای جگر گوشهاش گرفته اند چه بر عزیزش خواهد گذشت ابوالفضل  را کسی که از هیچ نظرقابل تحمل نبودزندگی کردن یک عمر با این موجود کارآسانی نیست آنهم برای دسته گلیمثل مریم . که صدها جوان آرزوی همسری بااو را داشتند ولی زنها در آن روزگارانکنیزان پشت پرده بودند . و در این اوضاع و احوال حال مریم را جز خودش و مادرشهیچکس نفهمید تا اینکه .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

مریم ,ابوالفضل ,رضا ,هم ,حال ,میکرد ,شده بود ,به این ,بود که ,بود و ,خود را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

. tresserpoper یاران خراسانی دکتر محمد باقر قالیباف insacarca فایل کده دانشگاهی ranspricagmea ***وبلاگ خدام الحسین 1389 *** . دلنوشته های من معلم خصوصی ریاضی متوسطه و دبیرستان- تدریس خصوصی ریاضیات 09102878521