محل تبلیغات شما
 فصل سی و پنجم

درآن زمانها دختر 13ساله کاملا آمادگی ازدواج راداشتویک مرد 23ساله کلی اززمان ازدواجش گذشته بودولی صورت مردانه و هیکلی که حالدرگیروداراین سه سال بهم زده بودو با نام خوش و شرایطی که در این زمان داشت همه وهمه باعث شده بودتمام فکروذکرمرضیه دوراین مسئله بگردد که باعلاقه ای که پدرش به رضادارد به این فکر بیفتد که اورا برای رضا انتخاب کند .  مرضیه حتی بعدازازدواج به رضا گفته بود کهآرزویش این بوده نگاهی به او بیاندازدکه صد البته این مورد هرگز اتفاق نیفتاده بود. واین شانس مرضیه بود که پدرش به این ارزوی اوبدون اینکه بداند جامه عمل پوشاندهبود.روزی که قربانعلی از رضا خواسته بود در یک فرصت مناسب میخواهد تنها درخانه خودشاورا ببیند دل تو دل رضا نبود او هرگز تصور نمیکرد که چنین سعادتی میخواهد به اورو کند  که قربانعلی خان او را در حدیببیند که به خانه اش دعوتش کند. رضا ذاتا بچه ی چشم پاکی بود شاید تا آنروز حتیمرضیه را وافراد دیگر خانواده ی قربانعلی رابدقت نگاه نکرده بود او تنها و تنها بهچیزی که فکر میکرد رهائی مادر و خواهرش بود که آنهم با شرایط موجود خیلی امیدوار کننده بود . بنا بر این  رضا از این دستوری که قربانعلی به او داده بودحق داشت که دل نگران باشد فردای آن روزدرساعتی که مقررشده بودبه دیدن قربانعلی رفتدر حالیکه خود را برای خیلی از پیشنهادات او آماده کرده بود. ولی دیدن صورت خانتقریبا دلگرمی به او داد . رضا قربانعلی خان را خوب میشناخت و از چهره اش تقریباپی به ضمیرش میبرد . از شرایطی هم که آن روزدراتاق دیدمتوجه شدکه کارخان باید خیلیخصوصی باشد چون جزاوهیچکس دراتاق نبود. خان پس از تعارفات معمول اورا کنارخودنشاند وبی آنکه زیاد حاشیه برود با این جمله که " رضا حرفهای من فقط و فقط یکپیشنهاد است و باتجربه ای که دارم احساس میکنم تومثل پسرم هستی میخواهم بیشتربه تونزدیک باشم راستش بسیار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگرمایل باشی میتوانمدختر بزرگم مرضیه را به عقد تودرآوردم " دراین راستا هم من خیالم از خیلیجهات جمع میشود و دیگران هم با این وصلتی که تو با من کرده ای بیشترازتوحرف شنویدارند میدانی پسر من بسیار کوچک است و خیلی مانده تا بتواند سری توی سرها دربیاورد تازه خدا میدان آنکه من میخواهم میشود یا نه . ولی تو تمام امتحاناتت را بهمن پس داده ای و میتوانم روی تو حساب کنم . ضمن اینکه دخترم مرضیه را هم میشناسم ومیدانم که در کنارتو خوشبخت میشود و میتواند واقعا همدمی برای تو باشد . البته منهنوز به مرضیه چیزی نگفته ام گذاشتم نظر تو را که دانستم اگر صلاح بود به او همبگویم ضمنا میدانم و میدانی که دخترها خیلی بالای حرف والدینشان حرفی نمیزنند . بهنظر من تو هم جائی برای ایراد نداری اگر بخواهی میتوانم از مرضیه بخواهم با توصحبت کند چون مطمئن هستم تو حتی صورت او را ندیده ای . بنا براین من اکنون با گفتناین حرفها منتظرم که بدانم تو چه میگوئی من ترا پسری از همه ی جهات عاقل میبینمحتی اگر مخالفت بکنی هیچ تغییری در قضاوت من نسبت به تو عوض نمیشود . به تو ایمانکامل دارم . حرفهای قربانعلی خیلی زیاد بود و کاملا رضا را مخیر به انتخاب کردهبود. رضا بعد از حرفهای او در حالیکه رنگ و رویش از خجالت کمی سرخ شده بود دستقربانعلی خان را گرفت و بوسید و گفت  شمادر حال حاضر همه کس من هستید هم پدرم و هم خانواده ام در این مدت همیشه شماپشتیبان و رهبر من بوده ایم اولا به این سبب خدا را شکر میکنم و بعد اینکه با آنکهمرضیه خانم را  ندیده ام  به شما وکالت میدهم که مثل پدرم درباره من تصمیمبگیرید وقول میدهم هر امری بدهید به دیده منت  میدانم که در این انتخاب شما نه تنها به خوشبختیدخترتان بلکه به خوشبختی منهم علاقه مند هستید . حرفهای آن روز این دو مرد نتیجهاش آن شد که آرزوی مرضیه هم جامه ی عمل بخود پوشاند.همه وهمه ازاین وصلت خشنودبودند وآنرا کاملا باعقل هم طرازمیدانستند . نهایتاسه روز و سه شب عروسی رضا ومرضیه را قربانعلی به با شکوهترین شکلی که میشد برگزار کرد . آنسان که سالهای سالدرخاطرتمامی اهالی نیشابورمانده بودوازآن بعنوان جشنی که همتا نداشت نقش بسته بود. تقریبا شده بود نقطه ی عطفی در برگزاری اینگونه مجالس . رضا و مرضیه در چنینوضعی به سرخانه و زندگیشان رفتند .

قربانعلی رضا را در شهر بجای خود نشاند ودرحقیقت خود را بازنشسته کرده بود و رضا را همه کاره . اما رضا بیشتر مواقع ازراهکارهائی که پدر زنش پیش پایش میگذاشت استفاده میکرد . او همیشه در مقابلقربانعلی نقش شاگرد را داشت میگفت فکر شما و توان جسمی من رویهم میتواند کارسازترباشدضمنابااحترام خاصی که به اومیگذاشت باعث شده بودکه قربانعلی همیشه از این انتخابخود بسیار راضی باشد . رفتاررضا باهمه خصوصا باخانواده ی قربانعلی آنچنان محترمانهبود که حرفهایش برای همه نقش آیه قران را داشت . او حالا تنها خانواده ای را که بهخودش وابسته میدید خانواده ی مرضیه بود و برای همین هرآرزوئی که برای بودن و خواهر خودش داشت در اینجا به عمل نزدیک کرده بود قربانعی از اوضاع بسیار خوباقتصادی برخوردار بود.او تنها فرزند خانواده اش بود بنابراین تمام ملک واملاک  پدرش به او ارث رسیده بود .ضمناینکه با عرضه و لیاقت و درایتی که داشت توانسته بود بخوبی از آنها بهره بردای کندو با سعی و کوشش خستگی ناپذیری که ذاتا داشت روز به روز بر داشته هایش افزوده میشدو حالا باحضور رضا آخرین شانس زندگی هم به او رو کرده بود . پسر قربانعلی شاهینحالا پنج سالش شده بود  و رضا به او به چشمبرادر کوچکش نگاه میکرد.مریم ده ساله ومرضی پانزده ساله شده بود دوسال از زندگیمشترک رضاومرضی میگذشت .خبری که اول به گوش قربانعلی خان و سپس به رضا رسید زندگیاین دو خانواده را پاک تحت الشعاع قرار داد. و آن اینکه مرضیه در انتظاربه دنیاآمدن فرزندش بود. این برای رضا یعنی خانواده . یعنی رضا اولین بار بود که حس میکرددارد دارای زندگی میشود خانه و خانوده . چه روزها و شبها اززمانی که خودش را شناختهبود حسرت داشتن چنین چیزی رامیکشید .زمانی که عاشق منیر بود رابه خاطرمی آوردزمانی که اوهم دارای خانواده ای باشد که بتواند به آن تکیه کند. تصویر میکرد دامادآقا رجب بشود که همین امر شاید ساعتهائی از شبهای پراز اندوه رضا را از شادی پرمیکرد. ولی طولی نکشید که رضا فهمید نه او لقمه آقا رجب و خانواده اش هست  نه دردل منیرجائی دارد . رضا یک عمرخودش راسربار میدید. سربارخانواده رجب . حالا نمیخواست خودش رابه منیرکه او را دوست نداردو دلش جائی دیگراست با زوررجب وزهرا تحمیل کند.میدانست که رجب برای رهائی از دستپسرعموی منیر که او را اصلا قبول نداشت وبا پدرش هم مشکل لاینحلی داشت این راه راانتخاب کرده .همین باعث شده بودکه باهرشرایطی دخترش را به او بدهد ولی برای رضادیگر این زندگی قابل تحمل نبود حالا نمیدانست بعد از رفتنتش چه بر سر منیر و رجب وخانواده شان آمده . گو اینکه برای اوآنهامهم بودند چون بهرحال چشم بازکرده بودوآنهابرایشپدری و مادری کرده بودند ولی اینها هیچکدام باعث نمیشود که اومنیرو خودش را دانستهبدبخت کند آنهم به بهانه ی محبتهای پدر و مادر او . بخودش دلداری میداد که بالاخرهروزی سراغشان خواهدرفت وآنگاه فکرمیکرد با تصمیمی که آن روزگرفته بود وبی خبر ازآنها بار سفر را بسته بود توانسته بود رضایت منیر که در حقیقت عشق اولش بود راراضی کرده یا نه .همیشه در شبهائی که بیخوابی به سرش میزد فکر منیر و خانواده اشیکی از مشغولیات ذهنی رضا بود.تصوراینکه اکنون منیرخوشبخت است وبا عشقی که به پسرعمویشداشت روزگارخوبی رامیگذراند آرامش میکرد و حس میکرد همین آرامش را حتما آقا رجب وزهرا خانم هم دارند و اگر بدانند که رضا چه لطفی در حقشان کرده از او تشکر خواهندکرد . این افکار همیشه برای رضا خوش آیند بود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,قربانعلی ,تو ,هم ,مرضیه ,خانواده ,به او ,کرده بود ,بود که ,که در ,برای رضا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه درسی ادبیات فارسی متوسطه اول استان کردستان پایگاه اطلاع رسانی مهدی ما ~CHARMING HELL~ شرکت طراحی، مشاوره و تولید مواد شیمیایی FNSB ofopanal قیمت روز خرید و فروش تبلت و گوشی موبایل لنوو toconcogu دنیای من كاروان زیارتی 20006 بندر ماهشهر دكتر سعید رحمانیان زندگی زیباست