محل تبلیغات شما

 

                                           فصلسی و یک

اتاقی بود تقریبا بزرگ و مستطیل شکل . دور تا دوراتاق را مخده چیده بودند همه مخده ها از فرشهای سنتی بود و این نشان میداد کهاوضاع قربانعلی خان باید خیلی خوب میبود . نور اتاق خیلی کافی نبود با وصف انکهصبح بود ولی چون پرده های ضخیمی برپنجره انداخته بودنئ نور کمی به اتاق وارد شدهبود . در قسمت بالا سمت راست اتاق مردی بسیار تنومند و درشت اندام نشسته بود و درکنارش چند جوان بودند گویا داشتند در رابطه با مسئله ی مهمی باهم صحبت میکردند .به محض ورود ما قربانعلی بسیار بلند و با احترام جواب سلام کرم را داد . واحوالپرسی گرمی هم با او کرد که این رفتار او باعث شد رضا قوت قلبی بگیرد . رضاجوان بسیار خوش قیافه ودارای اندامی مردانه بودولی به علت سنش هنوز به آن حدی کهباید و شاید نرسیده بود ولی چشم تیز بین قربانعلی بایک نگاه رضا راحسابی زیر وبالاکرده بود گویا این کاری که مشهدی کرم کرده بود اولین بار نبود واز قرار معلوم  مشهدی مامور جمع کردن جوانهای غیور واصلح وبردنو معرفی کردن به قربانعلی خان بود .البته بعدها رضا پی برد که قربانعلی بین افراد آنجاکسانی مثل کرم را زیاد داردکه نه تنها معرفی داوطلب بلکه خبرهای دورو اطراف را همبه گوش قربانعلی میرسانندکرم و رضا به نزدیک قربانعلی رسیده بودند . حالا رضا درستصورت قربانعلی خان را میدید . مردی سیه چرده و بسیاردرشت اندام  با چشمانی سیاه و درشت که در زیر ابروان پرپشتش صورتی پر صلابت را به وجود آورده بود کرم رضا را به قربانعلی معرفی کرد بعداز معرفی کرم و دادن نشانیهائی . قربانعلی سری تکان داد و گفت من خانواده ی اینپسر را خوب میشناسم . و وقتی کرم توضیح داد که رضا همان بچه ی نظر کرده است نگاهقربانعلی این بار مهربانانه به صورت رضا افتاد دستی بر دست زد و گفت . اگر خدانخواهد برگی از درخت نمی افتد ببین آن بچه را که بعد از سه روز از زیر آوار سالمبیرون آوردند حالا مثل شاخ شمشاد جلوی من ایستاده . قربانعلی طوری این حرفها رامیزد که آن سه جوانی که در کنارش بودند متوجه بشوند . کرم به قربانعلی توضیح دادکه رضا به چه جهت میخواسته او را ببیند . ازمرگ برادرش و دربدری خواهر و مادرشبرای او گفت . قربانعلی رو به رضا کرد و گفت .جوان خودت چه فکر میکنی ؟  رضا گفت من میخواهم در رکاب شما باشم . همین .قربانعلی لبخندی زد و گفت نکند فکر کردی اینجا همان سربازخانه ای است که خدمتکردی؟ راستی درست گفتم؟ تو سربازی هم رفته ای یا نه ؟ رضا گفت بله سربازی رفته ام. قربانعلی گفت ولی اینجا با آنجا زمین تا آسمان فرق دارد . پسرم تو باید جانت راکف دستت بگذاری . ما خود و زندگیمان و هستیمان را وقف کرده ایم . از همه چیزمانگذشته ایم قصدمان فقط و فقط اینست که از مال و ناموس همشهریهایمان دفاع کنیم خیلیمنتظرماندیم که ازمرکزفکری به حالمان بکنند نشد که نشد. آنها شکمشان سیر است وگاها با همین اجانب دستشان در یک کاسه هست . مثل ما دربدری و خون پایمال شدهنداشته اند . کجا دلشان به حال ما میسوزد . پس ما حالا خودمان آستینهایمان رابالازده ایم و مرد مردانه ایستاده ایم آیا تو مرد چنین راهی هستی؟ رضا که تااین زمانچشم به دهان قربانعلی خان دوخته بود در جواب این سئوال گفت . من میبایست بیست سالپیش مرده باشم .روی این حساب خیلی برای جانم و خوشی کردن خودم را خسته نمیکنمراستش آمده بودم از خانواده ام خبر بگیرم بخت با من یاری نکرد و دیر رسیدم وقتیدیشب آقا کرم برایم داستان مرگ برادر و دربدری خواهر و مادرم را تعریف کرد دیگرجای تعلل نبود . خونم به جوش آمد نه تنها برای خانواده ام که گفتم همه ی این ها کهزیر آفتابی هستند که پدر و مادر و خانواده ام بوده اند  برایم بوی خانواده ام را میدهند ببین چه کشیدهاند حرف شما و کارتان کاملا مورد نظر منهم هست و اگر ما دست روی دست بگذاریم چه هاکه به سرمان نخواهند آورد.من فقط بعشق آن روزی زنده هستم که یا مادر خواهرم راپیدا کنم و یا اگر موفق نشدم تقاصشان را بگیرم و در این راه قسم میخورم که تا پایجان ایستاده ام . و در این راه غلام حلقه به گوش شما هستم

حرفهای رضا ازته دل بود برای همین به دلقربانعلی وهمه ی حاضران درآن اتاق نشست.قربانعلی بلند شددستی بشانه رضا زدوگفت قبولوسپس روبه کرم کرد و گفت مشهدی اسم این جوان چیست.کرم گفت محمد رضاست ولی رضاصدایش میکنیم . قربانعلی گفت خوب به رضا بگوکه اکثر جوانهای جان به کف راشما به مامعرفی کرده ای.چه شانس خوبی دارد این آقا رضا که تو معرفش هستی. و حالا برو خداترا برای ما نگهدار . کرم از همه خداحافظی کرد ودر حالیکه لبخندی از رضایت به لبداشت آنجا را ترک کرد.

از این ببعد ما زندگی  رضا را در رکاب قربانعلی جزو گروه شیرمردانپیگیری میکنیم.

زندگی این شیر مردان همانطور که مشهدی کرم گفتهبود تقریبا در خارج شهر نیشابور بود . اما نه همه ی آنها و برای همیشه . گویاپایگاهی زیرزمینی در خارج شهر درست کرده بودند و مدت به مدت به مرخصی نزد خانوادههایشان در رفت و آمد بودندبرای همین قربانعلی از مشهدی پرسیده بود که رضا کجا مسکنمیکند . او تازه آمده و جائی هم گویا ندارد . مشهدی گفته بود اگر رضا اجازه بدهدخانه من سه چهار اتاق دارد . زنم که مرده فرزندی هم ندارم . رضا بشود انیس ومونس  من از حسین میزرا هم خواهش میکنمکاری پهلوی خودش به او بدهد که در مواقعی که میتواند بیکار نباشد ضمن اینکه درآمدی هم داشته باشد .البته تمام اینها را من پیش خودم حساب کرده ام حالا تا نظرخودشو شما چه باشد . رضا سواد هم دارد و این خودش خیلی خوب است هم برای شما و هم برایاینکه بتواند بیشترمثمر ثمر باشد . قربانعلی خان رو به رضا کرد و گفت . حسین میرزابه بچه های ما درس میدهد تو هم میتوانی در کناراوبه ما کمک کنی بدهم نیست ضمن پولدر آوردن ثواب هم میکنی .من دلم میخواهد تمام بچه های اینجا سواد داشته باشند .رضا گفت من همانطورکه گفتم دراختیارشما ومشهدی هستم هرطوردستوربدهیدعمل میکنم. دلممیخواهد برایتان سربار نباشم . ولی راستش قصد اصلی من انتقام خانواده ام است.قربانعلیگفت درست است منهم متوجه شدم ولی باید صبورباشی هرکاری راباید قدم به قدم پیش رفت.توهنوزبهچم وخم کارهاوارد نیستی اگریک دفعه بخواهی بقلب سپا ه بزنی حتماموفق نخواهی شدآنهاهمه تعلیم دیده هستند ضمن اینکه تودرشرایطی هستی که راه برای پیشرفت بسیارداریجوانی وبی دردسر.من مطمئن باش که این خواسته ی ترا برآورده میکنم حال بنا بهبرنامه ریزی قربانعلی که همیشه کارهایش برروی اصول بودوحساب شده معلم مدرسهوهمکارحسین میرزا شد حسین میرز را به گرمی پذیرفت . او جوانی حدودسی سالهبودمثل تمام شیرمردان با قد وقامتی ورزیده .زن داشت وسه بچه خودش را وقف مردم کردهبود اکثرادر مدرسه درس میداد ولی هروقت لازم میشد سلاح در دست میگرفت . بسیار مورداحترام و اطمینان همه خصوصا قربانعلی بود. پدرحسین میرزا از زمین داران به نام شهربود او هفت تا پسر داشت که هرکدام برای خودشان یلی بودند ولی حسین ازهمه کوچکتربودوسرآمد همه.اوهیچ نیازی ازنظر مالی به شیرمردان نداشت به بچه ها درس میداد و تنهاآرزویش همانطور که خودش بعدها برای رضا گفت این بود که بتواند خدمتی به همشهریهاشبکند . حسین میرزا از همان دیدار اولی خودش را در دل رضا جا کرد و این دو کم همتبستند تا هرچه بیشتر بر این خدمتی که میکنند موثرتر باشند .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,قربانعلی ,هم ,کرم ,ولی ,ام ,و گفت ,خانواده ام ,قربانعلی خان ,کرد و ,گفت من

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

concfoluabhand Ann's site my-cute-little-pony smogardely فروشگاه اینترنتی سارا | خرید انواع کالا با ارسال فوری هزار ویک شب پریشون مهاجرت قانونی به استرالیا Jeffrey's game شمس تبریزی و شعرهایش