محل تبلیغات شما

  فصل سی ام

خلاصه ازبخت بد در یکی ازهمین درگیریهایعنی همانشب کذائی برادرت کشته ومادروخواهرت را راهن بردند . خواهرت حدود هفت هشت سالهبودوبرادرت اکبر ده دوازده ساله خلاصه کنم بعد از آن حمله چند تا حمله دیگر همکردند خدا میداند . راهن بلائی به سرما آورده بودند که اگر زن یا دختری گم میشدکسی نه میدانست به کجا برده شده اند و نه به دست چه کسی افتاده اند . گفتم وقتیانسان ناچارباشد همه چیزرا به خدا وسرنوشت میسپارد ماهم کارمان شده همین که بهآنکه بالای سرمان هست دل بسته ایم .  ماگاهی شنیده ایم حالا درست یا نادرستش رانمیدانم آخروقتی عقل آدم به کاری نرسددلشهم بسوزدداستان وحرف زیاد میشود.میگویند بعضی از ن و دختران را بین خودشان خریدو فروش هم میکنند . خدا داند .

حالا چطو و کجا کسی نمیداند من در قهوه خانهنمیشد اینطور برایت مشروح توضیح دهم . برای همین حرف را برگرداندم . حالا این تماماتفاقهائی بود که در این زمان که تو نبودی یعنی حدود این بیست سال با کم و زیادش دراینجا افتاد .

درتمام مدتی که مشهدی کرم داشت به تفصیل برایرضا داستان زندگی مادرو خواهر و برادرش را میگفت انگار رضا مسخ شده بود ونمیدانستچه کار باید بکند بعضی لحظات دلش میخواست به مشهدی بگوید که دیگر ادامه ندهد ولیمگر میشد؟ باید تا آخر حرفهای او را شنید . الان آغاز یک زندگی جدید برای رضا بودو این اولین پله.

مشهدیوقتی حرفش تمام شد.نگاه دردمندش رابه چشمان رضا دوخت و گفت . شرمنده ام آقا رضا .مجبور بودم باید می گفتم احساس میکنم این حرفهاامانتی بودکه می باید به دست صاحبشبدهم .حالا اگر تورا اذیت کردم مرا ببخش . رضا فقط سکوت کرد . او داشت تصمیمش را میگرفت. تنها حرفی که زد این بود.مشهدی کجا میشود شیرمردان را پیدا کرد؟ پشت مشهدی لرزید. گفت چه میخواهی بکنی؟ رضا گفت شما فقط راه را نشان بده صلاح من را خودم میدانم .من آمده ام ردی از خانواده ام بگیرم . حالا شما میگوئی بنشینم ودست روی دستبگذارم؟من باید بروم شاید به نتیجه ای که دلم میخواهدنرسم ولی رسالتم راباید انجامبدهم .شاید خدا به خاطر نجات مادروخواهرم دراین زمان آن موقع مرااززیرخروارها خاکنجات داده .درتمام لحظاتی که رضاحرف میزد  یک لحظه اشک چشمان کرم بندنمی آمد .رضا هم اگربغضشاجازه میدادمثل کرم اشک میریخت ولی اودراین زمان تقاص کشیدن ازکسانیکه به خانوادهاش بد کرده بودندآنچنان درروح وجانش پنجه افکنده بودکه جلوی اشکش راگرفته بود .مشهدیگفت .باشد هرطور که تو بخواهی . خیالت راحت باشد.حالا بهتراست بخوابیم.سالها بودنتوانسته بودم اینهمه بیداری راتحمل کنم .ولی امشب بااینکه بسیاربیدارنشسته ام ودر این سن وسال بعیدبنظرمیرسدولی اولابا حضورتوانگاربدلم نوری پاشیده اندازخداتشکرمیکنم بعداینکه انسان چه تحملهائی داردوخودش نمیداند.بهر حال امشب هم شبی بود. حالا برو بخواب چقدر جای زنم خالیست وگرنه امشب خیلی خوب میتوانستم از تو مهمانعزیزم پذیرانی کنم .مرا ببخش پسرم.فردا صبح قول میدهم که ترابه دیدارکسی ببرم که دیدنشبرای تقریبا هیچکس آسان نیست  ومطمئن هستمترا دارم بکسی معرفی میکنم که میتواند برایت نقش مهمی درزندگی بازی کند. وبرای چندمینبار کرم به رضا توصیه کردکه برودوبخوابد ولی انگارخواب برای رضا حکم مرگ راداشتولی بااصرارکریم خود رابدست رویاهائی که فردا شروعش بود سپرد .آن شب بدترین شبیبود که رضا در عمرش گذرانده بود. همیشه شب ها سخت و طولانی هستند انگار خورشید درآمدن میخواهد جان انسان را به لب برساندتا طلوع کند . اما برای رضا انگار نمیخواستاصلا آسمان را روشن کند . سیاهیهائی که در ذهن او از سرنوشت خواهر و مادرش به وجودآمده بود آرام و قرارش را گرفته بود . چند لحظه به برادر نوجوانش فکر کرد احساسکرد دارد قلبش از سینه اش برای برادری که هرگز ندیده بود و او سعادت داشت سینه رابرای حفظ و حراست خواهر و مادر سپر کند و جانش را کف دست بگذارد بیرون می آید .کاش بودم کاش آنروز می آمدم شاید میتوانستم پشت و پناهی برایشان باشم . صد البتهکه رضا در آن زمان دچار سر درگمی عجیبی بود شاید آنقدر در گذشته غرق شده بود کهنمیتوانست واقعیات را درک کند . آنطور که کرم گفت او از خواهرش هم کوچکتر بوده پسنمیتوانست کمکی باشد شاید بار دوش مادرش هم میشد . این فکرها لحظه ای او را رهانمیکرد  رضا یک ثانیه هم به خواب نرفت .صبحزود کرم بلند شد وصبحانه را آماده کرد وهردو تقریبا در سکوت صبحانه را خوردند وکرم آماده شد تا رضا را به جائی که قول داده بود ببرد .در طول راه که تقریباطولانی هم بود مشهدی کرم مرتبا حرف میزد . از اینکه رضا چگونه باید رفتار کند تادر وحله اول باعث نشود که مشکلی برایش پیش بیاید به او توصیه کرد که این شانسش بودکه به او برخورد کرده چون تعداد کسانی که این شخص مورد نظر را میشاسند اولا ازانگشتان دست نمیکند و بعد هم اینکه همه کس راهی به خانه این فرد ندارد . راهتمام شد و آنها به مقصدی که کرم قول داده بود رسیدند .تنها چیزی که از حرفهای کرمدر گوش رضا ماند این بود که نام شخصی که کرم او را به نزد او میخواهدببرد و معرفیکند قربانعلی خان است .به محل موعود رسیدند . ساختمانی بسیار بزرگ بود البته بهنسبت تمام خانه هائی که رضا در همین مدت کم در شهر دیده بود . معلوم بود که بایدجای خاصی باشد . کرم بعد از وارد شدن به خانه که توسط مردی بلند قامت با صورتینسبتا آفتاب سوخته باز شده بود و خوش و بشی بسیار کوتاه کرم در گوش مرد مذکور چیزیبه آرامی طوری که رضا نتوانست بفهمد گفت . البته رضا در حالتی به سر میبرد کهتقریبا مانند بهت زده ها بود . مرد سیه چرده در حالیکه کاملا معلوم بود کرم راحسابی میشناسد سری به علامت اینکه حالیم شده تکان داد و بی آنکه حرفی بزند جلوافتاد و کرم و رضا به دنبالش .با تمام گیجی که در آن زمان رضا را در خود گرفته بودباز  از طرز برخورد مرد با کرم متوجه شد کهآنها کاملا یکدیگر را میشناسند . این فاصله به نظر رضا یک عمر طول کشید دلش حسابیشور میزد مانده بود که کار درستی کرده که خودش و آینده و سرنوشتش را به دست کرمسپرده است با خود فکر کرد نکند که دارد بیراهه میرود پشیمان شده بود که چرا بایدبه حرفهای کسیکه اصلا اشنائی با او ندارد این چنین خود را در اختیارش بگذارد یکیدور بار حس کرد که خیلی ناشیانه عمل کرده و تمام هستی اش را دارد قمار میکند.بیراه نبست که گاها پشیمان شده بود که اصلا چرا خانه و زندگی امنش را ول کرده وبرای یک عشق بی پایه و اساس اینطور دارد خودش را به آب  و آتش میزند . خوب هر کاری راهی داشت میرفت بهآقا رجب و زهرا خان راست و درستش را میگفت و اینکه منیر او را نمیخواهد . و نهایتاآنها مجبور بودند برای دخترشان فکری بکنند و اینکه فکر آنها برای منیر فکر درستیبود یا نه دیگر به خودشان مربوط میشد احمقانه ترین راه را انتخاب کرده بود و بهپدر و مادر و خانواده ای فکر کرده بود که اصلا حضور و وجود نداشتند . و حالا همدارد به ناکجا آباد میرود . خلاصه دل توی دلش نبود فقط تنها دستاوردی که این مسیربرای او داشت و حالیش کرد این بود که کرم مرد راهنما  را فرمان صدا میزد . همراه فرمان سه تائی از چنددالان و دهلیزهم  گذشتند تمام مسیر نشانمیداد که این ساختمان جای پر رمز و رازی هست. و فهمیدن این مسئله داشت رضا رادیوانه میکرد .  به حیاطی بزرگ وارد شدندطول حیاط را طی کردند و از آنجا باز به یک دالان بزرگ وارد شدند . در داخل دالاندر دو طرفش درهائی دیده میشد که معلوم بود در آنجا آتاقهای متعددی وجود دارد. پشتدر یکی از اتاقها فرمان ایستاد . و با تلنگری که به درزد منتظر ماند . این بار فرددیگری حدودا درهمان هیبت فرمان  در رابازکرد یک لحظه رضا به یادش آمد که کرم گفته بود میخواهم ترا به قربانعلی خانمعرفی کنم . ولی این فردیکه در را باز کرد به نظر رضا کاملا معلوم بود قربانعلیخان نمیتوانست باشد . نگاهی بین فرمان و آن مرد رد و بدل شد  فرمان چند قدم به مرد دربان نزدیک شد و بطوریکهاصلا حرفهایشان قابل شنیدن نبودتقریبا در گوش مرد زمزمه ای کرد و فرمان آمد کنارکرم رضا متوجه شد که او با نگاه حرفهائی به کرم میزند که کاملا مرموز است و رضا رااین امد و شدها و رفتارهای پر رمز حسابی ترسانده بود دربان بعد از حرف زدن با فرمانسرش را بعلامت تصدیق تکان داد در را نیمه باز گذاشت و رفت . بعد از لحظه ای آمد وما را بدون فرمان به داخل اتاق راهنمائی کرد

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,کرم ,هم ,حالا ,فرمان ,تمام ,بود که ,را به ,شده بود ,که کرم ,معلوم بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه موفق ستاره های تیم وان Team1 Stars مرجع خبری تحلیلی مس کرمان همه چی دات ام ال پمپ آب , پمپ آب خانگی , پمپ آب بی صدا platthespwasa Cheap NFL Jerseys Sale With 60% Off, Free Shipping Enjoy! Suzanne's info آوای دل از شـهر امام مهربانی ها : مشهد مقدّس خط خطی های تكنولوژی گروه مشاورین کیان