محل تبلیغات شما

فصل بیست و نهم

بعد از اینکه سروصدای زله خوابید کم کم کسانیکه از ترس پس زله ها خانه و زندگیشان را اعم از آنها که خانه شان حد اقل جا برایزندگی را داشت و چه آنها که کاملا خانه هاشان را از دست داده بودند یکی یکیبرگشتند خوب بیابان که جای زندگی نبود مدتی که رفته بودند چند روزی بیشتر نبود وبرگشتند اینجا بهر حال وابستگی داشتند امید به اینکه زندگیشان را از نو میسازندبهر مشقتی که باشد رضا جان ریشه داشتن درهرجا بد چیزیست ببین تو بعد از سالها میائیاینجا خدا میداند چه چیز اینگونه انسان را به خاک و زادگاهش پیوند میدهد من در اینسن و سال چیزهائی دیده ام که اگر بخواهم بنویسم کتاب هفتاد من کاغذ میشود . نظیرتو کم نبوده اند حتی آنها که تمام زندگیشان اینجا به باد رفته بود آمدند و هنوز همپشیمان نیستند . آره میگفتم بعد از سالها این خاک . بوی این خاک ترا میکشد امدی باوصف اینکه همه چیزت را ازدست داده ای و در اینجا هیچ کسی را نداری باز دلت بهاینجا بسته شده چه رسد به آنها که دیگر جای حرف ندارد .بله آرام آرام  زندگی با هر دردی که بود دوباره از سرگرفته شد .یکی از کسانیکه ما فکر میکردیم که دیگر برنخواهد گشت مادر تو بود او گفته بود کهبدون رحیم و اصغر( اسم ترا اصغر گذاشته بودند ) در حالیکه میدانم درزیرهمان جائیهستند که من بایدزنده باشم وزندگی کنم هرگز تحمل ندارم ولی وقتی بگوشش رساندهبودند ( چون او به قصد ترک اینجا بود وبهمین جهت به یکی ازدهاتی که دراطرافتعدادشان کم نیست رفته بودوبرای همین کمی دیرمتوجه شده بود )بیچاره مادرت وقتی خبراینکه ترا بعد از سه روز از زیر خروارها خاک سالم بیرون کشیدند آه از نهادش بلندشده بود او موقعی به اینجا آمد که خانم خیاط ترا با خودش برده بود خیلی جستحو کردکه ردی از تو پیدا کند . من از نزدیک شاهد بودم که چه کرد ولی هیچکس از تو خبرینداشت . خانم خیاط که رفته بود و کسی هم نمیدانست به کجا رفته چون در تمام مدتی کهاینجا بود هرگز به کسی نشان و محل زندگی خانوادگیش را نگفته بود حالا چرا و به چهعلت هیچکس نه میدانست و نه مهم بود که بداند. ضمن اینکه در اینجا همه تقریبا ازدور و نزدیک آمده بودند . خود من بچه که بودم همراه پدر و مادر و برادران و خواهرمبه اینجا آمده بودیم . تمامی این سرزمین خاک است و آبادیهای جدا از هم هرجا آبباشد یواش یواش آباد میشود .راستش هرگز نفهمیدم ما از کجا به این سامان رسیده ایم. مهم هم نبود بالاخره از یک خراب شده ای پدرم به اینجا کوچ کرده بود . خیلی ها همدر همین جا اگر از زادگاه پدرانشان و حتی خودشان بپرسی اطلاع کاملی ندارند . خوبرشته سخن از دستم در نرود میگفتم . مادرت خودش و دو بچه اش وضعشان نابسامان بودلابد خیلی هم مشتاق نبود چون وقتی همه به او گفتند که خانم خیاط بچه را برداشته واو هم اوضاع خوب و رو براهی داشت احتمالا آخرش پس از اینکه دیگر موفق به یافتن تونشد خودش را راضی کرده بود که خانم خیاط بهتر از خودش میتواند از تو نگهداری کند  و یا شاید به خودش وعده داده بود که در حال حاضرچون قادر به بزرگ کردن تو نیست شاید بتواند بعدها وقتی سرو سامانی به زندگیش دادبالاخره به تو دسترسی خواهد یافت نمیدانم خدا میداند چه فکری کرده بود انسان وقتیدستش به جائی بند نیست مجبور است همه چیز را به دست تقدیر بسپارد . او هم یک زنتنهای بی پرست بود با دلی پر درد بعد از ناامید شدن از تو چشم به آینده ای دوخت کهشاید خودش هم خیلی مطمئن نبود . پسرم گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد . اوضاع الان ما را نبین . راستی گفتی اسم ترا محمد رضاگذاشته اند؟  چه اسم خوبی. لابد این اسم راهم خانم خیاط گذاشته . رضا گفت نه یادم رفت بگویم که اسم مرا همان آقا رجب که گفتممرا بزرگ کرده بود انتخاب کرده  . کرم درحالیکه آهی از سوز دلش میکشید رضارا به خوردن چایش تعارف کرد خودش هم که گویاگلویش خشک شده بود خوردن چای را برای تازه شدن گلویش بهانه قرار داد . پیر مردسالها بود اینهمه حرف نزده بود و حالا هرچه میخواست میگفت حتی با همه ی ناتوانی کهدر آن سن سال طبیعی به نظر میرسید نمیخواست بقیه حرفها را به صبح موکول کند رضا همکه مشتاق بود ورضایت نمیداد تا صبح صبر کند . خوردن چای هر دورا کمی سرحال آورد .

کرم ادامه داد . بله حالا را نبین . آن روزهاخیلی این حوالی امن و امان نبود . الان هم خیلی رو براه نشده ایم ولی باز بهتر شدهحالا بگذار برایت از سیر تا پیاز تعریف کنم راستش احساس میکنم تمام حرفهائی کهمیزنم یک دینی هست به گردنم . خیال میکنم تو جوان هستی امده ای تا در اینجا مسکنکنی شاید این حرفهای من روزی به درد ت بخورد . بعد در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد.گفت منکه دیگر به ته خط رسیده ام . این حرفها میشود خودش یک تاریخ . بعد رو کردبه رضا و گفت راستی سواد داری؟ رضا گفت بله هم سواد دارم و هم به سربازی رفته ام .خنده ای از سر رضایت لبهای چروکیده و سیاهرنگ کرم را از هم گشود . چشمانش انگاربرقی گرفت . در حالیکه دستش را به روی دست رضا میگذاشت گفت . الهی شکر . چقدرخوشحالم خدا پدر و مادر آقا رجب را غرق رحمت کند که اینهمه به تو خدمت کرده .اینجور آدمها کم پیدا میشوند . خوب میخواهم تو را با اوضاعی که ما درگیرش بودیم والان هم کم و بیش هستیم آشنا کنم . باید بدانی به درد میخورد . بگذار از اولشبرایت بگویم حالا که وقت داریم منهم آرزوی چنین روزی را داشتم که یک هم صحبت داشتهباشم . راستش تنهائی خیلی سخت است . درست است که روزها به قهوده خانه میروم امااین کجا که کسی باشد دل به دل آدم بدهد و آن کجا که آدم دنبال یک هم صحبت بگردد.بعد اضافه کرد راستی رضا جان میخواهی برایت یک شام حاضری درست کنم نکند گرسنه باشی. من مهمان نوازی را دیگر یادم رفته سالهاست کسی در این خانه را نزده زن و بچه همکه ندارم خلاصه همه چیز برایم شده افسانه . تو مرا ببخش . رضا نه آقا کرمخوشبختانه دهان گرمی دارید آدم حوصله اش سر نمیرود . منهم خیلی در بند خوردن نیستمراستش حالا آنقدر که به حرف زدن با شما نیاز دارم احساس دیگری ندارم . هروقت همخواستم خودم بلند میشود . البته نمیخواهم شما اذیت بشوید میخواهید برایتان چایبریزم ؟ کرم نه پسرم من عادت به اینکه شب چیزی بخورم ندارم . خوب حالا از تعارف کممیکنیم و میرویم سر مطلب . دلم میخواهد کلمه به کلمه حرفهایم را به خاطر بسپاری .

 یک شب که همگی در خواب بودیم سرو صداهائی تماممحله را لرزاند . بگیر و ببند بود و چماق و قداره و چاقو و خلاصه هرچه به دست هرکسرسیده بود برداشته و بجان هم افتاده بودند . همه اهل این محل نبودند .سالهاست که عدهای در اطراف این شهر در بین کوهها و راهها هستند. گروهی از افراد همین جا و عده ایهم ناشناس . یکدسته راهن هستند که معلوم نیست از کدام نا کجا آبادی آمده اند  و یکدسته شیر مردان  که از جوانها و مردان کارکشته همین ده .این دودسته مدت به مدت به جان هم می افتند و میخواهند به هم قدرتشان را نشان دهند وجریمه اش را هم مردم بدبخت میدهند . گروه شیر مردان همانها که گفتم این  افراد قسم خورده هستند از جانشان هم دریغ ندارندپر از شور و از جان گذشتگی هستند  . دور همجمع شده اند و میخواهند از ناموس و شهر شان دفاع کنند بیشتر هم در کوه و کمر واطراف شهر اطراق میکنند البته محل در آمدشان را مردم شهر تامین می کنند چون به صلاحشاناست از جان ودل هم کمک میکنند و اما راهن بیشتر از کسانی هستند که برای مردمشهر غریبه اند . اینها تا میتوانند در بین راهها راهزنی میکنند و از هرکس که درخارج شهر گیر بیاورند اعم از مسافر و کارگر حسابی خدمتشان میرسند و از هیچکس نمیگذرندخصوصا از کسانیکه به طرف مشهد برای زیارت میروند.اینجا سرراه است .مردم این ده کهخیلی اهل زیارت نیستند چون پول و پله ای ندارند بیشتر کسانی هستند که از شهرهایمختلف برای دیدن حضرت رضا عبور میکنند .این را راهن خوب میدانند   .چونآنها طعمه های ناب و پر درآمدی برایشان هستند اولا تعدادشان زیاد است و بعد همدستشان پر است یکی از مشکلات اینست که شیر مردان نمیخواهند که این محل اینگونه بیاعتبار باشد و برای همین گاهی بین شیر مردان و گروه راهن درگیری ایجاد میشود .آنوقت خدا به داد ما برسد . راهن برای زهره چشم گرفتن به شهر هجوم میاورند وخدا میداند چه کارها که نمی کنند اغلب جوانها را به وضع فجیعی میکشند و ن ومردان پیر را میزنند و شل و پل میکنند و ن و دختران جوان را تا جائی که بتوانندبا خود میبرند . این را هم بگویم که آنها تعدادشان خیلی بیشتر از شیرمردان است دستو بالشان از مال و اموال هم خوب پر است ضمنا اکثرشان بسیار قوی و خشن هستند آنهاسازمان یافته تر از شیر مردان هستند برای همین مقاومت در برابرشان خیلی ساده نیست. خلاصه غوغائی میشود تو بگو م کبرا.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,تو ,خیلی ,رضا ,خودش ,ای ,را به ,خانم خیاط ,شیر مردان ,بعد از ,از تو

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امین کاویانی dadexcocour Jesus's game joueconringmac اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها مرکز طراحی و چاپ هلیوگراور, فلکسوگراور Terry's blog Irene's collection contfurtito James's page