محل تبلیغات شما
 فصل بیست و هفتم

 درحقیقت یک خانه هم سالم نمانده بود بیشتر کسانیکه از اینجا کوچ کردند و رفتند ازهمان محله بود . اگر الان میخواهی دقیقا بگویم آدرسش کجاست نمیتوانم ولی یک حد وحدودی را میتوانم به تو نشان دهم . پیرمرد که گویا از گفتن خسته شده بود تازه بهیادش افتاد که از رضا بپرسد که کی هست وبه چه منظور دارد از او این سئوالات رامیکند . پس رو کرد به رضا و گفت منکه هرچه میدانستم برایت گفتم حالا میشه ازتوبپرسم کی هستی که پس ازاین مدت طولانی آمده ای اینجا ودنبال این خانواده میگردی؟ما در این شهرهمه با هم تقریبا مثل فامیل میمانیم از اصل و نسب هم خبرداریم من بهمحله ی قربانگاه نزدیک بودم کارم پخش کردن نان بود مادرم و خواهرهایم درخانه نانمی پختند و من صبح نان ها را برای مردم پشت دوچرخه ام میگذاشتم و به شهر میبردم .روی این حساب اکثر آدمها را میشناسم . تاجائیکه به یاد دارم مشهدی رحیم آدم خیلیکس و کار داری نبود زنش هم همینطور آنهائی را هم که داشت اهل همین جا بودند . رضاتمام حواسش را به دهان پیر مرد دوخته بود . پیرمرد هم که دریافته بود برای کسیدارد حرف میزند که کاملا به او توجه دارد درپایان حرفهایش گویا خاطرات گذشته خیلیآزارش داده بود دستی بر روی دستش زد و در حالیکه آهی بلند از ته دل میکشید گفت .ای روزگار بسوزی که ندیدم کسی دل خوشی از تو داشته باشد . بعد از زدن این حرف روبه رضا کرد و گفت خوب پسرم جواب منو ندادی . نگفتی که هستی و برای چه دنبال مشهدیرحیم میگردی؟

رضا بعدازلحظه ای سکوت و فرو دادن بغضی که گلویشرا داشت منفجر میکرد گفت . خیلی خوشحالم که از اولین نفری که سئوال کردم شما بودیداگر نه معلوم نبود چقدر باید میگشتم که آدم مطلعی مثل شما را گیر بیاوردم  با این اطلاعات که شما دادید دیگر برایم سئوالینمانده حالا میخواهم چیزی به شما بگویم فقط خواهشم اینست که وقتی شنیدید خیلی شوکهنشوید . مشهدی کرم که حالا نوبت اوبود که تمام هوش وحواسش رابه حرفهای رضا بدهدگفتباشدقول میدهم . رضا گفت من همان بچه ای هستم که از زیر آوار بیرون کشیده شد وتوسطصدیقه باجی همان زن خیاط به فرزندی قبول شد.همانطورکه خودش گفت به من مدت چند روزیکه گویا به ماه هم نرسید بیشتردراینجا نماندومرا بسمنان که البته نه سمنان کهاطراف سمنان یعنی جائی که زندگی میکردبردحالا آمدم ببینم میتوانم مادر وبرادروخواهرمرا پیدا کنم یا نه.دنبال نشانی از آنها میگردم.گفتم شاید آبها که از آسیاب افتادهشد شاید دوباره به اینجا آمده باشند مشهدی کرم که بادیدن رضا نمیدانست چه بایدبکندو گویا از تعجب هم دهانش باز مانده بود مدتی حتی توان جمع و جور کردن ذهنش رانداشتکمی بعدبه خودآمد دست انداخت گردن رضاوگفت.آه پسر یادم آمدیادم آمد.همه میگفتند تونظرکرده ای و تنها افسوسی که ما خوردیم این بود که مادرت برادروخواهرت را برداشت وازاینجارفت گفته بودمن بی رحیم نمیتوانم اینجابند شوم اولش بیچاره مادرت و برادرت و ماخیلی هم برای پیدا کردن تو خاکها را همراه با همسایه ها زیر رو کردیم اما هیچ اثریاز تو نبود . من خودم یکی از هما ن کسانی بودم که در جستجوی تو شرکت کردم جوانبودم و پر توان حالا نگاهم نکن برای خودم یلی بودم . دو سه روزی گذشته بود دیگرهرکه اززیر آوار پیدا نشده بود همه به حساب مردن او گذاشته بودند. خانواده تو همدیگر تاب ماندن نداشتند و مثل خیلیها کوچ کردند . آخر نه آب بود و نه آبدانی . همهجان بوی مرگ میداد مخصوصا کسانی مثل مادر تو که هم شوهرش و هم بچه اش را ازدستداده بود . بیست و چهار ساعت یا بیشتر یادم نیست از رفتن آنها گذشته بود که بچههای محل داشتند روی سنگ و کلوخها بازی میکردند یکی از آنها صدای گریه ترا میشنودبه سرعت به خانه میاید و به مادرش این خبر را میدهد باید بگویم که از این اتفاقهازیاد افتاده که بعداز چند روز کسی را از زیر آوار در آورده اند ولی یک بچه ی چندماهه چطور سه شاید چهار روز بدون شیر و غذا و آب زنده مانده بود عجیب بود . البتهاز قدرت خداوند نمیشود غافل بود . مادرآن بچه و چند تا از همسایگان به طرف جائی کهبچه ها صدای گریه ترا شنیده بودند رفتند حکم خدا بود که دوتا تیر آنچنان سقفی بالای سرتو قرار داده بود که مثل یکاتاقکی تو را در خود حفظ کرده بود . البته اگر از بخت خوب تو آن بچه ها در آن جادر حال بازی نبودند و یا آن پسرک که الان مردی شده صدای ترا نمیشنید و یا درست درهمان زمان گریه تو بلند نشده بود خلاصه خیلی از این اگر ها و اماها اگر رخ ندادهبود که من همه را از لطف و بزرگی خداوند میدانم حالا تو زنده نبودی . بهر حال منکه زبانم بند آمده نمیدانی همه چه حالی داشتیم . زنها اکثرا نمیتوانستند جلویاحساساتشان را بگیرند بعضی هاشان بلند بلند گریه میکردند . و انگار تو امامزادهباشی با چادرهایشان خاکهای روی صورتت را کنار میزدند . آنقدر این صحنه درد آور بودکه من هنوز که هنوز است آن را مثل روز روشن میبینم . انگار دیروز بود . خلاصه  وقتی ترا بیرون اوردند همه میدانستند که اولیننیاز تو شیر است پس یکی دوتا از زنهای همسایه که بچه کوچک داشتند قبول کردند که ازشیرشان تو را سیر کنند . خدا وکیلی آنچنان با رضا و رغبت اینکار را میکردند کهانگار نظر کرده ای را خدا به دستشان سپرده است .حدود  دو چند روزی به تو شیر دادند تا گلوی خشک شده اتباز شود ولی خوب در آن حال و هوا نگهداری تو برای کسی ممکن نبود فقط همان خانمخیاط که الان تو گفتی اسمش صدیقه باجی بوده ما او را خانم خیاط صدا میکردیم . کههم اوضاع خوبی داشت و هم شوهر و بچه نداشت ضمنازن خیر و نیکنامی هم بود ترا برداشتو به شهر خودش که الان تو گفتی سمنان بوده برده و ما دیگر از تو خبری نداشتیم خانمخیاط هم به سرعت تمام زندگیش را جمع کرد ورفت و به کسی هم نگفت که اهل کجاست و تراکجا میبرد .

رضا که در تمام مدت دو گوش داشت دو گوش هم قرضکرده بود و به حرفهای مشهدی کرم گوش میداد گفت .خوب بعد دیگر از مادرم و بچه هایشکسی خبری برای شما نیاورده ؟ مشهدی کرم که منتظر چنین سئوالی بود طوری که رضا متوجهنشود صحبت را برگرداند رو به صاحب قهوه خانه کرد و بلند طوری که همه بشنوند گفت .آهای مشدی دو تا چائی برای من و آقا رضا همان بچه ی نظر کرده که بعد از سه روز اززیر آور بیرونش کشیدند و حالا مثل شاخ شمشاد کنار من نشسته بیاور .

صدای بلند مشهدی کرم اوضاع قهوه خانه را بهمریخت . بیشتر کسانیکه در آنجا بودند افرادی سن و سال دار بودند که این داستان راکاملا به خاطر داشتند این حرف کرم توجه آنها را جلب کرد اول با تردید و سپس یکییکی به دور کرم و رضا جمع شدند . و با دیدن رضا آنچنان اوضاع بهم ریخت که رضاسئوالی را که از مشهدی کرم کرده بود را از یاد برد . مشتریها هرکدم به نوعی او رابرانداز میکردند کم کم شروع کردند به سئوال کردن یکی میخواست بداند اسمش چیست .یکی میگفت کجا بزرگ شدی یکی از کار و بارش میپرسید گویا همه داشتند به یک امامزادهنگاه میکردند . رضا داشت کم کم دست و پایش را گم میکرد او هرگز تصور نمیکرد کهحضورش برای این مردم اینقدر جالب باشد ضمن اینکه به آنها کاملا حق میداد ولی در دلخوشحال بود چون احساس میکرد که در بین اینها غریبه نیست همه او را میشناسند و اینامید را در همان لحظات به خودش میداد که دانستن و شناختنش به او کمک میکند که درپیدا کردن مادر و خواهرو برادرش بتوانند به او کمک بکنند

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

تو ,هم ,رضا ,بچه ,مشهدی ,کرم ,که از ,مشهدی کرم ,بود که ,و به ,که در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسلام آباد جوان نشاط pridcontcanhei John's page Radio Javan ir Music orinkocep storloominla مـــــــــــــداد رنگی گیز کورپوسی(پل دختر ) میانه digital