محل تبلیغات شما

 رضا پسر قدرناشناسی نبود ولی خداحافظی کردن از زهرا خانم و آقا رجب برایش امکان پذیر نبود چون این خداحافظیپیامدهائی داشت که رضا نمیخواست به آنها بگوید . میدانست که اگر این پدر و مادربوئی ببرند که چرا منیر راضی به ازدواج او نبوده و حالا با چه زور و اجباری میخواهدتن به این وصلت بدهد حتما دق مرگ خواهند شد . و ضمنا نمیخواست پرده از راز عشقی کهسالها در دلش نهفته بود بردارد و بگوید که به خاطر عشقی که منیر به پسرعمویش دارداین فداکاری را میکند و از طرفی اگر میگفت میدانم که از اینهمه اصرارشمابرای اینکار فقط و فقط قصدتان حل مشکل خودتان است و در حقیقت او دارد فدای صلاحدید تانمیشود .با این محاسبات بهتر دید که بی سرو صدا آنها را ترک کند .او الان پسریحدودا بیست ساله بود ولی در شرایطی که زندگی کرده بود و سپس دوران سربازی آموختهبود که حد اقل باید پایش را همیشه در جای محکم بگذارد وگرنه ممکن است در اثرکوچکترین اشتباه تاوان سنگینی متحمل شود .رضا به قولی سنگ بر دل نهاد و بی خبر رختسفر بست . اما به آقا مصطفی سفارش کرد اگر مجبور شد که آنها را مطلع کند یعنی حسکرد که دارند اذیت میشوند بگوید که رضا از من خواسته از شما و زحمات بی دریغ شماتشکر کنم ولی مسائلی در بین بوده که او به خودش تنها فکر نکرده بلکه احساس کرده کهرفتنش بیش از آنکه او را از مشکلات بعدی مصون نگه میدارد بیشتر از آن به سودخانواده آنهاست و دیر یا زود خودشان به این جا خواهند رسید .هنوز بیست و چهار ساعتاز صحبتها و آگاهیهائی که از خدیجه و صدیقه گرفته بود نگذشته زمانی که هنوز خورشیدپایش به آسمان نرسیده بود رخت سفر بر بست و دل به دریا سپرد . او میدانست که دستبه چه کار بی عاقبتی دارد میزند ولی مگر چاره دیگری هم داشت؟ بهر حال او خود را دراین بازی سخت بازنده میدید . کلید مغازه را به آقا مصطفی سپرد و خود را به دستخدا.

رضا در این سفر در طول راه بسیارسختی کشید . بااطلاعاتی که داشت میدانست تنها نمیتواند به جائی برسد لذا  همراه با عده ای به این سفر ادامه داد . مقصدشنیشابور بود . آنجا هیچکس را نمی شناخت فقط اسم مادر و برادر و خواهرش را از صدیقهباجی شنیده بود و به خاطر سپرده بود . او به سوی آینده ای کور و تاریک میرفت باآنکه محل زندگیش که تقریبا اطراف سمنان یعنی از دهات بسیار دور افتاده ی سمنان بودبا نیشابور آن روزگار خیلی دور نبود ولی شرایط آن روزگاران راه را بر هر مسافریتنگ و خطرناک و پر از دلهره میکرد . چه بسیار مسافرانی که هرگز به مقصد نرسیدند .ولی رضا دلش گرم بود . هوائی که به سرش بود به او توان تحمل هرمشکل و درد سری رامیداد . چشمش را باز کرده بود و دلش را روشن . نهایتا راهی را برگزیده بود که چارهجز گذر کردن از این گذرگاههای خطرناک را نداشت او به امیدی دل بسته بود که حسمیکرد وجودش بی آن امید به پشیزی نمی ارزد . دو سه شبانه روز با کم و زیادش در راهبود ولی به قول معروف ( سفر میگذرد و مسافر به مقصد میرسد).

صبح یک روز بهاری بود که پای رضا به خاک نیشابوررسید.

البته در آن زمان سمنان هم شهری در حد خودشپیشرفته بود ولی رضا که در خود سمنان نبود ولی گاهگاهی گذارش به آنجا می افتاد درزمان سربازی هم بیشتردر خود سمنان خدمت کرده بود ولی با همه ی این تفاصیل بانیشابور حتی نیشابور آن زمان قابل قیاس نبود . اینکه پیشرفت همراه با مشکلات خاصخودش هست همه جا صدق میکند . رضا به اولین جائی که نیاز داشت یک سرپناه بود در آنزمانها بهترین جای اطراق مسافران قهوه خانه ها بود . پس رضا هم به یکی از همینقهوه خانه ها رفت . خسته بود و بی پناه . هم تنش خسته بود و هم ذهنش بهم ریخته .صبح زود بود و قهوه خانه تقریبا خالی بود . گرمی چای و محیط آرام آنجا کلی به دلشنشست . کم کم سرو کله آدمها پیدا شد و خیلی زود محیط آرام قهوه خانه شلوغ شد . حتیشلوغی قهوه خانه برای رضا جالب شد . با آدمهای جورا جور، او خیال میکرد باید سالهادر میان اینان زندگی کند و شاید یکی از آنها برادرش باشد . ناخود آگاه به آنهاخیره میشد . شاید دنبال تشابهی بین خودش با آنها میگشت. مگر نه اینکه اینها ازهمان خاکی هستند که او به وجود آمده هرچه نباشد در ذات با آنها نزدیکی ناخواسته ایرا حس میکرد . رضا در حالی بود که انگار چشمانش آدمها را می درید . انگار میخواستخویشاوندی را که اصلا ندیده بود بین آنها پیدا کند . تقریبابیست سال از تعاریفصدیقه باجی از نیشابور گذشته بود .همه چیز با آن حرفهای او به نظر خیلی تغییر کردهبود حتی آدمهای پیر مرده و جوانها پیر شده بودند . رضا نمی دانست باید از کجا شروعکند . محله ای را که در آن خانه پدریش بود از خاله پرسیده بود . ولی حالا بعد ازبیست سال اصلا دانستن نام جائی که خانه پدریش بوده به دردش میخورد ؟ با همه ی اینافکار تنها راه چاره را در آن دید که از همین نقطه شروع کند . به مردی که درکنارش نشستهبود نگاه کرد . مردی تقریبا پیر بود به نظرش رسید باید پنجاه شصت ساله باشد اگرمحاسباتش درست باشد ممکن است سرنخ خوبی به دست رضا بدهد . پسر با یک سلام که رابطهرا برقرار کند شروع کرد . پیرمرد که در حال خوردن چای خودش بود توجهش به او جلب شد. نگاهی ناآشنا به رضا کرد و بعد از گفتن جواب سلام رضا به خوردن چایش ادامه داد .رضا پس از لحظه ای تامل گفت ببخشید عمو جان شما محله ی قربانگاه را میدانید کجاست؟ ( قربانگاه نام همان محله ای بود که صدیقه باجی گفته بود که پدر و مادرت در آنزندگی میکردند) . پیر مرد نگاهی دو باره به سراپای رضا این بار دقیقتر انداخت .واین نگاه پیر مرد کمی دل رضا را لرزاند . پیر مرد بعد از کمی مزه مزه کردن از رضاپرسید . قربانگاه؟

رضا گفت بلی . مرد ادامه داد این آدرس مال چهوقت است؟ تو کی هستی که بعد از سالها از این نام استفاده میکنی ؟ ما دیگر محله ایبه نام محله قربانگاه نداریم . این اسم مال سالهای خیل پیش است اینجا همه چیز عوضشده . برای چی از آن محله سراغ میگیری؟ رضا گفت خانواده ای را میشناختم وقتیآدرسشان را خواستم گفتند در محله قربانگاه ست داشتند . البته این مال حدود بیستسال پیش است . سال زله را میگویم . مرد که بعدا معلوم شد نامش مشهدی کرم است ورضا همانجا از کسانیکه با او صحبت کرده بودند نامش را فهمیده بود لبخند تلخی زد وآهی از ته دل کشید و گفت آره فهمیدم . خوب یادم هست . تو کی هستی که از آن زمان تاحال به اینجا نیامده ای و حالا بعد از اینهمه سال گذارت به اینجا افتاده و مهمتراز همه اینکه به من بگو دنبال چه کسانی و چه خانواده ای میگردی ؟ من تقریبا تمامآهالی آن محله را میشناختم جوان بودم . اگر نامشان را بگوئی و من خبری از آنهاداشته باشم و یا بتوانم به تو کمکی بکنم دریغ نمیکنم . راستی تو خودت اهل کجائی؟رضا گفت من از اطراف سمنان میایم . دنبال خانواده ای ( در آن زمانها هنوز نامخانوادگی برای کسی معنی و مفهوم نداشت اغلب به نام پدر خانواده و یا شغلی که اوداشت و یا پسر بزرگ و خلاصه یکی از افراد خانواده نامیده میشدند ) میگردم که گویاپدر خانواده نامش مشهدی رحیم بود . پیر مرد به فکر رفت رضا برای اینکه او را بهترراهنمائی کرده باشد گفت همانکه اسم زنش عالیه بود .مشهدی کرم هنوز در بحر تفکرغوطه میخورد گویا خیلی چیزها را از یاد برده بود .رضا ادامه داد همان سالها کهزله آمد آنها آنجا زندگی میکردند . مشهدی رحیم کشاورز بود  گویا راهنمائیهای رضا دریچه ی ذهن کرم را بازکرد زیرا او  بعد از کمی فکر  نگاهش را به رضا انداخت و انگار چیزی به خاطرآورده باشد گفت  آهان آن خانواده را میگوئیخوب یادم آمد . بیچاره ها همه تار و ماتار شدند همان سال زله رحیم بدبخت جوانمرگشد یعنی یکی از اولین کسانی بود که زیرآوار ماند و بعد هم زن و بچه اش از اینجارفتند . ولی چه خوب شد حالا درست به یادم میاید . در آن زمان داستان جالبی اتفاقافتاد که خوبست برایت از زندگی مشهدی رحیم تعریف کنم البته نمیدانم خودت میدانی یانه چون به دنبالشان آمدی شاید هم بدانی. در آن زمان اتفاقی افتاد که در اینجا مثلتوپ ترکید . بعد از سه روز که از زله گذشته بود پسر تقریبا نوزاد آنها به حکمالهی از زیر خروارها خاک زنده پیدا شد . بنازم به بزرگی خداوند. پیرمرد بی آنکهبداند اشتیاق این جوان برای شنیدن داستانی که اینهمه سال از آن میگذرد چیست ازدقتی که رضا نشان میداد گویا به وجد آمده بود معلوم بود آنقدر تنهاست که دنبالچنین فرصتی میگشته . و حالا که مستمع خوبی پیدا کرده بود سعی میکرد هرچه بیشتر بهداستانش آب  وتاب بده . پس ادامه داد بلهاین بچه که گویا نظر کرده بود چون کسی نبود که از او سرپرستی کند البته شرایط آنروز ایجاب نمیکرد همه درگیر مشکلات عدیده ی خودشان بودند یا کسانشان را از دستداده بودند و یا در زیر هزاران هزار خروار خاک در جستجوی آنها بودند و یا خانه شانخراب شده وبی سرپناه مانده بودند ضمن اینکه معمولا تجربه به ما نشان داده بود کهزله ها پس لرزه هائی دارند که گاه از خود زله شدیدتر است و این بود که همه ماسردرگریبان بودیم خیلی ها هم اصلا از شهر رفته بودند یا به همین دور و بر بهبیابانها و یا به دهات اطراف رفته بودند اتفاقا یکی از این افراد خانواده ی همینبچه ی بیچاره بود مادرش همان عالیه خانم که تو سراغش را میگیری با یکدختر و یک پسرکه روی دستش مانده بود و از خانه اش جز خشت و گلی نمانده بود که در آن هم جسدشوهرش رحیم و بچه اش همان بچه که بعدا از زیرآوار زنده بیرون آوردندش . اینها تابو تحمل زن بیچاره را گرفته بود به قولی دیگر اشک هم درمان دردش نبود از ترس پسلرزه ها که ممکن بود آواردیگری به سرش بیاورد معلوم نشد که کجا رفت . خلاصه رویهمین حساب بچه بیچاره مانده بود روی دست اهالی خانم خیاطی که در اینجا بود خداخیرش بدهد نه شوهر داشت و نه بچه ضمنا خانه اش هم تقریبا از همه ی خانه های ما ازشانس خوب همان بچه که خدا میدانست چه دارد میکند سالم مانده بود او قدم پیش گذاشتو گفت من این بچه را قبول میکنم . البته او هم از اینجا رفت و نمیدانم اهل کجا بود. زنه بسیار خوب و خوشنامی بود برای آن طفل معصوم هم که حکم فر شته نجات را داشتالهی هرکجا که هست خدا خیرش بدهد . بیشتر از همه جا محله ی قربانگاه از هم پاشید .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,هم ,ولی ,ای ,خانه ,ی ,بود که ,در آن ,بعد از ,بود و ,و یا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سازنده سرسره های آبی|پارک آبی|سرسره آبی|سرسره تونلی - حلزونی|طراحی وتولیدسرسره آبی whoponcpanga پای درراه پاییز من favacomra مدرسه قهوه ایران شف I.C.A تور ترکیه 95 | هتل های ترکیه guicourcare وبـــــــلاگ قـــــــــرآن و عـــــــترت وبلاگ مد توسط سارا ریس