محل تبلیغات شما

                                                  فصل بیست و سوم

خدیجه زنی سالخورده و سرد و گرم چشیده بود به همینواسطه بلافاصله متوجه شد که سئوال رضا از کجا آب میخورد . شاید از همان روزها کهاحساس کرده بود رضا دیگر پسربزرگی شده همیشه منتظر این لحظه بود . لذا به او گفت .ببین رضا جان خدا و پیغمبری من و صدیقه باید هرچه میدانیم و تو میپرسی به توبگوئیم ما مسئول هستیم کار خلافی هم نکرده ایم که پنهان کنیم . از ما حرف دروغنخواهی شنید این را از همین الان با اطمینان به تو میگویم . ما یک پایمان این دنیاو یک پایمان آن دنیاست . نمیخواهیم به خاطرتو دستمان ازگوربیرون بماند تاموقعی کهخودت نپرسیده بودی که ما مسئول نبودیم . ولی حالا که میخواهی از من و خواهرمسئوالاتی بکنی که ممکن است ما جوابش را داشته باشیم وظیفه ما هست به توحقیقت رابگوئیم . حالا اول تو بگوچه پیش آمده که بعد ازمدتها تازه به این فکر افتاده ای ؟راستشمن خیلی زودترازاینها منتظراین سئوال تو بودم و بعد هم بگو ازکجا فهمیدی که پای مادر میان است و بهمین دلیل آمده ای از ما جواب سئوالاتت را بگیری ؟ رضا گفت مگر شمامیدانی که من چه سئوالی دارم؟ کسی چیزی به شما گفته ؟ خدیجه گفت نه کسی چیزی به مانگفته . تجربه ی انسان خیلی چیزها به ما میاموزد تو از من و صدیقه فقط یک سئوالمیتوانی بکنی . ما درارتباط با توجزاین قضیه چیزی بینمان نیست . خوب تو اول بگوازکجا فهمیدی ؟ راستش این که چه کسی به تو چه اطلاعاتی داده برای ما مهم است .دوروبرما چه بخواهیم و چه نخواهیم  چه بدانیم وچه ندانیم پر از دوست و دشمن و حرف مفت بزن هست . از آن میترسم که قبل از باز کردندهانم تو چیزهائی شنیده باشی که بیشتر ترا گمراه کنم . پس بگو از که شنیده ای و چهکسی ترا آگاه کرده که بیائی پیش ما ضمنا چند نفر از این گفتگو ها و پرسشهاخبردارند .؟

رضا گفت اینکه من در این سن و سال به این فکرافتاده ام خیلی به نظر عجیب نیست . احساس میکنم دیگر هرچه سربار زندگی آقا رجببودم بس است او و زهرا خانم از هیچ چیز در مورد من کوتاهی نکرده اند و من تا هستمخودم را مدیون آنها میدانم . ولی بهر حال هر انسانی دوست دارد بداند از کجا آمدهپدرش کیست و مادرش که بوده . به نظر  شمااین حرف من بیراه است ؟ لذا خیلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که من باید ازآقا مصطفی در این مورد کمک بگیرم .میدانستم اوبیشتر از همه میتوانست اطلاعاتی بهمن بدهد راستش روابطی خیلی خوب با من دارد بنا براین به او متوسل شدم و از اوخواستم هرچه در این باره میداند به من بگوید  او چیز زیادی نمیدانست . من بعلت اینکه اولا بااو بسیار احساس نزدیکی میکنم و او همیشه مرا پسر خودش خطاب میکند و ضمنا در این جابسیارزمان است که زندگی میکند . سن و سالش به این میخورد که اگر چیزی اتفاق افتادهباشد بداند از طرفی بعلت شغلی که دارد معمولا از همه چیز حتی اگر همه اش را نداندبالاخره کمی آگاهی دارد و به درستی و راستی او هم ایمان دارم خودم را قانع کردم کهاز تنها کسی که میتوانم کمک بگیرم اوست من حتی از اقارجب و زهرا خانم هم هیچسئوالی نکرده ام آنها اصلا از این مسائل خبری ندارند.میترسم ذهنشان نسبت به منخراب شود . یا خیال کنند نمکشان را خورده و نمکدان میشکنم . برای همین بهتر دیدماول پیگیریهایم را بکنم و بعد اگر تصمیم نهائیم را گرفتم با آنها در میان بگذارمگو اینکه مطمئن هستم آنها هم از اینکه من بدنبال پدر و مادرم باشم برایشان عجیبنیست پس  اولین خواهش منهم از شما اینست کهجز من و آقا مصطفی و شما  فعلا کسی هیچ چیزازاین امد وشد من نداند . البته کار خلافی نمیکنم بعدا خودتان خواهید فهمید .من وقتیبا آقا مصطفی درد دل کردم ازاو خواهش کردم اگر چیزی از گذشته ی من میداند برایمبگوید او گفت هرچه میخواهم بدانم فقط و فقط این باجیها هستند که میتوانند ترا آگاهکنند . گفت خودش هم چیز زیادی نمیداند . برای همین من آمدم پیش شما .

خدیجه گفت . خوب رضا مثل اینکه خیلی عجله دارینمیدانم به شنیدن عجله داری یا به رفتن . حالا خودت بگو سرهم بندی برایت توضیحبدهیم یا میخواهی از سیر تا پیاز را بدانی.؟ رضا گفت خاله من آنقدر این موضوعبرایم اهمیت دارد که دلم میخواهد شما از یک مورد کوچک و حتی به نظر خودتان بیاهمیت هم در این ماجرا نگذرید . من به شما و خاله صدیقه پناه آورده ام . اگر چیزیپنهان بماند ممکن است مرابه بیراهه بکشاند همانطورکه تا الان هرکاری ازدستتانبرآمده برایم کرده اید و آنقدر به من مهربان بودید که اینگونه آمده ام و به شمامتوسل شده ام بازهم مرا مثل پسر خودتان بدانید و طوری باشد که وقتی من از نزد شمارفتم هیچ مطلب نگفته ای نباشد که پنهان شده باشد .من در این دنیا در حال حاضر شماو خاله صدیقه را دارم  از هردو شما خواهشمیکنم .

خاله صدیقه که تا این لحظه فقط شنونده بود روکرد به رضا و گفت . رضا جان انسان باید اول از خدا بترسد و بعد از بنده خدا . مادوتا خواهر تنها کسیکه پیشش میخواهیم آبرو داشته باشیم خدا بوده و بس . تا حال همهرکار کردیم محض رضای او بوده . پایمان را از مرزی که او تعیین کرده بیرون نگذاشتهایم . این را گفتم که تو مطمئن باشی هرچه از ما دو خواهر میشنوی میتوانی برای خودتسند بدانی .  رضا که با حرفهای خاله صدیقهاشک به چشمانش آمده بود گفت . من تا عمر دارم هرکجا و در هر حالی که باشم خودم رامدیون شما میدانم . باشد هرچه شما بگویید برای من مثل آیه قران مقدس است . حالاگوش و هوشم باشماست

صدیقه گفت یک حرف دیگرهم دارم. رضا نکند باحرفهای ما تو کاری بکنی که ما پیش خدا و بنده ی خدا آبرویمان برود . لااقل بگو آیاپشت این تقاضائی که داری تصمیمت چیست که دل ماهم راحت باشد.رضا گفت شماخیالتانراحت باشد من فقط میخواهم خانواده ام راپیدا کنم تااگرخواستم زندگی آینده امراتشکیل دهم باید بدانم از کجا آمده ام میترسم اگر الان سهل انگاری کنم بعدهاپشیمانیش زندگیم راطوطیا کند . این حرف رضا هم مورد تائید صدیقه بودوهم خدیجه وراضیشانکردکه هرچه را میدانند به رضا بگویند.پس خدیجه شروع به صحبت کردوگفت ازحالا بگویمرضا جان باید حسابی دل وحوصله داشته باشی چون این قصه سردراز دارد حالا بمن بگووقت وحوصله داری یا نه ؟رضاگفت خاله من آنقدراین موضوع برایم اهمیت داردکه دلممیخواهدشما وخاله صدیقه تا جائیکه برایتان ممکن است هیچ چیزراناگفته نگذاریدحتیوقایعی که بنظرتان بی اهمیت می آیدرابرایم بگوئید فقط خودم میدانم که این خواسته منشما را دچار خستگی میکند خوب سالها از این واقعه گذشته اگرهم شماچیزی راازیاد بردهباشیدخیلی بعید نیست من این را میدانم ولی ازآنجا که شما همیشه و همیشه پشتیبان منبوده اید دلم میخواهد این لطف را هم به من بکنید .من از حالا تا آخر داستان هرچقدرطول بکشد حاضرم کنارتان باشم خسته که نمیشوم هیچ فقط از آن ناراحت هستم که شما راخسته بکنم . خدیجه گفت رضا جان ما امانت دارهستیم بخاطر همین هرچه که بدانیم راستو حسینی در اختیارت میگذاریم انشاالله تو هم بتوانی به مقصودت برسی و دعای خیرتبدرقه راه مادراین آخرعمری باشد. صدیقه که شاهد تمام این گفتگوها بود گفت . خدیجههرجا لازم شد بگو من کمکت کنم . من خودم راهم اگر فراموش بکنم رضا وزندگیش را یادمنمیرودراستش همه زندگی من دروجوداو خلاصه میشود . وخدیجه شروع به صحبت کرد او آنچهرا که ازقصه  زندگی رضا میدانست مانندزرگری که دانه های مروارید را با دقت و وسواس به رشته در میاورد برایش اینگونهبازگو کرد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,تو ,هم ,صدیقه ,هرچه ,ام ,در این ,به من ,رضا گفت ,رضا جان ,خاله صدیقه ,موضوع برایم اهمیت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

..:بندریها.وبلاگی برای همه:.. مطالب اینترنتی فرا سیگنال مدل لباس-مدل لباس مجلسی-مدل لباس شب-ژورنال لباس 2010+اموزش آرایشگری >> مدل لباس طراح و سازنده انواع سرسره های آبی و سرسره فایبرگلاس ، سرسره های پلی اتیلن ، سرسره کودکان و انواع سرسره مهدکودک TOPLINK Jimmy's page lesmostfitzbund whoponcpanga ارتش آباد.تقی قلیخانی