محل تبلیغات شما

  فصل بیست و دوم

رضااولین فکری که کرد این بود که بی خبرازرجب وزهرا و منیر و هرکس دیگری آنجا را ترک کند . ضمن اینکه از آقا مصطفی هم مردانه قولگرفته بودکه هرگزبا کسی حتی خانواده آقا رجب دراین راستا صحبت نکند . با رفتن اوآقا رجب و زهرادستشان از اوکوتاه میشد دیگر تصمیم بقیه کارها با خودشان بود یاموافقت میکردند منیر را به پسر عمویش بدهند یا ندهند.با تعریفهائی که منیر برای اوکردهبودبعید میدید که رجب منیررابه کمال بدهد ولی خوب یک سیب را هم که بالا بیاندازندهزار تا چرخ میخورد تا به زمین برسداز کجا معلوم بود شاید با پافشاری منیر و یااتفاقاتی که هیچکدام قابل پیش بینی نیست منیر به کمال برسد . در هر صورت او مقصراین آینده ای که آنها برای دخترشان رقم میزنند نیست .و این باری بود که اگر شکستیبه هرشکل در آن گریبان خانواده رجب را میگرفت اوخود رابرکنار از اتفاقها میکرد. پسدر این شرایط بهتر دید خودش را از این ورطه بیرون بکشد و راهش هم همین بود کهانتخاب کرده بود. زیرا در حقیقت میخواست از این فرصت برای زندگی آینده اش طرحی نوبریزد . و آینده ی او حالا با این فکر که باید بداند کیست و پدر و مادرش که بودهاند میبایست پایه ریزی شود . این در حال حاضر بزرگترین هدفی بود که او دنبال میکرد.پس رضا وقت را تلف نکرد و عصر آن روز بعد از بستن مغازه یکسر به سراغ خدیجه وصدیقه باجی رفت . خدیجه باجی خواهر بزرگتر بود .این دو خواهر در طول زندگی رضاهمیشه به او بسیار محبت کرده بودند . صد البته که رضا نمیدانست این علاقه آنها ازکجا نشات میگیرد . شاید در ذهنش این مسئله را اینطور برای خودش روشن کرده بود کهآنها بعلت اینکه بسیار مذهبی هستند و از طرفی رضا به حساب بچه یتیمی هست کهنیازمند مهربانیست لابد همین باعث شده که آنها با این محبت کردن به رضا میخواهندپیش خداوند آبروئی برای آخرتشان  کسب کنند. این نزدیکی و محبت کردن آنها به رضا این امکان را داد که آن روز بی هیچمشکلی  در خانه آنها را بزند . در طول زماناین دوخواهر کاری کرده بودند که رضا خودرا به آنها وابسته میدید و همین احساس باعثشد که بی هیچ رودربایستی و غریبگی به آنها پناه ببرد و بتواند سردرد دلش را باآنها باز کند .

در خانه آنها اولین کسیکه با رضا روبرو شد خدیجهباجی بود او در را برای رضا گشود .هرچند رفتن رضا باین شکل برای خدیجه کمی عجیببود ولی به روی خودش نیاورد خدیجه بعد از بازکردن در و خوش و بش کردن با رضا بهسرکارخودش که داشت حیاط خانه را جارو میکشید رفت و صدیقه هم روی پله های آجری بیهدف نشسته بود . صدیقه در حقیقت زنی نابینا یا به عبارتی کم بینا بود . خیلی خوبچشمانش دید نداشت . ولی رضا را حتی به قول خودش از صدایش و قدمهایش و حتی اگر درکنارش بود از بوی او میشناخت برای همین به محض اینکه خدیجه در را باز کرده بود وصدای سلام رضا آمد لبهای چروکیده و خشک صدیقه به خنده باز شد . و بلند جواب سلامرضا را داد . خدیجه هم او را دعوت کرد که بیاید تو . رضا بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهیبه محلی که به اونشان داده شده بودکه تقریبا کنار صدیقه باجی بود رفت وروی پلهنشست . صدیقه نگاه بی فروغش را به صورت رضادوخت گویا میخواست تاهمان حدکه برایشمقدوراست ومبیبیند رضا را حسابی برانداز کند . دستی به صورت رضا کشید و گفت محمدرضا جان ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی مادر.هروقت هرکس ازتوتعریف میکند من خدارا شکر میکنم که تو چنین خوب و سربراه بزرگ شدی (هنوزصدیقه نمیدانست که رضا خیلیازچیزهائی راکه او به خیال خودش ازرضا پنهان کرده بودحالا کاملا رضا میداند) .خدیجه و صدیقه ن بسیار خوش رو و خوش صحبت بودند مهربانی آنها هم به سهم خودباعث شده بود که همه آنها را  دوست داشتهباشند وبا آنکه این خواهرها زنهای تنهائی بودندولی همین رفتارشان باعث شده بود کهاطرافیان هیچوقت دور و برشان را خالی نمیگذاشتندحتی یکی ازهمسایگان که دارای بچههای متعددی بودبرای اینکه این دوخواهر شبها راحت باشند و نگرانی برای تنهائیشاننداشته باشند شبهای متعدد بچه هایش را نوبت به نوبت شبها به خانه خدیجه میفرستادندتا آنها خیلی در فشار نباشند و مایحتاجشان را هم همسایگان با رضا و رغبت انجاممیدادند . همین تماسها باعث شده بود که آنها همیشه در متن مسائل همسایگان باشندیکی از این مسئله ها وجودرضا بودکه همه به طور متفق اعتقاد داشتند که رضا پسریبسیار با اخلاق و همه چیز تمام است با این حساب که کمی هم سواد داشت برای خودش پیشهمه اعتباری کسب کرده بود آن روزصدیقه با دیدن رضا میخواست این شنیده ها را به گوشرضا برساند . گو اینکه در نهان از خودش خیلی رضایت داشت که این بچه را از مرگ حتمینجات داده و حالا سرو سامانی گرفته . بچه هم نداشت همین بیشتراورا به رضا ومسائلشدلخوش کرده بودوحالا بقیه ماجرا.دراین لحظات رضا مانده بودکه چطورسرحرف راباز کند.مشکلهمین جابودکه چطورحرفهایش رابزند. که آنچه رادرذهنش تدارک دیده اززبان این دوخواهر بیرون بکشد  ضمنا دلواپسی رضا از اینبود که  نمیدانست عکس العمل این دوخواهروقتی بفهمند که رضا همه چیز را میداند چیست. کمی خود را جا به جا کرد ووقتی خدیجهپرسیدآیا چای میخورد یا نه .رضا گفت نه من برای مشکل خاصی آمده ام .دراینوقت خدیجهکه کارش تقریبابا عجله ای که کرده بودتمام شده بود جارو را به کناری گذاشت . چاینخواستن رضا را به حساب تعارفات معمول گذاشت و رفت تا برایش چای بیاوردو صدیقهباجی با این اشاره ی رضا مشتاق بودکه  شنونده ی حرفهای او باشد رضا دیگر تاب و تحملشتمام شده بود . میخواست در این زمان همه چیز را از زبان این دو خواهر  بداند وآنگاه تصمیم نهائیش را بگیرد او حالادیگر بیشتر و بیشتر مشتاق این شده بود که دنبال این هدف را بگیرد احساس میکردکوتاهی کرده و ناخواسته سرگرم عشقی پوچ شده بود نهایتا حالا دیگر هیچ امیدی او رااز این مسیر نمیتوانست برگرداند . نه تاب دیدن این را داشت که منیر را از دست رفتهببیند و نه این توان را در خود میدید که از این تصمیم روی برگرداند بهمین سبب.برایرضا در حال حاضر ثانیه ها هم مهم بودند او از روبرو شدن با رجب و زهراواهمه داشتنمیخواست حتی برای لحظه ای آنها را ببیند میترسید نتواند آنطور که شاید و بایدتصمیم خود را از آنها مخفی کند . وحشت از اینکه آنها وقتی پرسیدند چه میخواهی بکنیو او یا دروغ بگوید و یا مجبور به کاری شود که حالا دیگر قادر به گذشتن ازهدفیداشت نبود برای همین وقتی خدیجه برایش چای اورد و جلویش گذاشت و گفت چه عجب رضاجان سراغ ما آمدی رضا گفت . خاله خدیجه میخواهم سئوالی از شما و خاله صدیقه بکنم (رضا صدیقه باجی و خدیجه باجی را خاله صدا میکرد ).چشمان خدیجه هم مثل صدیقه بهدهان رضا دوخته شد . رضا ادامه داد از حالا بگویم من میخواهم از شما سئوالی بکنمکه هم پرسیدنش برای من سخت است و میدانم جوابش هم برای شما آسان نیست .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,خدیجه ,هم ,صدیقه ,کرده ,همین ,بود که ,شده بود ,از این ,را از ,که رضا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

در کوچه های سادگی ԼƠƔЄ ƠƝ ƖƇЄ tiodupenleo velthidesto lespembhurtti سوپر گروه تلگرام ovenelup انجام پروژهای برنامه نویسی اندروید endless-tears problabeabes