محل تبلیغات شما

                                                  فصل بیست و یکم

ما شاهد بودیم که رجب برای تو از هیچ کوششی فروگذار نکرد ولی نمیدانم حکمت خدا چه بود که چند سال بعد دامن زهرا سبز شد و خدامنیر را به آنها عطا کرد . با آمدن منیر رجب و زهرا میگفتند که این نعمت را خدا بهاین دلیل به ما داده که ما خدا پیغمبری مثل پدر و مادر به محمد رضا ( اسم ترا همرجب انتخاب کرده بود) رسیدیم . صدقه سر او دل ما هم شاد شد . در آنوقت وضع زندگیهمه خصوصا رجب خیلی بد بود یک اتاق بیشتر نداشتند برای همین توهم که از آب و گل درآمده بودی رجب ترا روزها با خودش به مغازه میاورد و کم کم تو شدی پای ثابت مغازه .البته از حق نگذریم مغازه برای خواب و خوراک از خانه خود رجب رو براه تر بود اینرا میگویم که حق رجب خدا وکیلی پایمال نشود نه فکر کنی بعد از به دنیا آمدن منیرآنها ترا از خودشان جدا کردند . نه تو اگر پاره جگر خودشان هم بودی همینکار رامیکردند چنانکه من با بچه هایم وقتی به سنی میرسیدند که میتوانستند خودشان را جمعو جور کنند به مغازه میاوردم و همانطور رفتار میکردم که رجب با تو کرد . ضمن اینکهاز وقتی منیر به دنیا آمده بود همه چشمشان به این بود که ببینند حالا رجب و زهرابا تو چه رفتاری دارند و این را این زن و شوهرخوب میدانستند .نتیجه سرپرستیدلسوزانه آنها این شد که الان من میدانم تو آنها را مثل پدر و مادر اصلی خودتمیدانی  و همانطور که گفتی نمیخواهی اولااز تو دلگیر شوند و در ثانی تا این زمان خیلی هم به فکر پدر و مادر خودت نیفتادهبودی

درتمام مدتی که آقا مصطفی صحبت میکرد یک لحظهرضا چشم از دهانش بر نمیداشت گویا میترسید مبادا مطلبی را ناشنیده بگذارد. در کلآقا مصطفی مردی خوش صحبت بود و بقول معروف دهان گرمی داشت . حالا هم که از گذشتهای که زندگی رضا به آن بسته بود داشت حرف میزد بیشتر و بیشتر رضا را غرق درحرفهایش کرده  بود . در این موقع گویا کمیخسته شد و بقول معروف میخواست نفسی تازه کند باز آنجائیکه "مستمع صاحب سخن رابر سر شوق آورد" شوق و ذوق رضا خیلی مصطفی را خسته نکرده بود ولی از جهتی همنمیخواست خیلی در وحله  اول به رضا فشاروارد شود ضمن اینکه گویا میخواست به طریقی توپ را در زمین رضا بیندازد و میترسیداگر زیاده از این سخنرانی کند بعدا مسائلی پیش بیاید که خود را میباید جوابگوی رجبو زهرا بکند پس بهتر دید که سخن را کوتاه کند وحرفهایش را اینگونه ادامه داد،اینقصه را من تا همین جا دیده و شنیده وبودم که مثل امانتی به دست تو سپردم تمام گفتههایم از روی وجدان بود اگر چیزی را بعدا فهمیدی بدان که من بیش از این نمیدانستم .حالا  بهتر است بقیه اش را بروی و از صدیقهباجی بپرسی.البته من شنیده بودم که او ترا از نیشابور با خودش آورده بود که خودتهم الان میدانی که نیشابور از اینجا فرسنگها فاصله دارد . ضمن اینکه او بیشتر وبهتر میتواند به تو راهنمائی کند به او بگو که از من چه شنیدی او درست و نادرستبودن حرفهای مرا اصلاح میکند . چون خبرها دهان به دهان میگشت و به گوش ما میرسیدیا کم شده بود و یا زیاد . من به تو توصیه میکنم تا با صدیقه باجی حرف نزدی دست بههیچ کاری نزن.

حرفهای مصطفی با آنکه با کمال دقت و درایت گفتهشده بود رضا را واقعا دگرگون کرد. هرگز فکر نمیکرد که سرنوشتی اینچنیی داشته و درطول صحبتهای آقامصطفی گاهی دلش آشوب میشد . نمیدانست چه باید بکند ولی با اینهمهسعی میکرد دانه دانه حرفهای او را به ذهنش بسپرد . این حرفها زندگی رضا بود ممکنبود هر کلمه اش پیامدی داشته باشد . در زمانی که مصطفی داشت حرف میزد گاه ناخواسته ذهنش از دهان آقا مصطفی به این میرسید که کجا بوده ؟ راستی حالا این دریچهبه رویش باز شده که دنبال خانواده اش بگردد؟ با خودش فکر میکردالان مادرش و برادرشزنده هستند ؟ البته با تعاریفی که شنید خیلی هم مطمئن نبود.اصلا نمیتوانست حتی بهخودش این امیدواری را بدهد که موفق به پیدا کردن آنها بشود . اما در آن زمان برایرهائی از مشکل اساسی که برایش پیش آمده بود این را بهترین راه میدید که هم گره کورزندگیش را باز کند و هم از سر راه زندگی آقارجب و دخترش خود را کنار بکشد . آیندهخوبی را با در کنار آنها بود احساس نمیکرد . حس میکرد در لجنزاری افتاده که هرچهدست و پا هم بزند جز آنکه بیشتر فرو رود راه نجاتی نخواهد یافت . به خودش ایندلخوشی را میداد که  با روشن شدن این قضایامسیر زندگیش کاملا تغییر خواهد کرد . حتی رضا به این هم فکر کرده بود که شاید راهرا دارد اشتباه میرود لحظه ای به این فکر می افتاد که رجب و زهرا خیر و صلاح او راهم اگر در نظر نگیرند آنقدر منیر را دوست دارند که کاری نمیکنند که زندگی دخترشانبه مخاطره بیفتد ولی این حرفیست و دشمنی رجب با برادرش حرف دیگر گاه ممکن است کسیبعلت دردی که در سینه دارد برای یک دستمال قیصریه را به آتش بکشد . پس بهترین راهبرای رضا اینست که خود را از این درگیریها دور کند با تمام علاقه و عشقی که به اینزن و شوهر داشت و میدانست که زندگیش را نجات داده اند ولی حس میکرد اگر راهی را کهانتخاب کرده اند درست نباشد نه تنها رضا و منیر که خود آنها بیشتر در گیر خواهندشد شاید الان به کوتاه زمان می اندیشند و دردهای گذشته ذهنشان را از فکر آینده دورکرده پس بهتر دید که خودش راه درست تر را که به نظرش میرسد انتخاب کند و حد اقل ازاین ماجرا کنار بکشد و حال با روشن شدن این درها که مصطفی به رویش گشوده بو دیگررضا روی پا بند نبود . به جوی باریکی رسیده بود که امید به دریا رسیدن داشت . دیگررضا از پای نخواهد نشست . تازه مصمم شد به اینکه رفتن به این مسیر تنها راه زندگیاوست . با خودش گفت این راه را خداوند با خواستگاری آقارجب از او برای دخترش وحرفهای و اتفاقاتی که تا شب قبل خیال میکرد آواری بوده که بر سرش آمده حالا میگفتحکمت خدا بوده که من به این فکر بیفتم که پی سرنوشت خودم بروم و این حکم خداست کهمن باید مادرو برادرم را پیدا کنم .

از طرفی او حتی اگر به این منظور هم نبود باعاشق شدن منیر و با له شدن خودش میباید از این دیار میرفت چه بهتر که به این امیدبزرگ دارد رخت سفر میبندد . او با رفتنش در حقیقت مشکل منیر را هم حل میکرد . اوعاشق واقعی منیر بود منیر را با تمام سلولهایش دوست داشت . ولی نه منیری که دلبستهو وابسته دیگریست . این رنجی بود که هرگز رضا نمیتوانست به آن تن در دهد .یک عمردر زیر یک سقف حتما قابل تحمل نبود . هرچند درست منیر را نمیشناخت ولی میدانست کهاین گره کورهست که فقط با رفتن او حل خواهد شد حد اقلش این بود که هر چیز که پیشآید پای او در میان نیست .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,هم ,رجب ,منیر ,تو ,راه ,به این ,بود که ,از این ,منیر را ,رجب و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بجنورد1400 d-golgoli پول مدیریت برا د ا ( Brada ) ایران استایل مطلب آی تی dierabisfi boooorovipan chlorpochensrac پزشکی ورزشی