محل تبلیغات شما

 

                                                           فصلبیستم

درخانه ای که صدیقه در آنجا کارمیکرد البتهآنطورکه بعدهاصدیقه  برای زن من تعریف کردهبود شاید هم زهرا به زن من گفته درست یادم نمی آید . البته میدانم که به من حق میدهیچون سالهاست که از این ماجرا گذشته و دیگر هوش و حواسی هم برای من نمانده . بهرحال خانم آن خانه که صدیقه در آنجا کار میکرده بسیار به صدیقه نزدیک بوده و بقولمعروف همه ی جیک و بوکش را به صدیقه میگفته درهمسایگی اینها خانواده ای بودند کهرابطه ی بسیار نزدیکی با خانم داشتند و صد البته صدیقه هم کاملا آنها را میشناخته  این خانواده سه پسرداشتند شوهرهمسایه آدمی بودهکه باصطلاح آنروزها از جوانمردهای آن شهر بوده . حالا باید تراکمی باحال وهوای آنروزها آشنا کنم تاآنجا که من میدانم گویادراطراف شهرآنها آدمهائی پیدا شده بودندکه دربیرون شهرسرراه میایستادند وازمردمی که به هرعنوان ازاطراف شهرگذرمیکردندحالایامی آمدند ویا ازشهرخارج میشدند این افرادسرراهشان رامیگرفتند وهرچه داشتند ونداشتندرابهیغمامیبردند.وچه بساخونهاهم ریخته میشد. کم کم حضور اینها باعث شده بود که شهر دریک نا امنی فرو رودهمه نگران بودند چه میخواستند ازشهر بیرون بروند و یا کسی به شهرشانبیاید . کم کم به ستوه آمدند همه این نا امنیها  نتیجه اش این شد که جوانان باغیرتی پیدا شوند ودورهمبنشینند و برای این معضل فکری بکنند . یکی از سردسته های این مردان شوهر همان زنبود که صدیقه برایشان کار میکرد .به اینها درآن زمان  میگفتند "جوانمرد" و به آنها که مردمرا میکردن "راهزن" میگفتند . تصمیم جوانمردان کم کم به عمل رسید وایندرحقیقت یک جنگ بود بین راهن برای خالی کردن جیب افرادبهر قیمتی حتی کشتن آنهاو جوانمردان به نیت دفاع از آبرو وامنیت شهرشان . این برخوردها روز به روز بیشتر وبیشتر میشد . چون از طرفی راهزنهاحالا با این وضعیت داشتند به مسلح شدن وبرنامهریزی روی میاوردندجوانمردان هم به گرفتن نیرو از جوانان و تجهیز شدن برای مقابله .مااز دهان صدیقه باجی که مرتبا د رفت وآمد بودشنیده بودیم که حتی وقتی میخواست بهدیدن خواهرش بیایدباهزار ترس و لرز و گاهی با حمایت همان جوانمردان آمدوشد میکرد.بعضیاوقات خبرمی آورد که مثلا دوتا از راهزنها راجوانمردها دستگیر کرده اند و یا چندتائی ازآنها را کشته اند . و یا از جوانمردها کسانی به دست راهزنها افتاده اند .آن زن که دوست صدیقه بود وسه پسر داشت شوهراو هم یکی دیگر ازسردسته جوانمردها بودبه تدبیر او یواش یواش داشت کارراهزنها سخت میشد. بهمین جهت راهزنها که رد این مردرا پیدا کرده بودند شبی به خانه دوست صدیقه باجی میریزند وجلوی چشم زن وبچه هایشسرش راباصطلاح روی سینه اش میگذارند تا باعث وحشت وعبرت بقیه شودبعد از کشتن پدرخانوده جلوی چشم مادر و دو پسر کوچکتر پسر بزرگ را هم گردن میزنند . مادر از ترسبا دو پسر کوچکتر برای اینکه میدانست اگر بایستد سرنوشت دو تای دیگر هم همانست کهبه سر شوهر و پسربزرگش آمده خواهد بود پا به فرار میگذارد و به خانه ای که صدیقهدر آن کار میکرد پناه میاورد . پسر چهار ساله اش را و یک بچه که گویا زیر یکسالبود را به همراه داشت وقتی می بیند چاره ای ندارد بچه زیریکسال را به صدیقه که همدوستش بود وهم مورداعتمادش میسپرد ومیگوید جان تووجان این بچه .ترا به خدا نگو اینبچه پسر کوچکعلی ( پدر بچه همان سردسته جوانمردان و شوهر همین زن ) است وبچه یچهار ساله را توی سیاهی شب بر میدارد و با خود میبرد حالا کجا و به چه امید معلومنیست ولی تا آنجا که صدیقه گفت توی شهرنمیماند اوشاید باین امیدبودکه پسربزرگ راببردوبرایانتقام از این دسته وگروه بزرگ کند کسی نمیداند چه درسرش میگذشت. و به کجا رفت .چند روزی همه دروحشت وهول وولابه سرمیبرند هیچکس جرات خارج شدن از شهر را نداشته .معمولا هم همینطور بوده مردم آن دیارگویا با این طرززندگی عادت کرده بودند. مدتیکه میگذرد و آبها از آسیاب می افتد صدیقه که خودش مستخدم خانه بود و برایش مقدورنبودهکه بچه رانگهدارد وازطرفی به زن کوچکعلی قول داده بودوچون خودش بچه نداشت بسیارزیادببچههاعلاقه داشت ضمن اینکه متدین هم بود وبه مادربچه هم قول داده بود برذمه خودشمیدید که بچه رابه جای امنی برساند با هرزحمت ورنجی بود این بچه را که تو باشی باخودبهاینجا می آورد.خودش میگفت آن وقت که تصمیم گرفتم این بچه رابه اینجا بیاورم برایاین بودکه اولا نمیتوانستم اورا در همان جا نگه دارم چرا که میترسیدم  راهن رد مادر بچه را بگیرند و با پیگیریهائیکه میکردند به این طفل معصوم هم صدمه بزنند.آنها آنطورکه شنیده ودیده بودم ازبچه یتوی قنداق هم نمی گذشتند چه زنهای بارداری راکه به طرز وحشیانه ای جلوی چشمنزدیکانشان شکم درانده بودند شنیده میشد که این راهن معتقد بودند گرگ زاده گرگشود .و به ندرت دیده شده بود که ازخانواده ای که کشتارکرده بودند کسی رازندهبگذارند چون از این میترسیدند که طلب خونخواهی باعث شود که به مخاطره بیفتند وبهمین جهت همه ی افراد یک خانواده را میکشتند و باصطلاح نسلشان را از بین میبردندتا خیالشان از هرجهت راحت باشد ضمن اینکه شناخته هم نشوند . چه بسا این افراد دربین ساکنان آنجا کسانی را داشتند بهمین جهت چون آن زن دو بچه را برداشته و فرار کردهبود احتمال داشت ها در جستجوی آن زن و بچه ها باشند وهمین باعث صدمه زدن به بچهها و مادر بشود .صدیقه بعد از قبول بچه چون اهل آن جا نبوده و کسی هم از صدیقه درباره محل زندگیش در خانه ی خواهرش خبر نداشته اینطور که خودش گفته بود وقتیمیخواسته بچه را از آن جا دور کند به همه اطرافیان گفته بودکه من این طفل را بهجائی نامعلوم میبرم تا هیچکس نتواند رد من و او را پیدا کند .میگفت  پیش خودم فکر کردم یا خدیجه که بچه ندارد او راقبول میکند و یا خودم او را بزرگ میکنم و دیگر به نیشابور( همان شهری که تماماتفاقات درآن افتاده بود) برنمیگردم.خدا بزرگ است. با این قصد بچه را با خودش بهاینجا آورده بود .خدیجه از احمد نوه سرگرد نگهداری میکرد . زیرا پسر سرگرد بچهزیاد داشت و گویا وضع خوبی هم نداشت سرگرد جانش به احمد که کوچکترین نوه اش بودبسته بود باموافقت خدیجه احمد را اززمان تولد به خانه خودش آورده بود ومثل چشمش ازاو نگهداری می کرد .ازاین جهت دست و بال خدیجه برای قبول این بچه کاملا بسته بود وبا حضوراحمد قادر نبود از یک کودک یکساله نگهداری کند. سنش که بالا بود سرگرد همبه او چنین اجازه ای نمیداد . از طرفی خود صدیقه هم که ممری نداشت چشمش به دستکسانی بود که درنیشابورخدمتشان را میکرد . برای همین لقمه ای برداشته بود که دهانیبرای خوردنش نداشت . بهر حال کارش از روی دین و دیانت بود و خدا هم به داد اینگونهآدمهای خیرخواه میرسد .

    دوسهروزی از آوردن تو توسط صدیقه باجی نگذشته بود که این خبر را ما هم فهمیدیم در آنزمان اینجا خیلی آباد نبود ما کنار شهر که نبودیم خیلی دور بودیم شاید تعدادخانواده ها از بیست سی تا نمیکرد که در حال حاضر از آنها فقط به تعداد انگشتاندست مانده اند که اغلب هم فرزندان بزرگ شده آنها هستند . خدا همه شان را رحمت کند. خلاصه این گوش به آن گوش رجب و زهرا هم از سرنوشت بچه مطلع شدند و همانطور کهبرایت گفتم مدتها بود که زهرا آرزوی بچه داشت . با گذاشتن عقلشان روی هم قرار شدترا به آقا رجب و زهرا بسپرند و صدیقه هم شاد از اینکه برای تو سرپناهی مثل رجب وزهرا پیدا شده به نیشابور رفت .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,بچه ,صدیقه ,زن ,ای ,بودند ,بود که ,و به ,این بچه ,بچه را ,که صدیقه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

etmonazi Maillot NBA Pas Cher|Maillot De Basket Stephen Curry محله مهرمادر-خواجه ربیع nabrodssimar groncoemigre astiobracteu یَوْمُ الْقِیَامَة،روز رستاخیز(فرجام شناسی) pockjulade1984 ... فرادیس (بـــوستــان دین شناسی) FARADIS James's game