محل تبلیغات شما

                                              فصل نوزدهم

مدتی گذشت در این مدت آقا مصطفی سعی کرد رضا راآرام کند بنا براین سکوتی بین آنها حکمفرما شد . بعد آقا مصطفی درحالیکه به سیگارشپک میزد لحظه ای به صورت برافروخته ی رضا زل زد و گفت . واقعا ترا تحسین میکنم من تراپسر عاقلی میدیدم ولی امروز فهمیدم تو از آنکه من فکر میکردم هم عاقلتری . بخدا منخودم به این فکر نیفتاده بودم که ممکن است روزی تو به این جا برسی خیال میکردمزندگی تو همین است و به همین شکل هم ادامه پیدا میکند و تو هیچوقت دنبال پدر و مادرتنخواهی رفت  حالا که میپرسی اگر ناراحتنمیشوی من هرچه را دیده ام و میدانم به تو میگویم . البته میدانم حقیقت آنهم اینحقیقتی که من الان میخواهم برایت بگویم تلخ است خیلی هم تلخ و از حالا بگویم هرکسیمرد تحمل این درد نیست .اما من در این حالی که ترا می بینم احساس میکنم کاملاآماده هستی . خوب حق هم داری .این واضح است پدر و مادری که کودکشان را به هرعنوانی ترک میکنند حتما داستان غم انگیزی برایشان اتفاق افتاده و یا شرایطی داشتندکه کارد به استخوانشان رسیده من خودم پدر هستم و این درد را حس میکنم چه بسا کهآنها ترا ترک نکرده اند مثلا گم شدن درشرایطی ممکن است دسترسی پدر و مادر را بهکودکشان غیر ممکن کند سراغ دارم کسانی را که بعد از گم شدن فرزندشان با تمام تلاشو کوششی که کردند موفق نشدند خبری از پاره جگرشان پیدا کنند و هرگز این داغ از رویسینه شان پاک نشد (این حرفها را آقا مصطفی میزد که از التهاب درونی رضا کم کندمیخواست مسئله را کمی با زمان حل کند او مرد سرد و گرم چشیده ای بود میدانست کهاین درد بزرگ را باید برای رضا قابل تحمل کند و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت)  ولی مرا ببخش خودت این را از من میخواهی . ازتوخواهش میکنم اگر در این مسیر برایت مشکلی به وجود آمد هرگز مرا مقصر ندان . و بهآقا رجب و زهرا و یا هیچکس دیگری نگوئی که من راهنمای تو بودم .مرا جوابگوی آنها ومردمنکن . رضا که در واقع تیری در تاریکی انداخته بود و فکر نمیکرد با متوسل شدن بهآقا مصطفی گره ای از کارش باز شود با این حرف او مثل اینکه خدا روزنه ای از بهشت رابه او نشان داده . ناخود آگاه قلبش شروع به تند زدن کرد . احساس کرد عرقی گرم تمامبدنش را دارد می سوزاند . یک لحظه با خودش فکر کرد که کاش زودتر به این فکر افتادهبود .یک احساس ناخوشایندی روحش را آزرد .او اکنون در دریائی متلاطم افتاده بود ودر عین نا امیدی دستش به یک نجات دهنده رسیده بود . نمیدانست چطور خودش را کنترلکند . لبخندی تلخ گوشه لبش ظاهر شد و در حالیکه به سختی خودش را جمع و جور میکردبریده بریده گفت . سراپا گوشم . هرچه هست بگوئید . من تحملش را دارم . میدانم کهشما حرف مرا میفهمید برای همین میگویم که من در طول این عمرم که شاید به نظر شماکوتاه باشد ولی آنقدر این درد را احساس کرده ام که دیگر هیچ مشکلی برایم از تحملاین سوزی که بر جگر دارم سختر نیست.

مصطفی گفت . راستش من باید خیلی زودتر از اینهامنتظر این لحظه میبودم این به نظ ر من حق توست گاهی شیطان توی جسمم میرفت و دل دلمیکردم که این مسئله را با تو در میان بگذارم ولی خیلی فکرها مرا منصرف میکرد .میدیدم تو زندگی خوب و قابل قبولی داری آقا رجب و زهرا هیچ کم و کسری تا جائیکه درتوانشان هست از تو دریغ نمیکنند .میترسید با این وسوسه که در دل تو بیاندارم ممکناست مورد باز خواست آنها هم قرار بگیرم و آنها هرگز این فضولی مرا نبخشایند که حقهم داشتند و بعد اینکه ترا نمیشناختم میدیدم انگار توهم خیلی در این فکر و خیالهانیستی گفتم نکند زندگی آرامت را بهم بزنم . برای این دلایل بود که نمیتوانستم خودمبه تو پیشنهادی بدهم . باید این زمان میرسید و تو خودت خواهان این بودی که رازهای زندگیخودت را بدانی. عجیب هم بود اما شاید این افکارمن درست نبوده حالا می بینم که  تو خیلی هم در صدد روشن شدن گذشته ات بودی ولی مطمئنهستم که نمیدانستی به چه کسی متوسل بشوی الان هم نمیدانم آیا من اولین نفر هستم یانه .بهر حال این لحظه برای من از خیلی وقت پیش روشن بود . رضا گفت آقا مصطفی اینحرف را نزنید . من اول از شما خواستم که این حرفها بین خودمان مثل یک راز باشد اگربا کسی دیگر صحبتی کرده بودم که این حرف معنی نداشت . شما رفتارتان با من طوری بودکه من به خودم اجازه دادم که با شما مطرح کنم . ضمن اینکه این را هم میدانستم کهشما ممکن است تنها کسی باشید که از این راز مطلع باشید هم کسی هستید که در رابطهبا تمام اهالی هستید و هم همه شما را به بزرگتری قبول دارند سابقه شما در این محلهبه نظر من بسیار زیاد است همه و همه ی این فکرها بود که من روی هم گذاشتم و صلاحدانستم که ازشما بپرسم . خوب حالا در مورد اون حرف شما که من بسیار دیر به این فکرافتادم اینست که نه. من سالهای سال است که این فکرذهنم رامشغول کرده واگر بخواهمبگویم چه شبها و روزها در این انتظار سوختم و چه فکرها به سرم زد اولااگرالانبخواهم شرح دهم که مثنوی هفتادمن کاغذ میشودومن نمیخواهم بیش ازحد مزاحم شما بشومتا همین جا هم  باندازه کافی وقت شما را گرفتهام  شرایط منهم خیلی رو براه نیست ضمناینکه شاید با تمام لطفی که شما میکنید و سعی ای که خودم میکنم بازهم گره ای ازکارمنبازنشودولی درحال حاضر دیگر برایم امکان ندارد که از این خواسته چشم بپوشم . وامیدیکه شماالان بمن دادید بیشترمرامشتاق کرد.ممنونم که مرامثل فرزندتان میدانید اینراهمباید بگویم که اگر با راهنمائی شما این گره از کارم باز شود تا هستم بنده ی محبتشما خواهم بود و دعا میکنم که خداوندبه شما اجر بدهد که فرزندی رابه پدرومادرشرساندید

 آقا مصطفی که محو سخنرانی رضا شدهبودوقند توی دلش آب میشد در حالیکه از ته دل میخندید گفت ممنونم رضا جان من وظیفهام     را انجام میدهم و امیدوارم که بهعاقبت خوشی ختم شود . خوب برویم سر دانسته های من .                                              

خوشبختانه تمام اهالی این محل اکثرا آدمهایقدیمی هستندهم تووهم من آنها را می شناسیم خدیجه باجی را که از همین قماش قدیمیهایهستند میدانم که میشناسی . رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد آقا مصطفی ادامهداد خواهرش صدیقه باجی را هم که ازاو کوچکتراست ولی بعلت بیماری ازدوچشم نا بیناستاو راهم میشناسی درست است رضا جان ؟بازرضاسرش رابعلامت تصدیق  تکان داد .درواقع رضا زبانش آنچنان خشک شده بودکهگویا به سقف دهانش چسبیده بودبا سر تکان دادن مشکل حرف زدن را حل میکرد . مصطفیادامه داد . سالها پیش که آنها زنهای جوانی بودند حدود بیست و چند سال پیش رامیگویم . خدیجه باجی شوهری داشت که سرپاسبان بود گفتم که خدیجه بزرگتر از صدیقهاست . ولی صدیقه باجی برعکس خدیجه خواهر بزرگش سرو شکل درستی نداشت و تقریبا درخانهمانده بود وبقول قدیمیها دختر ترشیده بود. من اطلاع درستی از زندگی گذشته این دوخواهر ندارم فقط این را میدانستیم که آنها نه پدر داشتند و نه مادر فقط همین دوخواهر بودند .صدیقه مدتی ش زندگی کرد ولی گویا طبعش راضی نشد که شو شوهر خواهرش زندگی کند ضمن اینکه اوضاع اقتصادیشان هم خیلی رو براه نبود احتمالااوبهمیندلایل صلاح دیده بود  برای اینکه اموراتشبگذردفکری بکند . شنیدم که به توصیه یکی از همسایگان  به یکی از شهرهای مجاوررفته بود ودر حقیقت کلفتهمیشگی یک خانواده در آنجا شده بود البته گاهگاهی به دیدن خواهرش میامد . خدیجه هممتاسفانه با تمام تلاشی که کرده بود بچه اش نشد . ولی سرپاسبان که ما او را سرگردصدا میزدیم و بهمین جهت به خدیجه باجی هم عده ای زن سرگرد میگفتند .در اینوقت خندهی تلخی روی لبان مصطفی و رضا نشست . خلاصه اینکه سرپاسبان عزتی یعنی شوهر خدیجهباجی از زن قبلیش یک پسر داشت که البته پسرش زن و بچه داشت و به ندرت به خانه پدرشسر میزدمحمد پسر عزتی دوتا پسردوقلو داشت که یکی را برای دل  خدیجه باجی اکثرا به خانه پدرش میاورد.و گاهیهفته ها احمد مهمان خانه پدر بزرگش بود و خدیجه هم خیلی خیلی به او علاقمند بود وتقریبا احمد سرگرمی این زن شده بود .خوب حق هم داشت چون او در تمام دنیا فقط و فقطیک خواهر داشت وچون خواهر بزرگ بود احتمالا صدیقه را او بزرگ کرده بود و حالا که اورفته بود دلش را به احمد گرم میکرد من راستش از زمانی که آنها به اینجا آمدند من همین سرگرد واین دوخواهرکه بعداصدیقه برای کارکردن ازخدیجه جدا شده بوددیده بودم.انگار کس و کار دیگری هم نداشتند.البتهصدیقه به خانه خواهرش آمدورفت میکرد همین رفت وآمدگاهگاهی صدیقه برای خواهرش بسیارارزشداشت.واوراشاد وراضی میکرد.بهرحال این دوخواهردلشان به هم خوش بودآن روزها تازهآقا رجب بازنش به این محله آمده بودند . مثل همین الان آدمهای ساکت و با مرامیبودند مثل اینکه دو سه سالی بود که ازدواج کرده بودند . اوضاع خوبی نداشتند اینمغازه راکه الان توتوش هستی را با قرض و قوله به راه انداخته بودند همه آنها که بازهرا نشست و برخاست کرده بودند میگفتند زهرا گفته شوهرش بچه دار نمیشه و این مسئلهمیدانی که بین زنها چقدر بحث بر انگیز و جالب است .در پشت سر زهرا همه دلشان برایشمیسوخت . زهرا میگفت یکدنیا نذر و نیاز کرده و بجائی نرسیده .آنطور که من میدیدم ومیشنیدم  رابطه ی زهرا با خدیجه و خواهرشبسیار نزدیک شده بود. شاید دلیلش هم این بود که این سه نفر خیلی سرنوشتشان به همشبیه بود . به قولی میگویند کور کوررا میجوید وآب گودال را .خدیجه که اصلا بچه دارنمیشد . صدیقه هم که شوهرنکرده بود که بچه دار شود تقریبا رابطه ی این سه زن راهمین مسئله به هم پیوند داده بود . شاید هم به این دلیل بود که حرف هم رامیفهمیدند و درد هم را حس میکردند. خلاصه این سه نفر جورشان جور بود . این همدلیهاتا به آنجا پیشرفت که خدیجه باجی و خواهرش به این فکر افتادن که مشکل زهرا را حل کنند. این را هم بگویم که اگر من بخواهم در این رابطه هرچه میدانم به تو بگویم توی یکروز و. دو روز نمیشود . بنا بر این                خلاصه میکنم .                                                                                                                                

ایننزدیکی رابطه ی زهرا با دو خواهر و دلسوزی آنها برای زهرا عاقبت خوشی داشت .زیرا.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

هم ,تو ,رضا ,خیلی ,خدیجه ,زهرا ,که من ,در این ,بود که ,به این ,بود و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بصیرت Insight Joseph's page نمایندگی قم ربات misdoorshelwe فروشگاه خرید پیامکی contekingfern Kenny's info فروشگاه آنلاین suddenly