محل تبلیغات شما

 

                                                                                                             فصل هجدهم

آنشب بالاخره این خیال ثابت رضاشد که بهترینکاری که دراین زمان میتواند بکند اینست که به دنبال پدرومادر حقیقیش بگردد.شایدپیدا کردن آنها به دردی که از اتفاقات اخیر بر دلش تلنبار شده کم کند .او حالااحساس میکرد نه رجب را دارد نه زهرا را و نه منیر را و این فکر او را آزار میدادمانند پر کاهی شده بود که در هوا به هیچ چیز و هیچکس تعلق ندارد . یک حس بیکسی وبی پناهی دراین دنیای بزرگ او را از خودش بیزار کرده بود . خوب که فکر کرد دید بهترینکسی که میتواند در این راه به او کمک کند کسی نیست جزآقامصطفی همان خواربارفروشپرسابقه این محله . اوسالها بود که ساکن این جا بود تقریبا به قول معروف حق آب وگل هم داشت . رضا را هم خیلی دوست داشت ضمنا ازخواستگاری آقارجب برای منیرازاوخبرنداشت .همه ی این دانسته ها به رضا قوت قلب میدادکه بتواندازاین مسیر به جائی برسد.دراینزمان که اوهیچ تکیه گاهی برای خودش سراغ نداشت همین ریسمان هم میتوانست برای اونجات دهنده باشد حال مانده بود که در این مسیر خوب فکرش را جمع و جور کند و این شدتصمیم نهائی او .

صبح آن روز دوساعتی بعد از بازکردن مغازه وتقریباسروسامان دادن به کارهایش به سراغ آقا مصطفی رفت . رضا گاهگاهی وقتی سرخودش وآقامصطفیخلوت میشدبه دیدن اومیرفت.کار رضا طوری بود که مشتری وقت و بی وقت نداشت ولی آقا مصطفیمعمولا همیشه سرش شلوغ بود.آن روزرضا وقتی به مغازه آقا مصطفی واردشدهنوزدوسه نفریمنتظربودند رضا طبق معمول پشت پیشخواه کوچک اقا مصطفی رفت و شروع کرد به کمک کردنبه او . و رد کردن مشتریها البته رضا خیلی از اوقات از اینگونه کمکها به او میکردولیامروزبرای رضاباروزهای دیگرفرق داشت وقتی مشتریهارفتند.آقامصطفی آمد وباکشیدن یکآه بلند که ناشی از خستگیش بود کنار رضا نشست . کمی توی صورت رضا نگاه کرد اوسالهای سال بود که رضا را میشناخت در حقیقت از زمانیکه رضا را آقا رجب آورده بودشاهد حضور رضا بود . آقا مصطفی نه تنها با رضا که با تمام اهالی محل روابط بسیارحسنه داشت میتوان گفت باصطلاح امروزیها معتمد محل بود و راز دار همه . به گوش رضاتا حال نرسیده بود که کسی پشت سر آقامصطفی بد گفته باشد همه از او به خوبی و خیرخواهی یاد میکردند . رضا هم به او به چشم عمو نگاه میکرد و این را به خود اقامصطفی هم گفته بود . با این حساب که آقا مصطفی هم که میدانست رضا هیچکس را نداردمهر و محبتش به او بیشتربود و پیش خودش احساس میکرد که باید همیشه حامی او باشد .پشت سرش خیلی به آقا رجب سفارش کرده بود او نه ظاهرا که باطنا یک مسلمان واقعی بودو همیشه به رجب میگفت محبت کردن به رضا وظیفه دینی و دنیائی ماست برای همین همیشهبا روئی خوش رضا را میپذیرفت. آنروز هم   با همان نگاه اول متوجه شد که رضا حرفی توی دلشدارد . این احساس او باعث شد که سرصحبت را خودش با او باز کند میدانست که رضا بچهی بسیار ماخوذ به حیائی هست و ممکن است نتواند آنچه را که در دل دارد به او بگوید. اولین حرفی که زد تا شروعی برای درد دل رضا باشد این بود که گفت . رضا جان منخسته ام از سماوری که کنار دستت هست یک چای برای خودت یکی هم برای عمو بریز . همخستگی در کنیم و هم کمی کنار هم باشیم مدتهاست که با هم درد دل نکرده ایم  رضا که منتظر بود یک طوری سر حرف را باز کند بااین پیشنهاد آقا مصطفی گوئی در بهشت به رویش باز شد . بنا به خواسته ی او بلند شد وچایها را آورد و بعد در حالیکه به خودش مسلط شده بود  به آقا مصطفی گفت . شما مثل برادر بزرگ من هستیدبهیاد دارم  خیلی وقتها که ناچار و ناعلاجمیشدم و درمانده به شما پناه میاوردم و شما همیشه با حرفها و دلداریهایتان برزخمهای من مرهم میگذاشتید   . بعد از آقا رجب تنها شما بودید که مشکلاتم راحل میکردید . در حقیقت پشت و پناهم بودید حالا به مشکل بسیار بزرگی برخوردم ضمناینکه میخواهم این مسئله بین خودمان بماند. راستش خیلی از دیشب تا بحال فکر کردهام ولی تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از شما کمک بخواهم . مصطفی که از پیشدست رضا را خوانده بود و میدانست که دردی دارد . دستش را به پشت شانه رضا زد و گفت. تو مرا میشناسی احتیاج نیست خودم را به تو معرفی کنم و یا با زبان ترا مطمئن کنممیدانم که اگر اعتماد نداشتی تا همین جا هم نمی آمدی . خوب خیالت جمع باشد من هرچهدر توان دارم در حق تو بجا میاورم . رضا در حالیکه شب قبل همه ی فکرهایش را کردهبود و چندین بار درباره حرفهائی که میخواست به آقا مصطفی بزند پیش خودش تمرین کردهبود باز در این موقع گویا کاملا حرفهایش را فراموش کرده بود . دست و پایش را گمکرده بود نمیدانست ازکجا باید شروع کند و چطور خواسته اش را به آقا مصطفی بگوید.من و من کنان وقتی دید او منتظر است تا بداند که تقاضایش از او چیست گفت  راستش من سئوالی دارم که فکر میکنم فقط و فقطشما میتوانید به من جواب بدهید  آقامصطفی  که رضا را واقعا مثل برادر کوچکشدوست داشت و همیشه از راهنمائی کردن به او دریغ نمیکرد با آگاهی که از خصوصیات رضاداشت این حال او را درک کرد برای اینکه کمی به او دل و جرات و کمی فرصت بدهد تاخودش را آماده کند به همین جهت در حالیکه سیگارش را روشن میکرد روی چهارپایه بلندپشت پیشخوان نشست و به رضا گفت . تمام حرفهایت درست است من واقعا ترا پسری شایستهمیدانم همیشه هم هروقت موردی پیش آمده چه در خانواده ی خودم و چه در محل کسب وکارم از تو بحق تعریف کرده ام حالا هم هرچه میخواهی بگو قول میدهم بین خودمانبماند.

رضا گفت آقا مصطفی من تا این سن که رسیده ام زیرسایه پدری مثل آقا رجب و مادری مثل زهرا خانم هیچ احساس کمبود خانواده و پدر مادررا نمیکردم راستش آنقدر سرگرم بودم که هیچ حالیم نبود که از بزرگترین نعمتی که خدابه انسان داده بی نصیب هستم ولی حالا دیگر به سن و سالی رسیده ام که باید بهزندگیم سرو سامانی بدهم خوب خودتان پدر هستید عروس و داماد دارید میدانید من چهمیگویم . حالا دست به روی هر دختری بگذارم اولین سئوال آن خانواده اینست که پدر ومادر واقعی تو چه کسانی هستند .خوب بگویم آقا رجب و زهرا خانم ؟ اینکه نمیشود . ازهمه مهمتر اینکه چون همه وضع مرا میدانند اولین فکری که میکنند اینست که من بچه ی بیسرپرستی بوده ام که سر سفره اینها از راه ترحم بزرگ شده ام . البته درست است که درحقیقت هم همینطور بوده ولی حرف اصلی من جای دیگر است . از کجا معلوم که من ؟؟؟؟ بغضگلوی رضا را گرفت و نتوانست حرفش را بزند . رنگش آنقدر سرخ شده بود که گویا تمامخون بدنش یکجا به صورتش ریخته شده . حال دگرگون رضا آقا مصطفی را خیلی ناراحت کرد.آقا مصطفی کمی صبر کرد تا رضا خودش را آرام کند در همین زمان با آمدن دو سه تامشتری این فرصت را او به رضا داد و سپس دوباره پهلویش نشست و گفت رضا ادامه بدهمنتظرت هستم .آقا مصطفی که با آگاهی از روحیات رضا پی برده بود که باید این بارتقاضای رضا یک موضوع بسیار مهم برای او باشد در حالیکه تمام احساسش به صورتش رنگداده بود با لحنی مهربانانه به رضا گفت پسرم  هرچه میخواهی بگو . بگذار دلت خالی شود و منهمبه تو قول میدهم اگر سئوالی داشته باشی تا جائیکه بتوانم به تو پاسخ بدهم . به توبگویم که با قولی که به تو میدهم هرچه امروز بین من و تو گفته شود همین جا دفنشمیکنم برای اینکه از من میخواهی در یک موضوع مهم با من صحبت کنی پس باید از هرچهاتفاق افتاده و یا تقاضا داری همه و همه چیزش راباید بگوئی و اگر در این رابطهچیزی را از من پنهان کنی و  ندانم  نمیتوانم ترا راهنمائی کنم .و یا ممکن استندانسته حرفی بزنم که بعدا موجب پشیمانی من بشود . پس درهمین قدم اول ازتو میخواهم بی رودربایستی همه حرفهایت را بزنی .رضاکه کمی آرام شده بودادامه داد . آقا مصطفی من دراین سن و با این بلندیها و پستیهاکه دیده ام و زیر دست مردی چون آقا رجب و زهرا خانم بزرگ شده ام به این نتیجهرسیده ام که باید خشت اول زندگی را درست گذاشت تاساختمان راست وپابرجا ومقاوم بالابیاید . ضمن اینکه من و شما میدانیم که ماه زیر ابر پنهان نمیماند . اگر منکوچکترین دروغی بگویم باید تا آخر عمر باراین گناه را بهر شکلی که باشد ببرم راستشاینست که من اعتفاد دارم  با دختری کهمیخواهم زندگیم را شروع کنم باید صادق باشم و راستی و درستی اولین چراغ خانه امباشد بی هیچ دوز و کلکی میخواهم زندگیم را شروع کنم و مسلما اگر خودم راه درست رابروم میتوانم از شریک زندگیم هم همین انتظار را داشته باشم من دیشب خیلی باخودم درگیر بودم خیلی فکر کردم دیدم بهترین کسی که میتواند به من راهنمائی کند شماهستید نمی خواهم آقا رجب و زهرا خانم و هیچکس دیگر غیرشما اولا از این حرفها مطلعشود و بعد هم اگر تصمیمی گرفتم تنها و تنها شما با خبر باشید و بس.آقا مصطفی گفترضا جان من قول دادم مرد ومردانه سر قولم ایستاده ام .خوب حالا سئوال من اینست .این خواسته ی تو که خواسته ی نابجائی نیست . میخواهی بروی پدر و مادرت را پیدا کنی.اگر آنها بفهمند مگر اشکالی دارد ؟ مگر میشود به کسی گفت نرو دنبال پدر و مادرت ؟من نفهمیدم چرا نمیخواهی آنها متوجه شوند؟.رضا گفت راستش از شما چه پنهان میترسمدلشان بگیرد و خیال کنند من نمک خوردم و نمکدان را شکسته ام . من اگر هم پدر ومادرم را پیدا کنم جای اصلی پدر و مادرم را اینها دارند . اینها زحمت مرا کشیدهاند . اگر نبودند الان معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم . اینها فرشته رحمت منبودند . نمیخواهم گردی به رویشان بنشیند . و خاطرشان ازمن ناراحت شود منکه خودممیدانم آنها را چقدر دوست دارم و احترام برایشان قائل هستم . روی همین حسابها ازاین میترسم که آنها نتوانند حرف مرا درک کنند و همین باعث شود که من احساس شرمندگیکنم . لذا  گفتم تنها کسی که میتواند کمکیدر این راستا بدون هیچ مشکلی  به من بکندشما هستید .حالا میپرسید چرا به شما پناه آورده ام من میدانم که  شما تمام اهالی این محله را از قدیم و ندیممیشناسید. این را گفته اند که شما حتی حق آب و گل دارید . پس تنها کسیکه در اینراستا میتواند مشکل مرا حل کند شما هستید حالا از شما تقاضایم اینست که  اگر بتوانید حتی یک نشان کوچک به من بدهید کهآقا رجب از کجا مرا پیدا کرده ؟ و به قولی من کجا و این جا کجا ؟ و با روابطی کهشما و آقا رجب از قدیم و ندیم با هم داشتید به نظرم این ها چیزی نیست که شما ازآنها خبرنداشته باشید.پس اگرجواب این چراهای مراشما بدهیدبدون اینکه به شما زحمتیبدهم وشمارا درگیر کنم خودم پیگیرمیشوم .ضمن این که به شما قول میدهم هرچه پیشبیایدمن هرگزنمیگذارم کسی بفهمد که من از شما راهنمائی گرفته ام . حال میخواهمهمانطور که گفتید همه چیزرابه شما بگویم حتی ازاحساسی که دارم دلم میخواهد به شمابگویم  که من امید یک در صد هم ندارم کهبتوانم پیدایشان کنم و حدس میزنم شاید شماهم نتوانید به من کمک آنچنانی بکنید ولیتا حالا به این نتیجه رسیده ام اگر نشد باز هم سعی خواهم کرد و از پا نمینشینم .الان که با شما حرف زدم هم سبک شدم و هم حد اقل میفهمم اگر شما اطلاعی نداشتهباشید باید دنبال کسی بگردم که معلوم نیست کی باشد که بتواند این مشکل مرا حل کند.

رضابعد از گفتن این حرفها هنوز بغضی که کرده بود در گلویش بالا و پائین میرفت . مصطفیبه او گفت . خوب رضا جان چایت سرد شد آن را بخور تا من جوابت را بدهم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,آقا ,هم ,مصطفی ,ام ,رجب ,آقا مصطفی ,بود که ,آقا رجب ,به او ,رضا را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشق و آرامش Juanita's style قیمت تور ها Norman's page ❤️ یک عصرِ پاییزی در گوشه-کنارِ 'تو' ❤️ موبایل باز عجیب۴ slatheraldia Joann's memory وبلاگ هنرستان جنت