محل تبلیغات شما

                                                     فصل سی و هشتم

روز به روز زندگی ما با حضور گاه گاه عباس ترمیشد خصوصا برای بچه هایم که حالا داشتند عقل برس میشدند و میخواستند سری توی سرهادر بیاورند خوشبختانه من درجائی زندگی میکردم که سطح مردم بسیارپائین بود ولیاوضاعی که ما داشتیم اسفناکتر از آن بود که حتی در همان حد و حدود باشیم . کارد بهاستخوانم رسیده بود . نق زدن و روحیه ی خراب بچه ها داشت داغونم میکرد بالاخره بهاین نتیجه رسیدم که باید کاری کنم این زخمی هست که چرکین شده و امید بهبود ندارد .بافکر خودم و بچه ها به این نتیجه رسیدیم که شایدعباس برای گذران روز مره اش استکه دست به ی از خانه خودش میزند گفتیم بهتر است دست به کار شویم اول به ظاهرشبرسیم یعنی سرو لباسش را عوض کنیم که آبرویمان کمی حفظ شود و اگر حاضر به آمدن وبا ما زندگی کردن نشد هربار که میاید کمی پول به او بدهیم .تا بدینوسیله دیگر بااین یهایش روح بچه هایم را نیازارد. با این فکر به سرعت دست بکار شدم با بدبختیوازهر راهی که امکان پذیر بودپولی جمع کردم و با خرید لباسهای دست دوم ولی نسبتاآبرومند به سراغش رفتم . خیلی گشتم تا پیدایش کردم .دریک دخمه با تعدادی مثل خودشزندگی میکرد.خدا میداند چقدر برایم سخت بود تا در آن لجن زار بدنبالش بگردم .نگاههای افراد معلوم الحال وحرفهای ناجور و تکه پرانیها داشت مرا از تصمیمم منصرفمیکرد ولی به یاد بچه هایم افتادم که به این تصمیم من دلبسته بودند. با خودم گفتمکاری را شروع کرده ام باید به انجام برسانم .خلاصه میکنم حدود یک نصف روز گشتم وگشتم وباهر ترفندی بود پیدایش کردم .چه حال وروزی داشت؟ نگویم بهتر است به یادم کهمی آید آتش میگیرم . لباسها را به او دادم و گفتم اگرخواستی به خانه بیائی لااقلبرای آبروی بچه هایمان هم که شدن اینها را بپوش بچه هاخیلی غصه میخورند .عباس فقطگوش میداد احساس کردم اصلا مرا نمیبند و حرفهایم اصلا به گوشش نمیرسد.حس غریبیداشتم .احساس اینکه این مجسمه سوخته و درهم ریخته روزی عشق بزرگ زندگیم بود داشتآتش به جانم میزد. چشمهای عباس اصلا فروغ نداشت مثل دو تا شیشه بود که در صورتیسیاه در گردشی بی تفاوت و بی اختیار اطراف را نظاره میکرد . در حالیکه لباسها رااز پاکت در میاوردم و به او قسم و آیه میدادم اشک میریختم . به جائی رسیدم کهدیگرماندن فایده نداشت ازاو خواستم اگرپول هم بخواهد بیاید تا جائی که نیازش برآورده شود و خورد و خوراکی تهیه کند به او میدهم .  ولی دیدم کسانی که در اینمدت به کنار من و اوجمع شده بودند در حالیکه هرکدامشان جرثومه ای از فساد بودندواین ازرنگ ورخسارشانکاملا مشهود بوددرحالیکه به من والتماسهایم میخندیدن همان  کسانیکه شب و روز  با او دمخور بودند وقتی دیدند  با چه حال و روزی برای او دل میسوزانم به منگفتند خودت را آزار نده او بیست و چهار ساعت نگذشته میرود و لباسها را میفروشد .دنیایعباس مواد است و مواد آن روز آنقدر احمق بودم که خیال کردم میفروشد تا خورد وخوراکش را تامین کند . امااو غرق شده بود و من میخواستم جسدی بیجان را نجات دهم .عباس مرده بود و من نمیدانستم . در این زمان بحرانی که فقر گلوی من وبچه هایم رامیفشردبازهمهمان برادرهایم که باافتادن بدام دوستان عباس هر دومعتاد شده بودند گاهگاهی بهدادم میرسیدند . برادربزرگم محرم بود ودومین برادرم منصور بود .آنها بودند کهگاهگاهی میامدند و کمی پول به من میدادند که صد البته اینها کمکی نبود که منبتوانم زندگیم را بگذرانم .بیشتربا رفتن به خانه این و آن و کارکردن و پرستاری ازبیماران سعی میکردم با سیلی صورتم راسرخ کنم بچه ها که میپرسیدند میگفتم توی یکبیمارستان شبها میروم پرستاری .این باعث میشد که عزیزانم متوجه نشوند که با چهرنجی دارم لقمه نانی رابا شرافت به خانه میاورم وقتی هم دیگر تقاضائی نداشتم بیشتراوقاتشب تا صبح با بافتن لباس برای کسانیکه آشنایان معرفی میکردند اموراتم را میگذراندم. دلم خون است . برادرم منصور که سر پر شوری هم داشت وارد دار و دسته قاچاقچی هاشد و متاسفانه جانش را در این راه داد و زن و بچه اش هم مثل بچه های من سیاه بخت شدند. پدر ومادر منهم مدتی قبل از این فاجعه  بهرحمت خدا رفته  بودند و خدا را شکر ندیدندکه چه سرنوشتی دارد برای عزیزانشان یک به یک رقم میخورد . حالا مانده سرگردان سرشما را هم با این داستان زندگی ذلت بارم درد آوردم .حالا پیش خودتان فکرمیکنید ازآمدن پیش این دوسید چه چیزی نصیبم میشود؟ولی راستش میخواهم ببینم آخر و عاقبتم چهمیشود . دیگر از عباس دل بریده ام  حرفدوستانش درست بود یکماهی از ملاقاتم با او تمام نشده بود که شبی با هما ن لباسهایقبلی به خانه آمد . ما با دیدن او داشتیم دیوانه میشدیم . وقتی در باز شد و چشممبه اوافتاد احساس کردم آواربر سرم آمده . حالی داشت که هیچ جمله ای نمیتواند آن رابهتصویربکشد. بدتر از قبل و تکیده تر . کنار اتاق نشست مثل همیشه چمباتمه زده و ماتدر حالیکه چشمانش دیگر زنده بودن را از یاد برده بود به ما خیره شده . بچه هایممانند یتیمانی که جسد پدرشان روی دستشان مانده کنار اتاق او را نگاه میکردند . خدامیداند در دل کوچک هر کدامشان چه درد هائی داردچنگشان میزند . اشک در چشمانم پر شد. فقط نگاهش کردم . و فردای آنروز باز هم چیزی از خانه ی خالی و محقر ما گم شد .حرف هم پالکیهایش به یادم آمد .ولی مگر چاره ای داشتم ؟ منم و این سه تا بچه یبیچاره اگر بشود یک وقتی بیایم و سیدها بگویند آخر و عاقبتم چه میشود شاید دلم رابه آینده بتوانم خوش کنم . سعید پسر بزرگم خیلی حساس است از شکل و قیافه هممتاسفانه شبیه به عباس است ولی پسر دومم یعنی وحید به خودم شبیه است اکرم دختر همقیافه اش بد نیست . حالا خیلی هنوز مانده که شکل بگیرند . البته این را هم بگویمکه در این مدت خانه مان را عوض کردیم و نگذاشتیم عباس ردی از ما بعد از آن شبکذائی داشته باشد . بیشتر به خاطر بچه هاست انها دیگر بریده اند . راستش میگویندبه همه بگو پدرمان مرده . ولی این دل صاحب مرده ی منست که هنوز مهر عباس را درخودش نگه داشته . .

حرفهای مریم خیلی بیشتر از اینها بود ولی چهفایده از بیان دردهائی که هم گذشته و بیشتر دل انسان را رنجور میکند . دلم به حالشمیسوخت . هنوز از زیبائیهائی که گفته بود کاملا از صورتش پیدا بود . تا این زمانکه ما تقریبا نزدیکش بودیم چیزی از زندگیش نمیدانستیم . به او قول دادم که فردایآن روز مریم را به دیدن سیدها ببرم .

مریم در واقع نه چیزی برای از دست دادن داشت ونه چیزی برای به دست آوردن . شاید فقط یک حس نه او را مشتاق به دیدن سیدها کردهبود ولی از آنجائیکه هر انسان زنده ای بی امید و بی آرزو نیست مریم هم هنوز جوانبود . سه تا بچه داشت بچه هائی که هرکدام میتوانستند آینده ای داشته باشند که همینامید بزرگی برای مریم زجر کشیده بود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

بچه ,هم ,عباس ,ولی ,خانه ,روز ,به او ,به خانه ,بچه هایم ,با این ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرکز فروش مستقیم و بی واسطه مخازن پلی اتیلن snowinmatpo فایل اکی مرجع فروش و خرید انواع پایان نامه ، تحقیق ، مقاله ، پروژه ، ترجمه ، پاورپوینت ، انواع طرح های کسب و کار و ... gledagadsys Jane's life FirsT lOvE سکته قلبی buchsjactanews مطالب اینترنتی وب کمک راهنما همسفرافسانه