محل تبلیغات شما

 

                                                  فصل چهل و یکم

یکی ازخبرهای خوشی که به مادرم دادم این بود کهدرهمین روزها به زودی زودموفق به دیدن آفرین میشوند.در این مورد لازم است بگویممادروخصوصا پدرم روی افرادی که مایعنی فرزندانشان باآنها سردوستی را بازمیکردیمخیلی حساس بودندوتقریبا از تمام رفت وآمدهای من وبرادروخواهرانم وارتباطهایمان رازیرنظرداشتندوخلاصه تاازتمام کم وکیف رفتار و منش دوستانمان و خانواده هایشان سردرنمیاوردندآرامنمی نشستند واین رایکی ازمهمترین وظایف خودشان میدانستند پدرم همیشه این شعررازمزمه میکرد که " دوستی با مردم دانا نت . دشمن دانا به از نادان دوست .دشمن دانا بلندت میکند. بر زمینت میزند نادان دوست .

من هم به مناسبت همین حساسیت آنها وعلاقه ای کهبه آفرین داشتم بالطبع برای جلب نظرآنها در باره او خیلی حرف زده بودم و پدر ومادرمهم بسیارمشتاق دیدن اوبودند وخبرآمدن آفرین برای مادروخصوصا پدرم از دیدگاه من مژدهای بود تا ببینند که اولا او چگونه دختریست وثانیااین محک راهم به من بزنند که آیاشناخت درستی نسبت به دوستان واطرافیانم دارم یا نه.وبرای منهم این یک امتحانی بودکه بسیار مایل بودم حد اقل به آنها ثابت کنم بزرگ شده ام .

یکی از تعریفهای من ازآفرین که بپدرم گفته بودماین بودکه اودختر بسیارروشنفکری هست .اما آنروز وقتی پدر شنید که آفرین هم در دامدوسید افتاده خنددیدوگفت بالاخره کارخودت راکردی وپای این دخترروشنفکرراهم باینماجرا کشاندی. گفتم نه پدر جان خانمهائی که ازاداره آمده بودندآنقدرتعریف کردندکهآفرین هم بقول خودش میخواهد بداند اینها چه جور آدمهائی هستند . بعد در حالیکهمیخندیدم گفتم خوب مازنها یک ژنی داریم که هرچقدرهم بخواهیم نمیتوانیم ازدستش خلاصشویم .این حرف من پدرم راهم تقریبا قانع کرد . وباعث شد کلی حرف بین من واورد وبدلشدوخلاصه آنکه روزموعود فرارسید و من دست در دست آفرین زنگ خانه را زدم مادرم کهازقبل زمان آمدن مارا میدانست ازدیدن اوخیلی ابراز خوشحالی کرد و پدر هم به او خوشآمد گفت . از همان لحظه هم پدرومادرم به تعریفهائی که من ازآفرین کرده بودم ایمانآوردند.واماداستان زندگی آفرین دوست وهمکارعزیزمن بسیار شنیدنیست . در اینجا بایدبگویم که یکی ازخواسته های آفرین مثل خیلی ازکسانیکه من دیدم این بودکه لطفا وقتیمن نزدسیدها هستم وآنها میخواهند زندگی مرا بازگو کنند کسی نباشد بهتراست ولی اومیدانستکه بودن من اامیست چون تقریبازبان آنهارامن از شاراتشان  حسابی یاد گرفته بودم واواین را میدانست . ووقتینگاه استفهام آمیز مرادید گفت البته تو که باید باشی من اصلا منظورم تو نبودی اینگفته اش جواب همان نگاه من بود . پیش خودم فکر کرده بودم شاید خودش آنقدر میداندکه بودن مراهم اامی نمیداند ولی این گفته آخرش خیالم را راحت کرد که بودنم طبقخواسته خودش هست. آنروزمن و اوزودتر از همیشه از اداره مرخصی گرفته بودیم وطبقبرنامه ریزی من تقریبا موقعی که من آفرین را به نزد سیدها بردم   آنهاتازه دست از ناهار کشیده بودند و این درست زمانی بود که هیچکس به دیدن سیدها نمیآمدو بنا به خواسته دوستم این  بهترینزمانی بود که میشد او را به خانه ببرم .آفرین به گفته ی خودش دل توی دلش نبودمیگفت راستش دست وپایم راگم کرده ام.این حال آفرین را درست درک میکردم چون تقریباتمام کسانی راکه من باخودم به نزد سیدها میبردم اظهار میکردند که دلشوره ی عجیبیدارند.درست مثل کسیکه میخواهد به جلسه ی امتحانی برود که نمیداند چه پیش خواهد آمد. برای من خیلی این حال قابل لمس نبود ولی کم کم به این نتیجه رسیده بودم کسانیکهمشکلاتی غیرمعمول در زندگی دارند این حس در آنها کاملا مشترک است ومنهم که دیگرایناحساس آفرین برایم تازگی نداشت براحتی توانستم او را کمی آرام کنم  همانطور که برنامه ریزی کرده بودم وقتی به دیدنسیدها رفتیم بسیار اوضاع مناسب بود .

آفرین ومن با ورودمان وسلامی مقابل سیدها نشستیم. برادر بزرگ یعنی آقا کمال وقتی چشمش به آفرین افتاد لبخندی که معنی مهر و محبتازآن کاملا مشهودبود صورتش راپرکردازنگاهش که حالادیگرمن خوب آنرامیشناختم متوجهشدم که به آفرین نگاه مهربانانه ی خاصی دارد.از آن نگاهها که یک پدربه دخترش میکند. پس از جواب گفتن سلاممان اولین حرفی که آقا کمال زد را هیچگاه فراموش نمیکنم .ضمن اینکه فقط این حرف راآقا کمال درمورد آفرین زدو من هرگز نشنیدم که به کس دیگریچنین محبتی را ابراز کند و او را اینگونه بنامد . او رو کرد به من گفت این دخترمثلخورشید پرازروحی زیباست مثل انسانهای مقدس پاک است به تو تبریک میگم با این دوستتاو مثل یک به نظرم رسید.امیدوارم درست فهمیده باشم.من حرفهای آقا کمال رابهآفرین گفتم افرین مثل همیشه خنده ای نامحسوسی کردوگفت مرسی چقدر اینهامهربان هستند.گفتمولی اودرباره همه اینطور نمیگوید . آقا کمال دست آفرین راگرفت نگاهی کردوگفت دخترتومثلفرشته ها پاک هستی .مادرت بایدبه تو افتخار کند خوشا به حال خانواده ای که تو بینآنها زندگی میکنی وقصه افرین را اینطور آغاز کرد.

 توالانت زندگی میکنی . این پدری که الان سرپرست تو هست پدر واقعی تو نیست . خواهرو برادرهایت همه ناتنی هستند . همچنین دوبرادربزرگت که ازدواج هم کرده اند.آفرینگفت بله درست است .من کوچک بودم که پدرم دارفانی راوداع گفت . و مادرم بااین پدرمازدواج کرد.آقا کمال گفت میخواهم چیزی به توبگویم که نمیدانم که میدانی یا نهراستش اگربخواهم حقیقت رابگویم میترسم ترا بهم بریزم .دودل هستم.من تمام حرفهایآقاکمال رابرای آفرین باصطلاح ترجمه کردم آفرین درحالیکه نمیدانست چه اتفاقیافتاده . چند ثانیه ای سکوت کرد وبعد گفت.آخر من نمیدانم شماچه میخواهید بگوئید؟سیدگفت دخترم در مورد این حرفی که به تو میزنم شک ندارم ولی توهم برووتحقیق بکن اگردرست بود در آن صورت متوجه میشوی که حرفهای من عین واقعیت است  . حالا دوست داری حقیقت تلخی را از گذشته ات بهتو بگویم؟ آفرین سرش را بعلامت تائید تکان داد.سید گفت دخترم شما هنوزهم پدرواقعیتزنده است آنکه میگوئی پدرت بوده ومرده اوهم مثل این پدرکه الان داری پدرت نبوده.ازاینکه داستان را برایت بگویم معذورم بدار . فقط میدانم که تو پدرت در قید حیاط است.و تنها کسیکه میتواند این معما را برایت حل کند کسی نیست جز مادرت . نمیدانم چراتا حال به تو چیزی نگفته شاید صلاح نمیدیده منهم بر این اصل که تو آمدی اینجا تااز آینده ات خبر دار شوی خواستم گذشته ات را برایت بگویم اگر میدانستم نمیدانی شایدهرگز این راز را نمی گفتم .

من احساس کردم که آقا کمال هم دگرگونی حال آفرینرا کاملا درک کرد و گویا پشیمان هم شده بود و نمیدانست چه باید بکند به قولقدیمیها سبوئی بود شکسته و ماستی که ریخته . چند ثانیه ای به سکوت بین ما گذشت  . بیچاره آفرین نمیدانست چه شده انگار آنچناناین حرف اورا دگرگون کردکه مثل آدمهای مات زده به من خیره شد وگفت یعنی چه؟منهم کهمثل آفرین ازاین ماجرا سر در نمیاوردم فقط توانستم به اوبگویم . آفرین جان عجلهنکن .ممکن است اتفاقاتی افتاده که خیلی هم عجیب نبوده. آقا کمال که فضا را خیلیسنگین حس کرد برای عوض کردن حال و هوای من و آفرین درحالیکه روی تشکچه ای که نشستهبود جابه جا میشد گفت. تو آینده ای بسیار روشن داری هرگزبه مشکلی برنخواهی خورد.پدرومادرت وخواهرها و برادرانت بسیار دوستت دارند . خیلی هم خودت را آزار نده چهفرقی میکند بهرحال همین پدرت ازخیلی پدرهای واقعی به تومهربانتراست خداهرچه خوبیبوده درذات تو گذاشته زندگی آینده ات هم همانطور که گفتم باز تکرار میکنم بسیارعالیست.آقاکمال وقتی اینها راگفت صورت آفرین پرازاشک شد. مدتی طول نکشیند که ما بااجازه دوسیدازاتاقبیرون زدیم درحالیکه هردوی ماحالی خیلی مناسب نداشتیم.ولی تعجب من آن وقتی بود کهآفرین خیلی در رابطه باپدراصلیش که آقا کمال گفت زنده است ازاوسئوالی نکرد پیشخودم فکرکردم شایدمیداندوبروی خودش خصوصاجلوی من نمیاورد . برای همین دراین رابطههرگزازآفرین سئوالی نکردم .ولی راستش رابخواهیدهرچه کردم که بیخیال شوم نشد که نشد.از همه ی اینها گذشته گویاحرفهای سیدآنقدرآفرین رابهم ریخت که من بالاخره نفهمیدمآفرین برای چه آنقدرمشتاق به دیدن سیدها بود.چون هرکس که می آمد بالاخره میخواستازگره ای که درزندگیش بودپرده بردارد و یا مشکلش را در میان بگذارد و راه حلی بیابدولی آفرین بعد از همین چندجمله که بین او و سید رد و بدل شد انگار خودش را گم کردهبود . آقا کمال خوب او را درک کرد خودش هم نمیدانم پشیمان بود از اینکه اینطور بیمقدمه این راز را برملا کرده و یا چیزهائی میدانست که صلاح نبود خصوصا جلوی منبیان کند بهر حال از این دیدار به نظر من چیزی عاید آفرین نشد .ضمنا آنچنان زودخودش را باخت که حتی نتوانست حفظ ظاهر را هم بکند بسرعت بلند شدوباهمان حالی کهداشت ازسیدها خدا حافظی کردوپله های خانه مارا دوتایکی طی کرداحساس کردم میخواهدازخانه ما فرار کند  . من که نمیدانستم درمقابلاین اتفاق چه بایدبکنم پاک خودم راباخته بودم.زیر بازوی آفرین راگرفتم که مبادا باسرعتیکه دارد از پله ها بیفتد.حال وروزاواصلابرای من قابل پیش بینی نبود.مادرم پائینپله ها بما برخوردودرحالیکه ازمتعجب بودکه چرابه این زودی آفرین ازاتاق سیدهابیرون آمده نگاهش رابه من دوخت و منهم طوریکه آفرین متوجه نشود به مادرم حالی کردمکه بهتر است سئوالی نکند .  آفرین آنروز بههر حالی که بود  خودش را خوب کنترل کرد ازپدر و مادرم هم ضمن تشکر کردن خداحافظی کرد و رفت .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

آفرین ,هم ,تو ,کمال ,آقا ,خیلی ,آقا کمال ,که به ,بود که ,ای که ,به دیدن

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ سبزترین بهار منوماکان تئاتر تبرستان Bill's life hanchiafonsubt Juan's blog fiodebudla negdilitip camisetas de futbol baratas con alta calidad por internet Mehdi Ganjehzadegan