خط خطیهای سرنوشت
فصل اول
از وقتی که خودش را شناخته بود سقفی بالای سرشنبود . خیلی بچه بود که متوجه شده بود در این دنیای بزرگ هیچکس را ندارد . خودشنمیدانست چطور بزرگ شده . پدرش کیست و مادرش چه کسی بوده . از کجا آمده تا بهاینجا رسیده . هنوز به سنی نرسیده بود که این نداشتنها آزارش دهد . اگر شکمش سیرمیشد و لباسی در حد یک تن پوش برتنش بود، برایش کفایت میکرد . صدای چکشها که برروی آهنها فریاد میکشیدند موسیقی زندگیش بود . آقا رجب خیلی به او لطف کرده بود کهاجازه داده بود در مغازه اش بپلکد . تنها شش سالش بود . بااندامی ریزه و صورتی استخوانیو آفتاب سوخته . اسمش را میدانست . هروقت آقا رجب میگفت محمد رضا و یا رضا او میدانست مقصود او از بردن این نامحضور لازم اوست . چه کسی این اسم را برای او گذاشته بود نه میدانست نه مهم بودبرایش و نه اصلا به این فکر افتاده بود .همین برایش بس بود که او در کنار آقا رجبگرسنگی نکشیده بود .
آقا رجب صاحب یک مغازه آهنگری بود . مرد بسیارآرام و خیری بود . همه دوستش داشتند با آنکه سن و سالی از او گذشته بود ولی خدا بهتازگی به او دختری داده بود . اسم دخترش را منیر گذاشته بود . میگفت این دختر چراغزندگی منست . توی این سن و سال خانه ی مرا روشن کرده . با آنکه به ظاهر مردی آراممی آمد ولی هیچکس شادمانی در صورت آقا رجب را به وضوح ندیده بود .تقریبا همیشه او مثل یک آدم آهنی بود . سرش به کار خودش بود .با هیچیک از کسبه ی اطراف مغازه اش که چند تائی بیشتر نبودند و اکثرا هم مدتها بود که به رسم قدیمیها با هم و در کنار همدر آن محل و نشر داشتند آقا رجب خیلی روابط نزدیک نداشت . بقول خودش با همه یکسلام و یک علیک میکرد . ولی همه دوستش داشتند و به او احترام در حد یک پدرمیگذاشتند . زهرا زن آقا رجب هم زن خوبی بود خیلی به محمد رضا خوبی میکرد . همیشهمحمد رضا به زهرا خانم به چشم مادر نگاه میکرد . شبها که می خوابید در خواب میدیدکه زهرا خانم و آقا رجب پدر و مادرش هستند . دست نوازشگر زهرا خانم همیشه روی سرمحمد رضا بود . هروقت سرزده به مغازه میامد چیزی برای او می آورد . لباسی و یا یککفش و یا خوراکیهائی که میدانست رضا دوست دارد. رضاشبهای تابستان جلوی همان مغازهی آهنگری میخوابید . و وقتی هوا سرد میشد با وسایل خواب که زهرا خانم برایش تدارکدیده بود داخل مغازه خوابگاهش بود.کسبه اطراف همه رضا را دوست داشتند بچه ی خوبیبود و از آنجا که همه میدانستند بی سرپرست است از راه ترحم هرکاری که ازدستشان برمی آمد از راه خیرخواهی برای او انجام میدادند . رضا همه چیزداشت مهر و محبتاطرافیان و توجه آقا رجب و زهرا خانم .و این داشته ها تااین زمان در این سن و سالبرایش کافی بود. هنوزآنقدر عقل برس نشدهبود که زیاده از این را خواسته باشد . فقط وقتی کمی بزرگتر شد متوجه شد که چیزهائیرا ندارد که تمام هستیش به آنها بستگی دارد . آقا رجب خودش سواد آنچنانی نداشتوقتی رضا به سن ده سالگی رسید تازه آقا رجب به فکر افتاده بود که بگذارد این بچهسوادکی بیاموزد . اطرافیان هم در این تصمیم گیری آقا رجب بی تاثیر نبودند . درهمسایگی مغازه آهنگری آنها آقا مصطفی خواربارفروشی داشت . پسر و دخترهای متعددداشت که بزرگترها به سر خانه و زندگیشان رفته بودند و کوچکها اغلب دور و بر مغازهاو میپلکیدند . آقا مصطفی با آقا رجب بسیار نزدیک بود . آقا رجب به مصطفی گفته بودهروقت رضا چیزی خواست به او بدهد و بعد پولش را رجب به او میدهد . ولی آقا مصطفیهمیشه به رضا هرچه میداد از آقا رجب پولش را نمیگرفت . او یک پسر بزرگ داشت که حسابی سواد و خط وربط داشت و او بود که به آقا رجب خیلی اصرار کرد و با دلیل و برهان گفته بود بگذاررضا برود درس بخواند بزرگ که شود برای تو خدا بیامرزی میاورد . حالا بچه است و نمیداند و نمی فهمد . تو پدری را در حق او تمام کن فکر کن پسر خودت هست . البته آقارجب هم همین فکر را در باره رضا میکرد او را پسرخودش میدانست ولی افکارش در حدهمان روزها و همان آهنگری بود که با تیشه و پتک و آهن سرو کار دارد . حرفهای پسرآقا مصطفی او را آگاه کرد . با توصیه و پافشاری محمد پسر مصطفی بالاخره آقا رجبتسلیم شد و رضا یا همان محمد رضا شروع به درس خواندن کرد .این اقدام آقا رجب باعثشد همانطور که محمد گفته بود اثرش تا آخر عمر در روح و روان محمد رضا تاثیر داشتهباشد و همیشه در هر شرایطی به یا این کار استادش می افتاد برایش خدا بیامرزی داشتو البته زهرا خانم هم یکی از کسانی بود که همیشه پشتیبان رضا بود و هیچوقت او رابه چشم یک بیگانه یا نانخور اضافی نمیدید .تا این زمان زندگی رضا در حدی بود کههیچ دردی را حس نمیکرد . پس شروع به درس خواندن کرد. با هوش اندکی هم که داشت دریاد گیری پیشرفت میکرد و آقا رجب که همیشه در همه حال اورا زیر نظر داشت از اینسرعت یاد گیری رضا احساس شادمانی میکرد و گاهی با تشکر از آقا مصطفی و پسرش میگفتاحساس میکند که دارد وظیفه اش را در حد یک پدر برای رضا انجام میدهد .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )
آقا ,رجب ,رضا ,یک ,هم ,مغازه ,آقا رجب ,بود که ,زهرا خانم ,به او ,محمد رضا
درباره این سایت