محل تبلیغات شما

                                            فصل چهارم

شش ماه از این ماجرا گذشت   . در این مدت هرچه منیرسُم به زمین کوبید و حتیتا مرز خودکشی هم پیش رفت ولی مرغ آقا رجب یک پا داشت.او وزهرا حتی یک قدم هم عقبنشینی نکردند. آنها به تصمیمی که درباره منیر گرفته بودند بسیارایمان داشتندمیدانستند چه میکنند و اعتراضات منیر را از روی بچگی و نادانی میدانستند . ضمناینکه گاهی وقتی رجب و زهرا تنها میشدند هر دو بر این عقیده بودندکه چون رضا ازبچگینزدآنها بصورت شاگرد مغازه ویا شاگرد خانه بوده همین باعث میشودکه منیر احساس خوبینسبت به رضا نداشته باشد ولی به نظرآنها حالا که دیگر ورق برگشته باید این لقمهچرب را نگذارنداز دستشان بیرون برود.در حال حاضر رضا پسری بود که مثل او در تماماطرافیان پیدا نمیشد . این را هم رجب و هم زهرا خوب میدانستند .

زهرا ورجب تا این زمان حتی یک کلمه با رضا درباره منیر و قصدشان حرف نزده بودند . با حساب و کتابی که کرده بودند و کاملا همدرست بود می گفتند بگذاریم اول منیررا راضی کنیم وبعد ب مسئله رادر میانبگذاریم ضمن اینکه میدانستند رضا اصلا روی حرف آنهاحرفی نخواهد زد . زهرا به شوهرشمیگفت راستش من فکر میکنم رضا از خدا میخواهد منیر زنش بشود چون میبینم چه  وابستگی رضا به منیر دارد. از حرکات رضا کاملامشهود است که به منیر علاقه مند است .سعی و تلاش این پدرومادر و تحملی کهکردندبالاخره کارخودش راکردوخلاصه وقتی منیردیددیگرراهی ندارد بله رابه مادرش گفتوبقول زهراخانم که باوگفته بود توبگوئی و نگوئی هیچ فایده ای ندارد چون پدرتتصمیمش راگرفته میدانی یا باید با رضا ازدواج کنی و یا قید ازدواج را بزنی .وخواندنشب و روز به گوش منیروتهدیدهائی که پدرش کرده بود این دختر یکدنده ودردانه پدر ومادر را مجاب کرد به اینکه پافشاری هیچ مشکلی راحل نمیکند مادرش به  او گفته که پدرش تصمیم آخر را گرفته و حرفش راهم هرگز عوض نمیکند او اعتقاد دارد که خیر و صلاح منیررا بهتر از خودش تشخیص میدهدوحرف آخرآقا رجب که گفته بودمنیراگرموهایش مثل دندانهایش سفید شودمن جز رضا به کسیرضایت نخواهم داد.این پیغامی را که زهرا به منیر داد آب پاکی را روی دست دخترشریخت و همین حرف بود که او را وادار کرد که بله را بگوید.

زهراخوب بلد بود که چه باید بگوید تا این میخآهنین را در سنگ فرو کند .او روزها وروزها زیر گوش دخترش خوانده بود که اگر راضینشود تنها اوست که در این میان ضرر میکند دریچه هائی را به روی دخترش گشوده بود کهترس و وحشت آینده سیاهی که ممکن است در انتظار او باشد باعث شده بود حسابی توی دلمنیر را خالی کند . این حرف که تو روز به روز سنت بالا میرودو روزی برسد که دیگرهیچکس نگاه هم به رویت نکند و آنروز حسرت خواهی خورد که چرا اینقدر در مقابل ماایستادی و بر حرف نادرست خودت پافشاری کردی جزیک آینده تاریک چیزی دستگیرت نمیشود.توکمی دوروبرت رانگاه کن آیاکسی هست که شایستگی رضاراداشته باشد .تازه هنوز نه اومیداند و نه تقاضائی کرده چشمت را هم بگذار ما الان در هر خانه ای را برایخواستگاری برای رضا بزنیم  حتی از تو بهتربه ما جواب رد نخواهند داد در سرتاسر این کوی و برزن این پسر همتا ندارد . خوشحالباش اگر او به این امر رضایت دهد البته من با تجربه ای که دارم حتم دارم که رضا تورا دوست دارد و وصلت با ما هم آرزوی اوست او مرا مثل مادر و رجب را مثل پدرشمیداند . در حقیقت وصله تن خودمان است  .ضمنابهتر است تا دیر نشده و رضا خودش کسی را انتخاب نکرده ما دست به کار شویم وگرنههمین فرصت را از دست میدهیم بالاخره او الان به سنی رسیده که باید سروسامانی بگیردشاید به ذهنش هم نرسد که ما راضی هستیم تو را به او بدهیم و به خودش اجازه پا پیشگذاشتن را ندهد و پرواضح است که کسی را انتخاب خواهد کردوآنوقت تو میمانی و یکدنیاپشیمانی و شاید باعث شود روزی به صد درجه پائین تر از رضا هم راضی شوی . دختر عاقلباش من و پدرت که دشمن تو نیستیم . ما فقط ترا داریم همه ی آرزویمان هم اینست کهترا خوشبخت ببینیم . ما هزاران تجربه داریم که حالا این تکه رابرای تودرنظر گرفتهایم اینقدر یک دندگی نکن . قول میدهم به سال نکشیده آنقدر به رضا علاقمند شوی کهخودت ازما تشکر کنی .آنچه تودرآینه می بینی مادرخشت خام  میبینیم .خلاصه گفت و گفت و گفت تا نهایتا ازمنیر جواب موافق را گرفت . ولی حالا کمی هم از حال و هوای رضا بگوئیم . رضا دیوانهوار منیر را دوست داشت. همیشه به زبان میگفت او خواهر منست و من جز منیر کسی راندارم ولی غافل از اینکه رضا خودش را و احساساتش را هنوز نشناخته بود . او عاشقمنیر بود اما به خواب هم نمیدید که خود آقا رجب دست بالا کند و بخواهدمنیر را دودستی تقدیمش کند .

اقا رجب و زهرا مدتی فکر کدند که چطوروازچه راهیاین مسئله را با رضا درمیان بگذارند . زیرا هرچند رضا به آنها مدیون بود ولی بعدهاممکن بودبرای دخترشان  این پیشنهاداز طرفپدر و مادر دختردر طول زمان و زندگی زیر یک سقف برای منیر مشکل ساز شود .آنهاداشتند پایه و اساس زندگی کسی را میریختند که تمام هستیشان به او بسته بود منیرچشم و چراغشان بود حاضر بودند خار به چشمشان برود به پای منیر نرود . ترس از اینکهوقتی این دو نفر ازدواج کردند و باصطلاح خر رضا از پل گذشت  تازه رضا فیلش یاد هندوستان کند و از این جلدبیرون بیاید و برای منیر مشکل آفرین بشود باعث شده بود آنها راه حلی پیدا کنند کهبعدها دچار این مشکل نشوند . از طرفی نمیخواستند این شانس بسیار خوبی را که دراختیارشان است با کش دادن زمان ازدست بدهند . آنها به این نتیجه رسیده بودند کهرضا بچه سالم و بسیار سربراهی هست به قول خودشان مویز بی دم هم است نه پدر و نهمادر و نه کس و کاری دارد که بعدها دل این پدر و مادر بلرزد . اگر منیر را به رضابدهند خیالشان از همه طرف جمع است . رضا را مدیون خودشان میدیدند و با این حساب کهچشم  چراغشان منیر بودازوحشت اینکه منیررابه دست کسی بسپارند که ندانند چه بر سر بچه ی یکی یکدانه شان خواهد آمد دلشورهداشتند .

شاید به نظر بعضی از اطرافیان این کار درستینبود ولی رجب میگفت من هرچه دارم مال منیر است . رضا هم توی همین زندگی بزرگ شده .انگار هیچ غریبه ای به زندگی من وارد نشده است . خلاصه با تمام این فکر ها نتیجهاین شد که زهرا خودش مسئله را با رضا در میان بگذارد .صد البته پدرومادر با محاسبهتمام جوانب این تصمیم را گرفتند . آقا رجب به زهرا گفت تو سعی کن طوری عنوان کنیکه ازسر سیری باشد . بهر حال بنده خدا را فقط خدا میشناسد . بالاخره با همفکریقرار شد زمان را ازدست ندهند و فردا صبح زهرا موظف شد که وارد این میدان شود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,منیر ,هم ,زهرا ,رجب ,تو ,بود که ,پدر و ,با رضا ,کسی را ,منیر را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طنز و سرگرمی Madelene's game 's blog Larrbgt Joey's style ربات اینستاگرام cretconvife ♥خادم هیئتهای حسینی تبریز(حمیدكافی لاله)♥ hwevarbuntoy آزادكیش الکتروتولز - electrotools