محل تبلیغات شما

                                            فصل پنجم

آن روز زهرا به مغازه رفت از صبح با حساب قبلیآقا رجب برای اینکه درزمانیکه زهرا میرود پهلوی رضا نباشدبه بهانه ای دنبال کارهایشخصی خودش رفت . چون بطور معمول رجب هر روز یکی دو ساعتی صبحها به مغازه میامد. تاهم به رضا کمک کرده باشد و هم سرو گوشی آب دهد و ضمنا خودش را هم خانه نشین نکردهباشد  . او روز قبل  به رضا گفته بود که برای کارهایش فردا صبح اصلابه مغازه نمی آید رجب میدانست آنقدر رضا به او وابسته است که اگر صبح اگر کمی وفقط کمی دیر کند رضا دلواپس میشود واحتمالا مغازه را میبندد و میاید که ببیندمبادا رجب مشکلی برایش پیش آمده باشد. در حقیقت رضا آنقدر رجب و زهرا را دوست داشتکه درست مثل پسر آنها بود . رضا سعی میکرد دینی را که به این زن و شوهر دارد بایدادا کند برای همین آنچنان با دلسوزی به آنها رسیدگی میکرد که گاهی رجب از در وهمسایه شنیده بود که به او بخاطر داشتن رضا حسد میبرند حتی آقا مصطفی بارها گفتهبود من اگر یکی از بچه هایم مثل رضا بود دیگر غصه ای نداشتم گو اینکه خود آقامصطفی هم بچه هائی بسیار خوب و روبراه داشت .رجب  برای همین خیال رضا را از نظر خودش راحت کردهبود . هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که سر و کله زهرا خانم درمغازه آهنگری پیدا شد. حضور اودر اینوقت صبح برای رضا کمی عجیب بود . از آن وقت که آقا رجب تقریبا دیگردرمغازه بطور دائم و ثابت کار نمیکرد و فقط برای سرکشی به مغازه میامد دیگر زنش اصلاآنجا آفتابی نمیشد . برای همین وقتی آن روز صبح به مغازه آمد برای رضا کمی تعجبآوربود برای همین دلش هم بطور بدی به شور افتاد . همانطور که قبلا هم گفتم او نسبتبه این خانواده بسیار حساس بود آنها را از خودش میدید کوچکترین مشکلی که برایشانپیش میامد برای رضا هم مسئله بود او اکنون که تقریبا جوانی برازنده شده بود احساسمیکرد که میتواند پشت و پناه کسانی باشد که درروزگاران  گذشته هرچه از دستشان بر آمده بود برای او کردهبودند و اکنون هرچه هست و هرچه دارد صدقه سر بزرگواری آنهاست . درک این مسائل باعثمیشد که خود را جدا از آنها ندانسته و در این زمان پشتیبانشان باشد و اگر کاری ازدستش بر میاید کوتاهی نکند . ضمن اینکه او نادانسته احساس میکرد که وجودش به منیربسته شده .منیر را آنچنان دوست داشت که حاضر بود به قولی خار به چشم خودش برود وبه پای منیر نرود . این روزها واقعا منیر دخترکی زیبا و تو دل برو شده بود . هرگاهبه دل رضا می افتاد که ممکن است کسی از راه برسد و دست این دختر را بگیرد و ببردتمام دلش میلرزید . و گاهی از خودش خجالت میکشید که در باره منیر اینطور فکر میکنداو خود را لابق منیر نمیدید ولی خوب بادلش چه میتوانست بکند . اما همانطور که همهمیدانیم می گویند کسی که عاشق است .از آنجائیکه دلش هوای او را دارد هر اتفاق نابهنگامینا خود آگاه دلش را میلرزاند و حواسش را پرت میکند گویا همیشه رضا منتظر این بودکه زهرا خانم یا رجب به او بگویند که باید منیر را به خانه بخت بفرستند . ضمناینکه او میدانست چنین امر مهمی را آنها از او پنهان نمیکنند و او اولین کسی هستکه در جریان قرار میگیرد اولا چون او را پسر بزرگ خودشان و برادر دلسوز منیر میدانندو از آن گذشته آنقدر به او وابسته هستند و او را صاحبنظر میدانند که بی مشاورت اوغیرممکناست چنین تصمیم مهمی را بگیرند وشاید پیرو همین مسئله بودکه دل رضا فرو ریخت .ناخودآگاه فکر کرد چه شده ؟ اقا رجب امروز رفته دنبال کارهایش و زهرا خانم که هیچوقتاین جا نمی آمد امروز پیدایش شده . که صد البته پر بیراه فکر نکرده بود .

زهرا بعد از سلام و احوالپرسی جلوی مغازه روی یکصندلی نشست . رضا از زمانی که از سربازی برگشته بود دیگر در مغازه نمی خوابید او درکنار مغازه اتاقی اجاره کرده بود و با اینکه زهراو رجب مثل مادر و پدرش بودند وخیلی هم اصرار به رضا کرده بودند که تو را مثل پسر خودمان میدانیم اتاق اضافی همبرای تو داریم بهتر است کنار خودمان باشی ولی رضا میگفت اگر استقلال داشته باشمبهتر است . دیگر صلاح نیست که بار دوش شما باشم . میتوانم گلیمم را خودم از آببیرون بیاورم . بهتر است روی پای خودم باشد . رجب با تمام تعارفاتی که به رضا کردهبود ولی از اینکه رضا مستقل شده و اینگونه فکر میکند بسیار خشنود بود و این راهمیک امتیازرضا میدانست .اززمانیکه دیگررضا توانسته بود خودش به تنهائی مغازه رااداره کند رجب مقرری را که تقریبا کافی بود به اومیدادازطرفی اگر هیچکس حتی بوئیهم نبرده بود ولی خود رضا به سنی رسیده بود که میدانست عاشق منیر است دلش نمی خواستاوخواهرش باشد . آرزو داشت که زندگیش را با منیر آغاز کند .از آنجا که انسان هرچهرا که در کنه ضمیرش هست میترسد بر کسانی که به او نزدیک هستند افشا شود رضا واهمهداشت از اینکه رفتاری بکند که زهرا ورجب که هم او را میشناختند و هم در این سن وسال مو را از ماست میکشند پی به افکار او ببرند . رضا شرمسارشود برای همین بود کهدوری از این خانواده را در این حد مجاز میدید و او هرگز به خود اجازه نمیداد کهدرباره منیر یکی یکدانه ی این زن و شوهر اینگونه فکر کند ولی چه میشود کرد رضاجوان بود و پرشود .او تمام لحظاتی را که فارغ از کارهای روز مره میشد به منیر فکرمیکرد . و آرزوهایش را با او شکل میداد . از خودش گاهی خجالت میکشید که ناخواستهقربان صدقه اش هم میرفت . حرفهای دلش را به او میزد و اینگونه روز بروز ناخواستهعشقش پا میگرفت و وابسته تر میشد و از طرفی هم وحشتش بیشتر.

در زمانی که رضا در سربازی بود چند نفری بعلتاینکه فهمیده بودند او چقدر آدم صادق و پاکی هست به او پیشنهاد کار داده بودند حتییکی ازصاحب منصبانی که رضا آنجا زیر دستش خدمت میکرد به اسم آقا رضی  به او گفته بود که با افسر مافوق صحبت کرده اگردوست داشته باشد میتواند در ارتش بمانید حقوق خوبی هم به او میدهند . چون سواد داشتامکان پیشرفت هم برایش بود رضا بی آنکه حتی فکربکند جواب رد داده بود.اومیخواستزیردست آقا رجب کارکند.وقتی به او اعتراض کردند که چرا پیشنهاد به این خوبی را بهخاطر شاگرد آهنگری میخواهی قبول نکنی گفته بود من نان و نمک آقا رجب را خورده امنمکدانش را نمیشکنم . او الان به من احتیاج دارد .پسری ندارد زندگیش از هم میپاشد.مرا بزرگ کرده حق به گردنم دارد باید نزد او کارکنم . رجب از تمام این ماجراها نهاززبان رضا که از گوشه وکنار شنیده بود . همین حق شناسی رضا بود که او را وادارمیکرد عزیز دردانه اش را با جان و دل به دست رضا بسپارد . میدانست با اینکار خیالشاز هرجهت هم از آینده رضا و منیر و هم از آینده زندگی خودش جمع است .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,هم ,رجب ,منیر ,مغازه ,خودش ,به او ,بود که ,به مغازه ,او را ,گفته بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Eleanor's receptions لینکدونی گروه کانال تلگرام استخدام ساوه | سایت استخدام ساوه |ساوه سازهLSF+سازه ال اس اف+ویلای پیش ساخته esotesos fritasanga circontcopconf اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها Antonio's info haqali