محل تبلیغات شما
  فصل دوازدهم

رضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه یفامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازههمین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذرهاتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریباسعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یکخانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . اینحرفها را که من الان دارم به تو میزنم نمیدانم از کی و از کی به گوشم خورده ولیاین را فهمیده ام که . برای همین نمیدانم چه شده از زبان پدرم شنیدم که پدرو مادرشدرزمانی که پدرم خیلی کوچک بوده فوت کرده بودند واین عمو هرچه ارث و میراث بودهبرداشته و پدرم را درحالیکه سنی هم نداشته و بسیار از او کوچکتر بوده در کمالنامردی او رابی سرپرست رهایش  کرده . خدامیداند پدرم چه بدبختیها کشیده قبلا در بعضی مواقع که دلش خیلی میگرفت برای مادرمتعریف میکرد و منهم متوجه میشدم که پدرم دل پری از عمویم دارد. که صد البته وقتیدرد دلهای پدرم را میشنیدم به او حق میدادم پدرم هرگز عمویم را نبخشید الان هم کهپدر من تقریبا با سختی و هزار درد و رنج در حقیقت بی نیاز شده وبه قول خودش پشتشزیر بار هائی خم شده که تصورش هم برای ما غیر ممکن است اما در همین موقع هم این عمودارای چندین زمین و ملک و کلی کیا و بیا هست . میدانم تو عموی مرا ندیده ای یعنی پدرمهرگز راضی نشد و نمیشود که بااو مراوده داشته باشیم . البته از آنجائی که آدم پاکو درستی هست میگوید به خدا واگذارش کرده ام ولی اگر کس دیگری بود بخون چنین برادرتشنه بود. زمانی که تو درسربازی بودی یکی دو بار زن عمو به خانه ما آمد میخواست پادرمیانی کند و به قول شوهرش آخرعمری امده بودبرای عمو حلالیت بطلبد . پدرم راضی نبودولی با وساطت مادرم و اینکه آدم خون را با خون پاک نمیکند بالاخره همین یک برادررا تو داری با همین حرفها راضیش کرد که حد اقل  به دیدارش رضایت دهد . خلاصه کنم یک هفته طولنکشید که عموبا زنش به دیدن ما آمدند .عمو مجید خیلی ازپدرم پیرتر بود ولی به نظرمن قیافه مهربانی داشت . مرا به سینه اش فشرد و گفت تو تنها یادگاربرادرم هستی واشکریخت .درهمین لحظات من میدیدم که پدرم با نفرت به این کارهای عمو نگاه میکند احساسمیکرد حالا که دیگر نیازی به اوندارد دارد خودش رااینطوری راضی میکندچگونه پدر منمیتوانست این فرد را حلال کند ؟ وقتی به خانه ما آمد و به مقابل پدرم رسید من باآشنائی که از پدرم داشتم شعله های نفرت را در چشم پدرم میخواندم راستش هرگز حاضرنبودم شاهد این صحنه باشم .رنج پدرم دل مراخون میکرد.درنشستی که داشتیم هرچند بهتنها کسی که خوش نگذشت پدر بود ولی در نهایت من ومادرخوشمان آمد از اینکه بالاخرهیک عموئی و کس و کاری پیدا کردیم .آنهم عموئی که خیلی سرش به تنش می ارزد . من اینرامیدانستم که عمویم سه پسرداشت ویک دختراین راهم دانستم که دخترش حدودا همسن وسالمن است. پسرانش هم بزرگ بودند. بزرگترینشان زن و بچه داشت.پسر دومش دختری را عقدکرده بود و پسر سومش کمال بود که حدودا به نظر میرسید همسن و سال تو یا کمی کمترباشد همه ی این اطلاعات را در همان روز زن عمو به ما داد . مادرم به بهترین وجه باآنها برخورد کرد و از زن عمو خواست که باز هم به دیدن ما بیایند . معلوم بود کهخیلی مشتاق هستند . در تمام این مدت عمو که به نظر من بسیار مهربان می آمد آنچنانازمن تعریف میکرد که به قول پدرم انگار میخواست این را وسیله ای کند برای گذشته ینابخشودنی خودش . بهر حال آن شب گذشت ولی با اصرار مادرم آنها رضایت دادند که هفتهی بعد همگی شام خانه ما باشند . گو اینکه بعد از رفتن آنها پدرم حسابی از خجالتمادرم بیرون آمد . حرف حساب پدرم به مادرم این بود که تو میدانی من از دیدن اینبرادر حالم دگرگون میشود چرا میخواهی ما را کوچک کنی او هم سطح و سطوح ما نیستدارد از بالا به ما نگاه میکند و تو این را نمی فهمی. ولی با اینهمه هم پدرم و هممن میدانستیم که مادر تنها و تنها هدفش اینست که بین پدر و عمویم کدورتها زدودهشود . برای همین درجواب پدرم تنها و تنها سکوت کرد . دیگر در مورد کارهای کوچک حرفنمیزنم فقط این را بگویم که مثل برق و باد گذشت و خانواده پر جمعیت عموهمگی به خانه ما آمدند . به نظر ما که خانواده ی کوچکی هستیم آنها خیلی پر جمعیتبودند ولی مادرم تهیه همه چیز را دیده بود عمو و زن عمو با سه پسرشان و دختر وعروسشان و نوه کوچکشان آمده بودند .مراسم استقبال مثل همیشه به خوبی برگزار شد درتمام این مدت من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم دختر عمو خیلی زیبا بود با لباسهایبسیار گران و رفتارش گرچه کمی حس غرور داشت ولی با من بسیار مهربان بود زن عموهمچنان در تمام مراحل زبان بازی میکرد و با این کار میخواست گذشته را خصوصا ازذهنپدرم پاک کند.عمو بعلت پیری خیلی حرف نمیزد.عروسشان هم دخترخوبی بودولی تنها چیزیکه در تمام مدت توجه مرا جلب کرده بود این بود که . من ازنگاههای کمال متوجه شدمکه اوطور دیگری به من نگاه میکندهرلحظه که سر بر میگرداندم میدیدم که تمام توجه اوبه منست ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم این را هم بگویم که بین سه پسر عمو کمال ازهمه برازنده تر بود قدی بلند و چشمانی گیرا داشت صورتش انگار همیشه در حال خندیدنبود و با لباس بسیار متناسبی که پوشیده بود جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمیگذاشتراستش من تا حال پسری به این برازندگی ندیده بودم . به قول معروف در همان نگاه اولتوجه مرا به خودش جلب کرد .خلاصه سرت رادرد نمیاورم  آنشب تمام شد. ولی خاطره نگاههای پسرعمویم راهرگز نمیتوانستم فراموش کنم . در موقع خدا حافظی هم زن عمو در حالیکه دستش را بهسر من میکشید رو به مادرم کرد و گفت خدا با دادن این دختر زیبا تمام لطفش را بهشما کرده . در همین مدت کم خودش را توی دل همه ی ما جا کرد. لبخند زیر لبی کمال ازنظر من مخفی نماند  .و اما این حرف زن عموهرچقدر مادرم را خوشحال کرد پدرم را عصبانی نمود  . وقتی عمو مجید و خانواده اش  رفتند  پدرم به مادرم گفت.زهرا این دفعه ی اول وآخر بودکه به اینها اجازه دادم به خانه ام بیایند. اینهم برای رضای خدا بود که نگویند رجبکینه ایست دیدی که هیچ کار خلافی هم نکردم . مهمان بودند و مهمان هم که حبیب خداست. ولی به تو گوشزد میکنم دیگر پشت گوشت را دیده اینها را خواهی دید .ضمنا نکند باهزار ترفند ترا مجبور بکنند که باید بازدیدشان را پس بدهی ؟ از حالا بگویم نه خودمنه بچه ام را اجازه نمیدهم قدم از قدم برای رفتن به خانه مجید بردارند . این دیگرشوخی نیست . از حالا حساب و کتابت را بدان . پدر خیلی خط و نشان کشیده و حسابی چشممادرم را ترساند . مادرم وقتی پدرم نبود چند بار با من درد دل کرد و گفت نباید پدراینگونه رفتار کند بالاخره اینها از خون هم هستند ما هم که کسی را نداریم حالا کهدیگر ما به آنها نیازی نداریم باید حس کند که برای خاطر آینده تو هم شده بایدبالاخره چند تائی کس و کارداشته باشیم آدم خجالت میکشد.میگویند اینها از پای بتهعمل آمده اند ؟ خلاصه مادرم با حرفهایش به من اینطور فهماند که بسیار مایل است اینارتباط برقرار بماند .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

پدرم ,عمو ,هم ,مادرم ,ولی ,تو ,زن عمو ,بود که ,این را ,به خانه ,ولی با

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

volcuneten کندوی دانش / فصل ماندگار تحصیل پاریس نیوز letzpincterpve تبلیغات و بازاریابی مهدی طارمی به الغرافه قطر پیوست!!!! کتابخانه عمومی آصف فرخشهر دعانویسی_بازكردن سركتاب_بخت گشایی_ابطال سحر و جادو و طلسم_رمل piefuecontpha mezinsarear