محل تبلیغات شما

                                                 فصل شانزدهم

رضا در تمام مدتی که منیر حرف میزد هزاران بارمرگ را تجربه کرد ولی با حقیقت نمیتوانست در بیفتد وقتی حرفهای منیر تمام شد گفت .ببین از حالا به ببعد من ترا مثل خواهرم دوست خواهم داشت و این را بگویم که من ازسر راه عشق تو کمال کنار میروم ضمن اینکه با حرفهایت متوجه شدم که کمال پدرش وخانواده اش از چه قماشی هستند من آقا رجب را خوب میشناسم در دامن او و زهرا خانمبزرگ شده ام . آنها اگر جان مرا هم بخواهند در طبق اخلاص میگذارم ولی میدانم تو ازجانشان هم برایشان عزیز تر هستی هرگز نمیخواهم پیش وجدانم شرمنده باشم آنهازندگیشان را هم حاضر هستند در پای تو بریزند این کمال بی رحمی و ناسپاسی هست که منیا تو بخواهیم به آنها نارو بزنیم بهر حال من کاری به انتخاب تو ندارم تو مختارهستی ولی من هرگز خودم را نخواهم بخشید ضمن اینکه زندگی آینده ام را هم با اینحرفها که زدی به دست تو نمیسپارم با اینکه ایمان دارم راهی که انتخاب کردی بهیچوجه نه درست است و نه عاقبت خوشی را در آن میبینم ولی قرار هم نیست به خاطر اینکهممکن است تو بدبخت شوی وکمال ترا به ناکجا آباد بکشاند از خود گذشتگی کنم وخودم بادست خودم زندگیم را سیاه نمایم .اری من ترا اندازه جانم دوست داشتم و حالا مثلخواهر، ولی بدان آنقدر نسبت به این ازدواج و دوست داشتن تو و کمال بد بین هستم که مثلروز برایم روشن است ولی خواهشم اینست که از من نخواه که برای تو فداکاری کنم و یا حمایتتکنم. و صد البته میدانم که تنها خواهش تو اینست که از سر راه تو و کمال کنار بروم. این نظر خود منهم هست من اگر میدانستم همان اول جواب رد به این خواسته زهرا خانممیدادم ولی هنوز دیر نشده بهرحال تنها و تنها کمک من به تو همین است و بس . ولی ازآنجاکه فکراین حرفهای ترانمیکردم واحساس میکردم که پدرومادرت تراآماده دیده اندکهبه من بااین صراحت صحبت کرده اندنمیتوانم بدون فکر تصمیمی بگیرم ولی هراقدامی کهبخواهم بکنم آخرش اینست که خط ازدواج با من را کور بدان . زندگی خودت هست و خودتمسئولی ولی چون میگوئی مرا برادر خودت میدانی اگر این حرف را به تو نزنم همیشهخودم را گنهکار میدانم حرف آخر من این است که منیر این ره که تو میروی به ترکستاناست . از من گذشت ولی به فکر آینده ات باش.

حالا دیگر منیر در نظر رضا دختری ساده و زیبا ومعصوم نمی آمد . راهی که او انتخاب کرده بود از او دختر بسیار چشم وگوش باز ساختهبود گویا در همین مدت کوتاه کمال تا توانسته بود منیررا به راهی که میخواست ببردبرده بود . معلم خوبی بود و تیشه اش را خوب جائی به زمین زده بود . دلش به حال آقارجب و زهرا خانم سوخت . بیچاره ها چقدر زحمت کشیده بودند چقدر خودشان را پیش منپائین کشیده بودند و چقدر به خودشان دلخوشی داده بودند که بالاخره بر کمال هفت خط وپدر و خانواده ی آنچنانی او فائق شده اند در حالیکه تنها کسیکه در این راه موفقشده بود کمال بود و بس .

منیر منتظر بود که من بگویم چه میخواهم بکنم وجواب پدر و مادرش را چه میخواهم بدهم . البته او درست فکر کرده بود در یک زمانکوتاه فکرحل چنین مشکلی آسان نبود ولی از آنجا که خدا یار انسانهای پاک است رضا روبه منیر کرد و گفت الان من به آقا رجب و مادرت میگویم چند روزی به من فرصت بدهند ودر اینمدت فکری میکنم که نه تو و نه من هیچکدام ضرری نکنیم و از تو هم میخواهم کهبه پدر و مادرت همین را بگوئی یعنی بگو رضا گفته یک هفته باید حسابی فکرهایم رابکنم .

صحبتهای منیر و رضا به درازا کشیده بود . کم کمرجب و زهرا دلواپس شده بودند. یکی دوبار زهرا یواشکی تا پشت در آمده بودولی بیآنکه چیزی دستگیرش شود به نزد رجب برگشته بود در حالیکه میدید او با چشمانش از او میپرسدکه چه دیدی و چه شنیدی .زهرا سرش را به علامت نمیدانم بالا برده بود

با آمدن رضا و منیر چشم زن و شوهر به حضور آنهاروشن شد . زهرا شام مفصلی آماده کرده بود . رضا که حالا کاملا برایش روشن شده بودکه این پیشنهاد از کجا آب میخورد کمی خیالش راحت شده بود . رضا پسری عاقل بود جایگاهخودش را خوب میدانست البته تعجب هم کرده بود که چرا این دونفر اینگونه با شتاب وبسرعت میخواهند دختر یکی یکدانه شان را به این شکل دو دستی به او تقدیم کنند ولیوقتی منیر پرده را کنارزد و همه چیز را به رضا گفت هم او را راحت کرد و هم به اینفکرش انداخت که باید فکر بکری برای زندگی آینده اش بدون حضور منیر بکند . و شایدهم بدون آقا رجب و زهرا خانم . برایش سخت بود ولی رضا عادت به سختیها داشت عمری بادرد های کمر شکن دست و پنجه نرم کرده بود .

لذا با روئی خوش کنار سفره خانه آقا رجب نشست .شام که تمام شد اومتوجه شد آنها میخواهند بدانند بالاخره نظر این دو نفر  چیست و پس از ینهمه زمان برای گفتگو نتیجه چهشده رضا خودش پیشقدم شد رو به آقا رجب کرد و گفت . شما مثل پدرم و زهرا خانم مثلمادرم بودید وهستید من هرچه دارم ازشما دارم.من آنقدر از شما خوبی دیده ام که هرگزبه فکر پیدا کردن پدر و مادرم که واقعا میشد یک آرزویم باشد هرگز و هرگز نیفتادم .اینکه میخواهید عزیز دلتان که میدانم چقدربه او علاقمند هستید را به دست منبسپارید بسیار متشکر هستم من با همین سنی که دارم حس کردم که شما چرا مرا بعنواندامادتان قبول کردید . حق هم دارید حد اقل اینکه شما مرا خوب میشناسید و دلتان قرصاست که همانطور که فرزند یکی یکدانه تان را بزرگ کردید با هما ن روش مرا به ثمررسانیدید . منهم آروزیم این بود و هست که با دختری ازدواج کنم که بدانم پدر ومادرش از چه قماشی هستند این راه ساده ای نیست از آنجا که خدا همیشه کس بی کساناست و همیشه حال رو روز مرا میدانست این موهبت به من رو کرده که شما مرا به کوچکیخودتان قبول کرده اید و من زیر سایه شما تا عمر دارم زندگی راحت و ساده و پاکی راشروع میکنم ولی با تمام این حرفها بالاخره تا این زمان من فکر نکرده بودم راستشاینهمه سعادت را پیش بینی هم نمی کردم اگر موافقت کنید یکی دو هفته به من فرصتبدهید تا تمام فکرهایم را بکنم و آنوقت با برنامه ای که درست در اطرافش برنامهریزی کرده ام با شما صحبت کنم و با رویهم گذاشتن تمامی افکارمان و انتظاراتمان باحضور شما  به استقبال یک زندگی برویم چونمن وحشت از این دارم که در رابطه با چنین تصمیم بزرگی بی گدار به آب بزنم و آنوقتتمام حسابهائی که کرده ایم درست از آب در نیاید و آنوقت است که دیگر تغاری شکسته وماستی ریخته و جمع و جور کردن یک زندگی خیلی هم آسان نیست و مهمتر از همه اینکه منمیخواهم قدمی بردارم که پیش شما رو سیاه نشوم . شما به من و منیر امید بسته ایداگر یک اشکال در زندگی ما پیدا شود اولین نفرهائی که صدمه ببینند شما دو نفر هستیدکه هردو برای من بسیار محترم و عزیزید . با تمام این حرفها که زدم حالا هرچه شمادستور بدهید من تابع هستم حتی اگر بگوئید همین الان عاقد بیاید از نظر من هیچمانعی ندارد . من تار تاروجودم به شما وابسته هست و مطمئن هستم شما هم خوب این رامیدانید

حرفهای رضا قند توی دل رجب و زنش آب کردبااینحساب که رضا میخواهد خانه زندگیش را تقریبا حساب شده سرو سامان بدهد و بعدپا پیشبگذاردآنها راغرق لذت کرد.رجب خوب رضا را میشناخت این پیشنهاد به نظرش بسیارعاقلانه آمد پس رو به رضاکردو گفت باشد رضا جان هر طور دوست داری برو حساب وکتابهایت را بکن و بعد می نشینیم و چهار تائی من و زهرا تو و منیر بساط ازدواج راجور میکنیم  طوریکه آبرومندانه هرطور کهدلت میخواهد زندگیت را پایه ریزی کنی . من و زهرا کاملا خاطرمان از تو جمع است ومیدانیم که آنقدر عاقل هستی که میشود با خیال راحت عزیزترین کسمان را به توبسپاریم

آنشببه خوبی و خوشی برنامه خواستگاری به پایان رسید و اما

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

تو ,ولی ,رضا ,هم ,منیر ,زهرا ,و زهرا ,را به ,آقا رجب ,پدر و ,زهرا خانم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

(تکنــولــــوژی وفنــــاوری شهرستان مینودشت) دلاوران ایران زمین وبلاگ Melody's page *** همه جوره *** جدیدترین برنامه ها perdeatictou سازنده انواع سرسره های پارک آبی برای استخر | سرسره آبی | پارک آبی mensgiggtawo نمایندگی موتوژن شرق تهران 22511922-021