محل تبلیغات شما

                                                     فصل چهل و دوم

چندروزی کافی بودتااین عاشق ومعشوق بی پرواهرچه دردل داشتندابرازکنندعشقی که هیچکدام امیدی به عاقبت خوشش نداشتند . صد البته که این عشق راه خودش را میرفت . چشمهای مشتاق مریم هرآنچه را که در دلش میگذشت بی پرده به رضا میگفت و رضا هم با دلداریهایش که بوی عشق میداد مریم را به عشق رضا آگاه میکرد. زمان مثل برق و باد میگذشت و برای مریم و رضا عقربه های ساعت بدنبال هم میدویدند . اما از آنجا که انسان از سرنوشت خود بی خبر است در بعضی مواقع اتفاقهائی می افتد که میتوان آن را دست سرنوشت دانست .در زندگی پر از نشیب و فراز این دو عاشق هم چنین رخدادادی به وقوع پیویست.

روز خواستگاری رسمی مریم که از قبل تدارک دیده شده بود بعلت اغتشاشی که بوسیله ی گروه راهزانان و شیرمردان درخارج شهر شده بود و در این نوع درگیریها پای اول هم قربانعلی بود به تعویق افتاد . همه در شور و التهاب و و حشت به سر میبردند . گروه راهزانان بعلت پیشروی گروه شیرمردان مدتی بود که گوش خوابانده بودند وشب گذشته با تجدید قوا و توانی نو حمله را آغاز کرده بودند .این خبر به گوش قربانعلی که رسیده بودبالطبع نمیتوانست آنه رانادیده گرفته وبه فکر خودش و خانواده و مریم و خواستگاریش باشد یکی از عواملی که باعث شده بود دختر مثل گلش را به پسر محمد لو بدهد کمکی بود که میدانست در اثر این وصلت میتوانداز محمد لو بگیرد درست است که پدر ابوالفضل همیشه دنباله رو قربانعلی بود ولی با این ازدواج در حقیقت پشت گروه به کوه میرسید . و به نظر قربانعلی فدا کردن دخترش در حالیکه خیلیها از جوانهایشان را در این راه  گذشته بودند کاردشواری نبود .  به دلیل اینکه چند ماهی بود که خبری از درگیری  نبودبالطبع مردم هم گویا کم کم داشتند به روال زندگی عادی خود میرسیدند و در حقیقت از یاد برده بودند که خطر پشت گوششان است و از کارهائی که راهن در شرف انجامش بودند خبری نداشتند . بهمین جهت قربانعلی و خانواده اش هم از این تفکرات برکنار نبودند . اما همیشه اتفاق در اینطور مواقع خبر نمیکند . آنشب زندگی دگرگون شد  و ناگهان انگار آوار به سر مردم شهر وارد شده بود آنها به خیال خودشان راهزانان ضعیف شده بودند ولی از دیشب ورق برگشته بود معمولا قبل از شورش گروه راهن و حضورشان درشهر کشت و کشتاری بود که در اطراف شهر بین آنها و گروه جوانمردان می شد شب قبل چهار نفر از جوانمردان یا به قولی شیر مردان و یک نفر از گروه راهن در درگیری کشته شده بودن و اگر قربانعلی هرچه زودتردست به کار نمیشد چه بسا که راهن به شهر میریختند و آنوقت بود که فاجعه ای به پا میشد که صد البته اینگونه درگیریها در ذهن و خاطر مردم ماندگار بود و کاملا همه میدانستند که چقدر دردناک است گذشته چون از کشته شدن بسیاری از بیگناهان اعم از زن و مرد و کوچک و بزرگ ، چه گروگانهائی که گرفته نمیشد و چه غارتهائی که اتفاق نمی افتاد چون اکثر افراد وابسته به گروه راهن از افراد همان منطقه بودند وقتی حمله میکردند همه خبر از تمام خانواده ها تقریبا داشتند چه خانواده هائیکه زن و دختر جوان داشتند و چه خانواده هائیکه از ثروت و مکنت برخورد ار بودند و این باعث میشد که آنها با چراغ باشند . خبر کشته شدن جوانمردان مثل بمب در شهر پیچید و ولوله ای شروع شد کسی را یارای خارج شدن از شهر نبود . همه برای پنهان کردن مایملکشان و هر آنچه که میدانستند ممکن است آسیب پذیر باشد دست به کار شدند . خصوصا با پنهان کردن نوامیسشان که همانا از نظر راهن بهترین و با ارزشترین چیزی بود که میتوانستند به دست بیاورند ومردم هم به این امرکاملا آگاهی داشتند در این میان دل زنها و دخترها درسینه مثل کبوتر می تبپید همه شان  با دلی نگران چشم به آینده ای نامعلوم دوخته بودند . بهترین راهی که قربانعلی در جلویش بود این بود که سرگردگان را جمع کند و فرمان بسیج بدهد که صد البته اولین کسیکه در این درگیریها جلوی همه بود رضا بود . رضا مجبور بود مرضی را به همان حال بگذارد و راه بیابان و درگیریها را انتخاب کند . روزیکه رضا بنا به تصمیم قربانعلی عزم سفر کرد بیشتر از همه مریم آتش به جان بود . ولی چون قربانعلی خودش هم در این حمله جلوی همه سینه سپر کرده بود همه حال و روز مریم را که نتوانتسته بود از چشم تیز بین خیلیها پنهان کند دیده شده بود به حساب رفتن پدرش میگذاشتند در حالیکه او دلش جای دیگری بود

قربانعلی به همه گفته بود تا تکلیف گروه راهن را این بار معلوم نکند به شهر بر نخواهد گشت ولی رضا به خاطر مرضی مجبور بود تقریبا به شهر آمدو رفت داشته باشد و همین شد راه نجاتی برای مریم . هرباررضا به شهر می آمد مریم سرازپا نمیشناخت تقریبا توی خانه مرضی ماندگار بود این رفتار مریم از چشم تنها کسیکه دور نمیماند مرضی بود . مریم آنقدر به خواهرش وابسته بود که مرضی بیش از حد توجه مریم را به خودش عجیب نمیدید ولی هرچه باشد فقط یک زن میتواند احساس کند که در اطراف شوهرش چه میگذرد حتی اگر مثل مرضی بهوش و حال هم نباشد . مرضی نه تنها همه بلکه خودش هم امیدی نداشت . میدانست که رفتنی هست هرلحظه حالش وخیمتر میشد ولی توجهی که مریم از او میکرد همه را به تحسین واداشته بود. میگفتند اگر مریم نبود تا حالا مرضی از دست رفته بود . مریم حس میکرد وقتی به مرضی میرسد رضا خوشحال میشود حس رضایتی که رضا از مهربانی مریم به مرضی داشت کاملا مشهود بود بطوریکه چندین بار تاج خانم گفته بود با آنکه من مادر مرضی هستم نمیتوانم مثل مریم برای دخترم مثمر ثمر باشم . در نبود رضا مرضی هرگز احساس دلتنگی نمیکرد . شاید که ته دلش هم خوشحال بود و شاید هم که او از عشق بین مریم رضا هرچند مخفیانه و دور از چشم همه بود برای مرضی کاملا قابل لمس بود . مرضی رضا را از جان ودل دوست داشت . توجهی که در این شرایط از طرف او میدید شاید برایش بسیار ارزش داشت . همیشه میگفت نفس رضا که به من میخورد انگار خون در رگهایم جریان پیدا میکند . بیچاره رضا که.

شهر در جنب و جوش بود .مریم حالا دیگر به راحتی با رضا پنهان از چشم دیگران در باره زندگیش و وحشت از آینده ای که داشت حرف میزد ولی راه چاره ایکه اغلب به  خاطرش میرسید و با رضا درمیان میگذاشت راهی نبود که مورد تائید رضای سردو گرم چشیده  باشد  . دیگراوآن پسر چشم و گوش بسته ی بی دست و پا نبود که دل به هیچ و پوچ و یا خیالبافی بدهد . ضمنا حالا برای خودش از هر نظر کسی شده بود قربانعلی خانه و خانواده اش و تمام زندگیش را در نبودش باوسپرده بود . برای همین در مواقعی که غیبت داشت همه رضا را در همه ی موارد جانشین خان میدیدند . و احترامی را که به خان میگذاشتند به رضا هم ابراز میکردند . یکی از اتفاقاتی که در این آمد و شدها افتاد این بود که چند بار ابوالفضل را دید. صد البته که آنقدر او را حقیر میدید که حتی به سلام و احوالپرسی هم با او هم صحبت نمیشد .اما در درونش غوغا میشد هربار او را با آن قیافه و حال و روز نزار میدید بیشتر از آنکه دلش به حال او بسوزد دلش برای مریم میسوخت . چطور میشود دسته گلی که دل رضا را برده در کنار چنین فردی بعنوان عروس محمدلو پذیرفته شود . دو عروس محمدلو داشت که هردو از خانواده های سرشناسی بودند یکی ازدواج کرده و دیگری در شرف ازداج بود پسرانش هم یکی از دیگری برازنده تر بودند بیچاره مریم که باید چنین سرنوشتی داشته باشد . هنوز یک هفته از غیبت قربانعل نگذشته بود که تاج خانم به رضا گفت .رضا جان خوبست به قربانعلی بگوئی خانلو ( یعنی همان محمدلو که گاهی خانلو و گاهی محمد خان گفته میشد ) پیغام فرستاده که مامنتظر حمله راهن نشویم بهتر است اگر میشود قراری بگذار تا حرفهای اولیه را راجع به ازدواج مریم و ابوالفضل بزنیم . راستش پسرم دل نگران است . اگر هرچه زودتر این کار را بکنیم هم خیال ما راحت میشود و هم خیال شما اگر میشود به قربانعلی خبر را بده و جوابش را هم برای من بیاود که چه باید بگویم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,مریم ,هم ,مرضی ,قربانعلی ,بودند ,بود که ,در این ,شده بود ,که در ,را به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

prophnaposlei Antonio's notes furcuaconfe ساعت مچی مردانه-اصل-بند چرمی- فلزی- کاسیو- اسپرت بیت ایران کوین | BitIranCoin کلبه نوجوانان، لطیفه بامزه، جوک های تلگرامی ترول خنده دار وبلاگ نمایندگی قزوین لایسنس رایگان eset nod32 خرید ساعت مچی مردانه Ernestine's life