محل تبلیغات شما
فصل سی و ششم

 خبرحاملگی مرضیه چیز ساده ای برای رضا و قربانعلی نبود. قربانعلی از آنجا که میدانستهم مرضیه کوچک است و خیلی ممکن است  راه ورسم زندگی را بلد نباشد و این برای رضا که همیشه زیاده طلب و آرمانگرا بود به نظرپدر مرضیه خطر به حساب می آمد و میدانست حضور یک بچه چه اهمیتی میتوانست در زندگیدخترش داشته باشد و شایدخیال قربانعلی رااز طرف دخترش و رضا کاملاجمع کند ورضا هماین خبربرایش دنیائی ازرویای یک زندگی جدید را به ارمغان آورده بود .از آنجا کهرضا در کنار پدر زنش  حالامردی شده بودکه بیشترازسنشمیدانست واگرچه بعلت شرایطی که داشت خیلی وابسته به خانه و زندگیش نبود ولی برای خوشامدقربانعلی  این بچه برایش اهمیت داشت.درواقع او هنوز نتوانسته بود مرضیه را جایگزین عشقی که به منیر داشت بگذارد ومعمولا بامرضیه ارتباطی بجزمسئله شوئی نداشت با اواحساس عشق نمی کرد اوناخواسته عشق را تجربه کرده بود . و حالا بنا به شرایط ومصلحتی که میدید مرضیه رابهترین پل برای رسیدن به قله ی آرزوهایش میدید.تنها دلخوشی رضادراین ازدواج اینبودکه  مرضیه چشم باز کرده و او را دیده ومثل منیر چشمش به دنبال کسی جز او نیست حد اقل این فکر به او آرامش میداد .با اینحسابها این بچه میتوانست امیدی برای بهتر شدن زندگی اوبا مرضیه باشد . رضا میدانستاین بچه خصوصا اگر پسر باشد چه نقشی میتواند در روح و روان قربانعلی بازی کند شایدهمین  احساس در زندگی رضا میتوانست بسیاراثر داشته باشد.اما از آنجا که همیشه نیش و نوش با هم است این خوشحالی خیلی به طولنیانجامید خبر سقط جنین مرضیه بعلت سن کم و جثه ی ضعیفی که داشت درست بهمان اندازهکه خبر بچه دار شدنش همه را غرق لذت کرده بود این بار سایه غم را به سر اینخانواده انداخت . بعد از این ضایعه مرضیه مجبور بود که یکی دوسال صبر کند واینبرای رضا وخانواده ی مرضیه بسیار تلخ بود ولی چاره ای نداشتند جز صبر.

دو سال به سرعت برق و باد گذشت خدا میداند چشمانتظاری رضا و قربانعلی چقدر برای خودشان و تمام خانواده خصوصا مرضیه رنج آور بود. دو سالی که چندین سال براین خانواده گذشت درطی این مدت مادرآنها ازپای ننشست وتا میتوانست از هر روزنه ای که میدید بازاست برای زودترحامله شدن مرضیه کمک گرفتدر همین گیر ودار دختردیگر قربانعلی مریم که فقط یکی دو سال از مرضیه کوچکتر بودوبسیارهم زیباتر از اوبه نظر میرسید داشت به قولی استخوان میترکاند ومادرآنها کاملامتوجهشده بودکه مرضیه از این زیبائی و حسن جمالی که مریم داشت بیشتر رنج میبرد تا بچهدار نشدنش مادرها همیشه ضمیر بچه ها را گاها بیشتر از آنکه خودشان بفهمد در میابندمرضیهاحساس میکرد که مریم به زودی به خانه بخت خواهد رفت و ترس از اینکه او زودتر ازخودش آرزوی پدر و مادرش را بر آورده کند مثل خورده او را میخورد . اما اوتازمانیکه وضع جسمی اش اجازه دهدمیباید صبر کند . درست بعد از دوسال باز هم مرضیهاین خبر خوش را به خانواده اش  رساند کهاین بار دیگرامید به تولد نوزادش میتواند قطعی باشدزیراهم ازنظر جسمی بسیار بهترشده بود وهم اشتیاقی که داشت او را سرحال و سرزنده نگهداشته بود . بعضی اوقاتانسان در بزرگی و رحمت خدا شک میکندمرضیه بعد از دو باره و سه باره نتوانست باریرا که به آن دل بسته بود به منزل برساند. و هر بارزودتر از بار قبل بچه سقط میشد .این دردها  بر دل مادر مرضیه و قربانعلی آنچنانسایه افکند که کم کم داشت آنها  را از پایمی انداخت این سقط جنینها به نظر خیلی ساده نمی آمد و کم کم با پیگریهای مدام پدرو مادر معلوم شد که  .در حقیقت مرضیه بایدمریضی خاصی داشته باشد که نتوانسته بچه ای به دنیا بیاورد . سایه این ناتوانی برزندگی رضا تاثیر بسیار زیادی داشت او خود را باخته بود . عشق اولش که با ترک همه یگذشته اش همراه بود و اینهم امیدی که به این شکل به یاس تبدیل شده بود . تقریبادیگر سعی میکرد زیاد به شهر نیاید و بیشتر اوقاتش را در خارج شهر میگذراند ایندوری و فاصله را بیشتر از همه مرضیه حس میکرد . قربانعلی هم مرد دنیا دیده و پختهای بود و میدانست که این علاقه ی رضا به رفتن به خارج از شهر نمیتوانست بی علتباشد پس احساس کرد که رضاخیلی راغب به بودن درکنار مرضیه نیست و به این شکلمیخواهد خود را از افکار ناخوش آیندی که در کنار او دارد خلاص کند. در این دوراناین خانواده زندگی بسیار سختی را میگذراندند . مرضیه هر روز ضعیفتر و روحیه باختهتر به نظر میرسید . او دوری رضا را بهتر از همه درک میکرد . هروقت مادرش میخواست بهاو دلداری دهد و به نوعی کمی از درد و رنجش بکاهد موفق نمیشد . دست مرضیه در دستمادرش بود و هر روز به حکیمی و دوا دکتری متوسل میشد از هیچ کاری برای راه حل این مشکلکوتاهی نمیکرد ولی به هر دری که میزد بسته بود . رضا هروقت هم که در کنار مرضیهبود حرکات و رفتارش کاملا نشان میداد که اشتیاقی برای بودن با او ندارد و همه یاین دردها برای مرضیه گرانبار بود . و اما برای خانواده ی قربانعلی فقط مرضیه نبوددو بچه ی دیگر هم بودند . و از آنجا که زندگی همیشه در بدترین لحظات باز هم انسانهارا نجات میدهدو بالاخره بعد از شب سیاهای سیاه  حتما روزی هم ظاهر میشود. زندگی قربانعلی همتکان خورد و بالاخره از آنجا که همیشه خداوند درِ تمام خوشیها را یک باره نمی بنددزندگی این خانواده با یک خبرخوش کمی تکان خورد.

خانواده ای بزرگ  به نام خان محمد لواز تباری بسیار خوش نام درآنجا که  صاحب اسم ورسمی بودنددرجوارخانواده ی قربانعلی بودند .و همیشه ارتباط با این خاندان برای  قربانعلی بسیار مهم بود . این خانواده دارایپسران متعددی بودند که هرکدام برای خودشان یلی به حساب می آمدند . حتی دختران اینخاندان معمولا با سران قبایل دیگر ازدواج میکردند و به ندرت اتفاق می آفتاد کهخاندان محمد لو با افراد پیش پا افتاده و عادی وصلت کنند بنا بر این  خبر خواستگاری یکی از پسران خان محمد لواز مریم همهرا شوکه کرد .گویا  خداوند  این بار میخواست با این لطف دل خانواده  ی قربانعلی را شاد کند .و اما تنها کسانی که ازاین خبر خیلی خوشحال نشدند مرضیه و مریم بودند . مرضیه که با این وصلت از همه جهتخود را سرخورده میدید به آینده هم که نگاه میکرد میدانست با سرو شکل و قد و بالا وسلامتی که در مریم میدید زمان زیادی طول نخواهد کشید که جای او را در خانوادهخواهد گرفت . و آرزوی پدرش را بر آورده میکند و آنگاه او با رضا چه باید میکرد؟رضا آیا باز هم تن به این زندگی با یک زن مریض خواهد داد؟ چقدر رضا میتوانست باتکیه کردن به پدرش او را تحمل کند . زندگی رضا با مرضیه تقریبا به هیچ رسیده بود .این افکار و فکرهای دیگر داشت جان و تن مرضیه را روز به روز تحلیل میبرد . درستمثل شمع داشت آب میشد . مرضیه که به یک دختر روستائی لاغر اندام و ریز نقش و کاملامریض بدل شده بود و مریمی که مثل گل در میان هر جمعی میدرخشید . خواستگاران مریمهر روز بیش از بیش نمک بر زخم کهنه ی مرضیه میپاشید . هر بار نگاه به مریم میکرددلش برای خودش و زندگیش میسوخت او حتی دلش برای رضا هم میسوخت . رضائی که اکنون باآن قد و قواره ی مردانه و صورت جذاب میتوانست نی خیلی بهتر از او را در کنارخودش داشته باشد . حال پدر و مادر مرضیه هم دست کمی از حال او نداشت آنها میدیدندکه جگر گوشه شان رو به نیستی میرود بیشتر از همه مادر مرضیه بود که میدانست دخترشنه تنها از این مریضی جان سالم به در نخواهد برد بلکه این فشارهای جنبی هم بهنابودی او بیشتر کمک میکند. هر چند رضا سعی میکرد به ظاهر با مرضیه مهربان باشد واو را به آینده امیدوار کند ولی حرفهای رضا هرگز به دل زنش نمی نشست اوبچه نبود وتمامدلداریهای رضا رااز راه دلسوزی میدید.واین بیش ازبیش دلش رابه درد میاورد .زندگیپر تلاطم این خانواده به این حرفها ختم نمیشد و گویا باید منتظر نشیب و فرازهائیبیش از اینها بود . گویا تازه اول کار بود . گو اینکه خواستگاری خان محمد لو ازمریم دریچه ی تازه ای برای امید به این خانواده باز کرده بود ولی درست از همیننقطه دگرگونی زندگی قربانعلی آغاز میشود.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

مرضیه ,رضا ,هم ,قربانعلی ,خانواده ,زندگی ,او را ,این خانواده ,بود و ,آنجا که ,از آنجا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Patrick's site telpaupochi مداحی و اشعار جدید - اثنی عشری خدمات کنسولی سفارت افغانستان روستای ینگجه-بخش مرکزی استان زنجان my galaxy world pudymecor روی ریل زندگی شات آو - مطلب روانشناسی