محل تبلیغات شما

                                                     فصل بیست و هشتم

در گیر و دار این سئوالها و جوابها زمان داشت بهسرعت سپری میشد.

 کم کمبه شب نزدیک شدند تمام کسانیکه در قهوه خانه بودند  با خدا حافظی و یا بی خدا حافظی آنجا را ترککردند وشاید خوشحال از این بودند که امشب برای خانواده خودشان سوژه جالبی رامیبرند . دیگر قهوه خانه خلوت شده بود حالا رضا مانده بود که شب را چه سان به سرکند . نه کسی را میشناخت و نه راهنمائیهائی که  از صدیقه باجی گرفته بود انگار کاملا فراموشششده بود  آنچنان در این سفر عجله داشت کهخیلی از مسائل مهمی را که اوتاکید کرده بود ازیادش رفته بود پس بهتر دید که ازمشهدی کرم به پرسد . صاحب قهوه خانه که حالا تقریبا سرش خلوت شده بود و خودش یکیاز مشتاقان دیدن رضا و سرنوشت او بود به کنارشان آمد و خودش را وارد صحبت کردبعداز کمی صحبت های معمولی و پرس و جوهائی که در این مواقع پیش می آید یکی از مشخصترین سئوالهایش این بود که برای دنبال کردن این مسئله چه کارهائی را پیش بینی کردهاست و قبل از کرم از رضا پرسید آیا میخواهد بماند تا ته و توی قضیه را در آورد ویا میخواهد فردا صبح از اینجا برود . رضا گفت من شاید برای همیشه مقیم همین جابشوم احساس میکنم زاده ی این آب و خاک هستم مثلا وقتی با شما صحبت کردم احساس کردمسالهاست شما را میشناسم و این هیچ نیست جز یک حس هموطنی و این مرا خیلی راضیمیکند. . راستش من جائی جز اینجا ندارم در محل قبلی زندگیم هیچ دلبستگی ندارم .بودنم در اینجا این امید را به من میدهد که دیر یا زود بالاخره خبری هرچند دیر ازیکی از بستگانم میگیرم دلم به همین هم خوش است . کرم وقتی حرفهای رضا را شنید گفتخوب حالا که اینطور است من جائی را سراغ دارم که میتوانی بصورت اجاره ای موقت درآنجا بمانی تا سرفرصت مکانی مطابق میل و سلیقه ات پیدا کنی در این وقت مشهدی کرمگفت بیا به خانه من . من زن و بچه ندارم تنهایم . ضمنا دلم میخواهد امشب کلی باهمحرف بزنیم . راستش من دلم برای یک هم صحبت پر میزند . روزها توی قهوه خانه اینمشکل را حل میکنم ولی شبها خیلی تنهائی آزارم میدهد امشب خدا ترا برای همدلی با منتدارک دیده . در این حرفهای مشهدی کرم، رضا به خاطر آورد که وقتی از او پرسید ازمادرم و بچه هایش خبری دارید او به سئوالش پاسخی نداده بود این مطلب درذهن رضا مثلجرقه ای بود که فکر کرد شاید این تعارف مشهدی کرم به این مسئله هم ربط داشته باشدلذا بی تعارف به او جواب مثبت داد و آنشب بود که مسیر زندگی رضا تعیین شد .

خانه مشهدی کرم یک ساختمان کاملا روستائی بود .او مدتی بود که زنش را از دست داده بود ولی هنوز گوئی بوی زنش در فضای خانه کاملاقابل لمس بود . وقتی این حس به رضا دست داد که مشهدی اولین حرفی که زد این بود .جای سکینه خالیست . اگر او بود اوضاع خانه و زندگی من روبراه بود . ببخش اگر اوضاعزندگیم را به سامان نمی بینی.

رضا که درد را در گفته های مشهدی حس کرده بودگفت . نه پدر جان الان هم برای من اینجا حکم کاخ را دارد . مشهدی گفت والله ما بچهدار هم نشدیم وگرنه اوضاع من باز این طور نبود بالاخره بچه ای بود شاید نوه هائیدورم را گرفته بودند ولی حالا دور و برم خالیست  نمیدانی تنهائی چقدر دردناک است . انگار دارمذره ذره آب میشوم . چه کنم عمر دست خداست سکینه ده سال از من جوانتر بود بیچارهخیلی درد کشید . دلم هنوز که هنوز است برای ناله هایش میسوزد . چه کنم راهی نداشتمجز تحمل وقتی رفت از طرفی بیکس و بیچاره شده بودم ولی از بس این زن درد داشت احساسکردم راحت شد. رضا جان ما انسانها آخر و عاقبت بدی داریم ولی خوب باز هم باید شکرکرد . شاید باورت نشود که به خاطر ندارم قبل از تو چه کسی و چه زمانی به این خانهآمده بود . امشب قدمت بر چشمم  دلم را روشنکردی باورکن وقتی میخواستی جواب بدهی که آیا دعوتم را قبول میکنی یا نه دلم در شوربود خیلی خوشحال شدم وقتی جواب دادی که میائی . آدم در تنهائی دق میکند .حرفهایمشهدی دل رضا را به درد آورد . حس میکرد از خودش بیکس تر و بی پناه تر هم هست . ازطرفی بخاطر اینکه وجودش دلی را شاد کرده احساس خوبی داشت . اشک گوشه ی چشمم درخشید. مشهدی اشک رضا را دید . و در حالیکه کنارش نشسته بود دستی به شانه اش زد و گفتآقا رضاباید درد داشته باشی که حس کنی . انگار تو هم مثل من تنهائی حسابی دخلت راآورده . این باعث میشود که امشب دو همدرد کنار هم سفره ی دلشان را پهن کنند و شمعوجودشان را در میان این سفره بگذارند و های های بگریند . ولی باز هم خدا را شکر توجوانی و حالا حالا ها فرصت داری منهم پیرم عمر خودم را کرده ام و دیگر این دردها خیلیآزارم نمیدهد.آنشب برای رضا اولین شبی بود که با دردهایش بی هیچ رودربایستی کنارآمده بود . خجالت نمیکشید . همدردش کاملا مثل خودش بود . راستش دلشان برای همدیگرحسابی میسوخت . در تمام مدت که باهم حرف میزدند هردو در گوشه ی اتاق کنار هم نشستهبودند . از در و دیوار خانه بوی تنهائی میامد .یک لحظه  دل رضا برای این یار تازه اش گرفت بیچاره  مشهدی تنها کاری که از دستش بر میامد آن بود کهبه سمتی که سماور در کنار اتاق بود برود و آن را روشن کرد و دوباره کنار رضا بنشیند . و سرصحبت را با او اینگونه باز کند .خوبآقا رضا دلم میخواهد از سیر تاپیاز زندگیت را بدانم . امشب بهترین فرصت زندگی منستشاید دیگر عمرم کفاف به داشتن چنین مهمانی را ندهد . شبم را گرم کن و برایم ازخودت بگو چطور بزرگ شدی از خانم خیاط چه خبر داری آیا زنده است ؟

رضا هم برای اینکه رسم همدمی را به جا بیاورد تامیتوانست مفصلا طوری که حسابی به دل مشهدی بنشیند شروع به توضیح و گفتن شرح حالخودش کرد . سعی میکرد تا آنجا که برایش مقدور است همه چیز را بگوید در تمام اینمدت مخاطبش آنچنان دل به حرفهای رضا داده بود که گویا زمان را به خاک سپرده بود.ورضا در آخر به اینجا رسید که .

پیش خودم گفتم بالاخره من از پای بوته که عملنیامده ام . شاید اگر دست و پا کنم بفهمم اصلیتم از کجاست . با راهنمائی هائی ازکسانیکه در این راستا خبری داشتند آخرش به صدیقه باجی که من او را خاله صدیقه صدامیکردم رسیدم . راستش من هرگز فکر نمیکردم که او در زندگی من اینهمه موثر بوده .صدیقه و خدیجه خواهربودند و بسیار هم همیشه به من مهربانی میکردند برای همین وقتیفهمیدم که باید از آنها پرس و جو کنم به راحتی به دیدارشان رفتم . آنها مثل همیشهبه من لطف کردند و هرچه میدانستند بی کم و کاست به من گفتند خاله صدیقه به من گفتکه زندگیم چطور بوده و حالا آمده ام اینجا ببینم میتوانم خانواده ام را که صدیقهباجی آدرسشان را داده بود پیدا کنم یا نه . توی قهوه خانه از شما سئوال کردم .متوجه شدم شما یاصلاح نمیدانید و یا متوجه سئوال من نشدید . مطلب را گذاشتم تابعدا از کسان دیگر بپرسم . مشهدی حرف رضا را قطع کرد و گفت . چرا فهمیدم آنجا جایشنبود . ضمنا تو تازه آمده بودی میخواستم کمی خستگی راه از تنت بیرون بیاید و بعدداستان را تا جائی که میدانم برایت بگویم البته الان هم دلم میخواهد استراحت کنی .فرداهم روز خداست  رضا گفت نه طاقت ندارم . تاصبح هم حاضرم بیدار بمانم من الان مثل تشنه ای هستم که به یک آب خنک دسترسی پیداکرده . هرچه زودتر داستان زندگیم را بگوئید لذتش بیشتر است . میدانم که برای شماسخت است ولی میخواهم که حال و روز مرا درک کنید .

کرم گفت والله اگر لذتی داشت که میگفتم . اما قولبده هرچه میشنوی مرد و مردانه تحمل کنی داستان غم انگیزیست سرنوشت خانواده ات بعداز آن زله لعنتی .رضا با حالت بهت زده چشمانش رابه دهان کرم دوخته بود . مشهدیاستکان چای را جلوی رضا گذاشت و شروع به صحبت کرد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

رضا ,هم ,مشهدی ,خانه ,کرم ,دلم ,بود که ,به من ,را به ,قهوه خانه ,در این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Wholesale Elite Jerseys Hot Sale, 100% Cotton For Cozy! پیش دبستانی صلحا همسفران نمایندگی استاد معین test Susanna's collection bueplemcecon مدیر اجرایی صنعت حمل و نقل ریلی ماوراء كیوی لاغر كننده قوی و خوشمزه James's memory