محل تبلیغات شما

 

                                              قسمتبیست و چهارم

من وخواهرم سالهاست که دراین محل زندگی میکنیمدرحقیقت مااولین کسانی هستیم که آمدیم به این محله . چه بسا آمدند و رفتند و ماماندیم . تقریبا بعد ازماهمین آقا مصطفی با فاصله نسبتا کمی به این محل آمد راستمیگوید که گاهگاهی عنوان میکند که در این محل حق آب وگل دارد.درآن زمان ما پدرومادرمانزنده بودندباآن خدا بیامرزها آمده بودیم.رضا جان ممکن است این داستان خیلی حواشیداشته باشدولی اگرمن بخواهم همه را بگویم بدردتونمیخوردبنابراین هرچه راکه بتومربوطمیشودبی کم و کاست در اختیارت میگذارم ازدواج من باسرگرد ازدواج دومم بوداز شوهراولم بچه دار نشده بودم سرگردهم مدتها بود که زنش مرده بود او از تمام زندگیش فقطیک پسر داشت.شوهراولم خیلی بلا سرم آوردتا طلاق گرفتم یعنی طلاقم داداز بس او مرااذیت کرد صدیقه قسم خورد که تا آخر عمر شوهر نمیکند . و تا الان هم که میبینی  با آنکه پیروتقریبا کور شده سرعهد و پیمانی کهخودش باخودش بسته مانده است . وقتی پدر و مادرمان به رحمت خدارفتند من هنوززن حاجعلی بودم.صدیقه تحمل ماندن پیش مرانداشت درحقیقت از رفتار حاج علی با من بسیار رنجمیبردگفت نمیتوانم طاقت بیاورم.میگفت چشم دیدن علی راندارم خیلی با تونامردی میکندبرای همین مترصدبودکه بهروسیله ای که ممکن است از ما جدا شود در این جا که نمیشدخوب برایمان حرف در میاوردند که خواهر خواهرش را ول کرده و ضمنا تنها زندگی کردنهم برایش مقدور نبودوازآنجاکه خدااگربه حکمت دری رابه روی بنده اش ببندد دردیگریرابه رحمت بازمیکند یکی از بستگانمان اورا به نزدخانواده ای که درنیشابورزندگیمیکردند معرفی کرد . میدانی که از اطراف سمنان که الان ما هستیم تا نیشابور شایدامروزه روز راهی نباشد ولی آن روزها می بود.نه وسیله نقلیه ای بود ونه امنیتراه.بنا براین صدیقه به نیشابور که رفت تقریبا ترک من و خانه و زندگیش را در اینجاکرد .

هرچند رفتن صدیقه برای من که پدر و مادرم راهمازدست داده بودم و از طرفی بعلت بچه دار نشدن زندگی نابسامانی با حاج علی داشتمخیلی سخت بود و برای صدیقه هم قبول این کار خیلی آسان نبود ولی راه دیگری برایماننمانده بود . صدیقه به نیشابور رفت . و من ماندم و تنهائی و بدبختی که با آن دستبه گریبان بودم . خوب حالا از زبان خود صدیقه بقیه ماجرا را بشنو هم من خسته شدم وهمصدیقه بهتر میتواند برایت داستان زندگیت را شرح دهد .صدیقه آهی کشید و گفت . ایرضا جان چی بگم مادر . با اینکه باید تو این سن وسال کلی از اتفاقهای را فراموشکرده باشم ولی من فکر دیگری در زندگیم نداشتم . داستان زندگی تو تنها واقعه ی مهمیبود که برای  من رخ داده بود خدا میداندچقدر با این داستان روزها را شب کردم .

ازخانه پدری که به نیشابوررفتم البته خودش کتابیستولی بگذریم به درد تو نمیخورد.پس ازاینکه آنجا رفتم با راهنمائی همان خانواده کهدراینجا به من معرفی کرده بودند و کمک آنها برای خودم اول یک زندگی کوچک درست کردم. میخواستم سرپا باشم ضمن اینکه ما دراینجا برای خودمان خوب پدرمادروکس وکاریداشتیم باصطلاح کسرشانمان بودکه نان خورکسی شویم باهمان پس اندازکمی که ارثیه امبودبه آنجا رفته بودم ومیخواستم همانجا سروسامانی بگیرم دوری ازحاج علی باعث تماماین بدبختیهای من شده بود .مدتی که گذشت چون میباید ازجیب میخوردم ومن فکراینجایشرانکرده بودم متوجه شدم که اموراتم را نمیتوانم بهمین شکل بگذرانم چون کمی خیاطیبلد بودم پیش یک خانواده هم که محرمعلی پسرعموی پدرمان در نیشابورمعرفی کرده بودرفتم.مردمان خیلی خوب و دست و دلبازی بودند.البته من نیازی به آنها نداشتم ولی آنهاخیلیدوست وآشنا داشتند.به سفارش وحمایت آنها کاروبار خیاطی ام رو براه شد . برای خودماسم ورسمی بهم زدم .چون زن تنهائی بودم و فرصت هم زیاد داشتم خیلی واضح است کهدوستانی هم پیدا کردم . خلاصه اینکه سالی یکی د باربه نزد خدیجه میامدم بگذریم کهیک من می آمدم و صدمن بر میگشتم با آنکه سعی میکردم از آنجا حسابی برای سرافرازیخدیجه دست پربیایم ولی اینهاباعث نمیشد که حاج علی دست ازبد خلقی و بد دهنی بهخدیجه بردارد . تا اینکه خدا را شکر خدیجه توانست ازحاجعلی جداشود ومن نمیدانم چهکسی واسطه شد که بعدازمدت کوتاهی زن سرگرد شد.این اتفاق باعث شد که خیالم  کمی ازطرف خواهرم جمع شود.نیشابورسرزمین عجیبیبودانگارآدمهایش نفرین شده بودند . چند سالی اززندگی کردنم گدشته بود که زلهبسیارشدیدی خانه وزندگی همه رابهم ریخت . نیمه شب بود و همه خواب بودیم . هنوزسپیدهنزده بودکه خدامیداند چه آواری بر سرمان خراب شد . چه ها که ندیدیم وچه ضجه هاو نالهها که نشنیدیم.تقریبا شهرخراب شده بودخانه ها که درآن زمان خشت گلی بود وناپایداراینزله هم دیگر رحم به صغیروکبیرنکرده بودو تنها انگشت شمار خانه هائی بود که میشددر آن زندگی کرد . که یکی از آنها خانه من بود. همه دست به کار شدیم و هرساعت کهمیگذشت با چنگ و دندان و هرچه که میشد به کمک بگیریم استفاده میکردیم تا زنده ومردهرااز زیرآواربیرون بیاوریم تاآخر شب آن رو تاجائیکه میشدزنده ها را سعی کردیم نجاتدهیم . چه بگویم که صحرای کربلا رابه چشم دیدیم . خلاصه اشک و خون و فریاد و نالهآن روز را به شب رسانده بود .

یکی دورروزکه گذشت همه آنها که مانده بودندازترسزله بعدکه می گفتند پس لرزه است و منتظرش بودند به اطراف شهرویا به بیابانهایاطراف پناه برده بودند.وبعلت اینکه اززنده ماندن آنانکه درزیرآوارمانده بودندناامیدشدهبودند درشهرماندن راجایزنمیدانستند . یادم می آید مثل اینکه روزسوم بودکه یکی ازاهالیدر زیرخروارها خاک کودکی درحدود چهارپنج ماهه پیدا کردهمه ما گفتیم او نظر کردهاست.غوغائی شددرمحلی که کودک پیداشده بودمعلوم شدخانواده ای زندگی میکردند که سهتا بچه داشتند . حالا آیا مادرشان وآن دوبچه بزرگتروپدرخانواده کدام مانده وکداممرده بودند که کسی نمیتوانست بفهمد . چون عده ای از افراد بعد ازخارج شدن ازشهر بهدهات اطراف پناه برده بودند و کسی نتوانست بفهمد که این خانواده زیر آوار هستند ویا کسی از آنها زنده است . بچه روی دست همه مانده بودهیچکس حال وروزدرست ودرمانینداشت من تنها کسی بودم که چون فامیل وخانواده نداشتم حال وروزم ازدیگران بهتر بودوشرایط رابهتر درک میکردم . زن هم بودم و خانه ام هم خیلی آسیب ندیده بود این باعثشد که بچه را گرفتم و به خانه آوردم تا بعدا بگردیم ببینیم چه خواهد شد آیا کسانیاز فامیل و خانواده اش مرده بودند و یا فراررا بر قرار ترجیح داده بودند . فقط درآن لحظه من بودم وخدای من.پس محض رضای خداوضمنا چون به بزرگی خداوندهم خیلی ایمانداشتم واین بچه را نظر کرده میدانستم با رضایت خودم سرپرستیش راتا پیدا شدن کسی ازاقوامشبه عهده گرفتم .

ولی راستش را بگویم من قادربه نگهداریش نبودمتجربه بچه داری رانداشتم وضمناشرایط هم مناسب نبودگفتم بهتراست بیارمش همین جا وببینممیشود ازخدیجه بخواهم اورا سرپرستی کند وتمام مخارجش را خودم تقبل کنم ؟

وقتی آمدم اینجا وخواستم این پیشنهاد رابخدیجهبکنم دیدم خدیجه خودش سرپرستی نوه سرگرد رامیکردالبته او بزرگ بود ولی خوب سرش گرمبود ومشکلات خودش را داشت.ناچارگفتم ازهمه  زندگیم میگذرم و خودم بزرگش میکنم . من عاشق بچهبودم . ولی خدا نخواسته بودنه بمن ونه به خواهرم این لطف رابکند .درحالی خدا اینموهبت را نصیب من کرده بود که نه از نظر مالی و نه از نظر شرایط زندگی و جسمی قادربه انجامش نبودم ولی باتمام گوشزدهائی که ازاطراف وخصوصا ازطرف خدیجه میشدمن دراین تصمیم پابرجا بودم . مدتی نه چندان طولانی که حتی به یکماه نمیرسید به نگهداریاین کودک ادامه دادم ولی اقرار میکنم که کم آورده بودم. نمیدانستم که نگهداشتن یکبچه آنهم به این کوچکی اینهمه درد سر داشته باشد ولی خوب خودم خواسته بودم . درضمن آنقدر در همین زمان کم به این بچه دلبسته شدم بودم که نمیتوانستم به آسانی اورا رها کنم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و هفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بفصل سی و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل سی و پنجم )

ولی ,هم ,بودند ,بچه ,خیلی ,صدیقه ,بود که ,به این ,حاج علی ,در این ,ها که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Latest cheap jerseys and wholesale jerseys with lowest price ذکر و عرفان حوا همین حوالیسـت Mercedes's life کلاسیت وقته سحر شد مروری بر سهم های یکشنبه 17 دی96 pirodisne Terry's notes پیش بینی